eitaa logo
کانال سردار شهید علی حاجبی
183 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
78 فایل
سلام ضمن خوش آمد گویی خدمت عزیزان منتظر راهنمایی و همکاری شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹امام صادق علیہ السلام مي‌فرمایند: 💢هر ڪس بتواند مستقیم و یا با واسطہ، نیاز مؤمني را برآورد و از انجام آڹ خوددارے نماید 🔺خداوند عزّوجڸ او را در قیامت با چہره‌اے سیاه و چشماني ڪبود و دست‌هاے بستہ بر گردڹ، برپا نگہ دارد و اعلام شود: ❌ایڹ هماڹ خائني است ڪہ بہ خدا و پیغمبر خیانت ڪرده است❗️ 💥سپس فرماڹ مي‌رسد ڪہ او را بہ سوے آتش جہنّم ببرند... 📚 بحارالانوار ج ۷۵ ص ۱۷۴💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین... ⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید.. 🕊⚘شادی روح والامقام امام راحل وشهدای عزیز فاتحه صلوات..... 💔 @bidaravelayat1
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌷امام رضا علیه‌السلام: شیعیان ما، تسلیم فرمان ما هستند، از سخن ما پیروى مى کنند و با دشمنان ما مخالف اند. پس هر که چنین نباشد، از ما نیست. 📚صفات الشیعة: ص ۸۲ ح ۲، گزیده حکمت نامه رضوی، صفحه: ۲۹۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃
زندگی نامه شهید والامقام مجید خدابنده شهيد در سال 1365 در شهر تهران(شهرستان اسلامشهر) متولد و از بدو تولد تا سن 15 سالگي در شهرستان همد ان در روستاي آل كبود بيجار مشغول سپري نمودن مدارج تحصيلي نمود و در اين مدت به منظور كمك به معيشت خانواده از طريق چوپاني و نگهداري احشام به خانواده خويش خدمت رساني مينمود سپس نامبرده با مشاوره برداران به تهران جهت ادامه زندگي مراجعه و نسبت به ادامه تحصيل اقدام داشت . در طول اين مدت با توجه به آشنايي به رشته رزمي در خصوص تدريس ورزش رزمي اقدام و از اين طريق نسبت به پرداخت هزينه هاي مربوط به تحصيل اقدام داشت و نهايتا" با توجه به علاقه شديد به نيروي انتظامي به استخدام نيروي انتظامي در آمد. از جمله خصويات بارز شهيد ميتوان به حسن خلق ‘ توجه به نماز اول وقت‘شهادت طلبي ‘ يتيم نوازي و توجه ويژه به پدر و مادر اشاره داشت ستوان یکم شهید مجید خدابنده لو درسال 1365درخانواده ای متدین درشهرتهران متولد ودر مورخ 17/12/87به استخدام ناجا نائل گردیده وی متأهل می باشد وازایشان یک فرزند اناث سه ساله به یادگار باقی مانده است .روحیه ایثار وفداکاری وی دریگان امداد زبانزد همگان بوده وطی خدمات چندین ساله بیلان عملکرد خوبی داشته، به نحوی که چندین مرحله به علت جدیت درانجام وظیفه وامورمحوله تشویق گردیده است .نظامی موصوف پس از سالها رشادت وازخودگذشتگی همانگونه که در فروردین ماه چشم به این جهان گشوده بود در فرودین ماه نیز درحین انجام وظیفه چشم از این دنیا بسته وبه خیل شهدای ناجا پیوسته ودر آرامستان امامزاده قاسم شهرستان بهارستان تاابد آرام گرفت. شهید خدابنده لو از کارکنان کلانتری ۲۱۰ پایانه شرق تهران بودند، که شب ۱۱ فروردین در جریان تعقیب یک خودروی فراری به شهادت رسیدند 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خاطرات از شهید والامقام مجید خدابنده لو هزاران حرف دنیا در نظرش بی‌ارزش‌تر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. انگار نمی‌توانست باور کند غمی در دنیا باشد که انسان به خاطرش ناراحت شود. در هر جمعی که می‌نشست، دل همه را شاد می‌کرد. شوخ طبع بود و یک لحظه آرام نمی‌نشست. با شوخی‌هایش همة اعضای خانواده را سرحال می‌آورد. هر وقت می‌دید کسی ناراحت است سراغش می‌رفت و می‌گفت: «آخه چرا ناراحتی؟ دنیا دو روزه!» در همین یک جمله اش هزاران حرف بود. شهید مجید خدابنده‌لو خیال راحت بعد از فوت پدرش، جور دیگری به خانواده‌اش توجه می‌کرد. با آنکه تک پسر نبود ولی احساس مسئولیت عجیبی نسبت به مادرش داشت. نمی‌گذاشت لحظه‌ای جای خالی پدر، خانواده‌اش را آزرده کند. پدرش به خاطر مریضی تقریبا از کار افتاده بود.تمام حواس مجید به پدرش بود. نمی‌گذاشت احساس پیری پدرش را اذیت کند. آن زمان پدرش مغازة خواربار فروشی داشت. مجید هر وقت که می‌دید اجناس مغازه کم شده است سریع خودش می‌رفت و برای مغازه خرید می‌کرد. می‌دانست پدرش روی کم شدن اجناس مغازه حساس است و از آن غمگین می‌شود. نمی‌توانست ناراحتی خانواده‌اش را ببیند. می‌گفت: «بابا مغازه‌ش رو دوست داره. نمی‌خواد مغازه خالی بمونه.» با آنکه استخدام نیروی انتظامی بود ولی به مغازه پدرش می‌رفت و آنجا را تمیز می‌کرد. جارو می‌کشید و طبقه‌ها را مرتب می‌کرد. بعد خوشحال به پدرش می‌گفت: «حالا با خیال راحت بیا و بشین.» شهید مجید خدابنده‌لو سپردمت به خدا چندین ماه قبل از شهادتش فرمی پر کرده بود تا از طریق محل کارش به سوریه برود. آرزویش این بود که مدافع حرم حضرت زینب(س) باشد. به من نگفته بود که فرم را پر کرده است. آمد خانه و پرسید: «راضی هستی من برم سوریه؟» نمی‌دانستم باید چه بگویم. قلبم لرزیده بود. هزار فکر از سرم گذشته بود. فکر کردم شاید بتوانم به بهانة دخترمان فکر سوریه رفتن را از سرش بیرون کنم. گفتم: «شما خودت نمی‌دونی سوگند چقدر وابسته شماست؟ من نمی‌تونم اجازه بدم!» رفتارهای سوگند که یادم می‌آمد، قلبم فشرده می‌شد. سوگند و مجید سرشان را روی یک بالش می‌گذاشتند. خیلی به همدیگر وابسته بودند. گاهی که مجید اداره می‌ماند و خانه نمی‌آمد سوگند برایش تلفن می‌زد و می‌گفت: «بابا پس دخترت با کی بخوابه؟ من بالش تورو بو می‌کنم تا برگردی خونه!» این صحنه از روبه‌روی چشمم می‌گذشت و نمی‌توانستم خودم را راضی کنم. برای دختر کوچکمان بی‌پدری ضربة سنگینی بود. دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: «خدای نکرده اگر شهید بشی من چیکار کنم؟ اصلا تو مارو به کی می‌خوای بسپاری؟» سکوت کرد و لبخند زد. آرام گفت: «به خدا!» شهید مجید خدابنده‌لو کفاش بین‌الحرمین با برادرم خیلی صمیمی بود. قرار گذاشته بودند که اربعین 96 باهم بروند کربلا. مجید در خیالش برای این سفر رویاها بافته بود. به برادرم می‌گفت:«اربعین می‌ریم کربلا. دستمال برمی‌داریم و کفش‌های زائرین امام حسین رو پاک می‌کنیم. من توی بین‌الحرمین می‌خوام کفاش بشم!» من به حرف‌هایش می‌خندیدم. گفتم: «مجید حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. به حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای امام حسین تبرکه. دوست دارم خاک‌های اونا بخوره به دست و صورتم.» شهید مجید خدابنده‌لو بزرگترین آرزوها آنقدر حواسش به رضایت و شادی دل پدر و مادرش جمع بود که حتی از بزرگترین آرزوهایش چشم می‌پوشید. خیلی دلش می‌خواست به کربلا برود اما برای رفتن اقدام نمی‌کرد. دلش راضی نمی‌شد خودش قبل از پدر و مادرش به این سفر برود. می‌خواست پولی به دست بیاورد تا اول آن‌ها را راهی زیارت کند. می‌گفت: «کاش اول پدر و مادرم می‌رفتند بعد من. زشته که تا اون‌ها نرفتن، بنر کربلای من بالای در زده بشه!» شهید مجید خدابنده‌لو تکیه‌گاه عمق رابطة‌مان خیلی زیاد بود. بیشتر از آنکه زن و شوهر باشیم، رفیق بودیم. خیلی‌ها به رابطة ما غبطه می‌خوردند. تمام مشکلاتمان را به کمک هم حل می‌کردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت. حس می‌کردم در دنیا مشکلی نیست که مجید نتواند زود حلش کند. برایم مثل یک تکیه‌گاه محکم بود. شهید مجید خدابنده‌لو کار خیر بعد از چهلم همسرم به خانة خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر مجیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «می‌دونستی همسر تو هر ماه یه مقدار پول به من کمک می‌کرد؟» از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانوادة خودمان خوب نبود. پدرش را از دست داده بود و وظیفه‌اش می‌دانست که به مادرش کمک مالی کند. برای آنکه توی زندگی کم نیاوریم مجبور می‌شد در کنار کار اصلی‌اش حتی مسافرکشی هم بکند. مدت‌ها بعد از شهادتش تازه فهمیده بودم که مجید در کار خیر هم دست دارد. شهید مجید خدابنده‌لو عصای دست عصای دست مادرش بود. چون پدرش فوت کرده بود، نمی‌خواست مادرش احساس تنهایی بکند. در ریزترین مسائل کمک‌حال خانواده‌اش بود. از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد.
وقتی مادرش چشم‌هایش را عمل کرده بود، مجید به خانة مادرش می‌رفت و کارهای مادرش را انجام می‌داد. حتی یک‌بار برایش پیاز سرخ می‌کرد تا چشم‌های مادرش اذیت نشود. شهید مجید خدابنده‌لو هر چه در زندگی داشت معتقد بودهر چه در زندگی دارد از ائمه است. این عقیده را از مجالسی که هر هفته شرکت می‌کرد به دست آورده بود. به حسینیه‌ها و مسجد و پایگاه‌های بسیج رفت‌وآمد زیادی داشت. برآورده شدن آرزوی شهادتش را هم در همان روضه‌ها طلب کرده بود. شهید مجید خدابنده‌لو 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
همسر یا رفیق خاطرات از زبان همسر شهید مجید لو من و مجید بیشتر از آنکه همسر باشیم، رفیق بودیم. خیلی‌ها به رابطه عاطفی ما غبطه می‌خوردند. تمام مشکلات‌مان را به کمک هم حل می‌کردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت. حس می‌کردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک تکیه‌گاه محکم بود. با وجود مجید خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت، اما برای همسرم داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواسته‌هایش را تأمین کند. او دغدغه‌های دیگری هم داشت. نمی‌خواست تنها آرامش و امنیت برای خودش باشد، می‌خواست از خودش، از جوانی‌اش، استعداد‌ها و توانایی‌هایش برای رفع مشکلات دیگران استفاده کند. برای همین خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرده بود 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*زندگینامه شهید والامقام سعید مسافر* شهید سعید مسافر در اول دی‌ماه ۱۳۶۵ در خانواده‌ای مؤمن و مذهبی در تهران دیده به جهان گشود. سعید با توجه به شغل پدر که پاسدار بود در تهران متولد شد و در سال ۱۳۷۲ از تهران به گیلان و روستای سادات‌محله از توابع صومعه‌سرا نقل‌مکان کردند. او دوران تحصیل خود را از همان مکان شروع کرد و سپس در سال ۱۳۷۹ در شهرستان رشت و در محله باهنر ساکن شدند و وی نیز در مدرسه شهید بیگلو به ادامه تحصیل پرداخت. وی از همان سال‌ها فعالیت‌های فرهنگی خود را در مسجد علی بن ابیطالب (ع) محله باهنر شروع کرد و پس از دریافت مدرک دیپلم در سال ۱۳۸۵ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. او در تمام امور مانند کار، ازدواج و در عرصه‌های فرهنگی، بصیرت و سربازی ولایت را چراغ هدایت خود قرار داده بود و در دوران حیات خود گروه فرهنگی منهاج را پایه‌گذاری کرد و تمام توانش را برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی صرف کرد. سعید در سال ۱۳۸۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید و بعد از گذراندن دوره آموزشی در تیپ میرزا کوچک‌خان لنگرود مشغول به کار شد. او در سال ۱۳۸۷ به‌عنوان یکی از پاسداران آموزشی نمونه دوره تکاوری شناخته شد و دوره‌های متعددی را سپری کرد و سال‌ها در مأموریت‌های سیستان و بلوچستان و مناطق مرزی شمال غرب به نحو احسن ایفای نقش کرد. وی از همان ابتدای جریان سوریه تلاش می‌کرد تا در صف مدافعان حرم قرار گیرد و سر آخر بنا به نیاز آنجا آموزش‌های دیگری دید تا با اعزام او موافقت گردد و سرانجام در فردای شب خواستگاری‌اش با شوق وصف‌ناشدنی به سوریه اعزام شد. سعید پس از بازگشت از مأموریت، در تاریخ 21 فروردین 1394 عقد ساده‌ای گرفت و در تاریخ هشتم مرداد 1394 جشن عروسی را برگزار کرد امّا هیچ‌کدام از زیبایی‌های دنیایی نتوانست جلوی اراده‌اش را بگیرد و در اعزام بعدی در تاریخ 18 بهمن 1394 دوباره وارد خاک سوریه شد. شهید سعید مسافر سرانجام پس از رشادت‌های فروان در نبرد با تکفیری‌ها در ساعات اولیه بامداد ۱۴ فروردین 1395 در کمین نیروهای تکفیری گرفتار شد و در سن ۲۹ سالگی به لقاءالله پیوست و آسمانی شد و پس از تشییع باشکوه توسط مردم ولایت مدار شهر رشت در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سعید مسافر* من همیشه به خداوند می گفتم که خدایا یکی از سربازهای ناب خود را نصیب من کن و اطرافبانم می دانستند من چنین حاجتی دارم و وقتی هم که آقاسعید به خواستگاری آمدند مهرشان به دلم افتاد و همانجا احساس کردم همان کسی است که میخواستم و بعد اولین جلسه به خانواده گفتم که نیازی نیست بیشتر از این با ایشان صحبت کنم و جواب من مثبت است.همان  شب خواستگاری از عزم آقا سعید برای رفتن به سوریه باخبر شدم و او شبِ فردای خواستگاری به سوریه اعزام شد. همسر شهید مدافع حرم درخصوص اینکه قبل خواستگاری خبر اعزام ایشون برای اولین ماموریت به آقاسعید ابلاغ شده بود و این موضوع را در خواستگاری با من مطرح کردند ، اظهار کرد: من در وجودم احساس گرما می کردم و ترسیدم از هر اتفاقی میتوانست در آینده بیفتد ولی توکل بر خدا کردم و به ایشان گفتم بروید ان شاالله خداوند و حضرت زینب (س) پشت و پناهتان باشد و منتظرم تا برگردید.  آقا سعید از من بله را گرفتند و فردایش به منطقه اعزام شدند ، وی افزود: آقا سعید می گفت دوسالِ پیش و دو هفته قبل از ازدواج ما، رفتم پیش خانم حضرت معصومه(س) و به ایشان گفتم برای من خواهری کنید و یک دختر خوب قسمت کنید که همه جوره با من بسازد و وقتی شما رو دیدم، یک نوری و یک حسی به من گفت که این همسر زندگی من است. همسرشهید با اشاره به زمان اعزام شهید مسافر گفت: من به ایشان گفتم دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا ، بابی انت و امی به من گفتند که این فراز را برای من معنی میکنید؟ و من هم گفتم معنایش که مشخص است یعنی پدر و مادرم به فدایتان ... و ایشان گفت به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند. وی با اشاره به ندای قلبی خود در هنگام اعزام همسرش به منطقه با بیان اینکه 154 روز با شهید زندگی کرده است اظهار کرد: یک روز دیدم سعید خیلی حالش گرفته بود و روزنامه در دستش را به زمین کوبید و گفت، خودت روزنامه را بردار و ببین که دیدم عکس دختربچه سه یا چهارساله سوری بود که تکفیری‌ها او را به میله‌های فلزی پنجره‌ای با زنجیر بسته بودند، شهید رو به من گفت؛ بگوییم کوریم و این‌ها را نمی‌بینیم؟ چون سال اول زندگی مشترکمان بود مثل همه زوج ها دوست داشتم در کنار هم باشیم و حسی به من دست داده بود که دیگر برنمی گردد و بعد اینکه به ایشان گفتم نمی توانم دوریتان را تحمل کنم و گفتند می توانی ،  آیا امروز مثل عاشورا نیست؟ همسر شهید با اشاره به اینکه موقع رفتن شهید چه سفارشی به ایشان کردند گفت: من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شماست بانو ، ومن بعد شهادت ایشان سعی برآن داشتم که هیچ گاه بلند گریه نکنم و اگر پیش می آمد جلوی خود را می گرفتم تا آقاسعید از دست من ناراحت نشود. وی با بیان اینکه شهید مسافر از بهترین‌های جامعه امروزی بود گفت: هیچ‌گاه از مسئولیت و جایگاه همسرم خبر نداشتم و پس از شهادت او فهمیدم که آنجا فرماندهی تعدادی از نیروها را بر عهده داشت. آقا سعید همیشه می‌گفت مسئول جارو زنی در محل خدمتم هستم. همسر شهید با اشاره به اینکه شهید می‌گفت به خاطر این به سوریه می‌رود تا چادر محکم‌تر بر سر همسرش بماند و دست کثیف بیگانه‌ای نتواند آن را از سر زنان بکشد گفت: در زمان اعزام آقا سعید، به یاد روزی افتادم که زنان کوفی مردانشان را از همراهی با حضرت مسلم (ع) منصرف می‌کردند اما با اطمینان قلب، آقا سعید را راهی کردم، انگار حضرت مسلم (ع) به کمک من آمد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔹هفت پیغمبر، هفت کلمه گفتند و هر یک به سعادتی رسیدند: ❤️حضرت آدم(ع) "الحمدلله" گفت، فرمان رسید که "یرحمک ربک". 🧡حضرت نوح(ع) "بسم الله"گفت، حق او را از طوفان نجات داد. 💛حضرت ابراهیم(ع) "حسبی الله"گفت، حق او را از آتش نمرود نگاه داشت. 💚حضرت اسماعیل(ع) "ان شاءالله" گفت، از بریده شدن گلو نجات یافت. 💙حضرت موسی(ع) "لا حول ولا قوت الا بالله" گفت، از شر فرعون نجات یافت. 💜حضرت یونس(ع) "لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین" گفت، از شکم ماهی نجات یافت. 💖و رسول خدا(ص) صاحب اسم سلام و ذکر سلام بود؛ "سلام قولا من رب رحیم"که در معراج خطاب آمد:"السلام علیک ایها النبی و رحمت الله و برکاته"که صاحب شفاعت کلیه شد. ✨خدایا به برکت تک تک این هفت کلمه و به بزرگی این پیامبران و رحمت خودت، حاجت تک تک خوانندگان این متن را بده و فرستنده این متن را لبریز از رحمت خودت کن. __________________
🌹 چرا به (عليه السلام )، كريم اهل بيت گفته مي شود؟ ❤️ امام حسن مجتبي عليه السلام نسبت به دردمندان و تيره بختان جامعه قلبي رئوف داشتند و با خرابه ‌نشينان دردمند و اقشار مستضعف و كم ‌درآمد همراه و همنشين مي‌ شدند و دردِ دلِ آن‌ ها را با جان و دل مي ‌شنيدند و به آن ترتيب اثر مي‌ دادند، و در اين حركت انسان ‌دوستانه جز خداوند را مدّنظر نداشتند.همچنين هيچ ‌گاه هر ضعيف، ناتوان و درمانده، نااميد از درب خانه آن حضرت برنمي‌ گشت، حتّي خود ايشان به سراغ فقرا مي‌ رفتند و آن‌ ها را به منزل دعوت مي‌ كردند و به آن‌ ها غذا و لباس مي‌ دادند. امام حسن ـ عليه السّلام ـ تمام توان خويش را در راه انجام امور نيك و خداپسندانه به كار مي‌ گرفت و اموال فراواني در راه خدا مي‌ بخشيد، مورّخان و دانشمندان در شرح حال زندگاني پر افتخار ايشان، بخشش‌ هاي بي‌ سابقه و انفاق‌ هاي بسيار بزرگ و بي‌ نظيري ثبت كرده‌اند. آن حضرت در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارايي خود را در راه خدا خرج كردند و سه بار نيز ثروت خود را به دو نيم كردند و نصف آن را براي خود و نصف ديگر را در راه خدا به فقرا بخشيدند؛ از اين رو ايشان را كريم اهل بيت عليهم السلام مي نامند. حقايق پنهان،ص ٢٦٨ منتهي الآمال، ج ١، ص 417 ═✧❁🌸❁✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا