دوستان موافقید علاوه بر رمان عبور از سیم خاردار نفس که روزی سه پارت قبل ظهر میزاریم رمان دیگه ای هم کنارش بزاریم؟؟ رمان جدیدمون هرشب قبل ساعت ۱۰دوپارت میزاریم
رمان عبور از سیم های خاردار نفس هم مرتب کنارش میزاریم
نظراتتون بگین چون رمان جالبه ای حیفم اومد بهتون معرفیش نکنم👇👇👇
@Atngsg
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
دوستان موافقید علاوه بر رمان عبور از سیم خاردار نفس که روزی سه پارت قبل ظهر میزاریم رمان دیگه ای هم
دوستان خیلی ها میگین که بجا یه رمان جدید رمان عبور از سیم های خاردار نفس زود تر تموم کنیم بعد یه رمان دیگه بزاریم عزیزان رمان درحال تایپه فعلا معلوم نیست کی تموم بشه اینم میدونم قسمت های زیادی داره حالا حالا ها تموم نمیشه برای همین گفتن در کنارش یه رمان دیگه بزاریم پارت هاش هم کمتر باشه
طبق نظر اکثریت شما دوستان امشب رمانو میزاریم
ان شاالله کلا ۳۵قسمته زیاد نیست ولی مفید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خانم مشهدی مجری بیبیسی فارسی را مات کرد!
.
این عالی بود 😃😍😍
احسنت به این خانم👏👏
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
💐🍃💐
💐🍃
💐
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_اول
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم
و بیشتر سرم توی کتاب و درس بود.
اما خب چند بار از تلوزیون حرم امام
رضا(ع) رو دیده بودم و کنجکاو بودم
یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا
میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس
گنبد که روش زده بود:
اردوی زیارتی مشهد مقدس
چشمم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم
از طرف بسیجه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با
اینا بره مشهد؟
خودم بعدا میرم.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا
چی بدن؟
ولی تا غروب یه چیزی توی دلم تاپ
تاپ میکرد.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت
پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلوی در
دفتر بسیج.
یه پسره ریشو تو اطاق بود و یه جعبه
تو دستش.
_سلام آقا.
_سلام خواهرم
وسرشو پایین انداخت و مشغول
جابجایی جعبه ها شد.
_ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت
نام کنم.
_باید برید پایگاه خواهران ولی چون
الان بسته هست اسمتون رو توی
دفتر روی میز بنویسید به همراه
کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.
_خب نه.میخواستم اول ببینم
هزینش چه جوریه؟کی میبرن؟
چی بیارم با خودم؟؟
_خواهرم اول باید قرعه کشی بشه
اگه اسمتون در اومد بهتون میگم.
_قرعه کشی دیگه چه مسخره
بازیه؟من حاضرم دوبرابر بقیه پول
بدم ولی همراتون بیام حتما.
_خواهرم نمیشه در ضمن هزینه سفرم
مجانیه.
_شما مثل اینکه اصلا براتون مهم
نیست یه خانم دراه باهاتون حرف
میزنه.چرا در و دیوار رو نگاه میکنید؟
اصلا یه دقیقه واینمیستید آدم حرفشو بزنه.
_بفرمایید بنده گوش میدم.
_نه اصلا با شما حرفی ندارم.بگید
رییستون بیاد.
_با اجازتون من فرمانده این پایگاه
هستم کاری بود در خدمتم.
_بیچاره پایگاهی که شما فرماندشی...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 💐🍃💐🍃 💐🍃💐 💐🍃 💐 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_اول زیاد فکر مذهب و این چیزها ن
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
💐🍃💐
💐🍃
💐
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوم
_لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو انداخت پایین و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
_خلاصه آقا فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.
_چشم خواهرم ان شاء الله آقا شمارو بطلبه.
_خوب بهانه ای برای کاراتون دارید رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید؟؟باشه ما منتظریم
_خواهرم بخدا اینجور نیست که شما میگید.
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست..
_الو بفرمایین...
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
سلام خانم تهرانی شما هستین؟؟
_بله خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم آقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد
دراومده😊
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد هیچ ذوق و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم.ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم.
تا فردا دل تو دلم نبود.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت. و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن .
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین.
دیدم همون پسر ریشوی اونروز با قد متوسط رفت پشت میکروفن اینجا فهمیدم که جناب فرمانده #سید هم هستند.
خلاصه روز اعزام شد
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه یه عده ریشو توی ماشین نشستن.
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید و اومد جلو:
_لا اله الا الله
_خواهر شما اینجا چه میکنید؟؟
_هیچ اشتباهی اومدم
_آخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس.
_خیله خب حالا چیزی نشده که.
_بفرمایین بفرمایین تا دیر نشده.
ساکم رو گذاشتم جلو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخر کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه.
_آخه من توی اتوبوسم.
_بدو بیا ریحانه حذف شدی با خودته ها از ما گفتن...
_الان میام الان میام.
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود.....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت88 احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد،
#پارت89
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل رو از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداندو گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق تربود. خیلی جدی بهش گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلامهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساندو گفت:
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم وخبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شدوازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مامان با اخم نگاهم کردو گفت:
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادربا حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تارسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس باسعیدبه محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بودکه در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کردو گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می رسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کردو گفت:
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کردو حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم.نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت89 اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه
#پارت90
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود ونگاهش به پنجره ی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبهایم کش امد.
دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم وصندلی کناریاش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد.
ــ نگرانتون بودم. خوبید؟
ــ ممنون، خدارو شکر.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– از چی ناراحتید؟
ــ چیزی نیست.
ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردند؟
سکوت کرد.
سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
–نگید که مخالفت کردند. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
ــ تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شدو گفت:
– بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم:
– چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم:
–خواهش می کنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت:
–خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید.
باشه شما برید بوستان منم میام.
بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم:
– لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش را انداخت پایین و گفت:
–مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدوگفتم:
–برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک داریدکه بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
–راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش.
آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتند؟
سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیربود.
–من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم راپایین انداختم و آرام گفتم:
–شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشند، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
–وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم.
دست هایش را در هم گره کرد.
–تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ...
بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد.
چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود.
ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یه سکوت طولانی، گفت:
–آقا آرش.
ــ بی اختیار گفتم:
–جانم.
خجالت کشیدنش را با یه مکث طولانی نشان داد وگفت:
–من باید فکر کنم.
بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم.
صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت: –آقا آرش
دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند.
وقتی به خودم امدم دیدم یقه ی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد.
ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید.
–خداروشکر.
با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:
– چند دقیقه بشینید الان میام.
سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت90 هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود ونگاهش به پنجره
#پارت91
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید.
آب میوه را گرفت و گفت:
–خودتون خوبید؟
–شما خوب باشید، خوبم.
ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا.
قسمت رو ما خودمون می سازیم.
نگاه گنگی به من انداخت و پرسید:
–به خاطر خدا؟
نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت.
نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم.
راحیل هنوز در همان حالت بود.صدایش زدم جواب نداد، بلند شدو گفت:
– باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم وکشیدم به طرف نیمکت و گفتم:
– لطفا بشین.
برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت:
– استاد راهمون نمیده ها.
نگران گفتم:
– با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه)
دوتا مک به نی زدو دوباره بلند شدو گفت:
– باید زودتر بریم.
بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم:
–فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه.
برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت:
–ممنونم.
وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همه ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من.
بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد.
چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیردو من نگویم که هنوز خبر نداده.
از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر بااو آشنا شود.
بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمدو کنارم نشست وگفت:
–میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید...
ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می ترسم...
مادرم با تعجب حرفم را بریدو گفت:
–چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟
ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه...
بعد آرام ادامه دادم:
– انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم.
–کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا...
نذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
–نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه.
بلند شدم که به اتاقم بروم، مامان گفت:
–میوه بخور بعد.
دلخور گفتم:
–دیگه از گلوم پایین نمیره.
روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم.
اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت:
–بله.
نوشتم:
–یه دنیا دلم گرفته.
چند دقیقه ای طول کشیدو پیام داد:
– می خواهید حالتون خوب بشه؟
نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم:
ــ آره خب.
ــ با خدا حرف بزنید.
نوشتم:
– باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی...
ــ حرف از محالات نزنید.
برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد.
همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت91 ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گفت: –خودتون خوبید؟ –شما خوب باشید، خوبم. ما
#پارت92
دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم.
آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم ازاو بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خوردو در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می زنند.
لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با بازوبسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیاش را بپرسم.
گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالیاش مربوط به من است.
بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد.
وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشیام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند.
بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد.
صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود:
–مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید.
انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم، گفتم:
–واقعا؟
سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بودبگویم.
– عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد.
ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کردوچشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم.
از استاد اجازه گرفتم وازکلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر.
نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد.
الوو...
با هیجان گفتم:
– سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟یه خبرخوش برات دارم،
که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره.
ــ چی شده؟
ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه...
ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه.
دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–خب زنگ زدم خوشحالتون کنم.
خمیازه ایی کشیدوگفت:
–بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند.
ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده.
خنده ایی کردو گفت:
– اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفراینا خواستگاری.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
– مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که...
ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم.
نفسش را بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و...
نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم.
پوفی کردو گفت:
–خیلی خوب، فعلا خداحافظ.
به سرعت گوشی را قطع کردو منتظر نماند وخداحافظی کنم.
چه فکر می کردم چه شد.
در محوطه ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودندو طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است.
راحیل سرش پایین بود و با گوشه ی کتابی که روی میز بود ور می رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد.
خیلی کنجکاو شدم که بدانم باآن تحکم به راحیل چه می گوید.
میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم وروی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بودو منم پشتم به او بود. گوشیام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت:
– تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا.
راحیل گفت:
–تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی...
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کردو گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت فعلی مردم مسلمان کشورمون در زمینه #حجاب یا بقیه احکام الهی اینطوریه که ،همه اعتقاد دارند که حجاب خوبه ،نماز خوبه و ...
و خدا قطعا علمش از تمام بشر بیشتره پس احکامی که مشخص کرده برای همه سعادت دنیا و آخرت رو داره ...
اما مثال ما ،مثال همون کسی هست که سیگار میکشه ، میدونه سیگار خیلی بده و حتی عکس ریه های خراب شده روی جلد تمام سیگار ها هست و شخص با علم به اینکه براش ضرر داره ، بازم سیگار میکشه!!😕
.
به نظر شما چرا؟؟؟
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador