5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بادصبا:
🎥هشدار اندر قصه دفتر نقاشی
معضل آینده نظام آب و برق و نیست.
معضل اصلی نسل پرورش یافته در اینستاگرام توسط تتلو و شاهین نجفی و دنیا جهانبخت و جوکر است.
نسلی که در مقابل کوچکترین محدودیت و مشکلی دست به واکنش خشونت آمیز خواهد زد. این نسل اعتقادی به حاکمیت قانون و اصول و ارزشها نخواهد داشت و انارشیسم و وندالیسم و لیبرالیسم حرف اول را میزند.
#تتلو
#کنسرت
#ترکیه
#جهادتبیین
✍
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این اوضاع، هنوز هم در خط عدالت قرار داریم؟
« شهید بهشتی »
انگار درباره ی همین امروز هست صحبتهاشون
و چه مثال ملموسی میزنن
روحش شاد
قسمت 37
#یادت_باشد
قرآن راوسط طاقچه گذاشتیم.یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس.حمیددوقدم عقب ترازطاقچه چنددقیقه ای خیره به عکس حضرت آقانگاهی کردوگفت:"میبینی آقاچه قدرتوی دل بروونورانیه.به خاطرایمان زیاده.حاضرم هرکاری بکنم ولی یه لحظه لبخندازروی چهره آقاکنارنره".
خانه ای که اجاره کرده بودیم نیازبه نظافت داشت.ازقبل کلی وسیله برای تمیزکردن دیوارهاوکف اتاق هاگرفته بودم:ازسطل آب گرفته تااسکاج ودستمال وشیشه شور.چندروزی کارمان همین بود.بعدازظهرهاحمیدکه ازسرکارمی آمدباهم برای تمیزکردن خانه میرفتیم.این کارهابرایم حس خیلی خوبی داشت.احساس اینکه واردیک زندگی مشترک میشویم خوشایندبود.
روزدوم مشغول تمیزکردن شیشه هابودم که متوجه زنگ درشدم.ازشیشه پنجره عمه رادیدم که بایک جعبه شیرینی واردحیاط شد.خانه آنقدرقدیمی وکوچک بودکه وقتی عمه دیدگفت:"فرزانه اینجاراچه جوری پسندکردی؟عقلت رودادی دست حمید؟"تعجب کرده بودکه یک تازه عروس همچنین جایی راپسندیده باشد.گفتم:"بنده خداحمیدهیچ تقصییری نداره.من خودم اینجارودیدم وپسندیدم"خیلی های دیگرهم به من ایرادگرفتندولی من ککم نمیگزید .میگفتم:"ماهمین
جا هم میتونیم بهترین زندگی روداشته باشیم"هیچ کس متوجه اصل ماجراواینکه مانصف پولمان راقرض دادیم نشد،به حمیدگفته بودم:"هرکسی خرده گرفت که چرااین ساختمان رواجاره کردی بگوفرزانه پسندیده.من همه مسیولیت انتخاب اینجاروقبول میکنم".
حمیدهفته آخرقبل عروسی دوره آموزش عقیدتی داشت.وقت زیادی نداشتیم،ولی بااین حال سعی کردهمه جابامن همراه باشد.باحمیدبرای خریدعروسی به بازاررفتیم.هرمغازه ای که میرفتیم علاوه برماعروس ودامادهای دیگری هم بودندکه مشغول خریدبودند.مشخص بودخیلی ازآنهامثل ماروزعیدغدیررابرای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند.
برای حمیدیک انگشترنقره خریدیم که سه ردیف کج ودرهرردیف سه تانگین داشت.ازروزی که این حلقه راخریدیم همیشه دستش بود.یک کت وشلوارقهوه ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید.
حمیدبرای من یک سرویس طلاگرفت.ازشانس من اصلاخسیس نبود.انتخابهایش هم حرف نداشت.چیزهایی راانتخاب میکردکه فکرش راهم نمیکردم.برای همین همیشه ترجیح میدادم خودش انتخاب کند.چون میدانستم سلیقه خیلی خوبی دارد.
آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیربودم.برای دعوت ازشهیدگمنام طوماروامضاءجمع میکردیم.خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه های دیگرماهم داخل محوطه دانشگاه مقبره ی شهیدگمنام داشته باشیم.چندروزمانده به عروسی،صبح هابین دانشکده هادنبال امضاءمیچرخیدم وبعدازظهرهاهم باحمیدبرای خریدیاچیدن وسایل خانه میرفتم.
یکی ازدوستان صمیمی ازروی شوخی به من گفت:"تودیگه چه عروسی هستی؟بیابرودنبال کارهای مراسم.هرکی جای توباشه تمام فکروخیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره،کدوم آتلیه عکس بندازه،کدوم لباس روبگیره.اونوقت تواینجاداری برای مقبره شهیدگمنام امضاءجمع میکنی؟"خندیدم ودرجوابش گفتم:"شمانگران نباشین،شوهرم راضیه.تاجایی که بشه امضاءجمع میکنم،بقیه پای شما".بعدهاکه پیکردوشهیدگمنام رادردانشگاه علوم پزشکی آوردند،حمیدهمیشه به من میگفت:"چون شهدای دانشگاه شماخارج ازمحدوده ی کلاسها هستن،حتمابریدسرمزارشون.اینهاروشما
دعوت کردین،بی انصافیه رهاکنین."
روزجهازبرون هم شوق داشتم هم استرس.
همه ی خانواده وبستگان درجه ی یک درتکاپوبرای بردن وسایل خانه بودند.مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمیدکنارم نشست ومقداری تربت کربلابه دستم دادوگفت:"این تربت روبین جهیزیه بذار.دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت وامام حسین علیه السلام بگیره."
میدانستم خانه ای که انتخاب کرده ایم کوچکترازآن است که تمام وسایل جهازرابتوانیم باخودمان ببریم،برای همین بسیاری ازوسایل مثل پشتی ها،میزناهارخوری،تابلوفرش ومیزتلفن خانه مادرم ماند.درجواب اعتراضهاهم گفتم:"ان شاءا...هرموقع خونه ی بزرگتررفتیم،این هاروهم می بریم."
وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تاماشین میرفت.بابیرون رفتن هرکدام ازآنهادرذهنم جای آن رامشخص میکردم .باصدای بلندی که ازحیاط آمدهمه ترسیدیم.وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاق گازازدستشان افتاده وشیشه جلوی آن شکسته است.چندروزمانده به عروسی یکی ازکارهای مااین شده بودکه دنبال شیشه جلوی این گازباشیم؛متاسفانه پیداهم نمی شد.
روزهای آخربرای چیدن جهازازدانشگاه یکسره به خانه ی خودمان میرفتم حمیدهم برای جابه جایی وسایل ازسرکاربه خانه می آمد.چون خانه کوچک بود،چیدمان وسایل وقت وانرژی زیادی میخواست.حمیددرحالی که مشغول انداختن کارتن کف اتاق خواب بودگفت:"خانم!نظرت چیه غذای بیرون نگیریم.اجاق گازرووصل کنیم،
همین جایه چیزساده درست کن بخوریم."
ادامه دارد...
🍃🍃🍃
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
اولین غذایی که پختم سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ بود.گفتم بیااین هم غذای سرآشپز!
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی ازوسایل آشپزخانه راحتی ازداخل کارتن بیرون نیاوریم،چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتاهم نمیشد.
یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم.
بوفه ومبل هاراهم بعدازچندبارجابه جاکردن،دوراتاق چیدیم.البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم!بایدطوری وسایل رامیچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت راداشته باشد.
نوه ی صاحب خانه هروقت این ستون رامیدید ،میگفت:"وقتی که ماپایین زندگی میکردیم ازهمین ستون میگرفتیم میرفتیم بالاودستمون رومیزدیم به سقف!"
دوره ی عقیدتی حمیدیک طرف،امضاءجمع کردن برای شهیدگمنام ازطرف دیگردرکنارتمیزکردن خانه وچیدن وسایل جهازحسابی مشغولم کرده بود.
بین همه ی این گرفتاری،مشغول جابه جاکردن وسایل بودم که ازطرف دانشگاه تماس گرفتندوخبردادندکه مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقایک روزقبل ازعروسی افتاده وقراراست درشهرساری برگزارشود.
من ورزش کاراته راتاکمربندزردپیش پدرم آموزش دیده بودم.
بعدهم به باشگاه رفتم وکمربندمشکی گرفتم.تاریخ دقیق مسابقات قبلااعلام نشده بود.گفته بودندبه احتمال زیادمسابقات آذرماه باشد.خیالم راحت بودکه تاآن موقع ماعروسی راگرفته وحتی مسافرت وماه عسل راهم رفته ایم،اماحالاخبردادندمسابقه دقیقاروزاول آبان برگزارمیشود.
بین رفتن ونرفتن دودل بودم.شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی راگذرانده بودم.مسابقات برایم مهم بود.به مربی گفتم:"برای مسابقه همراهتون میام،فقط منوزودتربرسونیدقزوین که به کارهای عروسیم برسم!"مربی که ازتاریخ دقیق عروسی خبرداشت،خندیدوگفت:"هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جاکه وسط مسابقه حلواخیرات نمی کنن.اومدیم به صورتت ضربه خوردوکبودشد.
اون وقت میگن دامادروزاول نرسیده عروس روزده!"کلی خندیدم وگفتم:"حمیدآقاخودش مربی کاراتست،ولی دست به زن نداره.حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه."درنهایت مربی حرفش رابه کرسی نشاندونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
دوم آبان،عیدغدیرسال نودودو،روزبرگزاری جشن عروسی مابود.باحمیدنیت کردیم برای اینکه درمراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد،سه روزروزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی رامینوشتیم،حمیدیک لیست بلندبالاازرفقایش رادست گرفته بودودوست داشت همه رادعوت کند.رفیق زیادداشت؛چه رفقای هم کار؛چه رفقای هم هییتی،چه رفقای باشگاه،
همسایه ها،فامیل.خلاصه باخیلی هارفت وآمدداشت.
باهمه قاتی میشد،ولی رفیق بازنبود.این طوری نبودکه این رفاقتها بخواهدازباهم بودن هایمان کم کند.وقتی لیست تعدادرفقایش رادیدم،به شوخی گفتم:"تواینقدررفیق داری،میترسم شب عروسی مشغول این هابشی،منوفراموش کنی!"
حمیدششمین فرزندخانواده بودکه ازدواج میکرد.برای همین درخانواده ی آنهااین چیزهاتازگی نداشن وبرایشان عادی شده بود،ولی خانواده مااین طوری نبود.من اولین فرزندخانواده بودم که ازدواج میکردم.
صبح روزعروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم،پدرومادرم خیلی گریه کردند.خودم هم ازچندروزقبل اضطراب عجیبی گرفته بودم.
خواب به چشمم نمی آمد.وقتی دیدم این همه مضطرب وناآرامم،چاره ی کاررادرتوسل وتوکل دیدم.یک کاغذبرداشتم ونوشتم:"خدایا!من ازورودبه زندگی مشترک میترسم.کمکم کن که بهترین زندگی روداشته باشم."دست نوشته رابین صفحات قرآنم گذاشتم.این کارخیلی به آرامشم کمک کرد.
حمیدساعت شش غروب دنبالم آمد.میدانست گل رزومریم دوست دارم.
یک دسته گل باده شاخه گل رزوشش شاخه گل مریم برایم خریده بود.کت وشلواری که خریده بودیم راپوشیده بود.ازهمیشه خوشتیپ تروتوی دل بروترشده بود.ماشین عروسمان پرایدبود.
خیلی هم ساده تزیین شده بود.آتلیه رابه اصرارمن آمد.خانمی که میخواست ازماعکس بگیردحجاب چندان جالبی نداشت.آن قدرحمیدسنگین رفتارکردکه این خانم خودش متوجه شدوکامل پوشش خودش راعوض کرد.
عروسی خیلی خوبی داشتیم.همیشه به خودحمیدهم میگفتم که ازعروسی راضی بودم.هم گناه نبود،هم ساده بود،هم دلخوری پیش نیامد.چون درخیلی ازعروسی هابه خصوص وصلت های فامیلی به خاطرمسایل پیش پاافتاده ناراحتی به وجودمی آید،ولی عروسی ماخیلی خوب بود.
🍃🍃🍃
کمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود.
در آن سوي مرغزار نشانه كوچكی كه از درختی آويزان شده بود به چشم مي خورد.
جنگجوي اولي تيری را از تركش بيرون میكشد.
آن را در كمانش مي گذارد و نشانه میرود.
كماندار پير از او میخواهد آنچه را میبیند شرح دهد.
میگويد: آسمان را مي بينم. ابرها را، درختان را، شاخه هاي درختان و هدف را.
كمانگير پير مي گويد: كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستی
جنگجوی دومی پا پيش میگذارد.
كمانگير پير میگويد:آنچه را می بيني شرح بده.
جنگجو میگويد: فقط "هدف" را مي بينم.
پيرمرد فرمان میدهد: پس تيرت را بينداز، تير بر نشان مینشيند.
پيرمرد مي گويد: عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد "نشانه گيريتان" درست خواهد بود و تيرتان بر "طبق ميلتان" به پرواز در خواهد آمد.
"بر اهداف خود متمركز شويد."
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمیشود، اما مهارتی است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازی بسيار زياد است.
قسمت 39
حمیدخیلی همراه بودواصلابه من سخت نگرفت.تمام سعیش این بودکه من ازمراسم راضی باشم.همیشه نظرم رامیپرسید .میگفت:"اگراین رودوست نداری یااینطوری باب میلت نیست بگوعوض کنیم."تنهااصرارش براین بودکه درعروسی گناه نباشد.برای غذاکوبیده همراه باسالادسفارش داده بودیم
حساس بودکه غذابه اندازه باشدواسراف نداشته باشیم.
بعدازاینکه ازتالاردرآمدیم درخیابان هادورزدیم وبه سمت خانه راه افتادیم.رفقای حمیدآن شب خیلی شلوغ کردند.جلوی ماشین عروس رامیگرفتند،بادستمال شیشه های ماشین راپاک میکردندوانعام میخواستند.
میگفتند:"دامادبه این خوشتیپی بایدبه ماانعام بده."حمیدکه به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام میدادوگاهی هم بدون دادن انعام گازماشین رامیگرفت.میگفت صلوات بفرستیدوبعدهم میرفت!به من گفت:"اینهاتوی تالارهم بدجوری آتیش سوزوندن.یکسره به سروصورتم دست میکشیدن وموهای منوبه هم زدن."
به خانه که رسیدیم،بعدازخداحافظی وتشکرازاقوام وخانواده،اول قرآن خواندیم.حمیدسجاده انداخت وبعدازنمازازحضرت معصومه سلام الله علیهاتشکرکرد.خیلی جدی به این عنایت اعتقادداشت.همیشه بعدازهرنمازازکریمه ی اهل بیت تشکرمیکردکه بانی این وصلت شده است.
دستهایش رابلندمیکردوهمان جمله ای رامیگفت که بعدازتحویل سال کنارمن روبه ضریح گفته بود:"یاحضرت معصومه!ممنونم که خانمم روبه من دادی ومن روبه عشقم رسوندی."
پنج شنبه عروسی کردیم ودوشنبه برای ماه عسل باقطارعازم مشهدشدیم
باران شدیدی می آمد
.اولین باری بودکه باهم مشهدمیرفتیم.ازپله های قطارکه بالامیرفتیم،هردوازنم باران خیس شده بودیم.باراهنمایی مدیرکاروان به سمت کوپه ی خودمان راه افتادیم.مدیرکاروان که جلوترازمابودبه حمیدگفت:"آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم.به جزشمابقیه ی کسایی که توکاروان همراهمون اومدن سن وسال دارومسن هستن.
اگه میشه توسفرکمک حالشون باشین."همین طورهم شد.حمیددرطول سفردست راست همه شد.هرجاکه نیازبودبه آنهاکمک میکرد.
بیشترزمانی که داخل قطاربودیم داخل کوپه نمی نشستیم.راهروی قطارسرپابیرون رانگاه میکردیم وصحبت میکردیم.گاهی اوقات که حرفی نبود،سکوت میکردیم.
حرفهایمان راروی شیشه های مه گرفته ی قطارنقاشی میکردیم.ازخوشحالی شروع زندگی مشترکمان سرازپانمی شناختیم.مسیربه چشم برهم زدنی تمام شد.هم صحبتی باحمیدبه حدی برایم شیرین بودکه متوجه گذرزمان نبودم.مطمین بودم این جاده بدون حمیدبه جایی نمیرسد.
خیالم راحت بودکه بودنش یک بودن همیشگی است.تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده وعشق
بی پایانی که تمام درهای بسته رابرایم به آسانی بازمیکرد.فکرمیکردم عشق ماهیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشودکه کلاغ قصه به خانه اش نمیرسید!ماه عسلی که زیرسایه ی امام رضاعلیه السلام نقطه ی آغاززندگی ماشد.سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیزونجیب بود.
ازقطارکه پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم.هوای مشهدهم بارانی بود.این هواباطعم یک پاییزعاشقانه کنارحرم امام رضاعلیه السلام به نظرم خیلی دلچسب می آمد.وسایل وساک ها
راداخل اتاق گذاشتیم وبه سمت حرم راه افتادیم.
حس وحال عجیبی داشتم.ازدورگنبدطلایی امام رضاعلیه السلام راکه دیدیم،چشم های هردوی مابارانی شد.به فلکه آب که رسیدیم،حمیددستش راروی سینه گذاشت وسلام داد:"السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا."
صحن جامع رضوی که بودیم نمیتوانستم جلوتربروم.همان جادرصحن روبه گنبدفقط گریه میکردم.دست خودم نبود.
حمیددرحالی که سعی میکردحال من راباشوخی هایش بهترکند.گفت:"عزیزم!این ناراحتی برای چیه؟آخه این همه اشکوازکجاآوردی دختر؟الان یکی ردبشه فکرمیکنه مابچه دارنمیشیم،داری این طوری گریه میکنی وگوله گوله اشک میریزی!"باشنیدن حرفش لبخندزدم.سعی کردم کمی آرام شوم،ولی نمیدانم چراته دلم آشوب بود.حس میکردم این آخرین باری است که باهم مشهدمی آییم.
بیشتراوقات حرم بودیم.فقط برای خوردن غذاوکمی استراحت هتل میرفتیم.هرباردریکی ازصحن هاگوشه ی دنجی پیدامی کردیم وروبه گنبدمی نشستیم.هرباربه زیارت رفتم برای خوشبختی وعاقبت به خیری خودمان دعاکردم.ازامام رضاعلیه السلام خواستم تازنده هستم،حمیدکنارم باشد.خواستم کنارهم پیرشویم وهرساله به زیارتش برویم.امانه کنارحمیدپیرشدم ونه دیگرقسمت شدکه باحمیدبه پابوسی امام رضاعلیه السلام بروم!
دوروزآخرسفراصلاحال خوشی نداشتم.سردردعجیبی گرفته بودم.تازه ازحرم به هتل برگشته بودیم که به حمیدگفتم:"این سردردخیلی اذیتم میکنه.بی زحمت ازداروخونه برام قرص مسکن بگیر."
🍃🍃🍃
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک حدیث دروغی که با آن خیلی گریه کردیم....