eitaa logo
بیداری اسلامی
320 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
21 فایل
شادی روح شهدا صلوات🌹🌹🌹🌹 ⭕آیدی کانال https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545 ♾️مدیر کانال برای تبادل اطلاعات انتقاد و پیشنهاد؛ @hosinkordi کپی حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
کمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه كوچكی كه از درختی آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيری را از تركش بيرون می‌كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه می‌رود. كماندار پير از او می‌خواهد آنچه را می‌بیند شرح دهد. می‌گويد: آسمان را مي بينم. ابرها را، درختان را، شاخه هاي درختان و هدف را. كمانگير پير مي گويد: كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستی جنگجوی دومی پا پيش می‌گذارد. كمانگير پير می‌گويد:آنچه را می بيني شرح بده. جنگجو می‌گويد: فقط "هدف" را مي بينم. پيرمرد فرمان می‌دهد: پس تيرت را بينداز، تير بر نشان می‌نشيند. پيرمرد مي گويد: عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد "نشانه گيريتان" درست خواهد بود و تيرتان بر "طبق ميلتان" به پرواز در خواهد آمد. "بر اهداف خود متمركز شويد." تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمی‌شود، اما مهارتی است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازی بسيار زياد است.
قسمت 39 حمیدخیلی همراه بودواصلابه من سخت نگرفت.تمام سعیش این بودکه من ازمراسم راضی باشم.همیشه نظرم رامیپرسید .میگفت:"اگراین رودوست نداری یااینطوری باب میلت نیست بگوعوض کنیم."تنهااصرارش براین بودکه درعروسی گناه نباشد.برای غذاکوبیده همراه باسالادسفارش داده بودیم حساس بودکه غذابه اندازه باشدواسراف نداشته باشیم. بعدازاینکه ازتالاردرآمدیم درخیابان هادورزدیم وبه سمت خانه راه افتادیم.رفقای حمیدآن شب خیلی شلوغ کردند.جلوی ماشین عروس رامیگرفتند،بادستمال شیشه های ماشین راپاک میکردندوانعام میخواستند. میگفتند:"دامادبه این خوشتیپی بایدبه ماانعام بده."حمیدکه به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام میدادوگاهی هم بدون دادن انعام گازماشین رامیگرفت.میگفت صلوات بفرستیدوبعدهم میرفت!به من گفت:"اینهاتوی تالارهم بدجوری آتیش سوزوندن.یکسره به سروصورتم دست میکشیدن وموهای منوبه هم زدن." به خانه که رسیدیم،بعدازخداحافظی وتشکرازاقوام وخانواده،اول قرآن خواندیم.حمیدسجاده انداخت وبعدازنمازازحضرت معصومه سلام الله علیهاتشکرکرد.خیلی جدی به این عنایت اعتقادداشت.همیشه بعدازهرنمازازکریمه ی اهل بیت تشکرمیکردکه بانی این وصلت شده است. دستهایش رابلندمیکردوهمان جمله ای رامیگفت که بعدازتحویل سال کنارمن روبه ضریح گفته بود:"یاحضرت معصومه!ممنونم که خانمم روبه من دادی ومن روبه عشقم رسوندی." پنج شنبه عروسی کردیم ودوشنبه برای ماه عسل باقطارعازم مشهدشدیم باران شدیدی می آمد .اولین باری بودکه باهم مشهدمیرفتیم.ازپله های قطارکه بالامیرفتیم،هردوازنم باران خیس شده بودیم.باراهنمایی مدیرکاروان به سمت کوپه ی خودمان راه افتادیم.مدیرکاروان که جلوترازمابودبه حمیدگفت:"آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم.به جزشمابقیه ی کسایی که توکاروان همراهمون اومدن سن وسال دارومسن هستن. اگه میشه توسفرکمک حالشون باشین."همین طورهم شد.حمیددرطول سفردست راست همه شد.هرجاکه نیازبودبه آنهاکمک میکرد. بیشترزمانی که داخل قطاربودیم داخل کوپه نمی نشستیم.راهروی قطارسرپابیرون رانگاه میکردیم وصحبت میکردیم.گاهی اوقات که حرفی نبود،سکوت میکردیم. حرفهایمان راروی شیشه های مه گرفته ی قطارنقاشی میکردیم.ازخوشحالی شروع زندگی مشترکمان سرازپانمی شناختیم.مسیربه چشم برهم زدنی تمام شد.هم صحبتی باحمیدبه حدی برایم شیرین بودکه متوجه گذرزمان نبودم.مطمین بودم این جاده بدون حمیدبه جایی نمیرسد. خیالم راحت بودکه بودنش یک بودن همیشگی است.تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده وعشق بی پایانی که تمام درهای بسته رابرایم به آسانی بازمیکرد.فکرمیکردم عشق ماهیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشودکه کلاغ قصه به خانه اش نمیرسید!ماه عسلی که زیرسایه ی امام رضاعلیه السلام نقطه ی آغاززندگی ماشد.سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیزونجیب بود. ازقطارکه پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم.هوای مشهدهم بارانی بود.این هواباطعم یک پاییزعاشقانه کنارحرم امام رضاعلیه السلام به نظرم خیلی دلچسب می آمد.وسایل وساک ها راداخل اتاق گذاشتیم وبه سمت حرم راه افتادیم. حس وحال عجیبی داشتم.ازدورگنبدطلایی امام رضاعلیه السلام راکه دیدیم،چشم های هردوی مابارانی شد.به فلکه آب که رسیدیم،حمیددستش راروی سینه گذاشت وسلام داد:"السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا." صحن جامع رضوی که بودیم نمیتوانستم جلوتربروم.همان جادرصحن روبه گنبدفقط گریه میکردم.دست خودم نبود. حمیددرحالی که سعی میکردحال من راباشوخی هایش بهترکند.گفت:"عزیزم!این ناراحتی برای چیه؟آخه این همه اشکوازکجاآوردی دختر؟الان یکی ردبشه فکرمیکنه مابچه دارنمیشیم،داری این طوری گریه میکنی وگوله گوله اشک میریزی!"باشنیدن حرفش لبخندزدم.سعی کردم کمی آرام شوم،ولی نمیدانم چراته دلم آشوب بود.حس میکردم این آخرین باری است که باهم مشهدمی آییم. بیشتراوقات حرم بودیم.فقط برای خوردن غذاوکمی استراحت هتل میرفتیم.هرباردریکی ازصحن هاگوشه ی دنجی پیدامی کردیم وروبه گنبدمی نشستیم.هرباربه زیارت رفتم برای خوشبختی وعاقبت به خیری خودمان دعاکردم.ازامام رضاعلیه السلام خواستم تازنده هستم،حمیدکنارم باشد.خواستم کنارهم پیرشویم وهرساله به زیارتش برویم.امانه کنارحمیدپیرشدم ونه دیگرقسمت شدکه باحمیدبه پابوسی امام رضاعلیه السلام بروم! دوروزآخرسفراصلاحال خوشی نداشتم.سردردعجیبی گرفته بودم.تازه ازحرم به هتل برگشته بودیم که به حمیدگفتم:"این سردردخیلی اذیتم میکنه.بی زحمت ازداروخونه برام قرص مسکن بگیر." 🍃🍃🍃
شادی روح همه شهدا صلوات
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک حدیث دروغی که با آن خیلی گریه کردیم....
⭕️ دیروز واسه تتلو ۴۰میلیارد از کشور خارج کردن، امروز هشتگ میزنن ایران گرسنه!!! الان میفهمم چرا وقتی تتلو فحشتون میده حال میکنید.
قسمت 40 آن قدرحالم بدبودکه به اسم قرصی که گرفته بوددقت نکردم.هرروزدوبارقرص میخوردم،ولی حالم بدترمیشد .باخودم گفتم:"قرص هم قرص های قدیم!"وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان ازچه قراراست.متصدی داروخانه به خاطرمراجعات زیادبه اشتباه قرص بیماریهای عفونی رابه جای قرص مسکن به حمیدداده بود! خانه ی مادرکوچه ای بودکه یک سمت آن به خیابان نواب وسمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی میشد.اکثرخانه هایک یادوطبقه بودند.خانه هایی قدیمی که اگروسط ظهردرکوچه راه میرفتی ازاکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی ازقرمه سبزی گرفته تاآبگوشت تاهفت خانه آن طرف ترمیپیچید؛بویی که هوش ازسرآدم میبرد. حمیدتنهاپاسدارساکن این کوچه بود.برای همین خیلی تاکیدمیکردحواسمان به حرف هاورفتارمان باشد انتظارداشت چون مانمونه ی یک خانواده ی پاسدارهستیم،بایدمراقب رفتارمان باشیم.میگفت:"نکنه بلندبلندحرف بزنی کسی صداتوازپنجره کوچه بشنوه.وقتی آیفون روجواب میدی،آروم حرف بزن.ازدست من عصبانی شدی بانگاهت عصبانیتت روبرسون.صداتوبالانبرکه کسی بشنوه."صدای تلویزیون ماهمیشه روی پنج بود.تاحدی درمنزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی ازاوقات فکرمیکردخانه نیستیم. بعدازبرگشت،درحال جابه جاکردن وسایل سفرمشهدبودم که صدای حاج خانم کشاورز،زن صاحب خانه رادم پله هاشنیدم:"مامان فرزانه.یه لحظه میای دخترم؟ "ازلفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم وهم خنده ام گرفته بود.برایمان یک ظرف غذاآورده بود.به من گفت:"مامان جان.خسته راهید،گفتم براتون ناهاربیارم."تشکرکردم وبعدازگرفتن غذابه خانه برگشتم.به حمیدگفتم:"شنیدی حاج خانم منوچی صداکرد؟غذای امروزمونم که رسید."حمیددرحالی که به غذاناخنک میزدگفت:"آره!شنیدم بهت گفت مامان.خیلی خوشم اومد .این نشونه محبت این زن وشوهربه ماست.مونده بودم کیه که به توبگه مامان فرزانه؟!توکه خودت بچه ای!" سرسفره که نشستیم یادزرشک پلوبامرغی افتادم که روزاول زندگی بعدازمراسم عروسی خانه ی خودمان پخته بودم.بعدازآن،چندوعده غذایی که ازمراسم تالاراضافه مانده بودراخوردیم که اسراف نشود.بابت آشپزی واقعانگران بودم.هرچندازدوره ی نامزدی آشپزی راجدی شروع کرده بودم وحالانمه نمه توی راه آمده بودم،ولی احساس میکردم هنوز یک پای آشپزی هایم میلنگد .ازحمیدپرسیدم:"ناهارکه مهمون صاحب خونه شدیم.برای شام چی بذارم؟"باقاشق چندضربه ای به بشقابش زدوگفت:"میدونی که من عاشق چه غذایی هستم،ولی میترسم به زحمت بیفتی.راستی اصلابلدی غذای مورد علاقه ی شوهرتودرست کنی؟"جواب نداده میدانستم که پیشنهادش فسنجان است.عاشق این غذابود.جانش درمیرفت برای فسنجان.امان میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم.تنهاغذایی بودکه هم بانان میخورد،هم بابرنج،هم باته دیگ! ازساعت سه بعدازظهرمشغول درست کردن فسنجان شدم.ازوقتی که میگذاشتم لذت میبردم،ولی دلهره داشتم غذاآن طورکه حمیددوست دارد،نشود.به حدی استرس داشتم که خودم جرات نکردم طعم ومزه ی فسنجان راروی اجاق بچشم.حمیدمشغول درست کردن پرده های اتاق خواب بود.ساعت هشت شب سفره راانداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم.پلوراکشیدم وفسنجان راداخل ظرف ریختم.سرسفره که نشست دهانش به تشکربازشد.طوری رفتارکردکه من جرات کردم برای آشپزی بیشتروقت بگذارم وشوروشوق مرابرای این کاردوچندان کرد.اولین لقمه راکه خوردچنان تعریف کردکه حس کردم غذاراسرآشپزیک رستوران نمونه درست کرده است! زندگی خوب پیش میرفت.همه چیزبروفق مرادبودوازکنارهم بودن سرخوش بودیم.اولین روزی بودکه بعدعروسی میخواست سرکاربرود.ازخواب بیدارش کردم تانمازش رابخواندوباهم صبحانه بخوریم. معمولانمازشب ونمازصبحش رابه هم متصل میکرد.سفره صبحانه راباسلیقه پهن کرده بودم ومنتظرحمیدبودم تاباهم صبحانه بخوریم وبعدراهی اش کنم.نمازصبح وتعقیباتش خیلی طولانی شد،جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود.چندباری صدایش کردم ودنبالش رفتم تازودتربیایدپای سفره،ولی دست بردارنبود؛سرسجاده نشسته بودپای تعقیبات.وقتی دیدم خبری نشد،محض شوخی هم که شده آبپاش رابرداشتم ولباسهایش راخیس کردم.بعدهم باموبایل شروع کردم به فیلم برداری.کاررابه جایی رساندم که حمیددرحالی که سعی میکردخنده اش راپنهان کندمن راداخل پذیرایی فرستادودراتاق راقفل کرد. بعدازچنددقیقه بالاخره رضایت دادوازسرسجاده بلندشد.سرسفره نشستیم وصبحانه خوردیم.ساعت شش وبیست وپنج دقیقه لباسهایش راپوشیدتاعازم محل کارش بشود.قبل رفتن زیرلب برایش آیت الکرسی خواندم. ادامه دارد 🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: خاکساری در مقابل طاغوت‌های زنده را شرک نمی‌دانند، اما احترام به بزرگان را شرک می‌دانند!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 41 بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!" این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند. چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت. روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم. حمیدسیخ ها راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن." جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره." حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست: میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم. بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما. بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد. پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!" بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم. برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد. یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد! نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!" 🍃🍃🍃