ماییم پس از اضافه کاری
آماده برای بچه داری
اما چه کنیم با اجاره
اما چه کنیم با نداری؟
دادید به خورد ما دمادم
صد وعده شراب روزگاری
صد بطری وعده سِرو کردید
خوردیم شبیه زهر ماری
رفتیم فضا و خواب دیدیم
یک خانه و خودروی سواری
یک خانه بدون صابخانه!
یک خودرو بدون صافکاری
وقتی که پرید نشئه از سر
بعدش چه کنیم با خماری!
بعدش چه کنیم با هزینه
با خانه سرد بی بخاری
مرغیم که بی پناه هستیم
در تیررس خروس لاری
انگار کسی که می نماید
دولا دولا شتر سواری
با این همه بعد از این که دنیا
«بگذاشت ز سر سیاهکاری»
فوارهٔ مشکلات ملت
افتاد به وضع آبشاری
وقتی که مهار شد تورم
عادی تر شد امور جاری
بنشینم و طنز پیش گیرم
دنبالهٔ نسل خویش گیرم
@@@@@@@
بی زحمت و دردسر بزایید
هر مرتبه بیشتر بزایید
گفتی شب قبل در سمینار
ای ملتِ بی خبر بزایید
کشور شده باغ موز و انجیر
همت کرده، پسر بزایید!
از غرش سخت او نترسید
بی واهمه شیر نر بزایید
یک یا دو سه بچه، بچه بازیست
مردانه و مستمر بزایید
یک گلهٔ بز که می خرامند
از تنگه و از کمر بزایید
دکتر از ما مهندس از ما
فرمان بر و کارگر بزایید
یا مثل همین جناب شاعر
آراسته به هنر بزایید
در دولت قبل و بعد، کمتر
در دولت مستقر بزایید
فرمان بر و مثبتش مهم نیست
عصیانگر و کله خر بزایید
انواع مخاطرات ممکن
از جمله بنی بشر بزایید
در یک دهه نسلمان شود گم
در این اثنی... مگر بزایید!
گفتم که شما هم ای سخنران
جای کلمات اگر بزایید
بنشینم و طنز پیش گیرم
دنبالهٔ نسل خویش گیرم
@@@@@@@
خفتم بغل چراغ لاله
بر چهرهٔ من چکید ژاله
در خواب جناب سعدی آمد
گفت ای پسرم علی الاجاله
«برخیز و در سرای در بند»
طنزی بسرا قرین ناله
با همسر خویش مشورت کن
محکم بنویس در قباله
این قدر نکش به هر بهانه
بر هیکل این قضیه ماله
یک بچه نمی کند کفایت
این را بنویس در مقاله
جهدی بنما که نسل بعدی
بی عمه همی شوند و خاله
زن دایی و دخترِ عمو نیز
یک راست روند در زباله
ایام مفید بیست سال است
ای مرد دویست و بیست ساله!
گفتم که جناب شیخ سعدی
ای شاعر ساغر و پیاله
ای طنزنویس پیشکسوت
ای صاحب جزوه و رساله
بنگر اگرم اجازتی هست
بشنو سخنی از این نخاله
در زیر فشار زندگانی
گر ماند از من کمی تفاله
بنشینم و طنز پیش گیرم
دنبالهٔ نسل خویش گیرم!
#عبدالرضا_قیصری
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
یا هو
یلدا سلام!
یلدا سلام! و آمدنت خوش!
یلدای سرد و تیرهی بیپایان
یلدایِ داغهای نمایان
یلدایِ گاه، دورِهمی، خندان
*
یلدا!
یلدا!
یلدا سلام!
یلدای هندوانه و شیرینی
یلدای فال حافظ
یلدای شاهنامه و کفبینی
یلدای بازی و هوس و آجیل
یلدای پرستارهی تزیینی
...
یلدای برف و سرما
یلدای سیب سرخ و انار و یخ
یلدای کو؟ کجاست؟_
آن روزهای کرسی و گرما
*
یلدا سلام و آمدنت خوش!
هرچند شهر ما
چندی است
مهمان شامِ ممتدِ یلداست
و قرنهاست که ننهسرما
اینجاست
*
یلدا سلام!
یلدای شام آخرِ زایش
یلدایِ " پس کجاست گشایش؟"
ای شامِ آفتاب و مسیح و صلح
ای وقت آرزو و نیایش!
یلدای صد گروه: تحمّل
آنسمت یک.گروه: تجمل
پس تا بهکی دروغ و نمایش؟
*
در چشمهای من
یلدا پرندهای است که میخواند
بر شاخههای خیس زمستان
یلدا زن شکستهی غمگینی است
در چارراهِ پولپرستان
یلدا گرسنهای است که مینالد
در خلوت دلار بهدستان
*
این سو: یلدای باستانی محبوب
یلدای شادِ تا به ابد مطلوب
یلدای یک کُرور "ژنِ خوب"
آن سو:
یلدای سختجانی و شبکاری
یلدای رنجخواری و دشواری
یلدای درد و حسرت
یلدای بیپناهی و بیماری
...
یلدای "هِی زدن به درِ بسته"
یلدای بیترانهی بیپسته
یلدای نان خشک
یلدای قبض برق
یلدای مالیات نمیدانی از کجا
یلدای قسط بانک
یلدای " هر چقدر بپرسی
میگویمت که باز ندارم"
یلدای "دردهای دلم را
این روزها به کی بنگارم؟"
یلدای باز، مدرسه و آتش
یلدای داغ خون سیاوش
یلدای فقر پشت تورم
یا شام درد ممتد مردم
*
آن سمتتر ولی
یلدا حساب بانکی سرشاری است
که آرزوی مردم یک شهر
جا میشود در آن
یلدای میز و نفت
یلدای بودجه
یلدای "خاوریها" یلدای چای "دبش"
یلدای پول مفت
یلدای بیصدا
یلدای چرت و قهقهه و خنده
در انجماد مجلس شورا
یلدای "بَه! چه خوشمزه شلغم
در ازدحام اینهمه بلغم"
یلدای جز دلار ندیدن
یلدای فحش و گمرک
یلدای خوردن و ترکیدن
*
یلدا!
یلدا!
یلدا سلام و آمدنت خوش!
اما
با این همه مصیبت طولانی
این شام را امید طلوعی هست؟
آیا
فردا که شد دلیل شروعی هست؟
#محمد_مرادی
#یلدا
#اعتراض
https://eitaa.com/mmparvizan
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
هدایت شده از پروین جاویدنیا
گزارشی از عصر طنز «چوق الف» با حضور اعضای محفل طنز «بیشوخی»:
اسنپ گرفتم تا به موقع برسم. دم در دانشگاه جلوی اسنپ رو گرفتن،انگار تو گوش نگهبان چوب پنبه بود! چند بار اسم دانشکده حقوق رو آوردم تا اجازه دادن ماشین وارد بشه. چند تا فلکه رو رد کردیم .جادهای پرپیچ و خم که بیشباهت به جاده چالوس هم نبود! ماشین پراید هم که قربونش برم اینجور موقعها مثل خرِلنگ میمونه بلانسبت شما!
چهار تا فلکه رو رد کردیم تا بالاخره با هن و هن ماشین به بالا رسیدیم!
پیاده شدم. با دیدن دختر و پسرهای دانشجو کلی حالم خوب شد. بعضیها سر به سر هم میذاشتن و بعضیها گرم گفتگو و بگو بخند بودن که از یکیشون پرسیدم:
_دانشکده حقوق کجاس؟
_روبرو.
و با دست سمت چپ رو نشونم داد.
نگاهی به تابلو کردم و حرکت کردم. هر طرف رو نگاه میکردم چند نفر ایستاده بودن، از دختر خانمی پرسیدم:
_سالن آمفی تئاتر کدومه؟
_از پلهها برید بالا.
رفتم بالا و سالن رو پیدا کردم. وارد که شدم ردیف اول و دوم اعضای محفل و دوستام که هر کدام با قیافههای شاد و شنگول کنار هم نشسته بودن رو دیدم. مثل همیشه بگو و بخند به راه بود و آقای اکبری میدوندار!
تا دیدمش یاد خودکارم افتادم که جلسه قبل پسم نداده بود.
_خودکارمو آوردی؟!
خودشو به اون طرف زد و با شوخی میخواست حواس منو پرت کنه! (ولی باید یادش بمونه که بالاخره ازش پس میگیرم!)
مولای اعتماد به سقف! هم داشت آماده میشد برای مجریگری.
من نمیدونم دکتر قیصری چی از این دیده بود که هی اونو مجری میکرد؟ آخه مگه من چم بود!!
دوستام یکی یکی اومدن. با هم رفتیم اون طرف ردیف اول که صندلیها خالی بود و نشستیم. دکتر قیصری روی سن رفت و رسماً جلسه شروع شد. بعد از تلاوت قرآن و سرود ملی مولا هم روی سن رفت و کنار دکتر جا گرفت. سالن هی شلوغتر میشد و همهمه و تشویقها بلندتر. دانشجوها انرژی مضاعفی داشتند و هی با فرقون میپریدن وسط اجرای دکتر و مولا!
دوستان طناز سعی داشتند قشنگترین و خندهدارترین کارهاشون رو بخونن و هر بار سالن از صدای خنده منفجر میشد و میرفت رو هوا.
اول از همه جناب مولا، استاد ابوالقاسم صلحجو رو صدا زد. استاد صلحجو هم طبق معمول چند تا کاریکلماتور ناب خوند که کل جمعیتِ دانشجو حسابی کیفور شدن و تشویق کردن!
بعدش نوبت آقای ناصر زارعی یا همون دایی ناصر خودمون یا دایناسور! شد. اونم مثل همیشه با انرژی مثبت و چهرهی دوست داشتنی چند تا لطیفه و یه دوبیتی خیلی خندهدار خوند و خواست بره بشینه که آقای قیصری ازش خواست لطیفه محرم و صفر رو هم بخونه اونم اینطور خوند:
«گفتم تو کی ازدواج میکنی؟
گفت انشاالله بعد از محرم و صفر..
گفتم محرم و صفر که خیلی وقته تمومشده .
گفت: منظورم از محرم صفر دوتا داداش های بزرگتر از خودم هستند.»
بازم جمعیت بلندتر تشویق کردن و آقای مولا گفتن که نوبتی هم باشه نوبت خانمهاست.
خانم محمدی صادق که افتخار ندادن و گفتن چیزی همراهشون نیست و امروز تو مود شعر خوندن نیستن!
پس نوبت خودم شد، رفتم روی سن و بعد از معرفی دکتر قیصری، شعر «غرامت» رو خوندم که موضوعش شکایت و این چیزها بود!
بعدش نوبت آقای جواد فرجپور رسید، اونم با یه شعر گویشی شیرازی و چند تا رباعی حسابی سالن رو سر ذوق آورد.
بعدش نوبت به خانم فریبا کریمی و نثر نویسهای محفلمون رسید. اونم با خوندن متن طنزش و صداسازی کلی حال خوب بهمون داد.
آقای امیرحسین رضایی منصورآباد که مرودشتی و همشهری دکتر قیصری هستن هم با چند تا دوبیتی طنزِ باحال هنرنمایی کردن.
یه دوبیتی شون که تو یادم مونده اینه:
«فضای حافظه ش هشتاد گیگه
حدود بیست و هفت هش ساله دیگه
شوهر خاله م دو روزی رفته جبهه
هنوزم خاطرات جبهه می گه!»
خانم ایرانپور نفر بعدی بود که ایشون هم نثر طنزی خوندن و کلی تشویق شدن.
نفر بعدی جوان محفلمون بود آقا محمد قریشی که شعر «جوان ایرانی» رو خوند و دانشجوها حسابی باهاش همزاد پنداری کردن!
بعدش نوبت خانم هاجر جاننثار شد که اونم شعر شیرازی طنز خوشگلی خوند و گفت چون بار اولش هست بیشتر از بقیه براش کف بزنن!
بعدش نوبت استاد اسدالله فهندژ سعدی شد و به قول دکتر قیصری هم محلهای شیخِ اجل سعدی! ایشون هم شعر طنزی خوندن و توصیه کردن به زاییدن!
بعدش نوبت خانم بهپور بود که با کاریکلماتورهای حقوقی و قضایی بچههای رشته حقوق رو سر کیف آوردن.
دکتر قیصری که کنار آقای مولا حسابی دهنش میخارید واسه شعرخوانی نفر بعدی بود که اونم با شعرخوانی سالن رو برد رو هوا!
یکی از رباعیهای با حال دکتر قیصری این بود:
«خرس آمده باز پوزه اش در عسل است
کفتار پی شکار یک شیر شل است
ظاهر گل و شیک و باطنش حیوانی
جنگل چه شبیه سازمان ملل است»
هدایت شده از پروین جاویدنیا
خانم ناهید فتحی هم شعر طنز همراهشون نبود و موکول کردن به دفعهی بعد!
آقای مولا هم بین اجرا مستفیضمون کرده بود و به اون اکتفا کرد خدا رو شکر! و نوبت رسید به آقای اکبری که حسابی سر گوشش برای طنز خوندن میجنبید و به قول آقای مولا چون دبیر اجرایی بود زورمون بهش میرسید و گذاشتیمش آخر کار!
حین برنامه با خانم محمدی صادق یک کمی در گوشی غیبت کردیم! آخه میچسبه اینجور موقعها غیبت!
هر کس می رفت برای هنرنمایی ازش عکس میگرفتم و همون موقع میذاشتم تو گروه. بعضیها روبروی میکروفون که میرفتند چه فیگوری میگرفتن، انگار که همین الان قله اورست رو فتح کردن!!
بچههای دانشجو هم که انگار خیلی از اجراها خوششون اومده بود همون موقع قول گرفتن که حداقل ماهی یه بار برای شعرخوانی بریم دانشکدهشون و دکتر قیصری هم این قول رو بهشون داد.
خلاصه کلی خوش گذشت و آخر جلسه عکس دسته جمعی گرفتیم و با چای و شیرینی پذیرایی شدیم. حین چای خوردن چند تا دانشجو دور آقای اکبری رو گرفته بودن و نمیدونم چی میگفتن و معلوم بود آقای اکبری هم داره باز قمپز در میکنه که اینجور چشای دانشجوهای زبون بسته گشاد شده بود!!
بعد از گپ و گفت آخر جلسه از هم خداحافظی کردیم و اینجوری عصر طنز چوق الف هم به پایان رسید.
#پروین_جاویدنیا
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
خبر درگذشت شاعری پیشکسوت را شنیدیم که اشعار طنز هم می نوشت.
فرزند بروند ایشان هم از چهرهٔ های شاخص شعر آیینی فارس هستند. مقدمه ای نوشته بودم برای کتاب مجموعهٔ اشعار طنزآمیز ایشان که به نظرم خواندنش لطفی خواهد داشت. اگر مقدور بود فاتحه ای هم برای شادی روح ایشان بخوانیم.
⬛️
«هدایت الله طهرانی نوبندگانی» شعر طنز می نویسد. خوب در ایشان بنگرید! البته منظورم نامش است چون الان که دارم این مقدمه را می نویسم نمی دانم تصویری از ایشان جلوی چشمتان هست یا خیر.
نام کامل ایشان خودش یک مطلب متناقض نمای هدایت کننده است. طنز مگر جز همین است؟ باور بفرمائید!
اما من جرأت نمی کنم همین را هم بنویسم. دست کم توضیح بیشتری نمی دهم ولی حاضرم دلیل این که چرا توضیح نمی دهم را برایتان بگویم.
یک زمانی می گفتند پایت را جلوی بزرگتر از خودت دراز نکن! ما هم نمی کردیم. یعنی پاچهٔ شلوارهای مان هم یک جوری گشاد بود که دراز کردن پا همان و... بگذریم. این البته یک بیان تمثیلی یا کنایی هم به حساب می آمد و لزوماً به امر مذموم دراز کردن پا محدود نمی شد. پشتش یک فرهنگ تربیتی بود. یعنی حد خودت را بدان و جلوی توپچی ترقه در نکن و غوره نشده مویز مشو و پایت را از گلیم خودت دراز تر نکن و این ها.
آن وقت ها بزرگ تر ها دربرابر پای دراز شدهٔ یک جوان، سه نوع برخورد ممکن بود از وجود مبارکشان بروز کند. یک وقت هایی آن بزرگتر به روی مبارک نمی آورد و زیر سبیلی قضیه را رد می کرد و می گذاشت به حساب جوانی و خامی و یک چیزهای دیگری. یک وقت های دیگری گویی به اسب شاه گفته ای یابو، به تریج قبای آن بزرگتر بر می خورد و خشم و دلخوری و تاسف و ترحم توی یک وجبِ مربع! به هم می آمیخت و چهرهٔ بزرگتر مزبور را عین کتری به جوش می آورد و آخرش هم کمِ کمش به بیانات مشعشعی ختم می شد که به مفاهیمی اشاره داشت مثل بی صاحابی، انتساب نژادی به جن و استبعاد از ادب و شعور و این چیزها که اگر مقاومتی هم دیده می شد بعید نبود کار به داد و هوار بکشد و پرتاب لنگه کفش و کمربند و...
یک حالت سوم و خطر ناک تر هم وجود داشت و آن هم برخورد با بزرگتر هایی بود که مسلح به زبان تند و تیز و طنزآمیز بودند. در این موارد، غیر از این که طعن و تیغ داخل و بیرونِ حرف را باید تحمل می کردی، آبرویت هم همراه با خندهٔ حضار به حراج می رفت و یک اسمی رویت می ماند که تا سال ها و بلکه هم تا بعد از موت ول کنت نبود.
حالا ماییم در محضر بزرگتری که هم اسمی و هم رسمی از دستهٔ سومی است.
آخر با این حساب چرا من باید روی شعرهای طنز عزیزی حرف بزنم که هم طهرانی است هم نوبندگانی. هم آدم نمی داند معنی اسم کوچکش این می شود که از سوی خداوند هدایت یافته یا این که به سمت خدا هدایت می کند!
این را بگذارید کنار دیسیپلین ظاهری ایشان با آن کت و شلوار و آن کلاه و آن جذبه و نگاه طنزکاو!
خودم از اوایل دههٔ هشتاد و در انجمن طنز فارس زیارتش کردم ولی خبر دارم که؛
از سال ١٣١۴ بنای زندگی گذاشته و تا حالا یکسره فرهنگ ورزیده و راه دوستی سپرده است. از نویسندگی برای رادیو تا پژوهندگی در فرهنگ عامهٔ استان فارس بگیرید و بیایید تا راه اندازی صندوق های قرض الحسنه در شهرستان فسا و شهر نوبندگان. ردّ دست به خیری اش بر دستِ کم سی هزار فقره وام قرض الحسنه دیده شده است.
حالا همین مرد، هنر واژه پردازی و شاعری اش را در دو کتاب منعکس کرده و گذاشته روی پیشخوان تاریخ ادبیات فارسی. کتاب «سوغات»، شعر های او و کتاب «دیار من نوبندگان» نوشته هایش را در آغوش گرفته اند. فرزند برومند ایشان شاعر توانمند عرصهٔ شعر آیینی کشور جناب محمد جواد خان هم سندی شیواست بر برازندگی ایشان در فرهنگ و ادب نوبندگان، فسا، فارس و ایران. ایشان درباره فرزند شاعرش هم می تواند این عنوان را بگذارد: «سوغاتِ دیار من نوبندگان»
حالا این کتاب که در دستان شماست می گويد که این رشته سرِ دراز دارد. طنزهای ظریف و با بیان عفیف ایشان، به نحوی یادآور طنز گل آقایی است و تنوع و تناسب اشعار ایشان نوازشگر چشم و جان شما خواهد بود.
فقط برای این که به حال و روز من نیفتید، در هنگام خواندن اشعار ایشان پایتان را دراز نکنید هر چند پاچه هایتان تنگ باشد!
عبدالرضا قیصری، تابستان ١۴٠٢، شیراز
@naftinashi1
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
هدایت شده از عبدالرضا قیصری
برج
- توی این فکری که چطوری برج بسازی؟
- نه بابا....توی این فکرم که تا سربرج چطوری بسازم!!
گواهی نامه
- بالاخره خانمت گواهینامه راننگیش رو گرفت؟
- آره...خدا بیامرز شیرینی هم داد.!!
موفقیت
-دیروز موفق شدم یک دستگاه ماشین برای خانمم بگیرم تا دست از سرم برداره .
- ولی خانم تو که گواهینامه رانندگی نداره .
- ماشین لباس شویی که گواهینامه نمیخواد.
گفتم تو کی ازدواج میکنی؟
گفت انشاالله بعد از محرم و صفر..
گفتم محرم و صفر که خیلی وقته تمومشده .
گفت. منظورم از محرم صفر دوتا داداش های بز رگتر از خودم هستند.
قدیم ها هر کس چشم می خورد براش تخم مرغ می شکستند ، اما امروز هر کس تخم مرغ بخوره چشمش میزنند!!
نقد شعر
- تو شعرت رو کجا نقد می کنی؟
- داخل انجمن شعر.
- توسط کی ؟
- اعضای انجمن..
- چطوری؟
- اعضاء به من پول نقد میدن تا شعرم را اونجا نخونم!!
توپولف
- چرا به باجناقت میگی توپولف؟
- برای اینکه از هرجا بلند بشه تو خونه ما سقوط می کنه!!
کار
- ببخشید آقای دکتر حالم خیلی بده.
- ببینم شکمت هم کار می کنه؟
- نه آقای دکتر فقط خودم و خانمم کار می کنیم!!
ای کاش که خاک من سبو می کردند
خون جگرم رنگ لبو می کردند
ای کاش که هرچه دختر زیبا هست
بهر زن من همه هوو می کردند!!
#ناصر_زارعی «دایی ناصر»
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
هدایت شده از قمپز
شعر طنز مشترک حمیدرضا مولا و پدرام اکبری برای روز پدر 😂
پدرم بنده و از بنده درآمد پدرم!
ریخته بسکه بلا از همه سو دوروبرم
اهل منزل گله از بنده ی بیچاره کنند
مانده ام خود که به نزد که شکایت ببرم
زیر بارم نه چنان بار که می پندارید
آن چنان است که پیچیده پلوسِ کمرم
کارم از گریه گذشته ست به آن می خندم
صاحب خنده ای از گریه غم انگیزترم
تا رسد موعد واریزی یارانه ی من
زود برداشت کنم تا که نفهمد پسرم
بنده « پدرامم » و از روز ازل یک پدرم!
«الف » و «میم» فقط آمده بالای سرم!
بسکه گفتند پدر ،این بخر و آن بِستان
چاره ای نیست جز اینکه بفروشم جگرم
تو فقط یک جگر و من همه اعضای تنم
آی پدرام؛ نظر کن که من از تو بترم
زنم از من طلبیده است سه سرویس طلا
بنده یک شوهرم ای زن نه که شیخ قطرم
زیر بارم نه چنان بار که می پندارید
آنچنانی که بلانسبتت انگار خرم
همه جا فکر من این است و همه شب سخنم
ای خدا این چه بلا بود که آمد به سرم
طنز میگویم و دلبسته ٔ طنزم هرچند...
نان و نامی نشده عایدم از این هنرم
کاش وقت سحر از غصه نجاتم بدهید!
چون که مجبور به سگدو زدن بیشترم!
زن و بچه خبرش نیست از این حال دلم
کاش میرفت برای زن و بچه خبرم!
راستی قیمت یک قلب شکسته چند است
یا خریدار کجا هست برایش ببرم؟!
دلبری برده دلم را و دو دل کرده مرا
که دلش را به تلافی ببرم یا نبرم
میلاد امام علی علیه السلام و روز پدر مبارک 💐
@qompoz😎