فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهر من برادر من📢
بچه سوسول برای شما همسر نمیشه🤦🏻♂
با افراد با #ایمان ازدواج کنید❤️
#استاد_رائفی_پور
#ازدواج_علوی
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سنگسار عروس ۱۸ساله شیعه در پاکستان😱
افرادی که ناراحتی قلبی دارند وارد نشوند🔞🔞اینجا بزنید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4276355086C61eebb7b85
💯همین الان تماشا کنید☝️
http://eitaa.com/joinchat/4276355086C61eebb7b85
🔴 *شهیدی که رهبر خواست با او عکس یادگاری بگیرد*
♦ماجرای دیدار جالب فرماندهان حزب الله با رهبر معظم انقلاب
شخصیت حاج حسان بسیار ویژه بود، وی علاوه بر اینکه مطالعات علوم کامپیوتر را در دانشگاه آمریکایی لبنان خوانده بود، بدون حضور در مدارس تخصصی زبان فارسی و تنها از طریق سفرهای خود به ایران بهخوبی میتوانست فارسی صحبت کند، وی حتی لهجههای مختلف فارسی و گویش مخصوص تهران پایتخت ایران را نیز بلد بود.
یکی از عناصر مقاومت بعد از شهادت وی به خانواده شهید گفت که حاج حسان یک ماه قبل از شهادت به ایران سفر کرده و با امام سید علی خامنهای دیدار داشت. وی در این دیدار از ایشان خواست تا برای او دعا کند تا خداوند شهادت را نصیب او گرداند. امام خامنهای صورت او را بوسید و پاسخ داد: برای شما از خداوند عاقبت به خیری را میخواهم.
حمید داودآبادی نویسنده ایرانی در تشریح برخی جزئیات دیدار هیئتی از حزبالله لبنان بهریاست سید حسن نصرالله دبیرکل حزبالله با امام خامنهای که بعد از جنگ جولای 2006 صورت گرفت، مینویسد که هیئت همراه نصرالله شامل عماد مغنیه و حسان اللقیس و دیگر شخصیتهای مقاومت اسلامی بود.
در آن روز سید حسن نصرالله از ابوعلی (کنیه حسان اللقیس) خواست تا وی سخنگوی هیئت شود. وی مشروح عملیات مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی طی 33 روز را گزارش کرد. ناگهان امام خامنهای از اللقیس پرسید: آیا تو ایرانی هستی؟ اللقیس جواب داد: نخیر، من لبنانیام. امام خامنهای گفت: اما زبان فارسی را بهخوبی صحبت میکنی. اللقیس پاسخ داد: بهعلت تردد دائم به جمهوری اسلامی ایران یاد گرفتهام. در این زمان امام خامنهای عکاس ویژه خود را خواست و از او خواست تا یک عکس یادگاری با حاج حسان بگیرد.
*امام خامنهای همچنین مانند خانوادههای شهدای ایرانی توجه ویژهای به خانواده آن شهید مقاومت دارند و همواره از اوضاع آنها پرسوجو میکنند .*
🌹 ویژه چهارمین سالگرد شهادت عقل درخشان حزب الله فرمانده شهید حاج حسان اللقیس
"شهــ گمنام ــیـد"
✍ #وصیتنامه:
حقیر را با لباس پاکیزه سبز پاسداری که دارم دفن کنید.
#شهیدمدافعحرمنویدصفری
[پس ازاسارت توسط داعش و۱۶ روز بیخبری شناسایی شد]
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🦂عقربی که جان زائران حسینی(ع) را در اربعین نجات داد
👥زائران ایرانی و دیگر کشورها که در مسیر عشق حسینی حرکت می کردند ،گزارش دادند: یک زن که به نظر می رسید خسته است،برای استراحت وارد یکی از خیمه ها شده و در خواب عمیق و طولانی فرو رفت طولانی شدن خواب این زن باعث شد که دیگران را متوجه خودش کنند،به همین دلیل به سمت زن آمدند و او را صدا زدند اما جوابی نداد و اینگونه متوجه شدند که وی مرده است و در کنارش عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده است و متوجه شدند که این زن توسط نیش عقرب مرده است زنان وقتی تلاش میکردند که جسد وی را به خیمه کناری ببرند، احساس کردند جسم عجیبی در وسط بدن زن است وقتی لباس وی را کنار زدند..
ادامه ماجرای عقرب و زائران اربعین👇
https://eitaa.com/joinchat/1427439616C0616941d62
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_سیزدهم (قسمت دو)
#خانه_استثنایی
"شهــ گمنام ــیـد"
باورم نشد.
«حتماً دارین شوخی می کنین؟»
«اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.»
«با این وضعی که شما داري، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!»
«به یاري امام زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.»
اصرار من، اثري نداشت.از همان روز دست به کار شد.یک طرف خانه را خراب کرد.کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر،دو تا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد، باران شدیدي گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند.من هم دست کمی از آنها نمی آوردم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم، حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لاي درز کارهاي او نمی رود. رو کردم به اش و گفتم: «حالا که حالت خوب شده و فردا می خواي بري جبهه، ان شاءاالله دفعه ي بعد که اومدي، اون طرف دیگه ي خونه رو هم درست کن.»
«ان شاءاالله»
هنوز شیرینی اتاقهاي جدید تو وجودم بود که یکهو سرو صدایی از تو حیاط بلند شد.
سریع دویدیم بیرون. از چیزي که دیدم، کم مانده بود سکته کنم. یک گوشه ي دیوار گلی حیاط، ریخته بود!
برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم.
خندید. گفت: «ان شاءاالله دفعه ي بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجري می سازم.»
گفتم: «با اون پنج، شش روزي که شما مرخصی می گیري هیچ کاري نمی شه کرد.»
گفت: «دفعه ي بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.» صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت، روزي که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.»
خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ي کار را شروع کند که یکی از بچه هاي سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: «بفرما تو.»
گفت: «نه، اگه یک لحظه بیاي بیرون، بهتره.»
رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهاي من.
«کار مهمی پیش اومده، باید برم.»
طبیعی و خونسرد گفتم: «خب عیبی نداره، برو ولی زود برگرد.»
صداش مهربانتر شد، گفت: «تو شهر کارم ندارن.»
«پس کجا؟!»
«می خوام برم جبهه.»
یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. تو کوچه که می آمدي، خانه ي ما با آن وضعش انگشت
نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس!
دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «شما می خواي منو با چند تا بچه ي کوچیک، تو این خونه ي بی درو پیکر بگذاري و بري؟!»
چیزي نگفت.
«اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردي.»
طبق معمول این طور وقتها، خندید.گفت:«خودت رو ناراحت نکن، به ات قول می دم که حتی یک گربه روي پشت بام خونه نیاد.»
صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: «حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.»
دلم می خواست گریه کنم. گفتم: «یعنی همین درسته که من تو این خونه ي بی درو پیکر باشم، اونم با چند تا بچه ي قدونیم قد؟»
باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوري ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لبهایش رفت. قیافه اش
جدي شد. تو صداش ولی مهربانی موج می زد.
«نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روي پشت بام کسی رفتم،
نه از دیوار کسی بالا رفتمخ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.»
حرفهاي آخرش حواسم را جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم.
«الان هم می گم که تو اگه با سر و روي باز هم بخواي بري بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم
راحت باشه که هیچ جنبنده اي تو این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم، هیچ ناراحت
نباش...»
مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش آب بود روي آتش.
وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه ي سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد.نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته
بود که رو کرد به من. یک «خوب» کشیده و معنی داري گفت. پرسید: «تو این چند وقته، دزدي، چیزي اومد؟»
با خنده گفتم: «نه.»
خندید. ادامه دادم: «اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم
تکون خورده، دروغ گفتی.»...
خدا رحکمتش کند، هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توي دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده
اي مزاحم ما نشده است " 1.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحیمپور ازغدی: بجای اینکه بین بچهها مسابقه بذاریم که هرکس زودتر این کاسه ماست رو بخوره، برندس! بهشون گِل بدیم و برای ساختن مسابقه بذاریم!
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
✅احضار روح #عمرسعد و #معاویه
برادر زاده علامه طباطبایی میگوید: جناب ادیب العلما گفت: آن روز که آمده بودم خانهتان، پدرت به این فکر میکرده که روح عمربن سعد را احضار نمایند ببینند که این ظالم چگونه قیافهای داشته و این غلط بزرگ غیرقابل بخشش را در مورد امام حسین (ع) و را در صحرای کربلا مرتکب شده.
ادیب العلما میگوید در یک لحظه خانهای که در آن نشسته بودم به یک ظلمتکده تبدیل شدو همه جای خانه را تاریکی فرا گرفت........
♨️ ادامه ماجرا در کانال زیر دنبال کنید 🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/490209349C8c72616880
#علی_جان👦🏻
خیلے دلم میخواد یڪبار
قبل از ظهور امام زمان شهید بشم
یکبار بعداز ظهور امام زمان شهید بشم بہ خیال خودم میگم این زرنگیہ
دوبار شهیـد شدے برای اسلام 🕊
#شهید_محسن_حججی🌹
"شهــ گمنام ــیـد"