eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مجروح عراقی، اسیر بسیجیان خمینی یک رزمنده آب در دهان‌اش می‌ریزد، دیگری زخم‌اش را پانسمان می‌کند.. آخر، مولای‌شان علی(ع) گفته: "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #هنوز_سالم_است 💐 #قسمت_دوم💐 کار چیدن وسایل خیلی طول نکشید. و
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بقیه بستنی هایش را که میفروخت،برمی گشت خانه و میرفت بقیه کارهایش:؛کارهایی که شبیه بستنی فروشی نبودند،اما به شیرینی بستنی بودند. گاهی به مزار«امامزاده احمد»میرفت با خادمش به کارهای آنجا رسیدگی می کرد وبرای امور امامزاده کمک جمع می کرد. مش حسین میاندار هیئت بود وصدای بلند ورسایی داشت؛آنقدر که صدایش می زدند «حسین بلندگو» میاندار دسته ی چهل اختران بود:ای تشنه لب،حسین وای!صدپاره تن،حسین وای!خونین جگر ،حسین وای!حسین وای حسین وای. زن می خواست برای قالی نخ بخرد. چادرش را که سرکرد،محمدرضا زد زیر گریه.مادر طاقت دیدن گریه ی محمدرضا را نداشت. ازوقتی که سه بچه اش گرفتار بیماری شده بودند و یکی یکی مرده بودند،دلش نازک تر شده بود. بغلش کرد و راه افتاد کوچه ها تنگ و خاکی بودند و مادر می ترسید که پایش پیچ بخورد. نزدیک مغازه که شد،یک گله گاو وارد کوچه شدند. مادر،محمدرضا رضارا محکم به سینه فشرد و چسبید به دیوار. حیوان ها هجوم آوردند و مادر را زمین زدند.مادر با زانو،محکم به زمین خورد. قلوه سنگی زیر پایش شکست وتکه سنگی در زانویش فرو رفت. مادر صدای شکستنِ استخوانش را شنید و درد درتمام بدنش پیچید اما نگاهش به محمدرضا بود ودعایش برای سلامتی او.دیگر نفهمید چطور به خانه برگشته است. تا مش حسین بیاید از درد ناله کرد.مش حسین که رسید او را برد به مریض خانه.دکتر ناامیدانه پایش را گچ گرفت و مادر خانه نشین شد. ادامه دارد.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلیپــ شبانه☄️🎻💛 خیال نڪن ڪه تنهایــے🥀 خدا همیشه باهاتــــــــــــه✨🤍 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
نخبه علمی بود به قدری باهوش بود که در۱۳سالگی به راحتی انگلیسی حرف می‌زد درجبهه آموزش زبان میداد والفجر۸ شیمیایی شد و در۱۷سالگی به شهادت رسید معلم کوچک جبهه‌ها ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بعداز ۱۶سال باپیکری سالم تفحص شد پیکرش زیر افتاب و حتی اسیدپاشی سالم موند 🌷شهیدمحمدرضاشفیعی🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
⭕️خوابی که تعبیر شد و پیکری که بازنگشت🥀 🌹شهید محمد امین کریمیان🌹 تاریخ تولد: 31 / 6 / 1373 تاریخ شهادت: 27 / 3 / 1395 محل تولد: مازندران،بابلسر محل شهادت: حلب، سوریه *🌹مادرش← محمد امین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت پلاک حضرت زهرا (س) را همیشه به گردن داشت و میگفت دلم میخواد مثل مادرم زهرا(س) گمنام باشم پسرم به هم‌رزمانش گفته بود: «خواب ديدم امشب عملياتی در پيش است و فرمانده و من شهيد می‌شويم و جنازه‌مان را نمی‌آورند.» بعد غسل شهادت ميگيرد و آماده شهادت میشود.🕊️بعد از شروع عمليات سربازان سوری در جناحين آن‌ها بودند از شدت آتش دشمن زمین‌گیر ميشوند و فرمانده‌شان مجروح میشود 🥀محمد امین به سمت دشمن تیراندازی میکند اما خودش هم در کنار فرمانده شهید میشود🥀 و همه متوجه شدند که خوابش به زیبایی تعبیر شده است. عکس پروفایلش عکس شهید امیر حاج امینی بود و خودش هم همانگونه شهید شد🕊️ و با دو تیر یکی به زانوو دیگری به پشتش به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️ تاکنون خبری از پیکرش نشده و معلوم نیست تکفیری ها با پیکرش چه کردند 🥀در نهایت او همانند حضرت زهرا(س) بی مزار ماندو به آرزوی دیرینه اش رسید*🕊️ 🌹جاویدالاثرطلبه شهید محمد امین کریمیان🌹 🌹شادی روح مطهرهمه شهدافاتحه مع الصلوات 🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
گفته بود بالا سرش روضه ی حضرت زینب بخونن😭،الانم روسنگ قبرش اینو نوشتن. ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
. موج انفجار رزمنده را گرفته برای جلوگیری از صدمات احتمالی دست و پایش را بسته‌اند تا او را به بیمارستان منتقل کنند.. عکاس : سعید صادقی [ غرب طلاییه ساحل شرقی هورالهویزه اسفند ۶۳] - مدیون خون شهدائیم تا ابدالدهر :) ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹 💍 در ازدواج بسیار سخت گیر بود. در جلسہ نخستین صحبت ایشان درمورد بود و اینکہ راهے کہ پیش گرفتہ‌اند در نهایت بہ شهادت ختم مےشود و ڪسے نباید مانع ایشان شود. 🎋 بعد از صحبت ڪردن متوجه شد کہ ڪسے است کہ مےتواند با زندگے ساده و پر از سختے او سازگار باشد. 🌱مدام در حال انجام مأموریت هاے سخت و در مسافرت بود و همسرش هم این را پذیرفت زیرا مهدے اخلاص عمل داشت، 👌 شجاع و سخاوتمند و امام حسینے(ع) و ولایتے بود.😇 "شهــ گمنام ــیـد"
∘ زمانِ‌حضوردرسوریه ∘ محمدرضاخواب‌مےبیندکه ∘ خانمےبا‌چهره‌اےنورانے ∘ محمدرضارافرامےخواندومےگوید ∘ آمده‌ام‌تاشمـــارا ∘ خدمتِ‌پسرم،حسیـــن‌علیه‌السلام‌ببَرم ∘ محمدرضاباگریـــه‌ ∘ نامِ‌ایشان‌رامےپرسدوَآن‌خانم،‌ ∘ خودرادختـــرپیامبـــرﷺمعرفےمےکند! •|🕊|• •|🗣|• •|💌|• ‌ "شهــ گمنام ــیـ
چقدرها بی بابا شدند تا ما با بابایمان بمانیم ما ،بابایمان را دراغوش میگیریم اما آنها عکس بابایشان را نازدانه های "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #هنوز_سالم_است #قسمت_سوم بقیه بستنی هایش را که میفروخت،ب
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود.خوش مزگی میکرد ودل از مادر می برد. تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها،دل مادر ریخت.صدا کرد «محمدرضا!محمدرضا!نرو مادر،کجا می روی؟ بیا پیش خودم.وای خاک برسرم !نرو محمدرضا،از پله ها می افتی» محمدرضا از پله ها پایین رفت.مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد وبه تقلا افتاد.محمدرضا حالا رسیده بود به حوض.دست توی آب می زد و شادی می کرد.مادر هرچه صدا میزد،فایده ای نداشت. محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب.دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید. محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا میزد.می رفت زیر آب وبالا می آمد.مادر هم جان می کند آن بالا.بال بال می زد و فریلد می کشید.؛ اما کسی در خانه نبود. دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.حال مادر را که دید و اشاره اش را رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمی کشید. چند بار به پشتش زد،خم و راستش کرد،دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد. خدا محمدرضا را پس داده بود. محمدرضا یک ساله بود وتازه برای خانه برق کشیده بودند.هنوز سیم کشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیم ها لخت بود.محمدرضا نشسته بود توی ایوان،داشت با کلید برق ور می رفت و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود. دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد. ناگهان دستش به سیم برق خورد.از جا کنده شد وپرت شد توی حیاط.غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض.دیگر تکان نمی خورد.مادر ضجه می زد و ناخن به صورت می کشید.نیم ساعتی گذشت تا خدا دوباره خواهر را رساند. ادامه دارد..... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"