eitaa logo
کانال سردار شهید علی حاجبی
182 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
78 فایل
سلام ضمن خوش آمد گویی خدمت عزیزان منتظر راهنمایی و همکاری شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات بدر :روز ۲۵/۱۲/۱۳۶۳ بعد سقوط چهارراه خندق ،عراق نوک حمله اش را قرار داد روی دژ الصخره و القرنه ‌و جاده خندق . طی سقوط چهار راه خندق در مورخه ۲۳/۱۲/۱۳۶۳ سردار حاج آقا برونسی به شهادت رسید و در مورخه ۲۴/۱۲/۱۳۶۳ سردار حاج عباس کریمی به شهادت رسید . رفتن به خط القرنه بسیار سخت شده بود . جاده خندق به القرنه زیر دید مستقیم بود .حتی در یک نوبت هنگام رفتن به خط القرنه شمع موتور سیکلت ما بوسیله تک تیر اندازها عراقی زده شد که با ابتکار مجدد موتور را روشن کردیم .به محض خروج از پشت خاکریز حائل مابین نرسیده به چهار خندق به سمت خط القرنه .بارانی از گلوله بود که بر سر ما فرود می آمد ،به قول حاج آقا عمیری اگر دست خدا این گلوله ها را جا بجا نمی کرد، امروز نه من راوی وجود داشتم ونه هیچ کدام از رزمندگان عملیات بدر.ودر تاریخ فقط یادی از عملیات میشد وازسر گذشت این عملیات هیچ کس خبری نداشت که شد وچه بر سررزمندگان آمد.. اما بعد: عراق یک پارچه پاتک شده بود .پاتک پشت پاتک اینقدر گلوله برسر رزمندگان ریخت که حد نداشت .گوشها ازشدت انفجارات گپ شده و عین زنگ گوشها صدا میکرد،با سختی رفتیم خط القرنه ،وقتی بر گشتیم پشت خاکریز مقطع هنوز موتور را خاموش نکرده بودم که بلافاصله سید علی خودش را رساند به بنده وگفت . الان حاج موسی تماس گرفت که تعدادی از برادران (لشکر ۳۱ عاشورا ) ازسمت شرق دجله در درگیری با عراق به شهادت رسیدند .به هر نحوی است خودتان را برسانید آنجا و هر چه شهید و زخمی هست ّبیاورید. گفتم چشم .بعد نماز حرکت میکنیم ‌. ولی یک نکته است .مارا راه بلد نیستیم ونمیدانیم از کدام مسیر برویم . سید گفت.یک راهنما فرستادند راه را بلد است . نماز را خواندیم. و ۹ الی ۱۰ نفر از بچه های یگان را صدا کردیم که آماده باشید و پراکنده نشوید. ساعت ۲/۳۰ با سه دستگاه قابل حرکت کردیم. عراق آب دجله را باز کرده بود و آب بالا آمده بود ،آب حالت گرداب داشت ، بعد طی مسافتی بارانی از گلوله بر سرمان باریدن گرفت .هرگلوله ای که فرود می آمد اب عین فواره به هوا میرفت و عین باران رویمان فرو می ریخت .تلاطم آب هور زیاد بود . رفتن میسر نبود .دستور بازگشت داده شد . وقتی رسیدیم به اسکله سیدعلی سریع آمد. وگفت ،ها چه خبر چرا برگشتید ،گفتم صبر آفتاب قدری بیشتر فرو رود تا دید عراق کم شود ، مجدد برویم. عراق آبراه را زیر دید دارد،و نمی شود الان جلو رفت . ساعت ۵ عصر مجدد حرکت کردیم .به سکان داران گفته شد چسبیده به خشکی حرکت کنند و با فاصله .به آرامی جلو وجلو تر می رفتیم از کنار خاکریز اول عبور کردیم . بچه هایی که پشت خاکریز بودند برایمان دست تکان میدادنند. هرچه جلوتر می رفتیم منطقه مرموز تر وترسناک تر می شد.ذکر زیر زبانمآن بود . تمام اندام ما شد چشم .و اطراف را می پاییدم تا در کمین عراق نیفتیم .خیلی جلو رفتیم .تا رسیدیم به منطقه ای آبی باز و وسیع . سمت راست در فاصله ۱۵۰ متری نی زار بود .باز هم جلو تر رفتیم .که رسیدیم به یک کانال فرعی که عراق زده بود وانداخت جلویش تا مانعی باشد برسر نیروهای خودی. عرض کانال با تخمین چشمی ۱۵۰ متر و طولش ۳۰۰ تا ۳۵۰ متر بود .انواع و اقسام تله درون کانال به چشم می خورد . از کنار کانال هم گذشتیم. بعد طی مسافتی راهنما گفت آنجاست باید برویم آنجا. به قایقها دستور ایست داده شد . و گفتم .دوقایق اینجا بماندند. تا ما برویم جلو .منطقه را چک کنیم .اگر خطری نبود بهتان اشاره می کنیم با احتیاط بیایید اما اگر دیدید درگیر شدیم .شما بر گردید .و..... و من وسکان رفتیم جلو .رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خشکی و سریع پیاده شدیم .و منطقه را کامل رصد کردیم . تعجب کردم .که چطور عراق ما را ندید. فاصله ما با عراق کمتر از ۱۲۰ متر بود . اینجا لطف خدا وامدادش را دیدیم .که عراق تا بن دندان مسلح را کورکرد. به دو قایق دیگر اشاره کردیم آمدند. پشت خاکریز تا چشم کار میکرد شهید بود .سریع شهدا را به درون قایلها منتقل کردیم. دو قایق پر شد و رفتند عقب و سایر شهدا را به درون قایق سوم منتقل کردیم .که چشممان افتاد به آقا مهدی باکری .می شناختم آقا مهدی را زیرا سال ۱۳۶۱ به مدت ۷ ماه نیرویش بودم . دوتیر به آقا مهدی اصابت کرده بود ‌.یکی سمت لگنش و دومی به سرشان اصابت کرده بود .با دیدن آقا مهدی حالمان گرفته شد .جنازه مطهر ایشان را درون قایق منتقل کردیم ‌.چند شهید دیگر باقی مانده بود .رفتیم برای آوردنشان . آب هر لحظه بالاتر می آمد طوری که بارها با خاطر لغزندگی مسیر زمین خوردیم.. به همین خاطر حدود ۱۰ دقیقه زمان برد تا رسیدیم به شهدا تا حملَشان کنیم ‌که دیدیم سکان دار گریه کنان خودشان رساند به ما و دو دستی می زد تو سر و گفت عراق قایق را زد .عراق قایق را زد .به سرعت خودمان را رساندیم به محل قایق. وقتی رسیدیم ‌نوک قایق را دیدیم که در هور فرو رفت .و پیکر شهدا در تلاطم مواج هور بالا و پایین
میشدند واز نظر ها محو شدند . و اینگونه آقا مهدی باکری در مورخه ۲۵/۱۲/۱۳۶۳ تاکنون جاوید الاثر شدند .. بماند که اون شب بر ما چه گذشت و چطور آمدیم عقب . یک نکته را بگویم ‌از مثل من بشر ناتوان گذر ازاون همه تله و مانع و سیم خار دار وباتلاق و........محال بود ، فقط می توانم بگویم خدا مارا عبور داد .خدا .خدا .خدا ..... بقول یک از بچه ها که گفت اگر بگویم بر بال ملائک از آن همه مانع جهنمی عبور کردیم ‌دروغ نگفتم. ✍راوی کمیل ......رزمنده عملیات بدر .
کمیل: کمیل: 💢تدبر_در_قرآن 🔹 میدان دینداری، بازار میوه فروشی نیست که سوا کنی! 🔸اگر نماز میخوانی، خمس و زکات مال راباید بپردازی. 🔸اگر امنیت می خواهی باید در راهش فدا کاری کنی . 🔸اگر عفت و حیا می خواهی باید حجاب جسم وروح را رعایت کنی . 🔸اگر و.....و...... اگر غیر این باشد مشمول این آیه هستیم.👇 🌴 سوره بقره 🌴 🕋 أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى‌ أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ‌ «85» ⚡️ترجمه: چرا به برخی از احکام ایمان آورده و به بعضی کافر می‌شوید؟ پس جزای چنین مردم بدکردار چیست به جز ذلّت و خواری در زندگانی این جهان و بازگشتن به سخت‌ترین عذاب در روز قیامت؟ و خدا غافل از کردار شما نیست.
شادی روح شهداصلوات اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
❤️بنام خداوباسلام اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر باذکر صلوات بر محمد وآل محمد ❤️آخرین یکشنبه سال به خیر و خوشی وسلامتی وعاقبت بخیری باذکر یا ذالجلال و الاکرام ۱۰۰بار ❤️سال نو مبارک! سلام برسانید والتماس دعا ٪❤️ 🌺 دستورالعمل های علمای معاصر در باب لحظه تحویل سال: 🔸 علامه آیت الله حسن زاده آملی (ره): 1⃣ قبل از سال تحویل، غسل به نیت قرب به انسان کامل عصر انجام دهید 2⃣ وبعد مصحف شریف سوره یس را مقابل خود بگشایید . 3⃣ نوزده بسم الله الرحمن الرحیم 4⃣ چهارده صلوات 5⃣ و هفت مرتبه حمد وسه مرتبه توحید را بخوانید. وتا لحظه تحویل سال 6⃣ دعای تحویل سال یا مقلب القلوب.... 7⃣ وبعد از سال تحویل دعای فرج الهی عظم البلا را تلاوت کنید 🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی: ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و برای اینکه این دعاها، تا لحظه تحویل سال تمام شود، از یک ساعت قبل از اعلام عید، شروع می کردند و مشغول خواندن این دعای شریف بودند. و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل می کردند تربت امام حسین علیه السلام باشد. یعنی حضرت استاد در دو روز از سال، مقید بودند که اوّلین چیزی که می خورند، تربت امام حسین علیه السلام باشد؛ یکی عید فطر بود که در ابتدای روز با تربت، افطار می کردند، و یکی هم نوروز که بعد از تحویل سال، کمی از آن را میل می کردند. 🔸 توصیه آیت الله جوادی آملی حفظه الله: بهترین چیزها در موقع تحویل، خواندن این دعا، با توجه به معنی است: «یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبّر الّیل و النّهار یا محوّل الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال». ای خدایی که همه چیز در دست تو است، سال خوشی به همه ما عنایت فرما در لحظه تحویل سال باید به این نکته توجه کنیم که خودمان به دور شمس دین و قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) بچرخیم، نه این که تنها به این اکتفاء کنیم که زمین به دور خورشید بچرخد؛ زیرا این امر به خودی خود بلوغ نیست.❤️❤️
🍀 امام جعفر صادق علیه السلام: مَنْ صَامَ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ مِنْ آخِرِ شَعْبَانَ وَ وَصَلَهَا بِشَهْرِ رَمَضَانَ کَتَبَ اللَّهُ لَهُ صَوْمَ شَهْرَیْنِ مُتَتَابِعَیْن‏. هر کس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگیرد و به روزه ماه رمضان وصل کند خداوند ثواب روزه دو ماه پی در پی را برایش محسوب می‏ کند.  امالی (صدوق) ص 670 📆 امروز یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۱ ۲۶ شعبان ۱۴۴۴ ۱۹ مارس ۲۰۲۳
کمیل: کمیل: اميرالمؤمنين عليه‏ السلام: 🔹وظیفه شما در فتنه: 🔸نخست مى فرمايند: «مردم (در آن زمان) يا کشته مى شوند و خونشان به هدر مى رود و يا ترسان هستند (و به گوشه اى پناه مى برند) و طالب امانند» (بَيْنَ قَتِيل مَطْلُول(1)، وَ خَائِف مُسْتَجِير). ۲-🔸و در ادامه اين سخن مى افزايد: «فتنه گران مردم را با سوگندها و تظاهر به ايمان فريب مى دهند» (يَخْتِلُونَ(2) بِعَقْدِ الأَيْمَانِ وَ بِغُرُورِ الاِْيمَانِ). آرى! فتنه گر براى پيشبرد اهداف شيطانى خود از هر وسيله اى استفاده مى کند، کشتن و در هم کوبيدن و در صورت لزوم، تظاهر به ايمان کردن و امان نامه براى افراد نوشتن و بعد همه را به دست فراموشى سپردن. ۳-🔸سپس امام(عليه السلام) به بخشى از وظايف مردم در اين فتنه ها و آشوب هاى سخت اشاره کرده و دستورات پنجگانه اى براى پيروان حق بيان مى کنند. ۱-🔸نخست مى فرمايد: «سعى کنيد شما پرچم هاى فتنه ها و نشانه هاى بدعت نباشيد» (فَلاَ تَکُونُوا أَنْصَابَ الْفِتَنِ، وَ أَعْلاَمَ الْبِدَعِ). اشاره به اين که با سردمداران فتنه ها و بدعت ها همکارى نکنيد و خود را از اين معرکه هاى خطرناک کنار بکشيد. ۲-🔸و در دوّمين دستور مى افزايد: «از آن چه پيوند جماعت (و جامعه اسلامى) به آن گره خورده و ارکان اطاعت بر آن بناشد، جدا مشويد» (وَ الْزَمُوا مَا عُقِدَ عَلَيْهِ حَبْلُ الْجَمَاعَةِ، وَ بُنِيَتْ عَلَيْهِ أَرْکَانُ الطَّاعَةِ).یعنی تابع قانون باشید ‌ ۳-🔸در سوّمين دستور مى فرمايد: «مظلوم بر خداوند وارد شويد و ظالم وارد نشويد» (وَاقْدَمُوا عَلَى اللّهِ مَظْلُومِينَ، وَلاَ تَقْدَمُوا عَلَيْهِ ظَالِمِينَ). مفهوم اين سخن آن نيست که تن به ظلم بدهيد و تسليم ظالم شويد; زيرا اين کار از نظر اسلام ممنوع و نوعى کمک به ظالم و اعانت بر اثم است; بلکه منظور آن است که اگر بر سر دو راهى قرار گرفتيد که يا حقوق مردم را ببريد يا حق شما را ببرند، ترجيح دهيد که از حق خود بگذريد تا به ظلم بر ديگران آلوده نشويد. با توجه به قاعده تقديم اهم بر مهم اين کار يک برنامه عادلانه و خداپسندانه است. ۴-🔸و در چهارمين دستور مى افزايد: «از گام نهادن در راه هاى شيطان و سراشيبى هاى ظلم و عدوان بپرهيزيد!» (وَاتَّقُوا مَدَارِجَ الشَّيْطَانِ وَ مَهَابِطَ الْعُدْوَانِ" اشاره به اين که به منطقه خطر (ظلم و فساد) نزديک نشويد; چرا که لغزشگاه انسان است. تعبير به «مدارج» (پله ها) و «مهابط» (سراشيبى ها) اشاره به نکته لطيفى است; يعنى شيطان، انسان را از پله هاى طغيان بالا مى برد و هنگامى که به اوج رسيد او را به پايين پرتاب مى کند و گاه به کنار دره هاى گناه مى کشاند تا پايشان بلغزد و در اعماق کباير سقوط کنند. ۵-🔸در پنجمين و آخرين دستور مى افزايد: «لقمه هاى حرام را هر چند اندک باشد وارد شکم خود نسازيد; چرا که شما در معرض نگاه کسى هستيد که گناه را بر شما حرام کرده و راه هاى اطاعت را براى شما آسان ساخته است» (وَ لاَ تُدْخِلُوا بُطُونَکُمْ لُعَقَ(1) الْحَرَامِ، فَإِنَّکُمْ بِعَيْنِ مَنْ حَرَّمَ عَلَيْکُمُ الْمَعْصِيَةَ، وَ سَهَّلَ لَکُمْ سُبُلَ الطَّاعَةِ). بى شک، به هنگام سلطه ظالمان و بروز فتنه ها اموال حرام در دست مردم زياد مى شود و استفاده از آن آثار بسيار شومى در وجود انسان دارد; قلب را تاريک و انسان را از خدا دور مى سازد ودر مسير شيطان قرار مى دهد. امام(عليه السلام) در اين زمينه هشدار مى دهد و در ضمن مى فرمايد: هيچ گاه راه طاعت و کسب حلال به روى شما بسته نمى شود; زيرا در هر شرايطى خداوند طرقى براى نجات از معاصى و روى آوردن به طاعت الهى به روى مردم گشوده است. 📕نهچ البلاغه خطبه ۱۵۱(بند۴)
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 20 March 2023 قمری: الإثنين، 27 شعبان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️13 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️18 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️21 روز تا اولین شب قدر ▪️22 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا می توانید عکس"آقا"را در فضای مجازی منتشر کنید تا به دست همه ی عالم برسد،انسانهای پاک طینت گاهی با دیدن چهره اولیاءالله منقلب می شوند.
بسم رب الشهدا و الصدیقین من قاسم هستم، قاسم سلیمانی( سختیهای دوران کودکی) پس از دوران شیرخوارگی آرام آرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل شدم. بعضی وقتها از صبح تا ظهر روی پشتش داخل چادر بسته شده قرار داشتم و او با همین حال در حال کار کردن بود. یا درو می کرد یا بافه جمع می کرد یا خانه را رُفت و روب می کرد و یا گله را می دوشید و یا غذا و نان می پخت و من چه آرامشی در پشت او داشتم. به نظرم مادرم هم از حرارت من آرامش داشت. بزرگتر که شدم در دوران کودکی به مادرم کمک می کردم. زمستان ما بسیار سرد بود. بعضی اوقات چادر مادرمان را دورمان می گرفتیم. مادرم زمستانها شلغم پخته شده خشک شده را به ما می داد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می کشید. در دوران مدرسه به دلیل مشغولیت شدید و کار کردن های پیوسته نه خوشی را حس می کردیم و نه سختی را. کلاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش وصله کرده لاستیکی. از همان دوران کودکی حالتی از نترسی داشتم. ده سالم بود. پدرم یک گاو شاخ زن خطرناک داشت که همه از آن گاو می ترسیدند. من این بیابان را تنها سوار بر این حیوان خطرناک تا روستای عمه ام رفتم. سالی دو کفش پلاستیکی داشتیم که با پاچینی کتیرا یا گردو می خریدیم. سالی چند بار بیشتر برنج نمی خوردیم و از شانس هم مهمان داشتیم. خانه ما یک اتاق بی در و پنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودن اتاق تاریک بود. سقفش با چوب و شنگ پوشیده شده بود و بدنه اش هم از خشت خام بود. برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
بسم رب الشهدا و الصدیقین من قاسم هستم، قاسم سلیمانی( معنویت در خانه و روستا) در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشتند. مادرم وقتی که نان می پخت بچه های آن خانه می ایستادند به تماشا. هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسم است. مادرم هر روز چند دسته نان به آنها می داد. زنی بود در حدود پنجاه ساله به نام حُسنیه که ظاهراً سل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت و او را به خانه مان آورد. چهار سال مادرم از آن زن مریض مراقبت و پذیرایی کرد تا از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگو مگویی داشته باشند. پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. به حلال و حرام هم خیلی مقید بود و یک دانه گندم حرام وارد زندگی اش نکرد. زکات مالش را به موقع می داد. پدرم در یک ماه رمضانی با صدای بلند به مادرم گفت:« حق نداری به آدم بی روزه غذا بدهی.» مادرم گفت:« حسن، من نمی توانم به مهمان غذا ندهم.» یک بار هم به مادرم توصیه می کرد که ما را با آدم بی نماز شریک نکن. رفتار پدرم و مادرم و توجه آنها به این مسائل ما را بدون دانستن حقیقت دین و اصول و فروع آن علاقمند به دین کرده بود. در عین نداری روزی نبود که خانه ما خالی از مهمان باشد سید محمد روضه خوان سالی سه چهار ماه خانه ما بود. توجه اهالی به زیارت و امامزاده ها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن. در طایفه ما اولین بره نری که گوسفند به دنیا می آورد مال امام حسین(علیه السلام) بود. این بره را چهار پنج ماه در خانه می بستند و علف می دادند تا چاق و چله شود. بعد در ایام فصل کوچ روضه امام حسین(علیه السلام) را می خواندند و گوسفند را قربانی می کردند و شام مفصلی می دادند. ایام روضه خوانی ها روزهای خوشی ما بود. برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
بسم رب الشهدا و الصدیقین من قاسم هستم، قاسم سلیمانی( ادا کردن قرض پدر) پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی