کسی که در برابر "خداوند" "زانو" می زند،
می تواند در برابر هر "کسی" "ایستادگی" کند....!!!!!!
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر چند که بیمار تو هستیم همه
دیوانه دیدار تو هستیم همه
بین خودمان بماند آقا عمریست
انگار طلب کار تو هستیم همه
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
<====💠🔷🌷🔷💠====>
✅حضرت آیتالله #بهجت قدسسره:
نباید به ابتدای کار خود شاد باشیم، باید دید عاقبت ما چه میشود! نباید از عاقبت، یا از فردای خود خاطرجمع باشیم!
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۱۶۳
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
<====💠🔷🌷🔷💠====>
🌷از خواهران خود و خواهران ديني خواستارم كه با حجاب خود محافظ خون شهدا باشند. چون شهدا به خاطر اجراي احكام الهي شهيد مي شوند كه يكي از آنها همين حفظ حجاب است و همچنين خواستارم كه بچه هايتان را خوب تربيت كنيد. با توجه به مسائل تربيتي، عنان بچه هايتان را در دست بگيريد و آنها را كنترل كنيد قبل از آنكه منحرف شوند و خداي نخواسته مثل اين بدبختهاي سقوط كرده شوند؛ مثل اين هايي كه خودشان را مترقي مي دانند بلكه عقب مانده تر از هر عقب مانده اي هستند و اين را بدانند كه «ان ربك لبالمرصاد»
"شهید رضا علیجانپور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷🌷🌷🌷🌷🇮🇷
🌷خدا شاهد است دنیا گذرگاه است٬ بیایید در این راه در این گذرگاه توشهی خوبی برداریم. عزیزان شهادت خیلی شیرین است٬ موقعی که در راه خدا باشد. ما که میدانیم آخر میمیریم٬ آخر خانهمان زیر خاک است، آخر به منزل تنگمان که قبر باشد میرویم٬ پس چرا شهادت این فیض الهی را انتخاب نکنیم. چرا تا وقتی که شهادت است مردن در رختخواب را انتخاب نماییم، چرا مرگ با ذلت را انتخاب کنیم. زمانی که مرگ با شرافت است، چرا در این دنیای فانی با عزت نرویم تا در آن دنیا ذلیل و خوار نباشیم٬ چراکه در آخرت سرافکنده پیش سرورمان حسین علیه السلام سر به زیر باشیم و همچنین دوستان تمام این چراها و چراهای دیگر را یک چیز حل میکند٬ مرگ با شرافت٬ مرگ با عزت مرگ در راه خداوند تبارک و تعالی همین و بس. این تمام مسائل را حل میکند.
"شهیدسیدمنصور منصوری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷🌷🌷🌷🌷🇮🇷
🌷حمید همه مسائل را خیلی خوب می دید. خیلی تیزبین و با عاطفه بود. خیلی مطالعه می کرد و کتاب های مختلفی را می خواند. به کتاب های علمی خیلی علاقمند بود. در رابطه با رشته اش هم فعالیت زیادی می کرد.
قطعات الکترونیکی زیادی درست می کرد. دستگاه های دزدگیر طراحی می کرد. زنگ اخبار طراحی کرده بود. شرکت های مختلفی به دنبال جذب او بودند اما حمید یک سر داشت و هزار سودا. به محض تمام شدن امتحانات به خانه می آمد لباس دانشجویی را از تن درمی آورد و پوتین جنگ را می پوشید. به خودش استراحت نمی داد.
🌷گاهی به او پیشنهاد می کردم تا یک نفر را برایش درنظر بگیرم اما او می گفت فعلا جنگ است. جنگ و جهاد در اولویت است. اگر ما به جبهه نرویم صدام خشت به خشت ایران را از بین می برد. ما بچه های بسیج و سپاه سینه سپر کردیم و با دل و جون از کشور و ناموسمان دفاع می کنیم. صدام یک آدم وحشی و بی رحم است اما هر یک نفر از ما رو اندازه یک لشکر می دونه.
"شهید حمید مسیحی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷🌷🌷🌷🌷🇮🇷
🌷مجید در همه ی مسائل زندگی و همه ی زمینه های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و بویژه در زمینه ی علمی و درسی بسیار عمیق و نکته سنج بود و مسائل را با ژرف نگری بسیار برای خود حلاجی و به دیگران تلقین می کرد و می فهماند.
* من به جرأت می توانم بگویم که مجید دارای حکمت بود و شرح صدر زیادی در رویارویی با مشکلات از خود نشان می داد. حرفهایش همیشه تأثیرگذار و یکی بود و هیچ گاه حرفی و کلامی نسنجیده از زبان او نشنیدم. همیشه در مورد کارهایش، نظری عمیق و دلایلی کافی داشت.
✍راوی برادر شهید
"شهیدسید مجید احسن اصفهانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷🌷🌷🌷🌷🇮🇷
🌷ايشان به درس مطالعه علاقه وافری داشت و هيچگاه از مطالعه مداوم احساس ملالت و دل سپری نمی كرد. به قرآن و نهج البلاغه پيوند خاطر خاصی داشت و فرازهايی از [خطبه] يكصد و هشتاد و چهارم نهج البلاغه را كه بيانگر اوصاف متقين است، در دفتری يادداشت مي كرد و در رفتارهای فردی و عبادی خود به كار مي بست و عمل و آراستگي به آن اوصاف را رمز سعادت و رستگاری مي دانست.
✍راوی دوست شهید
"شهیدمهدی امینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷🌷🌷🌷🌷🇮🇷
🌷به سوی جبهه می رفت ونگاهش سوی مادربود
وداعی کرد طولانی که گویی بار آخر بود
🌷و او می رفت آهسته به سوی خاکریز عشق
وجبهه از حضور او پر از احساس باور بود.
✨🌙
شادی روح شهید اقلیت البرز والا مقام
"کوروش اسماعیلی"
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
#روزتون_شهدایی
عاقبتهمتونختمبخیروشهادتانشاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷🌷🌷🌷🌷🇮🇷
🌱 *چه قدر جای این آدم ها خالی است؟!.*
🖋 *باز نویسی و اصلاح عبد الصمد زراعتی جویباری*
◀️ مي گفت : تازه ازدواج كرده بودم و با مدرك ديپلم دنبال كار مي گشتم به همه جا سرک کشیده و خواهش کردم، اما کار برای من طلسم شده بود، لذا مجبور بودم که بگردم و خسته نشوم، یک روز هم به شهرداری ارومیه رفتم.
از پله هاي شهرداري به طبقات بالا تر می رفتم تا به مدیرانش سر بزنم و، کار جست و جو کنم، هر کاری از نظافت ساختمان ، جارو زدن خیابان و کوچه ها، هر چه که بود...
در میانه ی راه پله، يكي از كاركنان شهرداري را با لباسی ساده ديدم، چشمان جذاب و مهربانی داشت، مثل من سختی کشیده بود، به دلم آمد که از او بپرسم: آقا؟!، آيا اين جا براي من كاري پيدا ميشه!؟، تازه ازدواج كردم، ديپلم هم دارم و مستأجرم، دستم بدجوري تنگه!، هر کجا میرم میگن نیرو نمی خواهیم!.
لب خند به لب داشت و معلوم بود که، کار مند ساده و معمولی است، اما نمی دانم چرا از او کار خواسته بودم!، اما مستأصل و از سر نا چاری بود، او همان وسط راه پله طولانی ایستاد و كاغذی از جيبش در آورد و چيزي نوشت و امضاء كرد و به من داد و گفت : میری طبقه سوم، اتاق شماره فلان و این نوشته رو میدی به فلاني!!....
نگاه به كاغذ نوشته اش هم نكردم، یعنی خيلي جدي نگرفته بودم، در طبقات و اتاق هر مسؤولی سرک کشیدم، در بر گشت در همان طبقه، از جلوی اتاقی که آن کارمند نامه برای من نوشته بود، رد می شدم، مکثی کردم و با نا اميدي با خودم گفتم: حالا که این جایی، برو ببین چی میگه!؟، در زدم و وارد اتاق شدم.
مرد میان سال موقری آن جا نشسته بود، بعد از سلام آن نوشته را به ایشان دادم.
او نگاهي به كاغذ كرد و سرش را تکان داد و گفت: چي مي خواي؟.
با تعجب و شگفتي مكثي كردم، و گفتم : كار ، آقا كار مي خواهم ، دنبال کار میگردم ، هر چه که باشه!.
با خودم گفتم آدم بیچاره، نوشته ی یکی مثل خودت رو ور می داری میاری که چی بشه!؟....
مرد کار مند رشته ی افکار مرا برید، گفت: برو... فردا بيا، چی خوندی حالا!؟.
گفتم: بله؟!... آره... حساب داری قربان، حساب داری خوندم!.
گفت: فردا که میای، مدارك خود تو ور دار بيار، کارنامه، شناسنامه، شناسنامه خانمت را هم بیار، زن و بچه داری؟!.
گفتم: زن دارم، بچه نه و لب خند زدم...
باورم نمي شد كه نوشته ی آن كارمند ساده و معمولی؛ این قدر اثر گذار باشد، با تعجب از آن آقا پرسيدم : يعني فردا بيام مشغول به كار بشم؟.
او كه پرونده یي را ورق مي زد، لحظه یي به من نگاه كرد و لب خند زد و با اشاره سر تاييد كرد.
باورم نمی شد، از خوش حالي در پوست نمي گنجيدم، رفتم و صبح علي الطلوع در شهرداري حاضر شدم ، تا در را باز كردند من هم وارد شدم.
كارمندان يكي پس از دیگری از راه رسيدند، من به نزد آن آقا رفتم، تا نزدیک ظهر داشتم به کار ها می رسیدم و فرم پر کرده و پرونده تشکیل دادم کار که تمام شد، مرا به حساب داری معرفی کردند، از همان روز مشغول شدم، به همسرم نگفته بودم، اما وقتی می فهمید، خیلی خوشحال می شد، با خودم فکر کردم که اگر، به او بگویم با نامه ی یک کارمند ساده، کار گرفتم، حتمٱ باور نمی کرد!....
چند روز كار آموزی کردم فکر کنم کار تحقیقات محلی هم انجام داده بودند، چون بچه محلی ها می گفتند اومدند از تو سؤال می کردند...
بعد که يكي از كارمندان باز نشسته شد، من به جاي او نشستم و رسمٱ كارمند شهرداری ارومیه شدم.
شاید باورش سخت باشد که در همین اثناء، فهميدم آن آقايي كه توصيه نامه به من داد و امضاء زد؛ شهردار اروميه « مهندس مهدي #باكري » بود!، پیش خودم خجالت کشیدم که او را نشناخته بودم و از او نتوانستم، تشکر بکنم.
شس ماه بعد شهردار ارومیه مهندس مهدی باکری استعفاء دادند و راهي جبهه ها شدند، اما من و همه همكاران از او جز خوبي و انسانيت و صداقت به ياد نداشتيم.
سال ها گذشت و او که روح بلندی داشت، به فرمانده بزرگی در جنگ تبدیل شده بود و در همان جنگ هم به شهادت رسيد.
پس از شهادت اش، همان همکارم که شهید باکری برای او نوشته بودند که مرا جذب شهرداری کنند، به من گفت: در آن مدتي كه كار آموز و منتظر بوديد که يكی باز نشسته بشود، تا شما را جايگزين ایشان كنيم، حقوقت را از حقوق جناب شهردار كسر و به شما پرداخت مي كرديم ، اين در خواست خود #شهيد «مهدي باكري» بود!! و چون گفتند به شما نگوییم، امانت داری کردیم و حالا که به شهادت رسیدند، آن مطلب را به شما گفتم...
🌴 *کجایند مردان بی ادعاء*