eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ صبح، آغاز حیات است و امید دستهایت پرگل شادیت پاینده خنده ارزانے چشمان پرازعاطفه ات نور همسایه دیواربه دیوار دل پاڪت باد سلام. صبحتون‌بخیر❤️☺️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟. عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود. عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر 📚 منهاج الشارعین .منهج13 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند. چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد... ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد. مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟! او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم. سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟! بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید. امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
داستان کوتاه " بدشانسی " بقلم: شاهین بهرامی 💎《 اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!》 اینها را شایان می‌گوید، مرد میانسالی که با مادرش زندگی می‌کند و بعد با کف دست محکم روی فرمان می‌کوبد. در اتومبیل جلویی پیرمردی خیلی آرام می‌راند و این او را خیلی عصبی کرده. بعد از دقایقی جنگ و گریز و بوق باران! بلاخره شایان موفق می‌شود در حالی که غضب آلود به پیرمرد که قیافه ی عجیبی دارد می‌نگرد، از اتوموبیل او سبقت بگیرد. اما او همچنان زیر لب غر غر می‌کند که《 این چه شانس گندی من دارم، حالا امروز که دیرم شده و عجله دارم باید این ابوطیاره! بیفته جلوی من.》 سپس با سرعت خود را به محل کارش که پخش لوازم یدکی‌ست می‌رساند و بسته‌ها را تحویل می‌گیرد تا به آدرس‌های مورد نظر برساند. همین که نزدیک اتوموبیلش می شود، گوشی‌اش زنگ می‌خورد و پشت خط مادرش با صدای لرزانی می‌گوید 《 سلام شایانم، خوبی پسرم؟ یه زحمت داشتم برات قرص قلبم تموم شده، حالمم زیاد تعریفی نداره،لطف کن یه بسته برام بگیر زود بهم برسون.》 شایان عصبانی و بی حوصله جواب می‌دهد 《 مامان، تو هم وقت گیرآوردی؟ من الان دارم میرم سمت بالا، خونه و داروخونه پایینه، من کلی مسیرم دور میشه، نمی تونی صبر کنی تا عصر؟》 مادر با لحن ملتمسانه‌ای می گوید 《 شایانم، اگه حالم خوب بود که اصلا بهت زنگ نمیزدم و مزاحمت نمی‌شدم...》 شایان فقط یک " باشه " می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند و باز هم ناسزا و نفرین از بخت بد است که حواله‌ای این و آن می کند. هر طور هست سوار اتوموبیلش می‌شود و بر خلاف مسیر به سمت پایین شهر حرکت می‌کند. قرص را تهیه و به مادر می‌رساند و سپس با تاخیر زیاد به سمت مسیر بالا می‌راند. کمی از ظهر گذشته، همچنان که مشغول کار است احساس گرسنگی می‌کند و به یک اغذیه فروشی می‌رود، ساندویچی سفارش می‌دهد و مشغول خوردن می‌شود. ساعتی بعد که به محل کار برمی‌گردد، ناگهان احساس سرگیجه می‌کند و حالت تهوع به او دست می‌دهد. در همان حال از شدت ناراحتی به روی میز می‌کوبد و می‌گوید 《 امروز من تو‌ روی کی بلند شدم که مدام دارم بد میارم؟ خدایا خودت نجاتم بده، دیگه طاقت ندارم...》 همکاران هر طور هست او را با اتوموبیل خودش به یک مرکز درمانی می‌رسانند. دکتر برایش سرُم تجویز می‌کند و خانم پرستار آن را وصل و چند آمپول هم به آن اضافه می‌کند. ساعتی بعد شایان حالش کمی بهتر شده و بعد از تشکر و خداحافظی با یکی از همکارانش که تا آن موقع پیشش مانده بود با اتوموبیل به سمت منزل رهسپار می‌شود. جلوی درب منزل که می‌رسد، پیاده شده و مشغول باز کردن درب پارکینگ می‌شود. در همین حال پیرمردی با ظاهری خاص و متفاوت به او نزدیک می‌شود. پیرمرد، موهای سپید بلندی دارد که به روی شانه هایش ریخته و کلاه نمدی بر سر، و عینکی گرد به چشم دارد. محاسن کاملا سفیدی دارد و یک بقچه‌ی رنگی در دست. شایان که بر‌میگردد با او رُخ به رُخ می‌شود و از دیدن پیرمرد حسابی جا می‌خورد و ماتِ او می‌شود. قیافه‌ی پیرمرد برایش آشناست ولی هر چه فکر می‌کند، یادش نمی‌آید او را قبلا کجا دیده. پیرمرد چند قدم به سمت او بر‌می‌دارد و شایان ناخودآگاه به عقب ‌می‌رود. پیرمرد ناگهان یک بسته کوچک از جیب خود درمی‌آورد و‌بدون این که حرفی بزند آن را به او می‌دهد و بعد راه می‌افتد و می رود. شایان که کاملا شوکه شده همچنان بسته به دست، رفتن او را نظاره می‌کند. کمی بعد که به خود می‌آید با ترس و لرز بسته را باز می‌کند و در کمال تعجب می‌بیند که یک سی دی با ظاهری معمولی در بسته قرار دارد و این حیرت او را چند برابر می‌کند. هر طور که هست اتوموبیل را به داخل می‌برد و وارد منزل می‌شود. کسی در منزل نیست و او همچنان با حیرت و ترس به سی دی نگاه می‌کند و کاملا مردد است که آنرا داخل دستگاه بگذارد یا نه. حتی بفکرش می‌رسد که نکند سی‌دی آلوده باشد یا حتی داخل دستگاه منفجر شود! در هر صورت سی‌دی مرموز را روی میز تلویزیون قرار می‌دهد و می‌رود تا دوش بگیرد. ساعتی بعد که حالش بهتر شده و قدرت تصمیم گیری پیدا کرده، نهایتا مصمم می‌شود که سی دی را تماشا کند و پرده از این راز مبهم بردارد... پایان قسمت اول ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💎فکر کن هنوز به دنیا نیومدی که مامانت برات پیج می‌زنه و عکس سونوگرافیت و سیسمونیاتو تو اینستاگرام به همه نشون میده. بعد از لحظه‌ای که به دنیا میای و می‌پیچنت لای ملافه، عکس و فیلم می‌گیرن و از اتاق بیمارستان که حسابی تزئین شده و مادرت که تازه زایمان کرده اما آرایش کرده، یه فیلم سینمایی تهیه و پخش می‌کنن. بعد دیگه داستان داری. تک تک لحظه‌هات باید جلوی دوربین ثبت بشه و با هزاران نفر به اشتراک گذاشته بشه. مثلا خودت از هیچی خبر نداری، اما فالورهای پیجت از اینکه امروز چه کار جدیدی کردی، باخبرن. دیگه به حدودای ۶ ماهگی و اوج بامزگیت که برسی، احتمالاً چندصدکا فالوور داری و یه پا اینفلوئنسری واسه خودت و دیگه دربرابر همراهان صفحه‌ت مسئولیت داری.مثلا اگر جاتو خیس کردی وپاهات می‌سوزه، باید بچه خوبی باشی و گریه نکنی تا مامان پاسخگوی فالوورها باشه و بگه پوشکتو، شیشه شیرتو، سرلاکتو، اون سرهمی جدیده‌تو از کدوم پیج خریده؟ از همون سال اول زندگیتم پا به عرصه بازیگری و مادلینگ می‌ذاری و جلوی دوربین تولید محتوا و جذب مخاطب می‌کنی. حالا تازه قسمت سختش اونجاشه که زبون باز می‌کنی و هی باید بیای جلوی دوربین یه سری دیالوگا که بهت گفتنو بگی تا لایک و کامنت و فالور جذب کنی. هروقتم خسته بشی و بگی عکس و فیلم نه! و گریه کنی، مامان بهت می‌خنده و از همین لحظه فیلم می‌گیره و استوری می‌کنه تا فالورا دور هم به حس ناامنی و تارضایتی تو بخندن و سرگرم بشن. یه کوچولو که بزرگتر بشی و متوجه بشی ماجرا چیه بهت میگن ببین اگه بیای جلو دوربین بخندی و حرفای شیرین بزنی و بگی فالوورا تو کمپینمون شرکت کنن، اون خونه استخرداره که تو دوستش داریو می‌خریما! بدون اینکه بخوای، بدون اینکه بفهمی چی به چیه، از بچگی پرت میشی تو دنیای قضاوت و مسئولیت و محدودیت. تا وقتی شیرین و بامزه ای میلیون میلیون آدم قربونت میرن و واسه‌ت غش و ضعف می‌کنن و چند صباح دیگه که به سن بلوغ نزدیک بشی ، همین آدما یا نمیشناسنت، یا جوشای صورتت و دماغت که بزرگ شده و صدای دورگه‌تو مسخره می‌کنن. چیه؟ تصورش سخته؟ تحملش سخته؟ پس همین الان همه پیجای کودکان کار اینستاگرامی رو آنفالو کن. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💎دم آنهايی كه تا آخرش می دون گرم ‌«واليبال ايران و لهستان را ديديد؟» اين را مردی كه جلوی تاكسی نشسته بود، پرسيد. مردی كه عقب تاكسی نشسته بود، گفت: «وای وای... عجب بازی ای بود، حيف كه باختيم.» مردی كه جلوی تاكسی نشسته بود، گفت: «الحق بچه ها كولاک كردن، دمشون گرم.»‌ ‌ زنی كه عقب تاكسی نشسته بود گفت: «وقتی باختيم چه فايده؟»‌ ‌ مرد گفت: «باختيم ولی بچه ها عالی بودن، دمشون گرم» زن گفت: «كاش برده بوديم.»‌ ‌راننده گفت: «من بازی ها را مي بينم، تو مسابقه های دو وقتی نفر اول و دوم و سوم از خط رد شدن بقيه وانميسن... بازم می دون، مي دون تا از خط رد شن... تا تهش می دون.» زنی كه عقب تاكسی نشسته بود، گفت: «اگه وايسن كه ديگه هيچي.»‌ ‌ راننده گفت: «بله، مهم اينه كه تا تهش بدون.» بعد گفت: «هم دم اونايی كه اول و دوم و سوم ميشن گرم، هم دم اونايی كه تا آخرش می دون گرم.»‌‌ ‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞حکایت شکافته شدن قبر حضرت یوسف (ع) و عجوزه بنی اسرائیل ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اَمّن یجیبُ المُضطّر ✨اِذا دعاهُ و یَکشِفُ السوء 🌷در این شبهای عزیز 🌷برای تمام گرفتاران ✨و مریض داران و 🌷حاجت داران که محتاج ✨دعای من و شما هستند 🌷دعا کنیم با امید برآورده شدن ✨ خدایا..🙏 ✨دعای خسته دلان مستجاب کن🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود امروز ۷ چیز براتون خواستارم🌷 🌺 ۱- سایه خدا بر سرتون 🌸 ۲- سلامتی بر وجودتون 🌼 ۳- سر سبزی در خانه ها تون 🌺 ۴- سخاوت خدا در مال تون 🌸 ۵- سرنوشت نیکو در عمرتون 🌼 ۶- سبد سنبل در دست تون 🌺 ۷- سیب خنده رو لباتون 🌷پـیـش به‌ سوی روزی سرشار از🌷 🌹خــیــر و بــرکــت و پـیـروزی و🌹 🌷و کلی خبـرها و اتفاقات خوش🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان کوتاه " بدشانسی " بقلم: شاهین بهرامی 💎《 اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!》 اینها را شای
داستان کوتاه " بدشانسی " قسمت دوم و پایانی 💎دستگاه شروع به پخش فیلم می‌کند و شایان با ناباوری تمام، تصویر خود را در فیلم می بیند که صبح همان روز سوار بر اتوموبیل از خانه راه می‌افتد. درست همان مسیر و همان وقایع، اما چیزی که عجیب است، گیر افتادنش را در پشت اتوموبیل آن پیرمرد مشاهده نمی کند و با سرعت در حال حرکت است که ناگهان در سر چهارراه با کامیونی که از سمت چپ می‌‌آید به شدت برخورد می‌کند! همه چیز برای او مثل خواب و خیال می‌ماند و چند بار محکم به صورت خود سیلی می‌زند تا اگر خواب است بیدار شود ولی انگار که بیدار است. در ادامه‌ی ماجرا، فیلم انگار که به عقب برگشته باشد دوباره از اول آغاز می‌شود و این بار شایان در کمال تعجب می‌بیند که فیلم درست طبق روال واقعیت پیش می‌رود و همان پیرمرد با اتوموبیلش وقفه‌ای در رانندگی او ایجاد می‌کند و سرانجام پس از دقایقی شایان سبقت گرفته و به سلامت از چهارراه عبور و به محل کارش می‌رسد. در ادامه‌‌ی فیلم این بار دیگر خبری از تماس مادر نیست و او طبق برنامه‌ریزی قبلی خود با اتوموبیل به سمت بالا می‌راند که در اولین توقف هنگامی که قصد دارد بسته‌ی لوازم یدکی را تحویل مغازه بدهد و همانطور که مشغولِ صحبت با موبایل است، دختر جوانی از پشت سر گوشی را از دست او می قاپد و به سرعت سوار بر ترک موتور سیکلتی فرار می‌کند. شایان از شدت ترس و تعجب، گلویش خشک می‌شود و به هر زحمتی هست خودش را به آشپزخانه می‌رساند و جرعه‌ای آب می‌نوشد. فیلم همچنان در حال پخش است و باز فیلم کمی به عقب برمی‌گردد و از جایی مجدد پخش می‌شود که این بار کاملا طبق واقعیت اتفاق افتاده پیش می‌رود و مادرش تلفن کرده و او از مسیر پایین رفته و خرید دارو و بعد هم که مشغول کار می‌شود و هیچ حادثه‌ای برایش رُخ نمی‌دهد. فیلم ادامه پیدا می کند و به جایی می‌رسد که شایان زیر سرُم است که ناگهان خانم پرستار به میز کنار تخت او نزدیک شده و نسخه‌ی او را بر‌میدارد و به اتاق خودش می‌رود و مشغول نوشتن در پشت نسخه‌ می‌شود و پس از لحظاتی دوباره به آرامی آن را به سرجایش برمی‌گرداند. چیزی که او وقتی زیر سرُم بود اصلا متوجه‌ی آن نشد. فیلم روی تصویر پرستار ثابت می‌ماند، شایان با دقت به چهره‌ی پرستار نگاه می‌کند، انگار که او را قبلا جایی دیده باشد، تصویر می‌رود ولی هر چه فکر می‌کند چیزی به خاطرش نمی‌رسد. سپس با کمی ترس ولی البته خیلی کنجکاوانه به سراغ نسخه می‌رود و شروع به خواندن می‌کند... سلام ببخشید که بدون اجازه دارم پشت نسخه‌ ی شما این نامه رو می‌نویسم من پرستاری هستم که سرُم شما رو امروز براتون وصل کردم. شاید باورتون نشه، ولی من سوزان هستم سوزان ثابتی، میدونم که با اون حال خرابتون منو تو درمانگاه نشناختید، البته گمونم اگه حالتون هم خوب بود باز خیلی بعید بود منو بشناسید. خیلی ساله که گذشته، قد یه عمر، منم اولش شما رو اصلا نشناختم. فقط وقتی اسمتون رو شنیدم کمی کنجکاو شدم و بعد که اسم فامیلی‌تون رو دیدم، دیگه مطمئن شدم خودتون هستید. ولی چقدر عوض شدید، البته منم خیلی تغییر کردم. هیچوقت اون زمان رو که مجبور شدم علی رغم قول و قرار ازدواج‌مون با تهدید و اصرار پدرم به آمریکا بریم و شما رو تنها بذارم رو فراموش نمی‌کنم. این کابوس هر شب برای من تازه‌ست و هیچوقت نتونستم خوشبخت باشم. دو سال پیش و بعد از فوت پدرم به ایران برگشتم. حالا هم اصلا نمیدونم شما در چه وضعیتی هستید، و حال و روز‌ تون چطوره، از طرفی هم نمی تونستم این نامه رو براتون ننویسم و امیدوارم اوضاع شما از من خیلی بهتر باشه. منو همیشه میتونید اینجا پیدا کنید..‌. شایان مات و مبهوت به همه ی جریان های این روز عجیب فکر می‌کند، سپس باز چند بار صورتش را با آب خنک می‌شورد. نه، انگار واقعا بیدار است و خواب نیست. صبح فردا شایان با این که حالش کاملا خوب است به سمت درمانگاه می‌رود... پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 ‍ بازرگانى در يکى از تجارتهاى خود، هزار دينار خسارت ديد، به پسرش گفت : اين موضوع را پنهان کن، مبادا به کسى بگويى. پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت مى کنم ، ولى مى خواهم بدانم فايده اين پنهانکارى چيست ؟ پدر گفت : تا مصيبت دو تا نشود، 1 - خسارت مال 2 - شماتت همسايه و ديگران . مگوى اندوه خويش با دشمنان که لا حول گويند شادى کنان (1) 1_ يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار که او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله ) به زبان آورد (و عجبا گويد ) ولى در دل شادى کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel