eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تم امام زمانی 💙✨ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🙂❤️ 👌 ✅حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که: ⭕️فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم او هم جواب داد و گفت: 👈🏻ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی😕🤔 خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!! 👌استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: ✅بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟ نه نمیده...!😶‼️ 👈🏻چون حساب و کتاب داره ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠آخرين تصوير از شهيد مدافع حرم و وداع با دخترانش بیا بگو قیمت چنـد؟؟؟😞 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ࡅߺُ߳و‌ࡅ࡙ܨ ܣܩܘ‌ ܟ݆ࡅ࡙ߺߺߺܝ̇ ܩܟ̇! • ڪاش‌میشُد‌ ؛ برگردے! 🥀| –؛♥️؛_ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
چادر میـپوشم🙃 چون ترجیح میدهم..☝️🏻 اســـ‍یرِ خـــــدا باشـم❤️ وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍 نہ اینڪہ..! مطیع دستـــ شیطان👿 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌼 ای شــهـآدتـ🍃 دلم به دستِ تو اسیرهـ✨ بی کـربلآ دارهــ میمیرهـ💫 مـنـو ببـر کهـ خیلیـ دیرهـ🌱 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یکبار سعید خیلۍ از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابۍ کتکش زدند من هم کہ دیدم نمۍتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمۍ کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نکرد، بہ تلافۍ آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت ، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان کرد وَ گفت: اذان گفتند: چرا خوابیدید؟!🤔 گفتند: ما خواندیم..!🖐🏼 گفت: الان اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟!😳 گفتند: سعید شاهدۍ اذان گفت!😐 سعید هم گفت من براۍِ اذان گفتم نہ نماز صبح، هاهاها🤣! .فۍ.قلبۍ.مهدۍ↻ ^^ "شهــ گمنام ــیـد"
یه بار یکی از رزمنده ها به صبحگاه نرسیده بود برای جریمه تاخیر بهش گفت باید ۱۵۰ تا صلوات بفرستی رزمنده که از بسیجی های زرنگ بود رو کرد به گروهان و گفت 😍❤️😂😂😂 ۴۰۰ نفر یکصدا صلوات فرستادن و بسیجی رو به فرمانده گفت: اینم ۴۰۰ تا صلوات 😁 ۱۵۰ تاش برای امروز بقیش هم برای فردا که دیر میام😜😂😂🏃‍♂ شهــ گمنام ــیـد"
.... 🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. 🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم... 🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا! 🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. 🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند! 🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی! 🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی شهــ گمنام ــیـد"