eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
35.6هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚 دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.  اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي فرشته جوان از او پرسيدچرا چنين کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که مي نمايند، نيستند!)) شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهماننوازرفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند، گاو آنها که تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد! فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بودم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم! همه امور به دان گونه که نشان مي دهند، نيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم. پس به گوش باشيد شايد کسي که زنگ در خانه شما را مي زند فرشته اي باشد و يا نگاه و لبخندي که شما بي تفاوت از کنارش مي گذريد، آنها باشند که به ديدار اعمال شما آمده اند! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴عبرت 📛اظهارات یک دختر ۱۴ ساله 🔹این ها بخشی از اظهارات دختر 14 ساله ای به نام شراره است که به بهانه عشق و عاشقی در دام تبهکاران و شیادان فضای مجازی قرار گرفته بود که برای از بین بردن اعتقادات و عقاید مذهبی نوجوانان فعالیت می کردند. این دختر نوجوان که به همراه پدرش وارد دایره مددکاری اجتماعی شده بود به کارشناس اجتماعی کلانتری فیاض بخش مشهد گفت: در یک خانواده چهار نفره زندگی می کنم و پدرم به تجارت لوازم منزل مشغول است او همیشه من و خواهرم را به رعایت موضوعات اعتقادی و مذهبی تشویق می کرد و از ورود به فضاهای مجازی برحذر می داشت به همین دلیل هم هیچ گاه برای من و خواهرم گوشی تلفن همراه هوشمند نمی خرید تا این که ویروس کرونا شیوع یافت و کلاس های دبیرستان به صورت مجازی برگزار شد باز هم من با گوشی پدر یا مادرم در کلاس های درس شرکت می کردم اما گاهی اوقات که پدرم نیاز ضروری به تلفن داشت مجبور می شدم در کلاس شرکت نکنم به همین دلیل پدرم با اصرار من مجبور به خرید یک گوشی هوشمند شد در حالی که معتقد بود من در یک سن هیجانی خاصی قرار دارم و احتمال دارد دچار آسیب های وحشتناک فضای مجازی شوم! اما من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و از این که وارد فضاهای مجازی می شوم خیلی خوشحال بودم خلاصه چند روز بعد از خرید گوشی ،دختر عمه ام شماره تلفن مرا به جوانی به نام «عابد» داده بود که از چند ماه قبل با هم ارتباط داشتند. روزی عابد در یکی از گروه های اجتماعی به من پیام داد و این گونه رابطه من و او آغاز شد ولی من در خانواده ای مذهبی رشد کرده بودم و نمی توانستم آشکارا با عابد در ارتباط باشم این بود که شب ها به اتاقم می رفتم و چند ساعت با عابد به طور پنهانی چت می کردم. ادامه دارد.. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 💡چرا مردها بايد جلوی زن ها نماز بخوانند؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🌹حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: خدا می‌داند چه پاداشی برای اعمال [انسان] ثابت است و برای او مقرر می‌شود! نباید خیال کرد که مطلب، مالِ کمی و زیادی است؛ [بلکه مربوط به] کیفیت است؛ برای خدا باشد، کم باشد[سودمند است]؛ و برای خدا نباشد زیاد[هم] باشد؛ بی‌فایده است… ما مهمان خدا هستیم، در سفره او هستیم. می‌بیند ما را، می‌داند ما چه کار می‌کنیم، می‌داند که ما خیال داریم چه [کاری] بکنیم! 📚 به‌سوی محبوب، ص١١۴ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 یک آیه برای تمام زندگی 🎙استاد مسعود عالی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦مادر همانطور که چادرش را روی سَر مرتب میکرد، مرا مخاطب قرار داد؛ -میر
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦صبحِ عاشورا بود و صدای طبل و زنجیر زنیِ عزاداران که با نوای حزن‌آلودِ مداح در هَم آمیخته‌بود، از هر کجای شهر به‌گوش می‌رسید و بغضِ سنگینی را در گلوها می‌ریخت... قرار بود امروز مادر حلوا پخش کند به همراهِ لقمه‌ی نون و پنیر و سبزی؛ می‌دانستم خانمِ نصیری که مغازه‌ی ظروفِ یکبار مصرف‌فروشی داشت، باز است و برای خریدنِ نایلون باید به آنجا می‌رفتم. کبودی روی پیشانی‌ام بدجور آزارم میداد. دلم نمی‌خواست نگاه‌های دیگران که معلوم نبود چه چیزی فکر میکردند را از آنِ خود کنم، اما انگار چاره‌ای نبود! تنها شالِ مشکی‌رنگم را جلو میکِشم و چسبِ زخمی هم برای بهتر شدنِ اوضاع، روی کبودی چسباندم؛ چفتِ ساعتم را سَرسَری بستم و از خانه خارج شدم؛ صدای دسته‌ای که در حالِ وارد شدن به کوچه بود، کمی کارم را سخت کرد. باید از میانِ جمعیت رد میشدم! دستی به چادرم میکشم و به راه می‌افتم؛ به سرِ کوچه که میرسم، نگاهم بین آن‌همه عزادار، روی یک‌نفر ثابت ماند...امیرعلی! با آن پیراهنِ مشکی که شانه‌هایش به‌خاطرِ زنجیر زنی، کمی خاکی شده‌بود... نفسم ناخودآگاه عمق می‌گیرد؛ نگاهم به سمتِ محمدطاها کشیده‌میشود که ناگهان متوجهَم شده و ابروهایش را بالا میبرد! اشاره‌ای به برادرش زد که دیگر نتوانستم طاقت آورم؛ سرم را به زیر انداختم و به سمتشان به‌راه افتادم؛ نمی دانم کدام حسِ دیوانه، قدم‌هایم را به آن سمت که او ایستاده‌بود، هدایت میکرد! تمامِ توانم را به‌کار گرفتم تا وقتی از کنارَش میگذرم، روی تپش‌های قلبم تسلط داشته‌باشم. کیفم را که روی دوش جابه‌جا میکنم، ناگهان ساعتم به سگکِ روی بندَش گیر میکند و با باز شدنِ چفتَش، روی زمین می‌افتد و قبل از آنکه عکس‌العملی نشان دَهم، دقیقاً زیرِ پاهای امیرعلی میشِکند؛ با شنیدنِ ای‌وایِ من، سریع به سمتَم برمی‌گردد و نگاهی به زیرِ پایش و ساعتِ شکسته‌ی من می‌اندازد و با صدایی که آرام بود و از بغضِ عزاداری لرزان، همانطور که آن را از روی زمین برمی‌داشت گفت: +شرمنده سادات! ای‌وای شکست که... و کوهِ قند دلم آب میشد هربار، با شنیدنِ کلمه‌ی سادات، از زبانِ او! محمدطاها هم به سوی ما آمد؛ نوکِ بینی و چشمانِ شیطانَش حالا قرمز شده‌بود و عزاداریِ امام حسین را به تصویر میکِشید؛ -ای بابا! چیشد ساعتش؟ و نگاهی به من انداخت و ادامه داد؛ -حالا گریه نکن نهایتاً یکی دیگه میخریم واسَت! چشمانم بارِ دیگر از این وقت‌نشناسی برای شوخی و مزه‌پرانی‌اَش گِرد شد! -تقصیرِ خودم شد. توروخدا بخاطرِ من معطل نشید؛ به عزاداریتون برسید. انشاءلله خدا قبول کنه. و در این‌حال بود که دلم می‌خواست زمین و زمان از حرکت بِایستد، همه بروند و فقط من و او بمانیم! امیرعلی نگاهی به برادرش انداخت؛ +طاها تو برو من الان میام! و با قدم‌هایی آرام از کوچه خارج شد تا مزاحمِ حرکتِ دسته نباشیم و من هم به دنبالَش به‌راه افتادم؛ کناری ایستاد و با شرمندگی نگاهم کرد؛ +واقعا ازتون معذرت میخوام! اصلا حواسـَ... و نگاهش به روی پیشانی‌ام افتاد و حرفش را قطع کرد و اخم به چهره نشاند؛ +پیشونیت چی شده؟! و همین پسوند و شناسه‌ی "ت" به‌جای"تان" بَس بود تا قلبم برای همیشه از حرکت بِایستد! داغ میکنم انگار؛ حس میکنم می‌فهمد جمله‌ی ناگهانی‌اش چه بر سرم آورده که سر به زیر می‌اندازد؛ +الان واسَتون چیکار کنم که این اشتباه جبران شه؟! و اشاره‌ای به ساعتِ در دستش میکند. دستانِ لرزانم را بالا می‌آورم و آن را از دستش میگیرم؛ -چیزِ مهمی نیست، اشکال نداره‌. شما بفرمایید تا بیشتر از این معطل نشید! و با نگاهی کوتاه به چهره‌ی دوست‌داشتنی‌اش ، خداحافظی می‌کنم و به‌راه می‌افتم... آه! لعنتی! چه زیبا نگرانم شد! "پیشونیت چی شده؟" مثلِ کودکی که بی‌احتیاطی کرده و حالا باید به بزرگترش جواب پَس می‌داد! باز همان بغضِ سمج پاپیچَم شد! امیرعلی! میشود برای من شَوی؟! بزرگترم شوی؟! هیجان، اضطراب، اشتیاق، بغض و دلشوره! تمامیِ این حواس در من خلاصه میشد... نمی‌دانم چرا برای دیدنَش بال‌بال میزدم و وقتی نگاهش را دریافت میکردم، بغضِ خفیفی گلویَم را میفشُرد و در قلبم آشوب به‌پا میشد...! ماهِ محرم به پایان رسید؛ اما من هنوز مبهوتِ چشمانِ‌ خیس‌از اشکِ‌ کسی در دسته‌ی عزاداری‌شان بودم! اواخرِ ماهِ صفر بود که پدر با کارتِ طلایی‌رنگی در دستَش، به خانه برگشت؛ از ظاهرِ پُر زرق و برقَش معلوم بود که کارتِ عروسی است. اما چه کسی؟! وای که وقتی نگاهم به نامِ خانوادگیِ پشتِ پاکَت افتاد..."کریم‌زاده"! همین یک مورد کافی بود تا قلبم در جا بمیرد و من حتی جرأتِ بروزِ احساسم را هم نداشتم...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦صبحِ عاشورا بود و صدای طبل و زنجیر زنیِ عزاداران که با نوای حزن‌آلودِ
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦نفسم که گلو می‌خَراشید و بالا می‌آمد، کم کم داشت برای همیشه بند می‌آمد که با سوالِ مادر و پاسخی که پدر به او داد، انگار جانی دوباره به وجودم سرازیر شد؛ +عروسیِ پسر کوچیکه‌ی حَبیبه ، محمدطاها. هوف! دنیایی که مقابلِ چشمانم تار شده بود، رنگ گرفت و خون در رگ‌هایم جریان یافت. قلبم به‌کار افتاد و لرزشِ لب‌هایَم متوقف شد؛ لبخندی از سرِ آسودگی میزنم: خدایا شکرت...! سه روزِ دیگر مراسمِ جشنِ عروسی‌شان بود؛ اگر مادر قبول میکرد و می‌رفتیم ، یک‌فرصتِ استثنایی گیرِ من افتاده بود! آن هم دیدنِ امیرعلی، در کت و شلوار... نگاهی در آینه به‌خود می‌اندازم؛ پیراهنِ تک‌رنگِ نسبتاً بلندِ شکلاتی‌رنگ که تا روی زانو می‌رسید و سارافونِ جلو بازَش که توری بود و به همان‌ رنگِ لباسِ زیری‌اش، اما بلندتر؛ بهترین انتخابِ من، برای جشنِ امروز بود. روسریِ پُر نقش و نگار و نسبتاً سُرِ گلبِهی‌رنگم را نیز با رعایتِ کاملِ حجاب به‌سَر می‌کنم و با آرایشِ دخترانه و ملایمی، به چهره‌ام رنگ می‌بَخشم. با فکرِ دیدنِ امیرعلی که قطعاً امروز از همیشه جذاب‌تر خواهد بود، ریتمِ ضربانِ قلبم بی‌اختیار بهَم می‌ریزد؛ مادر که صدایم می‌زند، چادرم را به سَر میکنم و از پله ها پایین می‌روم. نگاهم به سمتِ دربِ ورودی تالار و به‌روی او که با آن کت و شلوارِ خوش‌دوختِ مشکی و موهایی که زیباتر از همیشه آراسته شده بود، ثابت ماند که کنارِ پدرش و برای خوش‌آمد‌گویی به مهمان‌ها ایستاده‌بود؛ دستم بی‌اختیار به سمتِ چادرم میرود و با دیدنِ لبخندِ دندان‌نما و با شکوهَش، قلبم باز به تقلایی بی‌دلیل می‌افتد! کنارِ مادر و پدر به راه می‌افتم؛ کاش زهرا هم اینجا بود تا دستِ لرزان و سردم را با هرمِ وجودش، گرما می‌بخشید! درست جلوی در، وقتی پدر با آقای کریم‌زاده مشغولِ تبریک و خوش و بِش شد، مهری‌خانم هم با دیدنِ مادر، ناگهان لبخندِ پُر از ذوقی زد و به سمت‌مان امد؛ کسی حواسَش به من نبود‌، اما تمامِ من درگیرِ مردِ کنارم بود که عطرِ خوشِ حضورش داشت دیوانه‌ام میکرد! -تبریک میگم اقای کریم‌زاده، ان شاءالله همیشه به خوشی. همانطور که خیره نگاهم میکرد، اهسته لب زد: ‌‌+ممنون. قدمَم که می‌رفت تا فاصله‌ی بین‌مان را بیشتر کند، با صدای مردانه‌اش در جا میخکوب شد؛ +یه لحظه سادات... آخ؛ این چه کوبِشی بود قلبِ دیوانه‌ی من؟ یعنی با من چه کار داشت؟ خدایا! او چه ناگفته‌ای دارد که هربار تا مرزِ گفتنَش میرود و باز میگردد؟! با احتیاط برمیگردم و او با نگاهِ کوتاهی به من، به سمتِ ماشین‌شان که کناری پارک شده‌بود، میرود؛ چند لحظه می‌گذرد که با جعبه‌ی نسبتاً کوچکی در دست باز میگردد... نفس‌های عمیق و پُر فِشارم، نشان از همان اضطرابِ آشنایی داشت که هربار به جانم می‌افتاد؛ +من بابتِ اون‌روز واقعاً ازتون معذرت میخوام، فرصت نشد ببینمِتون و این هدیه‌ی ناقابل رو تقدیم‌تون کنم! و جعبه‌ی تک‌رنگِ سرخابی را به سویَم گرفت...⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ‍ 📚 🔴بنده‌ی من درب خانه شما آمد؛ چرا او را ردّ کردید؟ مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری رضوان‌الله‌علیه خادمی داشت به نام شیخ علی؛ او می‌گوید شبی در ایّام زمستان در بیرونی آقا خوابیده بودم. صدای درب بلند شد، بلند شدم درب را باز کردم، دیدم است، اظهار کرد شوهرم مریض است، نه دوا دارم، نه غذا و نه ذغال دارم که أقلّاً کرسی را گرم کنم! - من جواب دادم: خانم این موقع شب که کاری نمی‌شود کرد، آقا هم می‌دانم الآن چیزی ندارد که کمک کند. زن ناامید برگشت، ولی دیدم آقا که حرفهای ما را شنیده بود، مرا صدا کرد، من رفتم به اطاق، آقا فرمود: شیخ علی! اگر خداوند از من و از تو بازخواست کند که در این ساعتِ شب بنده من به درب خانه شما آمد، چرا او را ناامید کردید؟ - ما چه جوابی داریم؟ عرض کردم: آقا ما الآن چه کاری می‌توانیم برای او انجام بدهیم؟ فرمود تو منزل او را بلد شدی؟ عرض کردم: بلی، می‌دانم، ولی رفتن در میان آن کوچه‌ها با این گل و برف مشکل است. فرمود: بلند شو برویم. وقتی که آمدیم مریض را دیدیم و منزل را هم ملاحظه کردیم صحّت اظهارات آن خانم معلوم شد. آن وقت آقا به من فرمود: برو از قول من به صدرالحکماء بگو همین الآن بیاید این مریض را معاینه کند. من رفتم دکتر را آوردم، دکتر پس از معاینه نسخه‌ای نوشت و به من داد و رفت. آقا به من فرمود: برو به دواخانه فلان، بگو به حساب من دوای این نسخه را بدهند. من رفتم دوا را گرفته، آوردم. بعد فرمود برو به منزل فلان علّاف بگو به حساب من یک گونی ذغال بدهد. من رفتم ذغال را گرفتم، با مقداری غذا آوردم. خلاصه آن شب آن از هر جهت راحت شدند. هم بیمار با خوردن دوا حالش خوب شد، هم غذا خوردند و هم کرسی‌شان گرم شد. بعد فرمود: روزی چه‌قدر گوشت برای منزل ما می‌گیری؟ عرض کردم: هفت سیر؛ فرمود: نصف آن گوشت را هر روز به این خانه بده؛ آن نصف دیگر هم برای ما فعلاً بس است. آن وقت فرمود حالا بلند شو برویم، بخوابیم. 📚 همراه با عالمان شیعه| حجره فقاهت به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚حکایت کنیز زیبا آورده اند: معاویه کنیز بسیار زیبایی را به صد هزار درهم خرید و به اطرافیان خود گفت: این کنیز برای چه کسی شایسته است؟ گفتند: برای شما. معاویه گفت: درست نگفتید؛ بلکه این بانو برای حسین بن علی(ع) شایسته است؛ زیرا این زن هم دارای شرافت و شخصیت است و هم بین من و پدر حسین اختلافاتی وجود داشت، امید آن که با اهدای این کنیز، اختلاف ما برطرف شود. معاویه با طرح این دسیسه ی سیاسی، کنیز را همراه اموال بسیار و لباس‌های فاخر به حضور امام حسین (ع) فرستاد. امام حسین دید کنیز زیبایی است، پرسید: اسمت چیست؟ کنیز گفت: «هون»، (آرزو و عشق). امام حسین فرمود: خودت هم مثل نامت هستی. سپس امام حسین از او پرسید: چیزی حفظ هستی؟ کنیز گفت: آری! قرآن بخوانم یا شعر؟! امام فرمود: قرآن بخوان. کنیز این آیه را خواند: «وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لَا یَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا یَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ » کلیدهای غیب، تنها نزد خدا است و جز او کسی آن را نمیداند. او آنچه در خشکی و دریا است می‌داند. هیچ برگی از درختی نمی افتد، مگر این که از آن آگاه است، نه هیچ دانه ای در مخفیگاه زمین و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد، جز این که در کتاب آشکار (کتاب علم خدا) ثبت است. امام حسین از او خواست شعری بخواند. کنیز این شعر عبرت انگیز را خواند: أنت نعم الفتی لو کنت تبقی غیر أن لا بقاء للانسان یعنی: تو جوان نیک و زیبایی، اگر بقاء داشته باشی؛ ولی بقایی برای انسان نیست. امام حسین بر سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه کرد. آن گاه به آن کنیز با معرفت رو کرد و فرمود: تو را آزاد کردم، هر چه معاویه فرستاده مال خودت باشد. 📙فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه ۸۱/۱ - ۸۳؛ به نقل از: دراسات وبحوث فی التاریخ و الاسلام ۱ / ۱۵۵. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان تصویری 🔴حکایت زیبای حضرت الیاس به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚چرا بعضی از در و بعضی از در راحتی و ؟ همیشه این سوال هست که چرا مؤمنین با اینکه اهل عبادت هستند، اما بعضا در گرفتاری و رنج هستند و در مقابل کسانی که به خدا اعتقادی ندارند در ثروت و راحتی هستند و خدا کاری به آنها ندارد؟ در این روایت به این سوال پاسخ داده میشود: امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرمودند که خدای عزوجل می‌فرماید: به عزت و جلالم سوگند، من بنده‌ای را که می‌خواهم رحمت کنم، او را از دنیا بیرون نمی‌برم مگر اینکه بابت هر خطا و گناهی که کرده کفاره آنرا بگیرم. من بنده‌ام را به بیماری در بدنش و یا تنگی در روزیش و یا ترس در دنیایش مبتلا کنم تا کفاره خطایش باشد، پس اگر باز چیزی بماند، مرگ را بر او سخت گردانم (تا آمرزیده و پاک بمیرد و پس از مرگ دچار عذاب نشود) و به عزت و جلالم سوگند، من بنده‌ گنهکاری را که بخواهم عذاب کنم از دنیا بیرونش نمی‌برم تا پاداش هر عمل نیکی که کرده را بدهم، پاداش او را بوسیله تندرستی در بدنش و یا فراخی در روزی‌اش و یا به آسودگی و گشایش در دنیایش بدهم و اگر چیزی باقی بماند مرگ را بر او آسان نمایم 📕سخن خدا، کلیات احادیث قدسی، ص 108 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید حرف دل خیلی هامون باشه که تو این جهان پرتلاطم 👇👇 چطور به خدا نزدیک شیم؟؟؟؟؟؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═