🌸🍃
منم گوشی قطع کردم وبعد گوشی گزاشتم کنار بالشتم به حرفای ساسان فکر میکردم !!! حرفاش فکرمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا !! شاید واقعا عاشقمه مگر نه تا حالا باید می گفت !!! اینقدر فکر کردم تا از فکر وخیال خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۹ صبحه یک کلاسمو که غیبت خوردم زود آماده بشم تا به کلاس ساعت ۱۱ برسم راه افتادمو با اتوبوس رفتم ساعت ۱۰ رسیدم!!! رفتم کتابخونه نشستم کتابارو الکی ورق میزدم که یکی اومد کنارم نشست گفت سلام خوبی؟ گفتم آره عزیزم تو خوبی؟ گفت ممنون همو میشناسیم؟ یک لبخندی زد وگفت نه عزیزم دیدم حوصله ات سر رفته اومدم پیشت چون حوصله منم حسابی سررفته بود گفتم اها !! گفت اسم من زهرا هست وشما؟؟ گفتم من مونا هستم گفت خوشبختم عزیزم گفتم مرسی همچنین . یک کتاب از تو کیفش در آورد وگفت مونا جون من این کتاب خیلی دوست دارم ولی الان دوست دارم بدمش به تو بخونی خیلی فشنگه من خیلی خوندمش ولی دیگه الان دوست دارم به تو منم خوش حال شدم وکتاب گرفتم کلی تشکر کردم !! گفت اوووو حالا چرا اینقدر تعارف ؟! یک کتاب دیگه مدال جام جهانی که اهدا نکردم!! ناخداگاه خندم گرفت!یک هو چشمم افتاد به ساعت ۱۰:۴۵ بود گفتم زهرا جون من برم که الان کلاسم شروع میشه گقت برو عزیزم خوش حال شدم از دیدنت !! گفتم منم عزیزم ورفتم از کتابخونه بیرون چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدایی شنیدم .....
🌸🍃
🌸🍃
خانوم محمدی وایستا کارت دارم!! منم به روی خودم نیاوردم صداشو شنیدم !! به راهم ادامه دادم یک هو آستین لباسمو کشید گفت دارم صدات میکنم ها !! دستمو از دستش کشیدم گفتم خوب؟ بفرمایید؟ من عجله دارم نمیتونم وایستم گفت کلاس امروز کنسل شده استاد حالش خوب نیست نیومده . گفتم امرتون؟ گفت به حرفام فکر کردین ؟ گفتم نه من بیکار نیستم گفت باور کن عاشقتم ! خواهش میکنم قبول کن ! هروقت میبینمت دلم توش یک زلزله ۸ ریشتری به پا میشه !! منم گفتم دلتو ضد زلزله کن خوب!! خندید گفت خوشم میاد از این بلبل زبونیات اصلا در حالت عادیشم دل آدمو میبری یکم بد باش بزار آدما اینجوری اسیرت نشن !! منم گفتم خوب!! الان که چی؟ گفت میای بریم کافی شاپ ؟ همو بیشتر بشناسیم ؟! هیچی نگفتم گفت سکوت نشانه رضایت است !!! رفت منم پشت سرش رفتم جلوجلو رفت در برام باز کرد گفت بفرما خانمی !!!! منم سرموانداختم پایین سوار شدم
اونم رفت سوارشد ماشین روشن کرد راه افتاد گفت مونا باورم نمیشه که قبول کردی !!! گفتم خوب با اون زبونی که تو داری دیگه .... گفت واقعا!! خدارو شکر که این زبون دارم لاقل تونستم باهاش تورو به دست بیارم ... گفتم بسه تورو خدا . گفت چشم خانمی هرچی شما بگین !! رسیدیم ماشین خاموش کرد خواستم پیاده شم که گفت پیاده نمیشیااا گفتم چرا؟ گفت وایستا !! پیاده شد در ماشین برام باز کرد گفت حالا بفرما!! یک لبخند زدمو گفتم ازدست تو.... گفت بلع دیگه رفتیم داخل کافی شاپ نشستیم گارسون اومد قهوه سفارش دادیم گفت موناچندتاسوال بپرسم؟ گفتم بپرس!! گفت راستشو میگی؟ گفتم بگو حالا!! گفت تاحالا عاشق کسی بودی؟ کسیو دوست داشتی؟ گفتم خیلی سوال مسخره ای بود . ولی نه به هیچ عنوان خوب سوال بعدی ؟گفت خدارو شکر مرسی خدایا... خندیدم گفت خوب چه رنگیو بیشتر دوست داری؟ خوراکی چی دوست داری؟ گفتم رنگ صورتی وبنفش و آبی فیروزه ای وسبز وخوراکی ام پاستیل ولواشک گفت اها ... گارسون قهوه رو آورد شکر ریختم توشو خوردم خواستم بزارم توسینی که ساسان گفت نزاریا گفتم چرا؟ گفت بیا بیا باهم دونفره فال بگیریم !! گفتم مسخره بازی در نیار!! گفت نه بیا فال بگیریم تعبیرش با من... گفتم چیکار کنم؟ گفت فنجون برگردون سمت قلبت بعد بزار تو نلبکیت بعدش بده به من ..... بعد یک لبخند ریزی زدمو کاری که گفت انجام دادم بهش فنجونمو دادم وبعد گفتم خوب آقای فال گیر تعبیرش چیه؟
🍃
🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 بدترین نوع خیانت از نگاه شهید کاظمی
⚠️ این جملات از شهید کاظمی رو باید روزی چندبار گوش بدیم که ملکه ذهنمون بشه
مخصوصا مسئولین!
#عند_ربهم_یرزقون
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنزجبهه
🦋یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند.
😁 کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته.
توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.📿
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 😖
یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود.
😄
اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف..🌿 الهی علف🌿،
مستجاب الدعوه هم که هستی، ✨
همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند.🤣
چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😁
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣
واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود.
😁🥗🍲
از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.😂😂😂✌
شهــ گمنام ــیـد
20.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلنوشته_های_دفاع_مقدس
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند. پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
شهید آوینی
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 به به چه غذایی! غذای بی مزه و بی رنگ روی هواپیما! فقط می شد همان جا خورد. اگر در
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
و بعد شانه هایش را به عقب داد و قدش را صاف کرد و حرکت کشش دیگری به ستون فقراتش داد و گفت:
همچنین این حرکت رو هم انجام بدید. ملیکا سعی کرد حرکت او را تکرار کند. اولش کمی خجالت می کشید، اما بعد با داشتن حسی بهتر، راحت تر حرکات کششی را انجام داد. هومن برخاست و از کیفش یک عدد نی برداشت و آن را داخل لیوان آب گذاشت و به سمت ملیکا گرفت و گفت:
بفرمایید. آب رو با نی بخورید! - ملیکا لیوان را گرفت و نتوانست یک قلپ بیشتر بخورد. هومن اصرار کرد: بیشتر.
نمی تونم. لیوان را از دستش گرفت و گفت:
معمولا فشار تون بالاست یا پایین؟ اوه چه می گفت! فشارش مواقعی که سالم هم بود به زور به نه می رسید، بگذریم از سایر موارد که....
پایین دو عدد قند برداشت و داخل آب انداخت و به هم زد. گفت:
احتمالا این طوری بتونید بخورید. سعی کنید حالتون رو بهتر می کنه! |
این بار خوردن آب کم شیرین قابل تحمل تر بود، خواست بدون نی بخورد که هومن تاکید کرد که با نی بخورد. مدتی طول کشید تا لیوان تمام شود. هومن مستقیم نگاهش می کرد، ملیکا زیر نگاه او. گویا کمی گرمش شده بود. برعکس دقایق پیش که دستانش یخ بسته بودند. یک بسته آدامس نعنایی (که همواره با خود داشت) از جیبش در آورد و به سمت ملیکا گرفت و گفت:
یه دونه آدامس بذارید دهنتون! -نه، متشکر. لبخندی زد و گفت: -تعارف نمی کنم. برای حالتون خوبه! یه ده دقیقه ای آدامس بجوید بعد ناهار تون رو بخورید. بلافاصله بعد آب، شاید ناهار اذیتتون کنه !
ملیکا هرگز در پروازها لب به خوردنی نمی زد، برای همین گفت: -ناهار رو که اصلا نمی خورم. هومن کمی جدی گفت: -چرا، می خورید! گرسنه که باشید حالتون بد می شه. ملیکا آدامسی را در دهانش گذاشت. نمی توانست به خودش دروغ بگوید، حالش بهتر شده بود. تنفسش هم راحت تر شده بود، احساس حال به
هم خوردگی هم رهایش کرده بود. هومن گفت: .
هر وقت پرواز داشتید، پیش خودتون آدامس و شکلات مکیدنی داشته باشید. براتون خوبه. سعی کنید ترس رو از خودتون دور کنید. ملیکا بین حرفش دوید و گفت: من نمی ترسم.
چرا.علت عمده پرواز گرفتگی از ترسه، حتی اگه تکذیبش کنید! البته عوامل دیگه ای هم داره. حالا بهتريد؟
با نگاهی فهمید که راست می گوید، دیگر لبانش هم رنگ صورتش نبود!
خب، خدا رو شکر. ملیکا فکر کرد به ليست خصوصیاتش می تواند کمی مهربان را هم اضافه کند، البته فقط کمی، بیشتر از آن پررویش می کرد، به خصوص که کم پررو نبود! و مجبور به تشکر شد.
ممنونم از کمکتون. هومن چند لحظه ای خیره نگاهش کرد. لبخندی بر لب آورد و تکیه زد به صندلی. راستی چرا دقت نکرده بود. ملیکا خیلی بچه تر از سنش به
نظر می آمد. بیست و هشت سال، نه! چیزی دور و بر بیست و سه یا بیست و چهار سال بیشتر نمی خورد. انتظار ملیکا بی حاصل بود. اصلا این پسر با تشکر مشکل داشت! شاید هم بیچاره بلد نبود جواب تشکر را بدهد. آن از دفعه پیش که بعد از این که از خواب زمستانی برخاست یه خواهش می کنم زیر لب گفت. به نظر می رسید رفته تمام فایل های ذهنی اش را جستجو کرده ببیند در
جواب این کلمه چه می گویند این هم از این که آن فایل به خصوص کلا از حافظه اش پاک شده بود. یادش باشد دیگر تشکر نکند. چشمش به طاها افتاد که در آغوش هومن خوابیده بود. این پسر کی به بغل این مرد رفته بود؟! امان از دست طاها! خیلی زود انس می گرفت. همیشه همین طور بود. - آقای رستگار؟ با اشاره ای به طاها ادامه داد:
بذاریدش رو صندلی، خستون می کنه! د منه، وزنی نداره که! | ملیکا اصرار کرد.
اذیت می شید! -نه، از بچه ها خوشم میاد. انگار طاها تو بغل خوابیدن رو دوس داره !
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
میگف : تسبیحـــــاٺ حضرٺ زھرا "سَلامُ اللّٰه عَلَیھا" رو بدون تسبیح بگید ، با بند بند ھاۍ انگشت ڪه بگے روز قیامت همینا بھ حرف میاݩ ، شھادت میدن ڪه باهاشون ذڪر گفتے !
#حمیدسیاهکالی_مرادی
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"