eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚افسانه ملک‌محمد تجار پادشاهى بود که صاحب اولاد نمى‌شد. هفت زن گرفته بود و از هيچ‌کدام بچه‌دار نشده بود. يک روز درويشى آمد و گفت: 'من دوائى به پادشاه مى‌دهم تا بچه‌دار شود' . درويش را به حضور پادشاه بردند. گفت: 'تو مى‌توانى مرا صاحب فرزند کني؟' درويش سخت و محکم گفت: 'بله، اما شرط دارد' .- خب، شرط‌اش چيه؟- شرط‌اش اينه که اگر پسر گيرت آمد، براى خودت تا وليعهدت باشد، ولى اگر دختر گيرت آمد، مال من باشد. پادشاه گفت: 'يعنى چه؟' درويش گفت: 'يعنى همين که گفتم. اگر فرزندت دختر شد، بزرگ که شد مى‌آيم او را عقد مى‌کنى و به من مى‌دهي' . شاه گفت: 'حالا نمى‌شه يک پسر و يک دختر باشه؟' درويش گفت: 'چرا مى‌شه، تو قبول کن که دختر را به من بدهي' . شاه قبول کرد. درويش دوا را به شاه داد و رفت. گفت: 'وقتى دختر چهارده ‌ساله شد مى‌آيم' . شاه دوا را خورد و مدتى بعد يکى از زن‌هاى‌اش پسر آورد و زن ديگر دختر. پسر را ملک‌محمد تجار نام گذاشتند. نگفتم، قبل از اينکه بچه دنيا بيايد شاه رفت در يک جائى خيمه و خرگاه زد و گفت: 'هر کس خبر خوشحال از وضع حمل زن‌ها بياورد به او جايزه مى‌دهم' . وقتى‌که زن‌ها زاييدند، مردم به‌طرف خيمهٔ پادشاه هجوم بردند. شاه هم به همه پول و جواهر جايزه مى‌داد.چند سالى که از اين ماجرا گذشت تاجرى وارد شهر شد و جعبه‌اى براى پادشاه آورد. تاجر وقتى به حضور شاه رسيد گفت: 'اين جعبه را فلان پادشاه براى شما فرستاده و سفارش کرده که آن را در جاى خلوتى باز کني. براى بسيارى از پادشاهان شهرهاى ديگر هم فرستاده است' . شاه خلوت کرد و خودش ماند و وزير. به محض آنکه جعبه را باز کردند هر دو افتادند و بيهوش شدند. بعد که به هوش آمدند گفت: 'در جعبه را ببند و در يک اتاق خلوت بگذار. در اتاق را هم قفل کن، مبادا ملک‌محمد تجار بزرگ شود و چشم‌اش به اين عکس بيفتد' .اين ماجرا هم گذشت تا اينکه پادشاه مريض شد. به وزير ملک‌محمد تجار وصيت کرد که من با درويشى که با اين نام و نشانى قول و قرارى دارم، اگر آمد دختر را عقد کنيد و بدهيد ببرد. شاه مُرد و ملک‌محمد جانشين پدر شد. آن درويش هم درست سر موقع پيدا شد. مطابق همان قرار و مدار دختر را خواست. چون پدر هم وصيت کرده بود، دختر را عقد کردند و به درويش دادند. درويش هم عروس را برداشت و برد.ملک‌محمد به خزانه و انبارها سرکشى مى‌کرد و سياهه برمى‌داشت تا رسيد به همان اتاق در بسته. به وزير گفت: 'در اين اتاق را واکن' . وزير گفت: 'از اين اتاق صرف‌نظر کن' . ملک‌محمد گفت: 'پدرسوخته در را وا مى‌کنى يا گردنت را بزنم' . وزير ناچار شد در را وا کند. ملک‌محمد وارد اتاق شد و جعبه را ديد و به وزير دستور در آن را واکند. وزير گفت: 'قربان خودتان اين کار را بکنيد' . ملک‌‌محمد تا در جعبه را واکرد و چشم‌اش به عکس داخل جعبه افتاد از هوش رفت. دخترى بود مثل قرص آفتاب که هيچ‌کس نمى‌توانست در چشمان‌اش نگاه کند. وزير قدرى مشت و مالش داد تا به هوش آمد. گفت: 'نگفتم از اين کار صرف‌نظر کن. اين عکس براى پادشاهان همهٔ بلاد رفته و تا به حال هيچ‌کس دست‌اش به اين دختر نرسيده، هر چه هم داشته از بين رفته، خودش هم نابود شده و شهرش را هم کوفته‌اند و غارت کرده‌اند' . ملک‌محمد گفت: 'من از شهر و شاهى و تاج و تخت گذشتم. اختيار مملکت به‌دست تو. اگر آمدم که آمدم، اگر هم برنگشتم هر کارى خواستى بکن' . همه‌‌چيز را به وزير سپرد و يک خورجين (چيزهاي) از وزن سبک از قيمت سنگين برداشت و ترک اسب گذاشت و سوار شد و على دين نبى حرکت کرد.از اين کوه به آن کوه و از اين بيابان به آن بيابان مى‌رفت تا بلکه از صاحب عکس خبرى پيدا کند. بعد از مدتى سرگردانى و پرس و جو، يک روز به چشمه‌اى رسيد که درخت چنار بزرگى روى آن سياه انداخته بود. آب خورد و تر و تازه شد و زير سايهٔ چنار خوابيد. دورتر از چشمه قلعه‌اى بود که دختر قشنگى خاتون آن بود. خاتون کنيزش را فرستاده بود از چشمه‌ آب بياورد. کنيز تا چشم‌اش به ملک‌محمد افتاد برگشت و به خاتون گفت: 'جوانى آنجا خوابيده که عين حور پريزاد است' . پایان قسمت اول .. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ خاتون با کنيز پاى چشمه آمد و تا جوان را ديد گفت: 'اين ملک‌محمد برادر من است' . ملک‌محمد بيدار شد و خواهرش را ديد. همديگر را بغل کردند و اشک از چشمانشان سرازير شد.دختر گفت: 'تو کجا اينجا کجا؟' تاج و تخت بابام را چه کار کردي؟' ملک‌محمد گفت: 'تو اينجا چکار مى‌کني؟ شوهرت کيه؟ خونه‌ات کجاست؟' دختر گفت: 'بيا تا بريم خونه، فعلاً وقت اين حرفا نيست' . ملک‌محمد را به قلعه برد و بعد از پذيرائى مفصل گفت: 'شوهر من يک ديو است. براى آنکه نترسم به شکل درويش درمى‌آيد. اينجا مال و دولت فراوان دارد. اين کنيز را هم براى رفيق تنهائى من آورده. با من خوب رفتار مى‌کند ولى مى‌ترسم تو را بخورد' . نزديکِ آمدن ديو که شد، ملک‌محمد را در يک گوشه مخفى کرد. ديو تنوره‌کشان آمد و به شکل درويش وارد اتاق شد. بوئى کشيد و گفت: 'بو مى‌آد، بو آدميزاد مى‌آد. نعل انداز نعل ميندازه، با‌ل‌انداز بال ميندازه، هر که هستى خودت را نشان بده واِلا يک لقمهٔ چپت مى‌کنم' . بعد رو به دختر کرد و گفت: 'يالا راست بگو کى اينجا آمده، والا به جان سيبل‌هاى بور چخماقى ملک‌محمد تجار قسم که شقه‌ات مى‌کنم' . دختر گفت: 'تو واقعاً ملک‌محمد تجار را دوست دارى که روى سيبل‌هاش قسم مى‌خوري؟' گفت: 'معلومه زن! برادر زنمه، از چشمم بيشتر مى‌خوامِش!' گفت: 'قسم بخور هر کس باشد کارش نداشته باشى تا بگويم خودش را نشان بدهد' . ديو قسم خورد و ملک‌محمد تجار از مخفى‌گاه بيرون آمد.درويش به او تعظيم کرد، او را با عزت و احترام بالاى مجلس نشاند، و با او احوالپرسى کرد و گفت: 'تو کجا؟ اينجا کجا؟ چه عجب از اين طرفا؟' ملک‌محمد جعبه را بيرون آورد و گفت: 'دنبال اين آواره شده‌ام' . ديو گفت: 'درش را زود ببند که فهميدم چه آتشى به جانت افتاده! آنقدر کسان دنبال اين عکس جان و مال و سلطنت از کف داده‌اند که تو توى اونها گُمي. اين دختر، پادشاه فلان جاست و هر کس دنبال او مى‌رود، پادشاه مى‌فهمد از کجا آمده، از راه ديگرى مى‌رود و شهرش را در هم مى‌کوبد و غارت مى‌کند و خودش را هم از بين مى‌برد. آنجا طلسم است و من نمى‌توانم بروم. ما چهل دلاوريم. من و برادرانم مى‌توانيم تو را تا نزديک آنجا ببريم. باريکه راهى هست که از آنجا به بعد بايد خودت بروي. موقع برگشتن هم موى مرا در آتش بگذار تا سر همان راه حاضر شوم و تو را برگردانم. من و برادرانم چهل نفرى از شَهرت مواظبت مى‌کنيم. تو بايد به شکل تاجر بروى تا نفهمند، بلکه بتوانى يک جورى دختر را به چنگ بياوري' . پس از چند روز جناب ديو ملک‌محمد تُجار را تا سر همان باريکه راه برد و گفت: 'من ديگر نمى‌توانم جلوتر بيايم. چون طلسم مى‌شوم. هر وقت برگشتى همين جا موى مرا آتش بگذار تا بيايم و برت گردانم. پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5915653177713101040.pdf
8.47M
‌ 🎯بخش جدید 📎 ساعت دو و نیم را اعلام کرد. گوردن در پستوی کتابفروشی آقای مک چنی، پشت میزی وا رفته بود. گوردن کومستاک، بیست و نه ساله، آخرین عضو خانواده کومستاک - در این حالت بیشتر به لباس بیدزده شباهت داشت - با یک بسته سیگار چهار پنی ور می رفت و با شصتش آن را باز و بسته می کرد. دینگ دانگ ساعت از آنسوی خیابان، از جانب "پرنس ویلز" سکوت را شکست. گوردن اندکی جابجا شد. صاف نشست و سیگارش را در جیب بغلش گذاشت. دلش برای کشیدن یک سیگار پر می زد. اما فقط چهار نخ سیگار باقی مانده بود و باید چهارشنبه را با همان سیگارها به جمعه می رساند. چون تا جمعه پولی به دستش نمی رسید...☝️☝️ 📕 درخت زندگی ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ بسیاری از ما حداقل یک خاطره شیرین از دوران کودکی خود داریم که دوست داریم آن را از دل خاطرات بیرون کشیده حبابی از آن درست کنیم و برای همیشه در آن زندگی کنیم یک بار بی دغدغه بی اضطراب و شادمانه زیستم و آن عالم بچگی بود به کودکی ام که فکر می کنم تمام لحظاتش نمایش خاطرات شیرین است کاش می شد دوباره به کودکی بر گشت و تمام آن صحنه ها و لحظه ها را از نو تجربه کرد ✍🏻ادمین به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚دشمن دانا به از نادان دوست در گذشته ها حاکمی مهربان و دلسوز بر شهری حکومت می کرد که بسیار ضعیفان را یاری می کرد و مانع از زورگویی افراد ثروتمند می شد به طوری که دشمنان زیادی پیدا کرده بود و چندین بار قصد جانش را کردند. پادشاه قصه همسری مهربان داشت که همیشه پادشاه را از خیانت اطرافیانش مطلع می خواست. روزی همسر پادشاه از او خواست تا میمونی را به قصر آورده و او را برای نگهبانی بالای سر پادشاه تربیت کند. همسر پادشاه چون عقیده داشت که میمون حیوانی است که از احساسات انسان ها چیزی سر در نمی آورد و تنها به کسی که با او مهربان است خدمت می کند به همین دلیل این حیوان را مناسب برای نگهابی از حاکم می دیدید. در یکی از شبها دزدی از شهر خود گریخته و سر از شهر این پادشاه درآورد و چون خسته و گرسنه بود تصمیم گرفت به خانه ای رفته و دزدی کند. او آوازه ی این پادشاه و رفتار مهربانش را شنیده بود و به همین خاطر تصمیم گرفت به قصر پادشاه رفته و از آنجا چیزی بدزدد. دزد همان شب وارد قصر شد و یکراست به اتاق پادشاه رفت و میمونی را آنجا دید. همین که صدای پادشاه را شنید به پشت پرده ای رفت و پنهان شد تا پادشاه بخوابد. پادشاه که به خواب رفت ناگهان مارمولکی بزرگ پیدا شد، بر روی سینه پادشاه رفت. میمون که مارمولک را دید خنجری برداشت که مارمولک را بکشد که ناگهان دزد فریاد زد و از پشت پرده بیرون پرید و دست میمون را گرفت. پادشاه بیدار شد و میمون و دزد را در آن وضعیت دید و پرسید: تو کیستی؟ دزد جواب داد من شخصی هستم که از طرف خدا برای حفاظت از جان شما مرا فرستاده؛ من دشمن دانا و این میمون دوست نادان شماست. دزد همچنین اعتراف کرد که برای دزدی وارد قصر پادشاه شده و اگر آنجا نبود این میمون او را می کشت. خداوند مرا امشب به قصر شما کشاند تا شما از این نادانی میمون جان سالم به در ببرید. پادشاه نیز وقتی داستان را شنید سجده شکر انجام داد و گفت: الحق که دشمن دانا به از دوست نادان است. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦عرق از سر و رویَم می‌ریخت؛ تپش‌های پُرقدرتِ قلبم،تمامِ فضای اتاق را پُر
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦وای‌که چه‌هیجانی وجودم را در بَرگرفته‌بود که حتی قدرتِ مهارَش را نیز نداشتم! از پله‌ها بالا می‌رویم و حالا من میمانم و او و یک اتاقِ خالی از فردِ دیگری! با دست اشاره میزند تا ابتدا من بِنشینم؛ در حالی‌که سعی داشتم تمامِ حرکاتم آرام و با وقار باشد، کناری می‌نِشینم؛ دست بر زانو گذاشته و مقابلم جای میگیرد و هم‌زمان، نفسِ گرمَش را در صورتم رها میکند؛ +خوبی سادات؟ آبِ دهانم را فرو میفرستم؛ -الحمدلله... آهسته نگاهَش میکنم که لبخندِ زیبایی میزند؛ +دیدی همه‌چی درست شد؟! حس میکنم گونه‌هایم داغ کرده‌اند! لب میگزَم و او بی‌رحم‌تَر میشود؛ آرام، اما جوری که من نیز بشنوم، زیرِ لب زمزمه میکُند: +از اولشم مالِ خودم بودی سادات! وای قلبم! ‌+سادات؟... چقدر نامَم زیبا بود و نمیدانستم! امیرعلی حواسَت هست چه بر سرم می‌آوری؟! نفس‌هایم پُرفشار و تند شده‌بود؛ به چه لبخند میزنی؟ به بلایی که با جملاتَت، بر سرم آورده‌ای؟! خیلی بی‌رحمی امیر... زیر چشمی نگاهَش میکنم؛ سر به زیر انداخته و انگشترِ عقیقَش را در انگشت میچرخاند... لب باز میکند! اینبار جدی‌تر از قبل و بی‌مهابا محوِ چهره‌اش میشوم؛ +فوق‌دیپلم دارم؛ رشته‌ام که مشخصه، کامپیوتر. با طاها تو مغازه کار میکنیم و درآمدش هم شکرِ خدا خوبه! ناگهان سر بلند میکند و مچِ نگاهِ سرکشَم را میگیرد. +اما اگه بانو بگن، کارِ دوم هم پیدا میکنم! میترسم دهان باز کنم و قلبم بیرون بریزد! اما به هر جان‌کندنی‌شده، لبانم را از هم فاصله میدهم تا مبادا بعداً حسرت بخورم... -اقای کریم‌زاده؛ ‌مهم‌تر از همه‌چیزایی که گفتید برای من اخلاق و ایمانه! لبخندِ دندان‌نمایی میزند؛ +سادات من اگه الان از ایمانم تعریف و تمجید کنم که باید بهش شک کنی! جوابی برایش نداشتم؛ او، همانی بود که هیچ‌وقت امیدِ یافتنَش را نداشتم! خودِ خودش بود! همانی که نظیرَش نیست... +یه سوال بپرسم ازت؟ مثلِ اون غروبِ سه‌شنبه، باهام صادق باش! و ذهنم پَر میکِشد به آن‌روز.... "علتِ مخالفتِتون با خواستگاری چیه سادات؟" ای وای خدایا...باز هم از آن سوال‌هایی که دنیا و آخرتم را به‌باد میداد! نگاهش میکنم و لب میزنم: +بفرمایید. خیره‌ام میشود و من هر لحظه بیشتر احساسِ ضعف میکُنم! و بلاخره... +سادات، قبولم داری؟ جواب دادن به آن سوال، آن‌هم در این شرایط، واقعا سخت بود؛ نمیدانستم چگونه و با چه جملاتی باید به او پاسخ دَهم! امیرعلی، برایَم از همه نظر مَعقول است؛ که اگر یک درصد غیر از این بود، هرگز تا این حد به او دل نمیدادم... سر به زیر می‌اندازم، دستم از هیجان میلرزید؛ فقط یک‌کلمه میگویم. آن‌هم آرام و با شرمی‌پنهان! -صد‌ در صد... صدای نفسِ رها شده‌اش که به گوشَم میرسد، قلبم در سینه بی‌قراری میکند؛‌ کارتِ کوچکی از جیبَش در می‌اورد و به سویَم میگیرد؛ +سادات این شماره‌ی منه؛ جانِ جدّت زیاد منتظرم نذار! نگاهش میکنم، چهره‌اش از همیشه آرام‌تر و خواستنی‌تر است؛ آهسته دست‌پیش میبَرم و کارت را میگیرم؛ همانطور لب میزنم: -اگه موضوعِ دیگه‌ای نمونده، برگردیم پایین؛ دیگه طولانی نشه بهتره... از جا بلند میشود؛ +بریم سادات!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🔴چگونگی آشکار شدن قبرمخفی امام علی( ع) بعد از 130 سال! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ مامان همیشه میگه ☕️چای باید خوب دم بکشه! تا عطر و رنگ واقعیشو بفهمی... 🫖زود برش داری عطر و رنگش اصل نیست، دیر برداری میجوشه! چای اگه بجوشه که خوردنی نیست! ولی اگه دم بکشه، بشینی کنارِ ایوون، بارون بزنه، ☕️فنجونتو بگیری دستت، گرماشو حس کنی، اونوقته که لذت داره...! دوست داشتنم همینه! عجله نکن، لِفتش هم نده، بذار خـوب دَم بکشه :) مگه‌نه؟ روز و روزگارتون خوش به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚افسانه پیر خارکش و نخود مشکل‌گشا صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بودند، گوشه دنجى زندگى مى‌کرد. خارکش سپيدهٔ صبح راهى بيابان مى‌شد و تا دم غروب خار گرد مى‌آورد، و بعد خارها را پشت مى‌کرد و به شهر مى‌آمد. در شهر پشتهٔ خار را مى‌فروخت و با پول آن نانِ 'بخور نميري' را به خانه مى‌برد.در روزى سرد که مرد خارکش بى‌حوصله و بيمار به‌نظر مى‌رسيد، مثل هر روز براى فراهم کردن خار و فروش آن دامن بيابان را گرفت و رفت. اما آن روز هر چه کرد نتوانست خارى جمع کند. و دست آخر، دست خالى به شهر بازگشت! زنِ خارکش همينکه ديد شوهر پير او دست خالى به خانه آمده است، پرسيد: 'مَرد مگر امروز کجا بودي؟' . پيرمرد گفت: 'هر چه کردم نشد که پشتهٔ خارى جمع کنم. حالا هم دندان روى جگر بگذار و فکرش را نکن. در عوض فردا جبران خواهم کرد.'سپيده صبح فردا خارکش از خانه بيرون زد و راهى بيابان شد و تا دم غروب به هر جان‌کندنى بود پشتهٔ خار فراهم آورد، و از آنجا که بسيار خسته شده بود پيش از آنکه به‌سوى شهر حرکت کند، با خود گفت: 'بهتر است روئى به آب بزنم و لبى تر کنم!' . خارکش به‌سوى چشمه‌اى که در همان نزديکى بود رفت و وقتى به آن رسيد، دستى به آب بود و روئى شست و براى آنکه نفسى تازه کند پاى چشمه نشست. اما چندى نگذشت که رهگذر پيرى از راه درآمد و به او 'خسته نباشي' گفت. و بعد از احوالپرسى پرسيد: 'بابا کارت چيست؟' گفت: 'خارکش پيرى بيش نيستم!' رهگذر از پاى چشمه چند قلوه سنگ برداشت و به خارکنى داد. که در کوله‌پشتى خود بگذارد. خارکش با دودلى از رهگذر پير پرسيد: 'اين سنگ‌ها را براى چه با خود ببرم؟' . رهگذر گفت: 'تو برو کارت به چيزى نباشد!' خارکش با خود گفت: 'بهتر است که در اين گوشهٔ بيابان دل پيرمرد را نشکنم.'خارکش آفتاب غروب کرده بود که خارها را پشت کرد و به شهر آمد. در شهر پشتهٔ خار را فروخت و مثل هميشه از پول آن نانى و گوشتى خريد و به خانه شد.نيمه‌هاى شب که همه در خواب بودند، به ناگاه دختر کوچک‌تر خانه از خواب پريد و داد زد: 'نَنه نَنه چرا اتاق اين‌قدر روشن است؟' . و بعد پرسيد: 'روى طاقچه چيست که اين‌همه برق مى‌زند؟' خارکش که از خواب پريده بود، گفت: 'شايد همان قلوه‌سنگ‌هائى است که آن پيرمرد رهگذر از پاى چشمه برداشت و به من سپرد!' و در حالى‌که غلتى مى‌زد، گفت: 'حالا بخواب، تا فردا که ببينيم قضيه از چه قرار است.' فردا که شد خارکش يکى از سنگ‌ها را برداشت و به بازار برد. به طلافروش که نشان داد. طلافروش گفت: 'براى تبديل آن به پول، سکه ندارم!' . اين بماند!خارکش کارش بالا گرفت و بازرگان بزرگى شد. آن‌قدر که دختران او با دختران شاه رفاقت به‌هم زدند، و به خانهٔ يکديگر رفت و آمد مى‌کردند! اين را هم نگفتيم: رهگذرى که قلوه‌سنگ‌ها را از کنار چشمه برداشته بود، و به مرد خارکش داده بود، از او خواسته بود که ماه به ماه از نخود مشکل‌گشا و نذر آن غفلت نکند!روزى مرد خارکش که حالا بازرگان اسم و رسم‌دارى بود، قصد سفر کرد. پيرمرد هنگامى‌که از زن خود جدا مى‌شد، به او گفت که نخود مشکل‌گشا را از ياد نبرد.هنوز چند روزى بيش از سفر بازرگان نگذشته بود که دختر بزرگ شاه در پى دختر بازرگان آمد که به شنا بروند. شنا که کردند دختر بازرگان زودتر از آب بيرون شد و لباس به تن کرد. بعد دختر شاه از آب بيرون زد و لباس پوشيد، و اما همينکه خواست گلوبند مرواريدش را بردارد و به گلو بيندازد، هر چه گشت آن را نديد. از اين بپرس از آن بپرس، پيدا نشد که نشد! نگو کلاغى آمده بود و گلوبند را برداشته بود و به آشيانه خود برده بود.دختر شاه به کاخ که درآمد، قضيه گم شدن گلوبند را براى پدرش باز بگفت، و گفت که کار دختر بازرگان است. پایان قسمت اول به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🎞 ی کلیپ پر از حس نوستالژیک تقدیم نگاه گرمتون♡ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
شب پیشگویی از پل استر.pdf
3.22M
‌ ‌📎 آن جوهر زندگی که گاه روح می نامیم، همواره از طریق چشم با دیگران ارتباط می یابد. اصرار شاعران بر این نکته حتما درست است. راز اشتیاق با نگریستن به چشمان محبوب آغاز می شود، چون تنها در آن جاست که می توان لحظه ای به آن چه که او واقعا هست، پی برد..» 📕 شب پیشگویی ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦وای‌که چه‌هیجانی وجودم را در بَرگرفته‌بود که حتی قدرتِ مهارَش را نیز ندا
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦همه‌چیز همانطور که آرزویَش را داشتم، پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفته‌ی بعد برای بله‌برون بیایند و کمی مسئله را جدی‌تَر کُنند. از رفتارها و محبت‌های مادر و پدر میشد فهمید نظرِ مساعدی روی امیرعلی دارند اما یک بهانه‌ی کوچک کافی بود تا همه‌چیز بهَم بریزد! میدانستم مادر هنوز هم از ماجرای حماقتِ سعید و بهَم خوردنِ برنامه‌ریزی‌هایش ناراضی است، اما انگار امیرعلی نیز توانسته‌بود توجه و رضایتش را جَلب کند و همین برایم یک امیدِ بزرگ بود! امیدی برای رسیدن به رویای محالم که هنوز باور نداشتم قرار است به حقیقت مُبدل شود! میدانی خودم‌جان؛ گاهی باورِ خوشبختی، سخت میشود؛ هر از گاهی که کناری مینِشینم و به آینده‌ی زیبایی که متعلق به خودم و او میدانستم، می اندیشیدم، غرق در لذت میشدم! با تجسمِ قدم زدن کنارِ محبوبم و گرفتنِ دستانِ گرمَش...زُل زدن در چشمانِ گیرایش... خدا میداند این ذهنِ سرکِشم تا کجاها پیش‌رفته و قلبم چه کوبش‌های پرشور و هیجانی را تاب آورده بود! دو شب از شبِ خاستگاری میگذشت؛ ساعت حدود دهِ شب بود و میدانستم امیرعلی و برادرش تازه به خانه بازگشته‌اند! چندباری پیش‌آمده‌بود این ساعت با پدر برای قدم‌زدن یا خرید از فروشگاهِ بیرون رفته‌باشیم و معمولاً مغازه‌شان تا همین ساعت باز بود... گوشی‌ام را برمیدارم و شماره را با نامِ مهربان ذخیره میکنم؛ نمیدانم چرا، اما خیلی‌وقت است که امیرعلی در ذهنم مهربان نام گرفته‌بود... وارد تلگرام میشَوم، نامِ کاربری‌اش دیوانه‌ام میکُند: " أنا عباسک یا زینب" به پروفایلش نگاه میکنم؛ تصویرِ زیبایی از نامِ امیرالمؤمنین و عکسِ خودش که با ِن ژستِ زیبا، گوشه‌ی تصویر محو شده‌بود... صفحه‌ی موبایل را به سینه میفِشارم؛ نفسِ عمیقی میکِشم و انگشتم به روی کیبورد میلَغزد؛ -سلام! میدانستم از روی نامَم، سادات موسوی، میفَهمد چه کسی هستم! پس نیازی به معرفی نبود... چند دقیقه میگذرد که انلاین میشود؛ در حال نوشتن.... همین‌جمله میتوانست حالم را یک‌جورِ ناجور کند؛ +علیک سلام سادات، خوبی؟ ‌-الحمدلله! و انگشتم شیطنت میکند برای تایپِ شما خوبی؟! ، اما مانعَش میشوم! +برگِ زردی، با سماجَت شاخه را چسبیده‌بود دست‌های خویش و دامانِ تو اَم آمد به یاد... یک بار، دو بار، سه بار... آن متن را میخوانم و میخوانم، تا باور کنم چیزی که میبینم خواب نیست! کاش میشد حسِ واقعی‌ام را نسبت به تک تکِ این جملات برایَش فریاد بزنم؛ اما تنها به یک کلمه اکتفا میکنم؛ حال ِنکه تمامِ وجودم از حسی زیبا لبریز است...! -قشنگه. پاسخ می‌آید؛ +بستگی به مخاطبِ متن داره :) ای وای دلم؛ وای دلم....هیچ نمیگویم! من در آن لحظات توانِ هیچ کاری را نداشتم! فقط در رویایی غوطه‌ور بودم که حسِ شیرینِ عشق بدجور در آن موج میزد! برای دفعه اول، با تمامِ تمایلات درونی‌ام، بهتر دانستم کمی اقتدار چاشنیِ کارم کنم. تایپ میکنم: -شب بخیر... و دلم از این جمله میگیرد....میمیرد! +شبِت زهرایی دخترِ فاطمه. وای که حسِ قشنگی با این لقب به جانم انداخت؛ دخترِ فاطمه...دلم میخواست برایش هزاران استیکرِ قلب روانه کنم، اما تنها یک ایموجیِ لبخند میشود جایگزینِ تمامِ حرف‌های ناگفته‌ام!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═