eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚قرآن انقلابی . رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دی
‌ 📚اسم بی ارزش از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه طلبه، نه ... . . چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم ... رهبر انقلاب ایران، طلبه بود ... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ... علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ... شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ... . . خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم ... . . من مسلمان شدم ... دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ... حالا چه فرقی می کرد ... فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ... . . وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم ... برگشتم خونه ... دیدار خداحافظی ... مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ... دوری من براش سخت بود ... می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ... من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... . . - کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ... اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ ... من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ... . . تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ... حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ... . . . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ 🔴آیا امواتی که به خواب ما می آیند خودشان هم متوجه این مساله هستند ؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‌
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦با صدایی که از فرطِ اشتیاق لرزان شده‌بود، گفتم: -آقای کریم‌زاده چرا زحمت کشیدید من که گفتم حادثه‌ی اون‌روز بخاطر بی‌احتیاطیِ خودم بود! هیچ‌چیز نگفت؛ فقط لبخندِ بی‌نهایت زیبایی به رویَم زد که از هزاران حرفِ عاشقانه هم کُشنده‌تر بود برایَم! امیرعلی...به من...وای خدایا! اگر این‌همه خوشبختی میدهی، لطفاً قدرتِ تحملَش را هم بده! آرام و با وقار جعبه را از دستَش میگیرم و آن را می‌گشایَم؛ ساعتِ نقره‌ای رنگِ زیبایی به من چشمک می‌زند؛ خدای من! چقدر این مَرد خوش‌سلیقه است...! با شرمِ پنهانی زمزمه میکنم: -دستتون درد نکنه، واقعا نیاز نبود. لبخندش این‌بار دندان‌نماتَر شد؛ +قابلِت رو نداره سادات، اگه موردِ پسندِت نیست، به بزرگیِ خودت ببخش دیگه! این بار لبانِ من هم به لبخندِ ظریفی کِش می‌آید. -نه نه! خیلی هم عالی و زیبا، ممنون. و دقیقاً در همین‌لحظه، نمی‌دانم چه شد که نگاهَم کاملاً بی‌اختیار، روی مچِ دستِ چپَش نِشست... اخمِ ظریفی که از روی تردید بود در چهره‌ام نمایان شد و نگاهم این‌بار به ساعتِ درونِ جعبه کشیده شد؛ خدایا، چه میدیدم؟! یعنی او...او سِتِ‌ساعت خریده‌بود؟ لبانَم را که بی‌دلیل و برای گفتنِ حرفی که خودم هم نمی‌دانستم چیست، از هم فاصله دادم، صدای هلهله و دست و جیغ و سوت بالا گرفت و بوق‌های ریتمیکِ ماشین‌عروسِ گل‌زده‌ای که مقابلِ تالار توقف کرد، فرصتِ صحبتِ دیگری نماند؛ و تمامِ نگاه‌ها حالا، خیره‌ی عروس و دامادی بود که با شادی و در نهایتِ خوشبختی، کنارِ هم قدم برمی‌داشتند...! •چند روزِ بعد• مشغولِ چک‌کردنِ چت‌های تلگرامی‌ام بودم که پدر مثلِ همیشه با دست‌های پُر از کیسه‌های میوه و خوراکی از راه رسید؛ نگاه‌ها و اشاراتی که با مادر رد و بدل میکرد، نشان میداد برای گفتنِ موضوعی این‌پا و آن‌پا میکند و حضورِ من انگار معذبَش میکرد! پیش از آنکه خودشان چیزی بگویند، به بهانه‌ی خواندنِ نماز به طبقه‌ی پایین رفتم؛ حسِ کنجکاوی تمامِ وجودم را در بَر گرفته بود، حال آنکه راهِ گریزی هم از آن نداشتم! چند پله را که پشتِ‌سر گذاشتم، قدمَم ناخوداگاه روی چهارمین پله ایستاد و گوش‌هایم تیز شد! نامِ خودم را چندباری میانِ صحبت‌هایشان شنیدم اما چیزِ مفهومی دست‌گیرم نشد! خدایا! موضوع چه بود که به من نیز ارتباط داشت؟ از استراق‌سَمع که ناامید میشَوم، قدمی دیگر برمیدارم که صدای نسبتاً بلند و جدیِ مادر، بارِ دیگر در جا میخکوبم کرد؛ +نه! اصلا! بهشون بگو فعلا شرایطِش رو نداریم. نمی‌دانم چرا، قلبَم لحظه‌ای فشُرده شد... انگار کوچکِ بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من بی‌اطلاع بودم! کاش اتفاقِ بدی نیوفتاده‌باشد... سه روزِ بعد همه‌چیز برایم اشکار شد؛ درست وقتی‌که امیرعلی سدِ راهم شد و با نگاهِ زیبا و نگرانَش، جانم را به آتش کشید؛ +سادات، تو نامزد داری؟! وای‌که چه‌حالی داشتم در آن‌لحظه و زبانم بند آمده‌بود انگار، که آنگونه از هیجان می‌لرزیدم! دلم میخواست برای آن حالتِ کلافه‌اش بمیرم. فقط یک‌کلمه از دهانم خارج شد: - نه! نفسِ گرمَش در صورتم رها شد و دستش با حالتی‌هیستریک میانِ موهای پرحَجمش فرو رفت. آستانه‌ی تحملم به‌سر رسید و لبانم تکانی خورد؛ -آقای کریم زاده، اتفاقی افتاده؟! نگاهَش در عمقِ چشمانم نشست و باز همان اخمِ ظریف که عجیب به چهره‌اش می‌آمد؛ +ببخش سادات! و نیم‌نگاهِ دیگری که موجِ زیبایی از حسی مُبهم را میشد به سُهول در آن دید، روانه‌ام کرد و بی‌هیچ حرفِ دیگری رفت و من هم‌چنان در دریایی از تردید و سوال‌های بی‌جواب، غوطه‌ور بودم...! به محضِ باز کردنِ صفحه‌ی تلگرامم، صدای اعلانِ پیام‌های زهرا، پشتِ سرهَم به‌گوش رسید؛ه جویای ماجرا که میشَوم، با یک جمله‌، دنیا و آخرتم را بهباد می‌دهد؛ -فهمیدی امیرعلی اومده خواستگاریت‌؟ قلبَم هزار بار میمیرد و زنده نمیشود! پس تمامِ آن پچ‌پچ‌ها... وای خدایا! پس او به همین‌خاطر آن سوال را از من پرسیده بود؛ "سادات تو نامزد داری؟"... شوقی بی‌نظیر وجودم را در بَر میگیرد. با خوشحالی تایپ میکنم؛ +راست میگی زهراجونم؟ وای باورم نمـیشه! و ناگهان...لحنِ جدی و صدای محکمِ مادرم در ذهنم تکرار میشود؛ "نه اصلا! بگو فعلا شرایطش رو نداریم" غصه و غم، مهمانِ دلم میشود؛ یعنی واقعا آنها قبول نمیکردند؟! امیرعلی... باور کنم هیچ راهی برای رسیدن به تو نیست؟! باید میدیدمَش؛ فقط یکبارِ دیگر... شاید این‌بار می‌توانست حرفِ دلَش را بزند! همانی‌که هربار در اوجِ کلافگی و سردرگمی، مانع از بروزَش میشد... خریدِ صفحه‌کلید برای تبلتَم، بهترین بهانه بود!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚از خروس هم رو میگیره !! مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟ گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس. مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است. پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم. دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد. دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت: عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت... گر خدای ناکرده ز آدمی دوری طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🌒وادی «ذی طوی»... در روايات محل ظهور و خروج حضرت مهدی «ع» و مركز تجمع ياران و دوستانشان این منطقه ياد شده است. 🌕🌒 به تعدادی از روایات درباره «ذی طوی» توجه فرمایید: ➖امام باقر، علیه السلام، در حالی که با دست مبارکش به ناحیه «ذی طوی» اشاره می کرد، فرمودند: «يَكُونُ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةٌ فِي بَعْضِ هَذِهِ اَلشِّعَابِ ثُمَّ أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى نَاحِيَةِ ذِي طُوًى...» برای صاحب این امر در برخی از این دره ها غیبتی خواهد بود. ➖امام باقر علیه السلام، در تشریح محل حضرت بقیة الله ارواحنافداه، در آستانه ظهور می‌فرمایند: «إِنَّ اَلْقَائِمَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يُنْتَظَرُ مِنْ يَوْمِهِ فِي ذِي طُوًى فِي عِدَّةِ أَهْلِ بَدْرٍ ثَلاَثِمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ رَجُلاً، حَتَّى يُسْنِدَ ظَهْرَهُ إِلَى اَلْحَجَرِ، وَ يَهُزَّ اَلرَّايَةَ اَلْمُعَلَّقَةَ.» قائم عجل‌الله فرجه، آن روز را در «ذی طوی» در حال انتظار، با ۳۱۳ نفر، به تعداد اهل بدر، به سر می‌برد، تا پشتش را به حجرالاسود تکیه داده، پرچم برافراشته را به اهتزاز درآورد. ➖امام صادق علیه السلام، نیز در این رابطه می‌فرمایند: گویی قائم «عج» را با چشم خود میبینم که با پای برهنه در «ذی طوی» سرپا ایستاده، همانند حضرت موسی «ع»، نگران و منتظر است که به مقام ابراهیم بیاید و دعوت خود را اعلام نماید. «كَأَنِّي بِالْقَائِمِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَلَى ذِي طُوًى قَائِماً عَلَى رِجْلَيْهِ حَافِياً يَرْتَقِبُ بِسُنَّةِ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَتَّى يَأْتِيَ اَلْمَقَامَ فَيَدْعُو فِيهِ.» ➖امام باقر علیه السلام، روز شکوهمند ظهور را چنین ترسیم می کند: قائم «عج» از تپه های «ذی طوی» با ۳۱۳ تن به تعداد اصحاب بدر، به سوی مکه معظمه سرازیر می‌شود، تا پشت مبارکش را به حجرالاسود تکیه داده، پرچم همیشه پیروزش را به اهتزاز درآورد. «أَنَّ اَلْقَائِمَ يَهْبِطُ مِنْ ثَنِيَّةِ ذِي طُوًى فِي عِدَّةِ أَهْلِ بَدْرٍ ثَلاَثِمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ رَجُلاً حَتَّى يُسْنِدَ ظَهْرَهُ إِلَى اَلْحَجَرِ وَ يَهُزُّ اَلرَّايَةَ اَلْغَالِبَةَ» ➖و در حدیث دیگری شهادت نفس زکیه را تشریح کرده، از آغاز قیام جهانی آن مصلح غیبی سخن گفته، درباره «ذی‌طوی» می‌فرمایند: آنگاه از گردنه طوی با ۳۱۳ تن از یاران، به تعداد اصحاب بدر، حرکت می‌کند تا وارد مسجدالحرام می شود، چهار رکعت در مقام ابراهیم نماز می‌خواند... «فَيَهْبِطُ مِنْ عَقَبَةِ طُوًى فِي ثَلاَثِمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ رَجُلاً عِدَّةِ أَهْلِ بَدْرٍ حَتَّى يَأْتِيَ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ فَيُصَلِّي فِيهِ عِنْدَ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ...» رسول اکرم صلی الله علیه و آله در «حجة الوداع» شب چهارم ذیحجة را در آنجا بیتوته کردند، نماز صبح را در آنجا اداء نمودند، آنگاه غسل کرده، از بخش سنگلاخ «ذی طوی» که مشرف بر حجون است، وارد مکه معظمه شدند. در این فراز از دعای ندبه که با سند معتبر از امام صادق علیه السلام بیان شده است، می‌خوانیم: «لَیتَ شِعْرِی أَینَ اسْتَقَرَّتْ بِک النَّوَی بَلْ أیُّ أَرْضٍ تُقِلُّک أَوْ ثَرَی، أَ بِرَضْوَی أَوْ غَیرِهَا أَمْ ذِی طُوًی...» ای کاش می‌دانستم که در کجا مسکن گزیده‌ای؟ و در کدام سرزمین تو را بجویم؟ آیا در کوه رضوی هستی؟ یا غیر آن یا در ذی طوی؟» ✍هیچ تردیدی نمی‌ماند که منطقه «ذی‌طوی » رابطه مستحکمی با حضرت مهدی«ع» دارد و آن حضرت مدتی از دوران غیبتش را در آنجا سپری می‌کند و در آستانه ظهور در آن مکان مقدس منتظر فرمان الهی می‌شود، و ۳۱۳ تن فرماندهان لشکری و کشوری خودش را در آنجا سامان می‌دهد، و حرکت نهایی خودش را از آنجا آغاز کرده، و به سوی حرم امن الهی گام می‌سپارد. ان شاءالله... 📗بحارالأنوار ،ج ۵۲، ص ۳۴۱ 📗التفسير (للعیاشی) ج ۲، ص ۵۶ 📗إثبات الهداة، ج ۵، ص ۲۱۲ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۸۵ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۷۰ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ «ذی طوی » در یک فرسخی مکه، در داخل حرم قرار دارد و از آنجا خانه‌های مکه دیده می‌شود. «ذی طوی » با الف مقصوره نام محلی در غرب مکه و در دروازه آن است. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ این فیلم پر از صفا و سادگیه مثل سحر های ماه رمضان 😊❤️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 نسخه ای برای ‏ 📖 یکی از یاران مخلص است،می‏گوید: از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدم، انسان گاهی گرفتار گناه می‏شود و به دنبال آن از خدا آمرزش می‏خواهد، حد آمرزش خواستن چیست؟ فرمود:حد آن توبه کردن است. کمیل: همین مقدار؟ امام:نه! کمیل: پس چگونه است؟ امام:هرگاه بنده گناه کرد،با حرکت دادن بگوید استغفرالله. کمیل:منظور از حرکت دادن چیست؟ امام:حرکت دادن دو لب و زبان،به شرط این که دنبال آن حقیقت نیز باشد. کمیل:حقیقت چیست؟ امام:دل او پاک باشد و در باطن تصمیم بگیرد و به گناهی که از آن استغفار کرده باز نگردد. کمیل:اگر این کارها را انجام دادم از استغفار کنندگان هستم؟ امام:نه! کمیل:چرا؟ امام:برای این که تو هنوز به اصل آن نرسیده‏ ای. کمیل:پس اصل و ریشه استغفار چیست؟ امام:انجام دادن توبه از گناهی که از آن استغفار کردی و ترک گناه. این مرحله، اولین درجه عبادت کنندگان است. به عبارت دیگر، استغفار اسمی است که شش معنی دارد؛ 1⃣ پشیمانی از گذشته. 2⃣ تصمیم بر بازنگشتن بدان گناه به هیچ وجه.(تصمیم بر این که گناهان گذشته را هیچ وقت تکرار نکنی). 3⃣ پرداخت حق همه انسانها که به او بدهکاری. 4⃣ ادای حق خداوند در تمام واجبات. 5⃣ از بین بردن (آب کردن) هرگونه گوشتی که از حرام بر بدنت روییده است،به طوری که پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه میان آنها بروید. 6⃣ به تنت بچشانی رنج طاعت را، چنانچه به او چشانیده‏ ای لذت گناه را. در این صورت توبه حقیقی تحقق یافته و انسان از توبه کنندگان به شمار می‏رود 📕 بحار/ج۶/ص۲۷ داستانهای بحارالأنوار/ج۳/ص۵۹ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
صبحتون بخیر 🌷🍃 امروزتان بروفق مراد ازخدا میخوام🌷🍃 امروز بهترین روز رو داشته باشین الهی حال دلتون شاد احوالتون خوب 🌷🍃 روزگارتون عالی و سرنوشتتون خوشبختی و عاقبت بخیر باشید 🌷🍃 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 💔یاد خانه‌ مادربزرگ بخیر، آب تنی هندوانه در حوض فیروزه‌ای، بوی نم کاهگل، ایوان و صدای غل غل سماور و تسبیح مادربزرگ ... عطر نان داغ و تازه مادربزرگ صدای قل قل اشکنه و بوی نفت پله های خاکی حیاط و کوچه آب پاشی عطر شیربرنج رو ایوون و چشم انتظاری ما 🥺 فهمیده‌ام مادربزرگ‌ها گوهر تکرار نشدنی هستند. همه و همه.... و طاقت این روز‌های من مدیون خاطراتی است که بوی قصه‌های شیرین مادربزرگ را می‌دهد ... این حس آشنا مرا با خود تا دور دست‌ها می‌برد به آغوش گرم مادربزرگ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
👈 حتما تا آخر بخوانید طبیب نگاهی به زخم پهلوی متوکل انداخت و گفت: «ای خلیفه، این زخم به دلیل عفونت زیادی که در آن جمع شده، روز به روز ورمش بیشتر می شود.» متوکل ناله ای کرد و گفت: «فکر چاره باشید که این درد مرا از پای در می آورد.» طبیب نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی متوکل انداخت و گفت: «باید سر زخم را بشکافیم تا عفونت بیرون بیاید.» ـ سر زخم را بشکافید؟! من همین طور هم آرام و قرار ندارم، چه رسد به این که بخواهید چاقو را به زخم نزدیک کنید. طبیب دیگر گفت: «ای خلیفه! هیچ راهی غیر از این وجود ندارد.» فتح بن خاقان تعظیمی کرد و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی، شخصی را نزد علی النقی بفرستیم. شاید دوایی برای این مرض شما داشته باشد.» متوکل با اشاره‌ی سر، حرف او را تایید کرد. فتح بن خاقان بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت:«حتماً غلام با راه چاره ای بر خواهد گشت.» بطحایی که چشم دیدن امام را نداشت، گفت: «هیچ کاری از او بر نمی‌آید.» طبیب نگاهی تمسخر آمیز به فتح بن خاقان انداخت و گفت: «چه راهی غیر از شکافتن سر زخم وجود دارد؟!» مادر متوکل با دستمال اشک‌هایش را گرفت و پیش خود گفت: «نذر می‌کنم اگر فرزندم شفا پیدا کند، کیسه ای زر برای امام بفرستم.» ساعتی بیشتر نگذشته بود که غلام وارد جمع شد و گفت: «امام گفت که پشکل گوسفند را در گلاب بخیسانید و آن را روی زخم ببندید.» صدای خنده فضای اتاق را پر کرد: [ـ پشکل؟! ـ عجب حرفی! ـ واقعاً مسخره است. (=درست مانند کسانی که تجویز شیاف روغن بنفشه از امام صادق علیه السلام را مسخره می‌کردند)] صدای فتح بن خاقان آن‌ها را به خود آورد: ـ حرف امام بی حساب نیست. به آنچه دستور داده، عمل کنید. ضرری نخواهد داشت. و برای تهیه‌ی آن، از در بیرون رفت. یکی از اطباء گفت: «بهتر است ما هم بمانیم تا نتیجه‌ی کار را ببینیم». ساعتی بیش از گذاشتن دارو روی زخم نگذشته بود که شکافته شد و عفونت بیرون زد. طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرف های ما درباره‌ی او اشتباه بود‌.» بطحایی که کنار متوکل ایستاده بود، این حرف برایش گران آمد. سر در گوش متوکل برد و گفت: « ای خلیفه! بهتر است زودتر این طبیبان را مرخّص کنی. جایز نیست در حضور شما کسی را مدح کنند که خلافت شما را قبول ندارد.» متوکل که کمی دردش آرام شده بود، به آن‌ها گفت:«شما مرخص هستید،می توانید بروید». و رو به بطحایی گفت: «اگر داروی علی النقی نبود، من الآن حال خوشی نداشتم». بطحایی چشم های نگرانش را به زمین دوخت و به فکر فرو رفت. متوکل که متوجه نگرانی او شده بود، گفت: «در چه فکری؟ اتفاقی افتاده؟» ـ ای خلیفه! علی النقی مال و اسلحه‌ی زیادی در خانه‌ی خود جمع کرده و می‌خواهد علیه شما قیام کند. بهتر است زودتر فکر چاره ای بکنی. متوکل دستش را به هم کوبید و نگهبان را صدا زد. ـ برو سعید حاجب را خبر کن. وقتی سعید وارد شد، متوکل گفت: «همین امشب مخفیانه به منزل علی النقی برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اینجا بیاور.» * تاریکی کوچه را پوشانده بود. سعید نردبان را به دیوار کاهگلی تکیه داد و از آن بالا رفت. خود را به دیوار آویزان کرد تا جاپایی پیدا کند که صدای امام او را به خود آورد: ـ ای سعید! همان طور بمان تا برایت شمعی بیاورم! گوشه‌ی عمامه‌ی پشمی را دور سرش پیچید و از روی سجاده ای که روی ایوان انداخته بود، بلند شد. وقتی امام شمع را به حیاط آورد، سعید جاپایی پیدا کرد و خود را از دیوار پایین کشید. امام با دست اشاره کرد و گفت: «برو اتاق ها را بگرد و هر چه پیدا کردی، بردار.» سعید به فرش حصیری کف اتاق چشم دوخت و گفت: «ای سید! شرمنده ام. مرا ببخش. دستور خلیفه بود.» و به طرف اتاق ها رفت. * ـ ای خلیفه! در منزل علی النقی غیر از شمشیر که غلافی چوبی دارد و این کیسه چیزی پیدا نکردم. نگاه متوکل به یکی از کیسه‌ها افتاد که مُهر شده بود. رو به سعید گفت: «این که مهر مادرم است! برو او را صدا کن.» کیسه‌ی دیگر را باز کرد، چهارصد دینار داخل آن بود. وقتی مادرش وارد شد، کیسه را زمین گذاشت و گفت: «مادر! این کیسه را در منزل علی النقی پیدا کردیم که نشان مهر شما روی آن است. می خواهم بدانم مهر شما روی این کیسه چه می کند؟» مادر متوکل نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «چند روز پیش نذر کردم که اگر شفا پیدا کنی، ده هزار دینار برای امام علی النقی بفرستم. نشان مهر خود را نیز بر آن زدم.» صورت متوکل از شرم سرخ شد، رو به سعید گفت: «شمشیر و این کیسه‌ها را بردار و کیسه ای دیگر به آن اضافه کن و به منزل علی النقی برو و عذرخواهی بکن.»... 📕کافی، ج ۱، ص ۴۹۹ 📗الإرشاد، ج ۲، ص ۳۰۲ 📘المناقب، ج ۴، ص ۴۱۵ 📙الخرائج و الجرائح، ج ۲، ص ۶۷۶ 📒إعلام الوری، ج ۲، ص ۱۱۹ 📔کشف الغمة، ج ۲، ص ۳۷۸ 📚بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۱۹۸ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ‌•📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦ساعت حدودِ ۶ بعد از ظهر بود که چادرم را به‌سَر کردم و از خانه خارج شدم.خدا می‌داند در دلم چه آشوبی بود برای ملاقاتِ دوباره‌ی او، آن‌هم در شرایطی که فهمیده‌بودم این عشقِ آتشینِ من، یک طرفه نیست! اینکه بدانی کسی خواستارَت است و باز بتوانی مقابلِ نگاهِ خریدارانه‌اش، کمر راست کُنی، کارِ سختی بود! دمِ عمیقی میگیرم و قدم به داخلِ مغازه می‌نَهم. طبقِ معمول، محمدطاها روی صندلی لَم داده و موزیکِ شاد و مسخره‌ای گوش میداد! -سلام! نگاه بالا آورده و نیشَش را تا تَه گشود؛ ‌‌+به به به! حاج‌خانوم سایه‌ات سنگین شده؟! از ما دلخوری یا گوشی‌ت دیگه همکاری نمیکُنه؟ و چشمکی که هدفَش را نفهمیدم! فقط سکوتِ نحسِ نبودنِ امیرعلی بود که مثلِ خوره به جانم افتاده و ذره‌ذره توانَم را می‌گرفت. -این چه حرفیه؟ دورادور جویای احوال هستم؛ بازم تبریک اقای کریم‌زاده، ان‌شاءالله خوشبخت بشید! و نمی‌دانم چرا، با جمله‌ی آخرم آن‌چنان زد زیرِ خنده که چشمانم ناخودآگاه گِرد شد! بلند شد و دستَش را روی پیشخوان گذاشته، کمی به‌جلو خم شد و دستِ چپَش را به‌طرزِ مُضحکی مقابلم گرفت و حلقه‌ی نقره‌اش را به رُخ کشید؛ +خیلی داغون شدی فهمیدی عروسی کردم نه؟ و من واقعا نمی‌دانستم در جوابِ این شوخیِ مسخره، چه عکس العملی باید نشان دَهم!؟ تنها اخمِ کوچکی بر چهره نشاندم و لحنم رنگی از دلخوری گرفت؛ -خجالت بکش‌ آقامحمد، این حرفا چیه! و خنده‌اش این‌بار زیباتَر از قبل شد؛ +به زنم میگم منو به اسمِ کوچیک صدا زدیا، میاد گیساتو میکَنه! لب‌هایم از خجالت و شرمِ شنیدنِ این حرف‌ها، داغ کرد و دستانم مشت شد! گره‌ی ابروانم را محکم‌تَر کردم و جدی گفتم: -مثلِ اینکه موندنِ من اینجا کارِ درستی نیست، خدا نگهدارتون! و از مغازه خارج شدم که به دنبالم آمد؛ +سادات؟ چرا دلگیر میشی؟! ‌وای! چه تفاوتی بود میانِ سادات گفتن‌های او و برادرش...! انگار لحنِ مردانه‌ی دلبرم در دنیا تَک بود که آن‌چنان قلبم را به بازی می‌گرفت! ایستادم و به عقب برگشتم که همان لحظه، امیرعلی نیز وارد کوچه شد؛ با دیدنِ من و محمدطاها، آن‌هم بیرون از مغازه و در آن‌موقعیت،بارِ دیگر ابروانَش در هم گِره خورد؛ +چیشده طاها؟ -هیچی داداش، (دست در جیب شلوارش کرد و اسکناسی بیرون کِشید) بقیه‌ی پولشونو فراموش کردن بگیرن! زبانم از این‌همه سُهولت برای دروغ‌گویی بند آمده‌بود؛ اما التماسی که در چشمانِ محمدطاها موج میزد، نشان میداد که اگر امیرعلی می‌فهمید، اتفاقِ خوبی در راه نبود! پس بهتر دانستم من هم حرفی نزنم تا خدایی‌نکرده فکرِ بدی درباره‌مان شکل نگیرد! پول را می‌گرفتم و بعداً تحویلش می‌دادم! این بهترین راه بود؛ گرچه منظورِ بدی نداشت، می‌دانم! محمدطاها برخلافِ برادرش، خیلی شوخ‌طبع بود و این مزه‌پرانی‌ها نیز مختصِ من نبود! او با دیگران هم همین‌طور رفتار میکرد. قدمی به سمت‌شان میروم و سر‌به‌زیر می‌اندازم. -سلام. امیرعلی دستَش را جوری مقابلِ محمدطاها میگیرد که به‌راحتی میشد فهمید قصدَش، گرفتنِ اسکناس است؛ محمدطاها نیز بی‌هیچ حرفِ دیگری، با لبخندی‌ دندان‌نما و معنادار به برادرش، پول را به‌دستَش داد و با نگاهِ دیگری به من، به داخلِ مغازه بازگشت! با هرقدمی که به سویَم برمیداشت، کوبشِ قلبم پُرقدرت‌تَر میشد؛ با لبخندِ محوِ نشسته بر لبانَش، دلم میخواست بی‌مهابا و با تمامِ وجود، عشقم را به او فریاد بزنم! به‌درک که مردمانِ این شهر برایَم حرف در می‌آوردند! +خوبید سادات؟ زانُوانم سُست می‌شود اما خودم را نگه میدارم. به یادِ ساعتِ اهدایی‌اش که می‌افتم، بی‌اختیار استینِ چادرم را جلو میکِشم که انگار متوجه میشَود و لبخندش عمقِ زیبایی میگیرد؛ -ممنون. آبِ دهانَش را فرو فرستاد و نگاهش را به چهره‌ام دوخت؛ اسکناس را به سمتم گرفت و درست هنگامی‌که می‌خواستم آن را از دستش بگیرم، به‌طورِ ناگهانی و بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ای پرسید: + می‌تونم باهاتون راحت باشم؟! بدنم رَعشه‌ی عجیبی میگیرد؛ امیرعلی... می‌خواست با من...! وای خدایا؛ پس بلاخره برای گفتنِ آن رازِ مگویَش، با خود به توافق رسیده‌بود. سرم را به‌زیر انداخته و آهسته قدمی به عقب برمیدارم و مودبانه می‌گویم: -بله، اگه سوالی هست بفرمایید. لحظه‌ای مکث می‌کند و حواسَش به مَنی که با دیدنِ انگشترِ عقیقِ سرخ‌رنگش در انگشتِ دستِ مشت‌شده‌اش، در حالِ جُنون بودم، نیست! چشم می‌بندم که بی‌مقدمه می‌گوید: +علتِ مخالفت‌تون با خاستگاری چیه سادات؟ وای خدایا! نفسم کو؟ کجاست؟ بیا بالا لعنتی، مگر نمی‌بینی در حالِ جان دادنم؟! سکوتم را که میبیند، او هم قدمی به عقب برمیدارد!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚حکایت زینب کذابه زنی ادعا می‌کرد زینب است و به دعای پدرش امام علی(ع) عمری ابدی یافته است. مأمون او و امام رضا(ع) را با یکدیگر روبه‌رو کرد تا مشخص شود کدامیک راست می‌گوید. در این هنگام امام رضا(ع) پیشنهاد عجیبی داد. 🏷 روایتی از کتاب فرائد السمطین نقل می‌شود: ابوالفضل‌بن ابی‌نصر حافظ می‌گوید در کتاب عیسی‌بن ‌مریم عمانی خواندم که روزی از روز‌ها امام رضا(ع) بر مأمون وارد شد، در حالی‌که «زینب کذّابه» که ادعا می‌کرد دختر علی‌بن ابیطالب است و علی(ع) برای او دعا کرده که تا روز قیامت زنده بماند، نزد او بود. مأمون به امام رضا(ع) گفت: «به خواهرت سلام کن.» حضرت فرمود: «به خدا سوگند، او خواهر من نیست و علی‌بن ابیطالب پدر او نیست.» زینب هم گفت: «به خدا سوگند، او برادر من نیست و علی‌بن ابیطالب پدر او نیست.» مأمون گفت: «دلیل این سخن شما چیست؟» حضرت فرمود: «ما اهل بیت گوشتمان بر درندگان حرام است، او را پیش درندگان بینداز، اگر راست بگوید، درندگان از خوردن گوشتش خودداری می‌کنند.» زینب گفت: «با این شیخ (امام رضا) آغاز کن.» مأمون گفت: «سخن منصفانه‌ای گفتی.» حضرت فرمود: «باشد.» در این حال درِ جایگاه حیوانات وحشی را گشودند، آنان را مهیای غذا کردند و امام رضا (ع) به سوی آن‌ها پایین رفت. هنگامی که چشم آنان به حضرت افتاد، همه دم تکان دادند و در برابر حضرت سرِ تعظیم فرود آوردند. حضرت میان آن‌ها دو رکعت نماز خواند و از آنجا خارج شد. آنگاه مأمون به زینب دستور داد او پایین برود؛ اما امتناع کرد. از این رو، او را گرفتند، پیش آن‌ها افکندند، آن‌ها هم او را خوردند! پس از آن مأمون بر این مقام حضرت حسادت ورزید. پس از مدتی امام رضا(ع) بر مأمون وارد شد و او را نگران یافت، به او فرمود: «تو را نگران می‌بینم.» مأمون گفت: آری، صحرانشینی به درِ دارالاماره آمده، هفت تار مو به من داده و معتقد است این‌ها از محاسن رسول خداست و درخواست جایزه کرده است. اگر راست بگوید و من به او جایزه ندهم، شرافت (نسبی) خود را زیر پا گذاشته‌ام. اگر دروغ بگوید و به او جایزه بدهم، مرا به استهزا گرفته است. نمی‌دانم چه کنم! امام رضا(ع) فرمود: «مو‌ها را به من بده. وقتی آن‌ها را دید، بویید و فرمود: «این چهار تار مو از محاسن رسول خداست، اما بقیه از محاسن او نیست.» مأمون گفت: «از کجا می‌گویی؟» فرمود: «آتش بیاورید.» مو‌ها را در آتش افکند. آن سه تار موی بدلی سوخت و آن چهار تار موی اصلی سالم ماند و آتش بر آن‌ها تأثیری نداشت.مأمون گفت: «آن صحرانشین را بیاورید.» وقتی در برابر او ایستاد، دستور داد گردنش را بزنند. صحرانشین گفت: «به چه جرمی؟» مأمون گفت: «درباره مو‌ها راستش را بگو.» گفت: «چهار تار مو از محاسن رسول خدا (ص) و سه تار آن از محاسن خودم است.» منبع:  کتاب مستدرک عوالم‌العلوم، محقق: آيت‌الله سيد محمدباقر موحد ابطحي اصفهاني، انتشارات بنیاد بین‌المللی فرهنگی هنری امام رضاع به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═