5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚داستان عجیب اثرات صلوات زیاد
🔸مرحوم ملا علی همدانی عارف بزرگی بود درهمدان ازدوستان حضرت امام ره بودند وهرهفته جلسه روضه ای داشتند به یکباره متوجه شدندبین این مردم یک نفر بوی عطرعجیبی میدهدو گفتندمن فهمیده بودم که این بوی عطر زمینی نبود وهرکسی نمیتوانست آن را بفهمد
🔸بالاخره یک روز اورا کنارکشیدم و از او پرسیدم این چه عطری است که شما میزنیدگفت بخدا قصم من هیچ عطری نمیزنم و مرحوم همدانی اصرار کردند و گفتند باید به من بگویی چکاری انجام میدهی
🔸آن بنده خداهم قسم میخورد که عمل خاصی انجم نمیدهد فقط زیاد بر محمد و آل او صلوات میفرستد
🔸و گفت یک شب پیامبر صلی الله را در خواب دیدم و من درجمعیتی بودم پیامبر فرمودند کسی که زیاد برمن صلوات میفرستد بلندشود اما من تردید داشتم وبلند نشدم و بار دوم و سوم بازکسی از جایش بلند نشد
🔸گفتیم یا رسول الله خودتان مشخص کنید که این چه کسی است و پیغمبر آمدند و روبروی من ایستادند و شروع کردند به بوسیدن من وسر روی من رابوسیدندو از آن شب به بعد من همیشه این بوی خاص رامیدهم
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان زندگی حضرت علی (ع)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حماسه غلامی سیاه
جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت علي (علیه السلام) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفاري بخشيد، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه ، در خدمت امام حسن (ع) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع) در خدمت امام حسين (ع) بود. او همراه كاروان حسيني از مدينه به سوي كربلا آمد. جون ، در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع) آمد و اجازه رفتن به ميدان براي جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود: اي جون ، تو بخاطر آسايش در زندگي ، به ما پيوسته اي ، اينك آسايشي در ميان نيست ، اجازه داري كه از اينجا بروي و خود را از معركه نجات دهي.
جون خود را روي دو پاي امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاي آن حضرت را مي بوسيد و مي گفت : اي پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه ، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم ، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته ، و رنگ بدنم سياه است ، به من لطفي كن ، آيا مي خواهي شايستگي بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمي شوم ، تا خون سياه من با خون شما درآميزد. وقتي كه امام حسين (ع) آمادگي جون را دريافت ، به او اجازه رفتن به ميدان را داد. جون چون قهرماني بي بديل به سوي ميدان تاخت و همچنان پياپي بر دشمن حمله مي كرد و مي جنگيد، به گونه اي كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد.
امام حسين (ع) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد: خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائي بيشتر عطا كن . به بركت دعاي امام ، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه ، بوي خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مي رسيد. و از امام سجاد (ع) نقل شده فرمود: آن قبيله اي كه پيكرهاي شهداي كربلا را دفن كردند، بعد از چند روز، بدن جون را يافتند كه بوي مشك از آن ساطع بود. اين بود حماسه يك غلام سياه ، و سرانجام درخشان و نوراني او.
📙 داستان دوستان(نوشته ی محمد محمدی اشتهاردی)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد
مسموم کننده ها
یعنی کسانی که دلسردتان میکنند
و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند
و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید....
سر به راه ها
یعنی کسانیکه خوش قلبند
اما سرشان به کار خودشان است.
آنها بفکر نیازهای خودشان هستند.
کار خودشان را میکنند و هرگز
برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن.
الهام بخش ها
یعنی کسانی که پیش قدم میشوند
تا زندگی دیگران را غنی کنند،
روحیه آنهارا بالا ببرند
و به آنها الهام ببخشند...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی امشب هر چی خوبیه و خوشبختیه
⭐️خدای مهربون براتون رقم بزنه
🌸کلبههاتون از محبت گرم
⭐️و آرامش مهمون همیشگی خونههاتون باشه
🌷شبتون معطر به عطر گل🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
ماه،ماه رحمت خداست❣
مگه میشه از لطف و رحمت 😇
خدای مهربون ناامید شد؟!🙄🤔
خدایی که آغوشش رو باز کرده
و منتظره دوباره به سمتش برگردی☺️🌺
#صبحتون_قشنگ🌺🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#داستان_کوتاه
کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند
صف قاطرها از شیب قله بالا میرفت. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها!» و بخار دهانش توی هوا گم شد. کاک یوسف جلو میرفت و افسار قاطری را که بارش سبکتر بود روی گردهاش میکشید. رحمان گفت: «مادرسگ حرف زدن هم بلد نیست.» و پک زد به سیگار و نگاه کرد اگر به نیمه رسیده باشد، بدهد دستم، نرسیده بود.
نور طلایی خورشید از روی قله میریخت توی دامنه. شیب دره سفید بود و درختهای بلوط زیر برف سنگین خم شده بودند.
رحمان نگاه کرد به قندیلی که از شاخه آویزان بود و سیگار را داد دستم. برق آفتاب که میریخت روی قندیلها، ستاره تابانی میشد توی چشمهایش.
گروهبان با ترکهای که دستش بود کوبید روی کپل قاطر، جایی که تسمه تنش را خط انداخته بود. گفت: «یالا کرهخرها!»
قاطر لنگید و جعبهها تکان خورد.
برف زیر پوتینها و سمها صدا میکرد. از پل چوبی که گذشته بودیم، گروهبان گفته بود:
«نفس میگیریم.» و رحمان دویده بود تا ابتدای ستون و کاک یوسف را نگه داشته بود.
توی دامنه، جایی نزدیک پیچ پرشتاب رودخانه، ایستادیم.
قاطرها کنار رود، سر در گرده و گردن هم، بیحرکت ایستاده بودند، نفس زنان و بخار دهانشان مه میشد روی سرشان، مثل سایه ابری. گفتیم: «سرگروهبان، خوب است بارشان را باز کنیم. زبان بستهها دارند جان میکنند.»
گروهبان نشست روی تخته سنگ و دستکشهایش را درآورد. اسلحهاش را تکیه داده بود به سنگ بزرگ.
گفت: «دیر میشود تا باز کنیم و ببندیم.»
و بعد ها کرد توی دستهایش.
کاک یوسف از جیبش یک مشت کشمش درآورد. به هر کدام چند دانه ای رسید.
جایی که آب رودخانه از کنار برفها میگذشت بخار مه گونهای درست میکرد و تا قبل از این که به ارتفاع درختان برسد، مثل وهمی نازک ناپدید میشد.
کاک یوسف گفت: «تا عرقتان خشک نشده راه بیفتید. داریم میرسیم. آنجاست.»
و با دست جایی را نشان داد میان مهی که روی قله، آرام پایین میآمد.
سیاه کوه پیدا نبود. اما میدانستیم که باید همین نزدیکیها باشد. جایی پشت همین قله و با این برفی که تا دیروز باریده بود لابد حالا کاملا سفید شده بود.
راه افتادیم. کاک یوسف پیشتر میرفت. صف قاطرها و رحمان و گروهبان و ما. قله را برف گرفته بود. قاطر آخر ستون میلنگید، شاید از ترکشی که خورده بود.
گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بجنبید تا شب نشده.»
بوران بخار دهانش را با خود برد.
قاطری که میلنگید، سرید و زیر بار سنگین جعبههای مهمات خمید. کپ کرد. فیره کرد. دندانهای سفید بزرگ روی هم گذاشتهاش از میان پوزهاش پیدا بود. زوزه میکشید. ناله میکرد. شاید رحمان بود که افسارش را کشید. بعد گروهبان هم که رسید، با هم کشیدند. ما هم کشیدیم. جُم نمیخورد.
صف قاطرها میرفت که کاک یوسف نگهشان داشت.
کشیدیم. قاطر خُره کرد. خواست روی پاهایش بایستد، نتوانست. نشست. چیزی زیرتنهاش صدا کرد؛ مثل شکستن استخوان ساق پایش. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بکشیدش.»
کشیدیم. چشمان درشت و سیاه قاطر خیره بود به نوک قله که برف تمامش را سفید کرده بود و نور طلایی خورشید، خون رنگش میکرد. گروهبان ترکه را محکم کوبید روی رانش، جایی که تسمه چرمی بارها و طناب را محکم کرده بود. قاطر گردن کشید و خره کرد.
از میان ردیف دندانهای بزرگ سفیدش بخار بیرون دوید. گروهبان گفت: «بکشید.»
صف قاطرها جلوتر، پیش از آن که به درخت بلوطی که زیر برف خمیده بود برسند، ایستاده بود. یکیشان، شاید آخری، برگشته بود و نگاهمان میکرد.
گروهبان زور زد و افسار قاطر را کشید. جُم نخورد. فقط سرش را تکان داد تا دهانه چرمی که فکش را آزار میداد، رهایش کند.
ردخون که از زیر ساق پایش روی برف راه باز کرده بود، از زیر تنهاش سرید روی سنگ، کنار تنه نیم سوخته بلوط پیر. گروهبان اسلحهاش را داد دست رحمان و دهانه را به ما.
گفت: «بکشید.»
ادامه پست بعد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚#داستان_کوتاه کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند صف قاطرها از شیب قله بالا میرفت. گروهبان گفت: «یا
گفت: «بکشید.»
و خودش زیر جعبههای مهمات را گرفت و بلند کرد. نشد. قاطر سرش را توی برف فرو کرده بود و فیره میکشید. گروهبان نفس تازه کرد که کاک یوسف هم رسید. رحمان فقط نگاه میکرد. گروهبان گفت: «بارش را باز کنید. نمیشود.»
کاک یوسف روی پیشانی بیتاب قاطر دست کشید. سربند کاک یوسف توی چشمهای قاطر پیدا بود. کشیدیم. طناب زیر تنهاش بود، در نمیآمد. کاک یوسف خم شد، گره را باز کرد.
وقتی طناب سرخ پلاستیکی را از بندهای چرمی باز کرد جعبهها افتاد روی برف.
گروهبان گفت: «برش دارید.»
کاک یوسف رفت طرف قله. گروهبان تکیهاش را داد به تخته سنگ بزرگ و پوتینهایش را فشار داد توی پهلوی قاطر و محکم زور زد. قاطر سرید روی برف، انگار که بخواهد برخیزد. سر جنباند. خره کرد. برنخاست. فقط سر خورد رفت توی دره.
بوران شدیدتر شده بود. صف قاطرها رفته بودند پی کاک یوسف. گروهبان گفت: «یالا کره خرها!» و طناب و جعبهها را نشانمان داد.
نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند.
داستانهای کوتاه جهان...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در زمانهای دور پیرزنی "چینی" تبار زندگی میکرد که هر روز به سر چشمه میرفت و دو کوزهی خود را میبرد و آب مصرفی خانواده را تامین میکرد.
اما یکی از این کوزهها ترک خورده بود و در فاصلهی چشمه تا کلبهی پیرزن بیشتر آبش به زمین میریخت. پیرزن این میدانست و کوزه را تعمیر و تعویض نمیکرد چنین گذشتند ماهها و فصلها...
روزی کوزهی بشکسته به پیرزن گفت: چرا مرا نمیشکنی و کوزهای نو نمیگیری که آبش هدر نرود و به خانه برسد؟
پیرزن دستهی کوزه را گرفت و برد کنار جادهای که هر روز از آن عبور میکرد و نشانش داد که یکطرف جاده غرق گل بود. و گفت: هیچ میدانی اینها از اثر شکستگی توست؟ این همان آبیست که هر روز از ترک تو ریخته شده. من در راه دانههایی کاشتم و تو آبشان دادی و اینک راهرویی پر گل داریم حالا کوزهی سالم به تو حسد میبرد. منت تو بر سر من و گلهاست...
مسعود بهنود | بخشی از کتاب کوزهی بشکسته
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خدایا
شبِ قدر است ...
بیا کمی کنارِ دلم بنشین ،
برایت حرف دارم ...
حرف هایی که جز تو نمی شود به کسی گفت ...
بیا و این شبِ قدر ،
به حرمتِ جوشن کبیرت ،
و به حرمتِ حقانیتِ قرآنت ؛
حواست را به من بده ... !
می خواهم بگویم ،،،
گوش می کنی ؟!
خدا جانم ؛
دوستانی دارم که حالشان خوب نیست ،
حرف ها و مشکلاتی دارند ؛
که گوشه ی دلشان سنگینی می کند ،،،
آرزوهایی دارند که از شدتِ نرسیدن ،
از آن ها دست کشیده اند ...
دستی به سر و گوشِ زندگی شان بکش ...
پایِ حرف هایشان بنشین ،
حالشان را خوب کن ...
و آرزوهایشان را جوری برآورده کن ؛
که صدایِ لبخندشان ، هفت آسمانت را پُر کند ،
و مرا به ماندنم امیدوار ...
خدایا !
به خانواده ام عمر طولانی و با عزت ببخش ...
و کاری کن ؛
حضورِ من ، موجب شادی و حالِ خوبِ آنها باشد ،
نه رنجش و ناراحتی شان ...
مهربان ترینم !
می دانم سرت در آسمان و با این همه مخلوق ،
شلوغ تر از این حرف هاست ،،،
اما اگر لایق بودم ؛
مرا برایِ شاد کردنِ بنده هایت ،
قدری توانمند کن ... !
دلی دارم به وسعتِ آسمانت لبریز از عشق ،
و دستانی خالی تر از پنجه ی گنجشک ها ...
سخت است بخواهم کاری برای بغض هایِ فروخورده شان کنم
اما نتوانم ،،،
کمکم می کنی؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
#اعلام_برنامه🔔
« کاروان دختران حاج قاسم ♥️»
سفری برای ، قرارِ دلِ بی قرار ...🚌
🔴 سفر کرمان ، زیارت مزار
حاج قاسم و عرضِ ارادتِ دخترانِ اصفهان به سردار شهید سلیمانی .🕊
⚠️[ ویژه دختران و مادران 🧕🏻]
• زمان ثبت نام : ۱ الی ۶ اردیبهشت
ساعت ۱۶ الی ۱۸:۳۰ بعدازظهر ⏰
مکان : گلستان شهدای اصفهان
مزار شهید زینب کمایی 🌱
هزینه کامل سفر: ۳۵۰ هزار تومان
مبلغ دریافتی با تخفیف: ۱۵۰ هزار تومان
『 eitaa.com/yadegaranir 』
#شب_قدر
💢 امشب پیش از عزیمت به سمت مسجد و شب زنده داری، به #نیت و #نیابت از امیرالمومنین(ع) صدقه ڪـنار گذاشته و یا گره از ڪـار فقیری باز کنید.
#اولویت_همسایه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel