📚#داستان_کوتاه
کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند
صف قاطرها از شیب قله بالا میرفت. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها!» و بخار دهانش توی هوا گم شد. کاک یوسف جلو میرفت و افسار قاطری را که بارش سبکتر بود روی گردهاش میکشید. رحمان گفت: «مادرسگ حرف زدن هم بلد نیست.» و پک زد به سیگار و نگاه کرد اگر به نیمه رسیده باشد، بدهد دستم، نرسیده بود.
نور طلایی خورشید از روی قله میریخت توی دامنه. شیب دره سفید بود و درختهای بلوط زیر برف سنگین خم شده بودند.
رحمان نگاه کرد به قندیلی که از شاخه آویزان بود و سیگار را داد دستم. برق آفتاب که میریخت روی قندیلها، ستاره تابانی میشد توی چشمهایش.
گروهبان با ترکهای که دستش بود کوبید روی کپل قاطر، جایی که تسمه تنش را خط انداخته بود. گفت: «یالا کرهخرها!»
قاطر لنگید و جعبهها تکان خورد.
برف زیر پوتینها و سمها صدا میکرد. از پل چوبی که گذشته بودیم، گروهبان گفته بود:
«نفس میگیریم.» و رحمان دویده بود تا ابتدای ستون و کاک یوسف را نگه داشته بود.
توی دامنه، جایی نزدیک پیچ پرشتاب رودخانه، ایستادیم.
قاطرها کنار رود، سر در گرده و گردن هم، بیحرکت ایستاده بودند، نفس زنان و بخار دهانشان مه میشد روی سرشان، مثل سایه ابری. گفتیم: «سرگروهبان، خوب است بارشان را باز کنیم. زبان بستهها دارند جان میکنند.»
گروهبان نشست روی تخته سنگ و دستکشهایش را درآورد. اسلحهاش را تکیه داده بود به سنگ بزرگ.
گفت: «دیر میشود تا باز کنیم و ببندیم.»
و بعد ها کرد توی دستهایش.
کاک یوسف از جیبش یک مشت کشمش درآورد. به هر کدام چند دانه ای رسید.
جایی که آب رودخانه از کنار برفها میگذشت بخار مه گونهای درست میکرد و تا قبل از این که به ارتفاع درختان برسد، مثل وهمی نازک ناپدید میشد.
کاک یوسف گفت: «تا عرقتان خشک نشده راه بیفتید. داریم میرسیم. آنجاست.»
و با دست جایی را نشان داد میان مهی که روی قله، آرام پایین میآمد.
سیاه کوه پیدا نبود. اما میدانستیم که باید همین نزدیکیها باشد. جایی پشت همین قله و با این برفی که تا دیروز باریده بود لابد حالا کاملا سفید شده بود.
راه افتادیم. کاک یوسف پیشتر میرفت. صف قاطرها و رحمان و گروهبان و ما. قله را برف گرفته بود. قاطر آخر ستون میلنگید، شاید از ترکشی که خورده بود.
گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بجنبید تا شب نشده.»
بوران بخار دهانش را با خود برد.
قاطری که میلنگید، سرید و زیر بار سنگین جعبههای مهمات خمید. کپ کرد. فیره کرد. دندانهای سفید بزرگ روی هم گذاشتهاش از میان پوزهاش پیدا بود. زوزه میکشید. ناله میکرد. شاید رحمان بود که افسارش را کشید. بعد گروهبان هم که رسید، با هم کشیدند. ما هم کشیدیم. جُم نمیخورد.
صف قاطرها میرفت که کاک یوسف نگهشان داشت.
کشیدیم. قاطر خُره کرد. خواست روی پاهایش بایستد، نتوانست. نشست. چیزی زیرتنهاش صدا کرد؛ مثل شکستن استخوان ساق پایش. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بکشیدش.»
کشیدیم. چشمان درشت و سیاه قاطر خیره بود به نوک قله که برف تمامش را سفید کرده بود و نور طلایی خورشید، خون رنگش میکرد. گروهبان ترکه را محکم کوبید روی رانش، جایی که تسمه چرمی بارها و طناب را محکم کرده بود. قاطر گردن کشید و خره کرد.
از میان ردیف دندانهای بزرگ سفیدش بخار بیرون دوید. گروهبان گفت: «بکشید.»
صف قاطرها جلوتر، پیش از آن که به درخت بلوطی که زیر برف خمیده بود برسند، ایستاده بود. یکیشان، شاید آخری، برگشته بود و نگاهمان میکرد.
گروهبان زور زد و افسار قاطر را کشید. جُم نخورد. فقط سرش را تکان داد تا دهانه چرمی که فکش را آزار میداد، رهایش کند.
ردخون که از زیر ساق پایش روی برف راه باز کرده بود، از زیر تنهاش سرید روی سنگ، کنار تنه نیم سوخته بلوط پیر. گروهبان اسلحهاش را داد دست رحمان و دهانه را به ما.
گفت: «بکشید.»
ادامه پست بعد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚#داستان_کوتاه کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند صف قاطرها از شیب قله بالا میرفت. گروهبان گفت: «یا
گفت: «بکشید.»
و خودش زیر جعبههای مهمات را گرفت و بلند کرد. نشد. قاطر سرش را توی برف فرو کرده بود و فیره میکشید. گروهبان نفس تازه کرد که کاک یوسف هم رسید. رحمان فقط نگاه میکرد. گروهبان گفت: «بارش را باز کنید. نمیشود.»
کاک یوسف روی پیشانی بیتاب قاطر دست کشید. سربند کاک یوسف توی چشمهای قاطر پیدا بود. کشیدیم. طناب زیر تنهاش بود، در نمیآمد. کاک یوسف خم شد، گره را باز کرد.
وقتی طناب سرخ پلاستیکی را از بندهای چرمی باز کرد جعبهها افتاد روی برف.
گروهبان گفت: «برش دارید.»
کاک یوسف رفت طرف قله. گروهبان تکیهاش را داد به تخته سنگ بزرگ و پوتینهایش را فشار داد توی پهلوی قاطر و محکم زور زد. قاطر سرید روی برف، انگار که بخواهد برخیزد. سر جنباند. خره کرد. برنخاست. فقط سر خورد رفت توی دره.
بوران شدیدتر شده بود. صف قاطرها رفته بودند پی کاک یوسف. گروهبان گفت: «یالا کره خرها!» و طناب و جعبهها را نشانمان داد.
نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند.
داستانهای کوتاه جهان...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در زمانهای دور پیرزنی "چینی" تبار زندگی میکرد که هر روز به سر چشمه میرفت و دو کوزهی خود را میبرد و آب مصرفی خانواده را تامین میکرد.
اما یکی از این کوزهها ترک خورده بود و در فاصلهی چشمه تا کلبهی پیرزن بیشتر آبش به زمین میریخت. پیرزن این میدانست و کوزه را تعمیر و تعویض نمیکرد چنین گذشتند ماهها و فصلها...
روزی کوزهی بشکسته به پیرزن گفت: چرا مرا نمیشکنی و کوزهای نو نمیگیری که آبش هدر نرود و به خانه برسد؟
پیرزن دستهی کوزه را گرفت و برد کنار جادهای که هر روز از آن عبور میکرد و نشانش داد که یکطرف جاده غرق گل بود. و گفت: هیچ میدانی اینها از اثر شکستگی توست؟ این همان آبیست که هر روز از ترک تو ریخته شده. من در راه دانههایی کاشتم و تو آبشان دادی و اینک راهرویی پر گل داریم حالا کوزهی سالم به تو حسد میبرد. منت تو بر سر من و گلهاست...
مسعود بهنود | بخشی از کتاب کوزهی بشکسته
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خدایا
شبِ قدر است ...
بیا کمی کنارِ دلم بنشین ،
برایت حرف دارم ...
حرف هایی که جز تو نمی شود به کسی گفت ...
بیا و این شبِ قدر ،
به حرمتِ جوشن کبیرت ،
و به حرمتِ حقانیتِ قرآنت ؛
حواست را به من بده ... !
می خواهم بگویم ،،،
گوش می کنی ؟!
خدا جانم ؛
دوستانی دارم که حالشان خوب نیست ،
حرف ها و مشکلاتی دارند ؛
که گوشه ی دلشان سنگینی می کند ،،،
آرزوهایی دارند که از شدتِ نرسیدن ،
از آن ها دست کشیده اند ...
دستی به سر و گوشِ زندگی شان بکش ...
پایِ حرف هایشان بنشین ،
حالشان را خوب کن ...
و آرزوهایشان را جوری برآورده کن ؛
که صدایِ لبخندشان ، هفت آسمانت را پُر کند ،
و مرا به ماندنم امیدوار ...
خدایا !
به خانواده ام عمر طولانی و با عزت ببخش ...
و کاری کن ؛
حضورِ من ، موجب شادی و حالِ خوبِ آنها باشد ،
نه رنجش و ناراحتی شان ...
مهربان ترینم !
می دانم سرت در آسمان و با این همه مخلوق ،
شلوغ تر از این حرف هاست ،،،
اما اگر لایق بودم ؛
مرا برایِ شاد کردنِ بنده هایت ،
قدری توانمند کن ... !
دلی دارم به وسعتِ آسمانت لبریز از عشق ،
و دستانی خالی تر از پنجه ی گنجشک ها ...
سخت است بخواهم کاری برای بغض هایِ فروخورده شان کنم
اما نتوانم ،،،
کمکم می کنی؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
#اعلام_برنامه🔔
« کاروان دختران حاج قاسم ♥️»
سفری برای ، قرارِ دلِ بی قرار ...🚌
🔴 سفر کرمان ، زیارت مزار
حاج قاسم و عرضِ ارادتِ دخترانِ اصفهان به سردار شهید سلیمانی .🕊
⚠️[ ویژه دختران و مادران 🧕🏻]
• زمان ثبت نام : ۱ الی ۶ اردیبهشت
ساعت ۱۶ الی ۱۸:۳۰ بعدازظهر ⏰
مکان : گلستان شهدای اصفهان
مزار شهید زینب کمایی 🌱
هزینه کامل سفر: ۳۵۰ هزار تومان
مبلغ دریافتی با تخفیف: ۱۵۰ هزار تومان
『 eitaa.com/yadegaranir 』
#شب_قدر
💢 امشب پیش از عزیمت به سمت مسجد و شب زنده داری، به #نیت و #نیابت از امیرالمومنین(ع) صدقه ڪـنار گذاشته و یا گره از ڪـار فقیری باز کنید.
#اولویت_همسایه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 صیحه آسمانی در شب جمعه... شب قدر... شب بیست و سوم ماه رمضان:
🌕 امام صادق عليهالسلام:
الصَّیحَةُ الَّتِی فِی شَهرِ رَمَضانَ تَکُون لَیْلَةَ الجُمُعَةِ لِثَلَاثٍ وَ عِشْرِینَ مَضَیْنَ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ
«صدای آسمانی که در ماه رمضان شنیده میشود، در شب جمعه بیست و سوم ماه رمضان خواهد بود.»
🌕 امام باقر علیهالسلام:
یُنَادِی مُنَادٍ مِنَ السَّمَاءِ أَوَّلَ النَّهَارِ أَلَا إِنَّ الْحَقَّ فِی عَلِیٍّ وَ شِیعَتِهِ ثُمَّ یُنَادِی إِبْلِیسُ لَعَنَهُ اللَّهُ فِی آخِرِ النَّهَارِ أَلَا إِنَّ الْحَقَّ فِی السُّفْیَانِیِّ وَ شِیعَتِهِ فَیَرْتَابُ عِنْدَ ذَلِکَ الْمُبْطِلُونَ
در اول روز منادی از آسمان صدا میزند: آگاه باشيد كه همانا حق در شخص على علیهالسلام و شيعيان اوست؛ و در آخر روز شيطان که لعنت خدا بر او باد، از روى زمين صدا میزند: آگاه باشيد كه حق در شخص سفیانی و پیروان اوست؛ در این هنگام اهل باطل به شک میافتند.
📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۲۰۴
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۶۵۲
📗إثبات الهداة، ج ۵، ص ۳۴۹
📗الإرشاد، ج ۲، ص ۳۷۱
📗الغيبة (للطوسی)، ج ۱، ص ۴۵۴
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
دختر کوچولویی با مداد شمعی
نصف مبل کرم رنگ نشیمن رو
سیاه کرده بود.
وقتی متوجه شدم صداش کردم
و با تظاهر به ناراحتی گفتم که
عزیزم من اینجا چیزهای
ناراحت کننده ای می بینم
به نظرت باید چکار کنم؟
بچه خونسرد سری تکون داد
و گفت خب پاکش کن
اگـه پاک نمیشه چشماتو ببند
به همین سـادگی
تمام فلسفه ی آرامش
در همین جمله ی کوتاه...
#پاکـش_کـن
اگـه پاک نمیشه چشماتو ببند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 خواص شگفت انگیز آیت الکرسی :
1️⃣ هنگام خارج شدن از منزل ؛ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود...
2️⃣ هنگام ورود به منزل ؛ قطحے و فقر هرگز به منزل تان نرسد...
3️⃣ بعد از وضو ؛ هفتاد مرتبه درجه را بالا مے برد...
4️⃣ قبل از خواب ؛ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند...
5️⃣ بعد از نماز واجب ؛ فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ مےشود...
📕 ثوابالاعمال و عقابالاعمال
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#حکایت_بسیار_زیبا
قالی سوخته
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود و ﻓﻘﻂ يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺩﺍﺷﺖ،ﮔﻮﺷﻪ ی ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ کمی ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ١٥٠ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﻤﯿﺨﺮﯾﻢ.
گﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت ...
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ كه ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، زﻏﺎﻻ ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ...
فدای سر مولای خوبم...
حالا ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى تونى ﺍﺯﻡ ﺑﺨﺮ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ...
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ پرسید: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: آره..
مغازه دار گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽ ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ ....
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت، کاش دلمون تو روضه ها بسوزه.
ارباب من حسینم...
آقا دل منم توی روضه ها برای بچه هات سوخته...
برای رقیه ی سه سالت...
دل منو چند میخری....؟
نکنه دل من پر از دنیا باشه ازم نخری...
شب جمعه هست از راه دور سلامی خدمت آقا بدیم
🌹صل الله علیک یا ابا عبدالله
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد را عدالتش سرنگون میکند!
در این ویدئو برشی از گفتگوی «مالک اشتر» و «ابن خُوَیلَد» در سریال امام علی (علیه السلام) را میبینید...
ابن خُوَیلَد: علی بیزار از کاخ است؟ باشد؛ به من بفروشد. حاضرم به قیمت خوبی آن را بخرم.
مالک اشتر: مبادا به گوش علی برسد، بداند قادر به خریدن کاخ کوفه هستی با غربالش تو را از بین میبرد. علی غربالی دارد که از سوراخش فقط #مال_حرام رد میشود، اموال شبههدار در آن میریزد و آن را الک میکند، هرچه در غربال بماند را به صاحب مال میدهد.
ابن خُوَیلَد: این مرد را #عدالتش سرنگون میکند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚تـو که آهسته میخوانی
💛قنوت گریه هایت را
💚میان ربنای سبز دستانت
💛دعــایــم کــن ... التماس دعا
💚در این لحظات معنوی افطار
💛برای هم دعای خیر کنیم
💚شب عبادت و بندگی خالصانه خدا
💛گوارای وجود پاک تون
💚امیدوارم امشب در شب قدر🌙
💛خداوند در پرونده اعمال تون
💚نمره 20 به همه شما خوبان بده
💛طاعات و عبادات شما قبول حق🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel