eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جمعه تـون عـالـی 💖الـهـی 🌸هرچی حس خوبه 💖خـــدای مـهربـون 🌸براتـون مقدر کنه 💖دلتــون شـاد 🌸لحظه هاتـون آرام 💖وجـودتـون سـلامـت 🌸و زندگیتون پراز محبت باشه 💖آدینه تون زیبـا در کنار عزیزانتون ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 امام باقر علیه السلام فرمود: یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند، از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقل هائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است. آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد 'مرد اولی' بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟ 'آن چیست و این چیست؟' خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند، ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد. 📙 اصول کافی، جلد ۲ ، ص۴۴۶ ، باب عقوبه الذنب ، حدیث ۱۱ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.» پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.» پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد . در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود . از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم . در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند : اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید : چرا این گونه گریه می کنی ؟  ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند. سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهترین مدرک تحصیلی جهان چیست ؟! دکتر ویکتور فرانکل ؛ تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشويتس در لهستان معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند ، او در نامه‌ا‌‌ی‌ خطاب به معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ اینگونه می‌نویسد: چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند، من اتاق‌های گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی می‌شدند. من پزشكان ماهری را ديدم كه کودکـانی معصوم و بی‌ گناه را به راحتی مسموم میكردند. من پرستارانی کاربلد را دیدم ‌که انسان‌ها را با تزریق یک آمپول به قتل می‌رسانند. من فارغ‌ التحصیلان دانشگاهی را دیدم که می‌توانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد. از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانش‌آموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آنها یک انسان بسازید ، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند. پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نيست و هرکسی می‌تواند با چند سال تلاش به آن برسد . اما به دانش‌آموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از آنها "انسانیت" است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.   سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است. ﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ خَیۡرٞ مِّنۡهَا وَهُم مِّن فَزَعٖ یَوۡمَئِذٍ ءَامِنُونَ ﴾ [النمل: 90]. «کسانی که کارهای پسندیده انجام می‌دهند، پاداش بهتر و بالاتری از آن خواهند داشت و آنان از هراس آن روز در امانند». ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚گریه امیرالمؤمنین ؟! روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیری با جوانی هم غذا شدند، هر دو گریه می‌کردند. از پیر پرسیدند: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: برای آن‌که من دندان ندارم و جوان هر چه هست خواهد خورد. از جوان پرسیدند: تو چرا گریه می‌کنی؟...☝️🏻☝️🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
داستان کوتاه اما زیبا اصالت مهم تر است یا تربیت می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد: در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است يا تربيت خانوادگی شان؟ شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است. بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند. به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند. فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد. بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند. ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود. در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است. ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم. که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است. شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند. شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت: اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز! کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود. ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود. تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند. لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد. چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد. زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد. هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب..... اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا ! يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است. يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛ ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد. و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3 پیام فیلم 3 ثانیه‌ای: - پیروزی از آن کسی است که تا آخرین ثانیه تلاش میکند. - برای برنده شدن کافیست یک میلیمتر جلوتر باشی. - جشن پیروزی را قبل از اتمام رقابت، آغاز نکن. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 با توجه به تخریب اموال عمومی و آسیب به مردم شریف ایران، آیا موافق مجازات و برخورد قاطع با اغتشاشگران هستید؟ 1⃣ بله👍 2⃣ خیر👎
📚شاه طهماسب و شاه عباس شاه طهماسب چـند تا زن داشت که يکي از آنها را خيلي خيلي دوست داشت. از قضاي روزگار رمال دربار عاشق همين زن شده بود. اما به هر دري که زد و هر کاري که کرد زن زير بار او نرفت که نرفت. رمال هم کينه او را به دل گرفت. مدتي گذشت، زن حامله شد و پسري به دنيا آورد که از بس زيبا بود چشم خلايق از ديدنش خيره مي ماند. با آمدن اين زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بيشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود يک شب يواشکي به بالين پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توي جيب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسيد که ديشب سر بچه را بريده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بياندازد و قاتل بچه را پيدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هي دو سه بار زير لب آه کشيد و زمزمه کرد و هي با خود گفت نه نه ممکن نيست! مگر ميشود؟ نه اصلا شدني نيست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد. شاه که از فرط عصبانيت مثل مار زخمي ره خود مي پيچيد، حوصله اش سر رفت و داد کشيد آخر بگو ببينم چه مي بيني که اينقدر آه و واويلا مي کني؟ قاتل کيست؟ رمال هم که ديد نقشه اش خوب گرفته و تيرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اينگونه که از رمل پيداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب اين را که شنيد فرياد زد چه مي گويي؟ مگر مي شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واويلاي من هم از اين بود! اما خودتان که ديديد چند بار رمل انداختم و رمل اين را نشان داد. حالا هر تصميمي مي گيريد بگيريد که ديگر از من کاري ساخته نيست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوي خونين را از جيب مادر بچه پيدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آيه آورد و الحاح کرد فايده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خيلي دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند.اما چون همه نوکرها و کلفت هاي دربار از دست زن جز خير و خوبي هيچ چيز ديگري نديده بودند، در بيرون کردن زن طفره رفتند تا اينکه قرعه اين کار به نام رمال باشي خورد. رمال باشي هم از خدا خواسته زن را برداشت و بيرون برد. در بين راه رو بزن کرد و گفت حالا ديگر در اختيار من هستي و بايد زن من بشوي والا بلايي به سرت مي آورم که مرغن هوا به حالت گريه کنند. زن بينوا که مي دانست همه اين بلاها که بر سرش آمده زير سر رمال باشي خائن است، گفت هر کاري مي خواي بکن. پس از بچه نازنينم مي خواهم روي دنيا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد ديد فايده اي ندارد. آخر کار، جفت چشمهاي زن بيچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بريده پسرش تک و تنها گذاشت توي بيابان و برگشت به کاخ. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او ترمان (terman) می‌گفتند. او بسیار شیرین‌عقل بود و گاهی  سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت مرحوم پدرم نقل می‌کرد، در سال 1345 برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم. ساعت 10 صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند. یک اسکناس 5 تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت. باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این 5 تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک 10.» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم. الان تازه صبحانه خورده‌ام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم. من بارها خودم را آزموده‌ام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد. 📚حکایات کوتاه نمناک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴چطور کارهای خونه رو با همسرمون تقسیم کنیم؟ 1⃣ اولویت‌هاتون رو بشناسید مثلا درباره گردوخاک، تمیزی سرویس‌ بهداشتی، رخت‌خواب به‌هم‌ریخته، خونه مرتب، پرداخت به‌موقع قبض‌ها و... اولویت‌بندی کنید. 2⃣ موانع رو شناسایی کنید فهرستی از کارهای خانه رو بنویسید که هر کدوم از شما از انجامش نفرت دارین. شاید چیزی که شما از اون متنفرین، برای همسرتون قابل‌تحمل باشه. 3⃣ درباره زمان‌بندی به توافق برسید برخی افراد اهل سحرخیزی و برخی اهل شب‌زنده‌داری هستند؛ بنابراین اگه همسرتون رو مجبور کنید کارهای خونه رو در ساعاتی که آمادگی نداره انجام بده، نارضایتی به وجود میاد. 4⃣ برنامه رو هر هفته مرور کنید همسرتون رو از برنامه هفته پیش‌ِرو مطلع کنید. جلسات، مأموریت و مهمانی‌ها رو بررسی کنید؛ بعد با درنظرگرفتن این موارد برنامه‌ریزی کنید که چه کارهایی رو چه کسی باید انجام بده. 5⃣ وظایف رو بازبینی کنید اگر استانداردهای خونه‌داریتون رو تعیین کنید، کارها به‌لحاظ جسمی و روانی، کمتر خسته‌کننده خواهند شد. تقسیم ناعادلانه کارها عامل فرسایش زندگی مشترکه. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
زندگی ست دیگر... همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست همه سازهایش کوک نیست باید یاد گرفت با هر سازش رقصید حتی با ناکوک ترین ناکوکش اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند به این سالها که به سرعت برق گذشتند به جوانی که رفت میانسالی که می رود حواست باشد به کوتاهی زندگی به پاییزی که رفت زمستانی که دارد تمام می شود کم کم ریز ریز، آرام آرام، نم نمک... زندگی به همین آسانی می گذرد. ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است بدون ابر بدون بارندگی... هر جور که باشی می گذرد روزها را دریاب... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚کچل و شیطان کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.» شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .» شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد . همان طور که کچل به مراد و مطلبش رسید انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسید . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم از آخر و عاقبت درس خوندن... 😁 چقدر به تحصیلات و کسب علم اهمیت می‌دی؟ کلمات این حکایت؛ معرکه گیر: کسی که با انجام کارهایی مانند ریسمان بازی و تردستی مردم را سرگرم می‌کند. ماجرا: دعوا، مرافعه، جدال، جَر. مُعَلَّق زدن: پشتک زدن. چنبر: حلقه، هر چیز دایره‌مانند. رَسَن: ریسمان. تَعَلُّم: آموختن، یاد گرفتن. مرده‌ریگ: به ارث مانده. مذلت: خواری و پستی. فلاکت: ناداری و خواری. ادبار: بدبختی، سیه‌روزی. یک جو: ذرّه‌ای ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب ✨برایتان دعا میکنم ⭐️خدای بزرگ نصیبتان کند ✨هر آنچه ازخوبی ها 🌙آرزو دارید🙏🏻 🌙لحظه هاتون آروم ✨خونه هاتون گرم از محبت ⭐️آسمون دلتون ستاره بارون ✨خواب تون شیرین 🌙شبتون بخیر⭐️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌷هر روز صبح طلوع دوباره 🌸خوشبختی و امید دیگری است 🌷بگشای دلت را به مهربانی 🌸و عشق و محبت را 🌷در قلبت مهمان کن بی شک 🌸شکوفه های خوشبختی 🌷در زندگیت گل خواهد کرد 🌹درود بر شما زیبا ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشيروان انوشيروان عادل وزيرى داشت به‌نام بوذرجمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت: ”من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.“ بوذرجمهر گفت: ”اى فرزند پول من کفاف اين خرج‌ها را نمى‌دهد“. دختر گفت: ”تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري. اگر تا سه روز ديگر، آن‌را برايم نخرى خود را مى‌کشم.“ فردا بوذرجمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد بوذرجمهر خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بوذرجمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که : ”شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچه‌هايم را بدهم.“ انوشيروان خزانه‌دار را صدا زد و گفت: ”در اين ماه هر چه بوذرجمهر پول خواست به او بده.“ بوذرجمهر رفت. خزانه‌دار شاه گفت: ”همهٔ چيزها در دست بوذرجمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست سلطان در دست او است. آن‌وقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مى‌گويد پول يک گل الماس را ندارم.“ انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت: ”سلطان هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد“. در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکام مى‌داد. زنگ صدا مى‌کرد و انوشيروان براى شنيدن حرف‌هاى رعيت نزد او مى‌آمد. انوشيروان با خودش فکر کرد: ”شايد محافظين نمى‌گذارند کسى به زنجير نزديک شود.“ بوذرجمهر را خواست و گفت: ”امروز بگو جار بزنند که من بار عام مى‌نيشينم و هر کس مى‌خواهد بيايد“ جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بوذرجمهر را دنبال نخود سياه فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت: ”هر کس از وزير من، بوذرجمهر، گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.“ از هيچ‌کس صدا درنيامد. انوشيروان با عصبانيت گفت: هيچ‌کس شکايتى ندارد؟“ همهٔ مردم فرياد زدند: ”شکايتى نداريم“. پيرمردى بلند شد و گفت: ”يک نفر در اين شهر هست که روزى يک‌بار براى من آذوقه مى‌آورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم“ انوشيروان گفت: ببين ميان جمعيت هست؟“ پيرمد گفت: ”نگاه کرده‌ام. اگر بود يقه‌اش را مى‌گرفتم و مى‌پرسيدم که چرا نيامده.“ انوشيروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتى بوذرجمهر آمد. پيرمرد گفت: ”قربان اين همان شخص است“. سلطان، خزانه‌دار را خواست و به او گفت: ”اى حرام‌زادهٔ بخيل، هيچ‌کس از بوذرجمهر شکايتى نداشت تو مى‌خواستى وزيرى را که نمى‌گذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟ خزانه‌دارى مثل تو به درد من نمى‌خورد“. بعد از بوذرجمهر پرسيد: ”چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟“ بوذرجمهر گفت: ”چون مى‌دانستم که اين خزانه‌دار براى من مايه مى‌گيرد، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مى‌کنم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚شاه طهماسب و شاه عباس شاه طهماسب چـند تا زن داشت که يکي از آنها را خيلي خيلي دوست داشت. از قضاي رو
زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نياز مي کرد که ناگهان سواري از راه رسيد و از زن پرسيد اينجا چه مي کني؟ زن گفت همانطور که مي بيني کور شده ام و جفت چشمهايم را درآورده اند، سر پسرم را هم بريده اند. سوار از اسب آمد پائين و چشمهاي زن را برداشت و گذاشت سر جايش، سر بچه را هم گذاشت روي تنش، بهد دعائي کرد و وردي خواند؛ در يک چشم بر هم زدن زن بينا و پسرش زنده شد. زن به دست و پاي سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسيد. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت اي زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از اين حکايت هم به کسي نگو تا موقعش. خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسيد به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگي کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزي از روزها مادر عباس کمي پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توي حرم امام حسين تا زيارتي بکند. همينکه رفت توي حرم، درويشي را ديد که مشغول مدح امام حسين بود و با صداي خيلي قشنگي مداحي مي کرد. عباس که خيلي از صداي گرم درويش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و براي اينکه مادرش نفهمد کمي از آب حوض حرم را توي فانوس ريخت و برگشت به خانه. تا رسيد به خانه فانوس را داد به مادرش و تندي رفت توي رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهميد که بجاي نفت، آب توي آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسين آن شب فانوس بهتر از هر شبي مي سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بيدار شد مادرش از او پرسيد نفت ديشب را از کجا خريدي؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر مي کرد مادرش از روي طعنه و تمسخر اين را مي گويد از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعريف کرد. اما ديد که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از هميشه مي سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسين شد و هر روز به حرم مي رفت و با صداي رساي خود در مدح امام حسين و ديگر امامان شعر مي خواند. روزها گذشت تا اينکه روزي شاه طهماسب پادشاه ايران به قصد زيارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشي هم با او بود. وقتي زيارت شاه طهماسب تمام شد صداي پسرک مداح که با شيريني و گرمي بسيار مي خواند، به گوش او رسيد. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسيار قشنگي به او پوشاندند و مقداري سکه نيز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالي به خانه آمد و حکايت را براي مادرش تعريف کرد. فراي آن روز پسرک بازهم در حرم مداحي کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و اين بار از او خواست که شب را پيش او بماند و برايش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول بايد از مادرم اجازه بگيرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگويد که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو اين تويي که به شهر ما آمدي و مهمان ما هستي، اگر قدم رنجه کني و بر ما منت بگذاري فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذيرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذاي کمي که مادر عباس پخته بود کم نيامد و همه همراهان شاه از همان ديگ کوچک غذا خوردند و سير شدند! شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پيش خدا و امام حسين آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگي خودش را براي او تعريف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته. زن آهي کشيد و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد مي آورد از آن بگذريد؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با اين شرط که در حين گفتن قصه اش هيچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضي شد که قصه اش را بگويد. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهاي خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت.بعد زن شروع کرد و همه حکايت خود را از زندگي در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشي به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ريخت. شاه طهماسب که قصه را شنيد آه از نهادش برآمد و فهميد که اين زن مومن و محترم و اين پسر زيبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشي نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جاي آورد و تاج پادشاهي را با دست خودش روي سر عباس گذاشت و او را جانشين خودش کرد. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚بنه کی از اين قصه روايت‌هاى مختلفى وجود دارد. ”يک مادر و يک پدر و يک دختر بودند. سر شب پدر دختر به خانه آمد و گفت: امشب جائى دوعوتم، به خانه نمى‌آيم. اين خب را داد و رفت. مادر رو به دختر کرد و گفت: برو در را ببند! دختر گفت: ننه بگذار اين يک لا پنبه را بريسم، بعد در را مى‌بندم. در اين موقع مردى قوى هيکل و درشت اندام، وارد خانه شد و دم در اتاق آمد و گفت: سلام عليکم. مادر دختر غافلگير شد و جواب داد: عليک‌سلام. و به دختر گفت: يک پلته(به کسر ”پ“ و ”ت“ نخ پنبه‌اي، مثل فتيلهٔ چراغ که به‌هم بافته و تابيده شود.) ريزبنه‌کي(به کسر ”ب“ و ”ک“ نام دختريست.) / دوپلته ريزبنه‌کى / حرف گوش نکردى بنه‌کى / در پيش نکردى بنه‌کي. سپس مرد قوى هيکل گفت: واسه شما / دستور شما / مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد چاى شب چله‌اى و قليان براى مهمان بياري؟ مادر به دختر گفت: يک پلته ريزبنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کى / حالا پاشو براى مهمان چاى و قليان شب چله بيار. دختر پاشد و چاى و قليان آورد و پيش مرد قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسهٔ شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان طعام بيارين/. مادر به دخترش گفت: يک پلته ريز بنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ حالا پاشو براى مهمام طعام بيار. دختر پاشد و رفت شام آورد. جلو مهمان قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسه شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان رخت‌خواب پهن کنين و بخوبه. مادر به دختر گفت: يک پلته ريز بنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کي/ برو براى مهمان جا بينداز تا بخوابه. و بعد رو به مهمانى قوى هيکل کرد و گفت: ما هميشه پيش از خواب آب به سر مى‌کنيم و بعد مى‌خوابيم. اين را گفت و رفت و يک ديگ بزرگ آب روى اجاق گذاشت. آب که جوش آمد و آماده شد. مرد قوى هيکل به مادر دختر گفت: شما اول آب به سر کنيد. او جواب داد: اول شما بايد آب به سر شويد چون که بر ما مهمان هستيد. مرد قوى‌هيکل قبول کرد و روى تخته سنگ در حياط که سرپوش چاهى بود ايستادد. در اين حال مادر دختر خم شد و در يک آن يکى از آجرهاى لق زير تخته سنگ را کشيد، تخته سنگ که زير کنجش خالى شد، به ته چاه سقوط کرد و مرد قوى هيکل را هم با خودش توى چاه برد. مادر دختر هم دست به کار شد و ديگ آب جوش را به درون چاه روى سر مرد قوى هيکل خالى کرد.“ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel