eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🌹 شهـــید حاج قاسم سلیمـــانی: خواهران‌من برادران‌من، عزیزان مشتاق! تا کسی شهید‌نبود شهید‌نمی‌شود. شـرط شهید شدن شهید بودن است. اگر امروز کسی را دیدید که بوی‌شهید از ڪلام او از رفتـار او از اخــلاق او استشمــام شد بدانید او شهید خواهد شد. تمام شهدای ما این مشخصـہ را داشتند. قبل از اینکه شهیدشوند، شهیدبودند. نمی‌تواند کسی را قبل از اینڪـہ علم بیاموزد عالم شود. شرطٍ عالـم شدن علم‌آموزی است؛ شرطِ شهـید شدن، شهـید بودن است. 💠اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّهِ💠 🌹 ❤️ 🕊شادی ارواح طیبه شهدا 🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
.... 🌷بین راه انبوه قوطی های کمپوت و کنسرو و ساندیس به چشم می‌خورد که بعد از استفاده کنار جاده ریخته شده بود. به قرارگاه که رسیدیم حسین فرمانده قرارگاه رو صدا زد و بعد از تذکر بهش گفت: این‌جا خاکه و خاک هم پاکه، نباید هر چی دست‌مون می‌رسه، این‌جا بریزیم و باید مثل خونه خودمون برخورد کنیم. 🌷شما تو خونه خودت این‌جوری آشغال می‌ریزی؟ سریع چند نفر رو بگو بیان هر چی قوطی موطی و آشغال این‌جا هست همه رو جمع کنن.... خودش هم تا زمانی که تموم آشغال ها جمع نشد اون‌جا رو ترک نکرد. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید، فرمانده حاج حسین خرازی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
! .... 🌷کسی جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءلله دکتر بودند. آن‌هم از آن فوق تخصص‌هایش! می‌ریختند سرش. یکی فشار خونش را می‌گرفت، البته با دندان! دیگری نبضش را بررسی می‌کرد، البته با نیشگون! همه بدنش [را] می‌کندند، قیمه قرمه اش می‌کردند. بعد، اظهار نظر می‌شد که مثلاً فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آن‌وقت بود که.... 🌷آن‌وقت بود که نسخه می‌پیچیدند. پتو را بیاورید. بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه محکم‌تر خوب مُشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز کنید.... بلایی به سرش می‌آوردند که اگر رو به قبله هم بود صدایش را در نیاورد! ❌ جریان زندگی در جبهه، زیبا بود. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔺به مانند کافر جان میدهند... ✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليه‌السلام نقل مي‌كند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد مي‌كشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع مي‌كني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟ علي عليه‌السلام عرض كرد: يا رسول‌الله تا به حال چنين دردي نداشته‌ام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت مي‌آيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را مي‌گيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد مي‌زند... حضرت علي (عليه‌السلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسول‌الله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم. بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح مي‌شوند: 1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم مي‌كند 2- گروهي كه مال يتيم مي‌خورند 3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد. 📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیش‌بینی ابومهدی؛ بازگشت حزب "بعث" و احیای "داعش" 🔹«شهید ابومهدی مهندس» فرمانده و معاون "الحشد الشعبی": داعش تمام نمی‌شود داعش شکلی از اشکال از تروریسم است؛ ابتدا نام آن "حزب بعث" بود، سپس نام آن "القاعده" شد و پس از آن در قامت داعش ظاهر شد و به صورت دیگری باز خواهد گشت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
❤️ بخیر مے شود این روزهاے دلتنگی ببین کہ روشنم از یاد خوب لبخندت، 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #29 -ای بدک نیستم! راستی تو امسال قرار بود بری حج عمره، چی شد؟ فکر کنم حدود د
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -مگر این که از خودت بترسی که این به حرف دیگه است. ولی با توجه به شناختی که من ازت دارم، کلا بی جربزه تر از این حرفایی! هومن تبسمی زد و گفت: تنه بابا هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرف های آقای کمالی. - پس مشکل کجاست؟ قبول کن و قال قضیه رو بکن. - اوهوم احتمالا قبول کنم. راستی گفتی آپارتمان آماده تحويله؟ عرفان دوباره پشت میزش برگشت. - آره بالاخره تموم شد. طبقه بالای تو رو هم خودم برداشتم. اصل چه خوب!! یعنی اسباب کشی می کنید اون جا؟ یا اجاره اش می دی؟ تنه می آییم اون جا. مریم از فرمش خوشش اومده. تازه حالا خونمون دو خوابه است و اون جا سه خوابه. میای بریم ببینی و تحویل بگیری؟ تنه نیاز به دیدن نیست دیدم دیگه قبلا، کلید رو بدی کافیه . -باشه هر طور میل خودته. آفتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند. هومن در مقابل منزل نگه داشت و قبل از این که ماشین را داخل حیاط ببرد، شماره آقای کمالی را گرفت: سلام آقای کمالی، حالتون خوبه؟ سلام آقا هومن، ممنون خوبم. چه خبر؟ سلام آقا هومن، ممنون خوبم. چه خبر؟ - زنگ زدم بگم باشه قبوله! | کاملا فهمید که صدای آقای کمالی پشت تلفن شاد شد. خیر ببینی پسرم، ممنونم. تمام فکرات رو کردی دیگه؟ -بله فکر کردم، خوندن یه صیغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت بیشتر وقتم رو نمی گیره پس نباید زیاد سخت بگیرم! د آقای کمالی ثانیه ای ساکت شد و بعد با لحن آرامی گفت: - پسرم در کارهای خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره. وقتی به هم محرم شدید یعنی به مسئولیت هایی افتاد به گردنت، یعنی این طور نیست که نیم ساعت خطبه ای خونده بشه و بعد نخود نخود هر که رود خانه خود. من در این سفر اون رو می سپارم به دست تو، یعنی باید مواظبش باشی. اون جوونه و راستش رو بخوای رفت و آمدش به تنهایی در اون جا بدون خطر نیست. البته اگه بخوای توضیحات بیشتری هم بهت می دم. ماها که زیاد به این سفر رفتیم اتفاقایی دیدیم که زیاد خوشایند نبوده و همین مساله موجب می شه اون جا کمی بیشتر مواظب باشیم؟ دوباره مکثی کرد و با احتیاط پرسید: هنوز سر حرفت هستی؟ دیگه هر چه باداباد، تصمیمش را گرفته بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بله. فصل سوم فرمان ماشین را به ضرب گرفت، از دیر کردن بیزار بود، به دو ماشین تصادفی مقابلش خیره شد. عصبی بود. قول داده بود راه برگشت نداشت، بیست سی ماشینی پشت سرش صف کشیده بودند. حالا چی می شد با هم کنار می آمدند و ماشین ها را کنار می کشیدند؟! نگاهی به ساعت کرد، اوه حالا می بایست در محضر می بود. بازویش را به پنجره تکیه داد و انگشتانش را بین موهایش فرو برد. ده دقیقه ای هم معطل شد، بالاخره پلیس سر رسید. حرکت کرد، تند می راند. بدون توجه به تابلوی پارکینگ ممنوع پارک کرد، پایین پرید. با گام هایی سریع پله ها را یکی دو تا کرد. با تقه ای که به در زد، وارد شد. آقای کمالی بود، دختره هم بود و آقای رضایی و محضردار. آهان یکی هم بود، خیلی اهمیت داشت، طاها! | اسلامی رو به جمع نمود و متعاقب آن: ببخشید دیر شد! با حضورش آقای کمالی نفس راحتی کشید و گفت: - فکر کردم منصرف شدی! | نه به به تصادف برخوردم، مدتی وقتم رو گرفت. به هر حال معذرت می خوام. -اشکال نداره، بیا بشین . نگاهی به جمع انداخت، طاها داشت با سر و صدا هواپیمای کوچکی که در دست داشت می راند. نیم نگاهی هم به خانم فتحی کرد که سرش پایین بود و ساکت. آقای کمالی رو به دختر پرسید: دخترم قبلش حرفی با آقای رستگار نداری؟ دختر نفس عمیقی کشید و آرام گفت: آقای کمالی این بار رو به هو من کرد و گفت: - آقا هومن تو چی؟ نمی خوای با خانم فتحی صحبتی داشته باشی؟ تنه حرفی ندارم. و تاکید کرد: من رو حرف های شما حساب می کنم. آقای کمالی گفت: -باشه. شناسنامه هاتون رو بدید. هر دو شناسنامه هایشان را به دست آقای کمالی دادند. دختر از جا برخاست و دست طاها را گرفت، او را در صندلی کناریش نشاند و با اخم گفت: -این جا می شینی و تکون هم نمی خوری، فهمیدی؟! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #31 بله. فصل سوم فرمان ماشین را به ضرب گرفت، از دیر کردن بیزار بود، به دو ماش
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 اسنپ همیشه و همه جا در دسترسه از هرجا که هستید به راحتی اسنپ بگیرید هرجا که هستید اسن.. طاها بغض کرده نشست. هنوز هواپیمایش از روی تمام میز و صندلی ها پرواز نکرده بود، سفرش نیمه کاره بود. بعد از مدتی سکوت محضردار گفت: -مهریه چه قدر بنویسم؟ در یک آن همه سر بلند کردند و به محضردار نگاهی نمودند و بعد نگاه هومن و دختره به سمت آقای کمالی برگشت. آقای کمالی دستی به گردنش کشید، فکر این جایش را نکرده بود. دستش را به علامت نمی دونم در هوا تکان داد و حرفی نزد. محضردار که سکوت جمع را دید، گفت: -خانم فتحی مهریه تون چی هست؟ -هیچی! محضردار لبخندی زد و گفت: نمی شه که دخترم، حتما باید به مهری رو تعیین کنید. و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - آقای رستگار شما چی؟! چیزی در نظر دارید؟ هومن غافلگیر شده سری به اطراف تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: -خانم فتحی تعیین مهر حق شماست، بفرمایید! | اسنپ همیشه و همه جا در دسترسه از هرجا که هستید به راحتی اسنپ بگیرید هرجا که هستید اسن.. کمی فکر کرد. مهر، چه مزخرف! مهر چی؟ کشک چی؟ تازه این پسر کلی لطف کرده بود که تن به این امر داده بود. فکر کردن در دم سخت بود. پول؟! نه درست نبود! گل؟! چرت بود، در این شرایط بچه بازی محض بود. نفسی کشید، امیدوار بود درست تصمیم گرفته باشد. -یک جلد کلام ا... به یک باره نفس آقای کمالی رها شد، نه او اشتباه نمی کرد می توانست به این دو جوان اعتماد کند. در خانواده های خوبی بزرگ شده بودند، ا بچه های خوبی بودند. تردید به خود راه نمی داد. محضر دار با تبسمی بر لب گفت: ر ا - آقای رستگار موافق هستید؟ هومن هم آرام بود، انگار آرام تر شده بود. ا و بله. خیلی خب پس شروع می کنیم. انشاا... به سلامتی و میمنت. با اجازه حاج آقا رضایی. و ادامه داد: -خانم ملیکا فتحی بنده وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام ا... به مدت یک ماه به عقد موقت آقای هومن رستگار در آورم؟ ملیکا به سرامیک های کف اتاق خیره شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸