بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦وایکه چههیجانی وجودم را در بَرگرفتهبود که حتی قدرتِ مهارَش را نیز ندا
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦همهچیز همانطور که آرزویَش را داشتم،
پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفتهی بعد
برای بلهبرون بیایند و کمی مسئله را جدیتَر کُنند.
از رفتارها و محبتهای مادر و پدر میشد فهمید
نظرِ مساعدی روی امیرعلی دارند اما یک بهانهی
کوچک کافی بود تا همهچیز بهَم بریزد!
میدانستم مادر هنوز هم از ماجرای حماقتِ سعید
و بهَم خوردنِ برنامهریزیهایش ناراضی است،
اما انگار امیرعلی نیز توانستهبود توجه و رضایتش
را جَلب کند و همین برایم یک امیدِ بزرگ بود!
امیدی برای رسیدن به رویای محالم که هنوز
باور نداشتم قرار است به حقیقت مُبدل شود!
میدانی خودمجان؛ گاهی باورِ خوشبختی،
سخت میشود؛ هر از گاهی که کناری مینِشینم و
به آیندهی زیبایی که متعلق به خودم و او میدانستم،
می اندیشیدم، غرق در لذت میشدم!
با تجسمِ قدم زدن کنارِ محبوبم و گرفتنِ دستانِ
گرمَش...زُل زدن در چشمانِ گیرایش...
خدا میداند این ذهنِ سرکِشم تا کجاها پیشرفته
و قلبم چه کوبشهای پرشور و هیجانی را تاب
آورده بود! دو شب از شبِ خاستگاری میگذشت؛
ساعت حدود دهِ شب بود و میدانستم امیرعلی و
برادرش تازه به خانه بازگشتهاند!
چندباری پیشآمدهبود این ساعت با پدر برای
قدمزدن یا خرید از فروشگاهِ بیرون رفتهباشیم و
معمولاً مغازهشان تا همین ساعت باز بود...
گوشیام را برمیدارم و شماره را با نامِ مهربان
ذخیره میکنم؛ نمیدانم چرا، اما خیلیوقت است
که امیرعلی در ذهنم مهربان نام گرفتهبود...
وارد تلگرام میشَوم، نامِ کاربریاش دیوانهام
میکُند: " أنا عباسک یا زینب"
به پروفایلش نگاه میکنم؛ تصویرِ زیبایی از نامِ
امیرالمؤمنین و عکسِ خودش که با ِن ژستِ زیبا،
گوشهی تصویر محو شدهبود...
صفحهی موبایل را به سینه میفِشارم؛ نفسِ عمیقی
میکِشم و انگشتم به روی کیبورد میلَغزد؛ -سلام!
میدانستم از روی نامَم، سادات موسوی، میفَهمد
چه کسی هستم! پس نیازی به معرفی نبود...
چند دقیقه میگذرد که انلاین میشود؛
در حال نوشتن....
همینجمله میتوانست حالم را یکجورِ ناجور کند؛
+علیک سلام سادات، خوبی؟
-الحمدلله! و انگشتم شیطنت میکند برای تایپِ
شما خوبی؟! ، اما مانعَش میشوم!
+برگِ زردی، با سماجَت شاخه را چسبیدهبود
دستهای خویش و دامانِ تو اَم آمد به یاد...
یک بار، دو بار، سه بار... آن متن را میخوانم و
میخوانم، تا باور کنم چیزی که میبینم خواب
نیست! کاش میشد حسِ واقعیام را نسبت به
تک تکِ این جملات برایَش فریاد بزنم؛ اما تنها
به یک کلمه اکتفا میکنم؛ حال ِنکه تمامِ وجودم
از حسی زیبا لبریز است...! -قشنگه.
پاسخ میآید؛ +بستگی به مخاطبِ متن داره :)
ای وای دلم؛ وای دلم....هیچ نمیگویم!
من در آن لحظات توانِ هیچ کاری را نداشتم!
فقط در رویایی غوطهور بودم که حسِ شیرینِ
عشق بدجور در آن موج میزد! برای دفعه اول،
با تمامِ تمایلات درونیام، بهتر دانستم کمی اقتدار
چاشنیِ کارم کنم. تایپ میکنم: -شب بخیر...
و دلم از این جمله میگیرد....میمیرد!
+شبِت زهرایی دخترِ فاطمه.
وای که حسِ قشنگی با این لقب به جانم انداخت؛
دخترِ فاطمه...دلم میخواست برایش هزاران
استیکرِ قلب روانه کنم، اما تنها یک ایموجیِ لبخند
میشود جایگزینِ تمامِ حرفهای ناگفتهام!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه پیر خارکش و نخود مشکلگشا صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بود
شاه گفت: 'خارکني، که حالا بازرگان است، بايد که دخترش دزد باشد!' و دستور داد تا دختر را زندانى کنند.سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولى همينکه وارد شهر به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پيرمرد در زندان به چيزهاى بسيارى فکر کرد و دست آخر يادش آمد که نکند زن او نخود مشکلگشا را فراموش کرده است. تندى به زندانيان دو قران داد و از او خواهش کرد که براى او نخود مشکلگشا بخرد و به زندان بياورد. زندانبان نخود مشکلگشا را خريد و به زندان آورد. پيرمرد دعائى بر نخود مشکلگشا خواند و باز از زندانيان خواست تا آنها را بين مردم پخش کند.شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذرى را ديد که از او مىپرسيد: 'براى چه پيرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداختهاي، در حالىکه مرواريد دخترت در آشيانهٔ کلاغ قرار دارد!' .فردا سپيده که برآمد، شاه سوارانى چند به بيابان فرستاد تا گلوبند دختر او را در آشيانهٔ کلاغى يافت کنند.سواران گشتند تا چنارى را پيدا کردند و گلوبند مرواريد را از آشيانهٔ کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند.شاه از اينکه بازرگان و دختر او را بىگناه زندانى کرده بود، دچار تأسف و پشيمانى شده بود، و وقتى آن دو را پيش او بردند، ار آنان دلجوئى کرد.پيرمرد در راه که به خانه مىرفت، رو به دختر خويش کرد و گفت: 'بابا وقتى که مىرفتم، گفتم که نخود مشکلگشا را فراموش نکنيد، که کرديد، ديدى چه بر سرمان آمد!' .
پایان
📙محسن ميهندوستـ انتشارات فريد چاپ اول ۱۳۷۰(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از زمانهای قدیم میگفتند تو قسمت دره خرسون مسجد سلیمان،کوتوله ها بودند و زندگی میکردند.کوتوله هایی بشکل انسان و حیوان .
میگفتند نسلشون منقرض شده.
ولی درنهایت یکیشون سر از خونه یکی از ساکنین اونجا درآورده😳🤯
قضاوت با شما
⛔️کپی پست بدون ذکر منبع جایز نیست
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚آشی برایت یا برایش بپزم که یک وجب روغن داشته باشد!
از این اصطلاح برای تهدید استفاده میشود. حال تهدید به افشاء حقایقی که از کسی میدانند و یا هر نوع تهدید دیگری.
در کتاب «سه سال در دربار ایران» نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که به نظر ریشه این ضربالمثل است.
ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد.
(لازم به ذکر است که این مراسم منشاء چند ضربالمثل دیگر هم هست).
در حیاط قصر اغلب رجال مملکت جمع میشدند و برای تهیه آش شلهقلمکار هریک کاری انجام میدادند. بعضی سبزی پاک میکردند. بعضی نخود و لوبیا خیس میکردند. عدهای دیگهای بزرگ را روی اجاق میگذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان مینشست و قلیان میکشید و از آن بالا نظارهگر کارها بود.
سرآشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی میکرد.
به دستور آشپزباشی در پایان کار کاسه آشی به در خانه هر یک از رجال فرستاده میشد و او میبایست آن کاسه را پس از خالی شدن از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که میخواستند خیلی تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند که این البته به ضرر آنها نیز بود. چون آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد اشرفی کمتری در کاسه پس میفرستاد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش، که روغن زیادی هم رویش ریخته شده، دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ برای تهدید او میگفت:
"آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد!"
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚افسانه درویش و دختر پادشاه چین
پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مىگذشت اما او اولادى نداشت. روزى پادشاه بر اين غم اشک مىريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. وقتى دانست که پادشاه از غم بىفرزندى در رنج است. سيبى به او داد و گفت: اين سيب را نصف مىکني. يک نيمه از خودت مىخورى و نيم ديگر را به زنى مىدهى که بيش از ديگر زنانت دوستش مىداري. او حامله مىشود و مىزايد. اما بايد قول و نوشته بدهى چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آنکه به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد. پادشاه بهش برخورد، به وزرا و وکلا گفت: آخر چطور مىتوانم بچهام را بسپارم دست يک درويش که برود گدائى کند. وزرا و وکلا گفتند: فعلاً شما رضايت بده. تا آن موقع هم يک فکرى براى اين درويش مىکنيم. پادشاه آنچه را درويش گفته بود نوشت و امضاء کرد و داد و به دست درويش.پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه، خبر آوردند براى پادشاه بيا که سوگلى زنت زائيده يک پسر کاکلزري. در اين موقع درويش هم پيدايش شد وقتى فهميد زن پادشاه پسر زائيده، به پادشاه گفت: من مىروم و چهارده سال ديگر مىآيم. عهدتان را فراموش نکنيد.چهارده سال گذشت و پسر در اين مدت در همهٔ علوم استاد شد. روزى همهٔ درباريان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درويش پيدا شد. پادشاه از ديدن درويش به ياد عهد و پيمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزيدن. طورى که هم به چشم مىديدند چطور دندانهاى پادشاه بههم مىخورد. پسر که نامش ملک ابراهيم بود، گفت: پدر جان، چه شد که با ديدن اين درويش چنين مىلرزي؟ پادشاه حکايت عهد و پيمان را با پسرش گفت. ملک ابراهيم گفت: ولى تا من نخواهم او نمىتواند مرا ببرد. درويش حرف او را تأئيد کرد و گفت: من بدون رضايت تو، حتى دو قدم هم تو را با خودم همراه نمىکنم. اما من سه شب اينجا مىمانم. بعد از اين مدت اگر آمدى مىبرمت اگر نيامدي، تنها مىروم.شب، اتاقى به درويش دادند تا استراحت کند، شاهزاده هم نزد او رفت و از درويش خواست تا حکايتى برايش نقل کند. درويش هم شروع کرد از زيبائى و وجاهت دختر پادشاه چين سخن گفتن و حرف را به آنجا کشاند که دختر مريض است و کسى غير از من نمىتواند او را معالجه کند. پسر گفت: عکسى هم از دختر داري؟ درويش دست در جيب کرد و عکسى بيرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بيهوش شد. درويش به هوشش آورد. پسر گفت: بايد مرا به صاحب اين عکس برساني!اين بود که وقتى درويش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافيان تلاش کردند مانع او شوند، نشد.درويش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بيرون رفتند. درويش يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد کشکولى هم به دستش داد و دو بيت شعر هم يادش داد و با هم رفتند سر بازار. درويش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت. بعد نوبت پسر شد. وقتى پسر شروع کرد به خواندن سکه بود که از دست روندگان و بازراهاى به کشکول پسر سرازير شد. درويش به پسر گفت برويم ته بازار. رفتند جماعت هم که محو جمال بچه درويش شده بودند، بهدنبالشان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد.درويش و پسر پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. دم دروازه، شاهزاده و درويش با هم عهد کردند که هر آنچه در چين بهدست مىآورند با يکديگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازهٔ آنها در شهر پيچيد و به گوش پادشاه چين رسيد.
پایان قسمت اول
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚پینهدوز و آهنگری که دو تا زن داشت
پينهدوزى بود که دو تا زن داشت. روبهروى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مىديد پينهدوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمىآورد و نان و گوشت را مىخورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مىخوري؟ پينهدوز گفت: زنهايم از لج يکديگر هر کدام سعى مىکند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مىکنند.آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مىآيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزىپزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشهاى چراغى سوسو مىزند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينهدوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينهدوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مىکنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائىکريم بخوابم؟ پينهدوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زنهايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شبها در خانهٔ دائىکريم بخوابم
📙قصههاى مشدى گلينخانم ـ ص ۳۵۴
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡#شاید_تلنگر
🔴یک کارگر چجوری باید زندگی رو بگذرونه؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚ثواب تلاوت قرآن برای جوان
هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ، (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد.
آن گاه به قرآن خطاب شود: آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند.
پس به قرآن خطاب مى شود:
آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد.
📚ثواب الاعمال صفحه۲۲۶
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5922475106197571534.pdf
2.67M
📎 #_یک_تکه_کتاب
اين كتاب از پنج داستان كوتاه تشكيل شده است که نام اين داستانها عبارتند
📙از محكوم به اعدام
📙زنده بگور
📙بالا بلنده
📙يك گردش تفريحي
📙فصل خوب سال
📕 محکوم به اعدام
✍🏻 #علی_محمد_افغانی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
ما خاک پای حضرت موسی ابن جعفریم
در سایه سار رحمت موسی ابن جعفریم
داده به ما زیادتر از انچه خواستیم
شرمنده ی عنایت موسی ابن جعفریم
مدیون لطف بی حد این خانواده ایم
ما نوکران عترت موسی ابن جعفریم
ما نسل پشت نسل گدایان سفره ی
دولت سرای عزت موسی ابن جعفریم
ایثار او عقیده ی ما را درست کرد
ما شیعه ی کرامت موسی ابن جعفریم
با یاد روضه های سیه چال سال ها
گریه کنان غربت موسی ابن جعفریم
زنجیر و ساق پا و نم خاک های سرد
خونین دل از اسارت موسی ابن جعفریم
🌹⚫️#شهادت_امام_موسی_کاظم
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴امام موسی کاظم (ع) و حیله کنیز هارون
هارون الرشید کنیزى خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال او نیازى نیست.»
هارون از این پاسخ خشمگین شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز بهدلخواه تو نگرفتیم و زندانى نکردیم و آن کنیز را پیش او بگذار و خود بازگرد.»
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمىدارد و مىگوید: "قدوس سبحانک سبحانک".
هارون از شنیدن این خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید.
کنیز را که مىلرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟»
کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسىبن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مىگذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستادهاند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟»
کنیز گفت: «پس نگریستم ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این بوستان جایگاههایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردىکه خوش سیماتر از آنها و جامهاى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این جایگاهها نشسته بودند. آنها جامهاى حریر سبز پوشیده بودند و تاجها و درّ و یاقوت داشتند و در دستهایشان آبریزها و حولهها و هرگونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه پى بردم که کجا هستم . »
هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟»
کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . »
هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.»
زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم علیه السلام) را چنین دیدم.»
وقتی هم از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . »
این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود.
📚بحارالانوار
کپی پست حرام⛔️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع
البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت.
راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت.
مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم
مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟
ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد.
مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد...
عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟
فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم.
📙(بحرانی، 1389: 49 ـ 50)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
▪️ به مناسبت شهادت
امام کاظم علیه السلام ▪️
📚 یا باب الحوائج
#بكار_قمى مىگويد :
چهل بار به #حج مشرف شدم . در آخرین سفر وقتى كه در #مزدلفه بودم ، پولم تمام شد . به مكّه آمدم و در آنجا ماندم تا مردم برگشتند .
با خودم گفتم به مدينه مىروم و قبر #رسول_خدا صلّى اللّٰه عليه و آله را #زيارت مىكنم و آقايم #امام_كاظم عليه السّلام را ملاقات مىكنم . شايد در آن جا بتوانم كارى پيدا كنم و از پول آن ، مخارج سفر برگشتم به كوفه را تأمين نمايم .
از مكّه خارج شدم تا اينكه به مدينه رسيدم و قبر رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله- را زيارت كردم و به اميد اينكه خدای متعال برایم کاری فراهم کند و گشايشى حاصل شود به جايى كه كارگرها در آنجا براى كار جمع می شدند ، رفتم .
در اين هنگام شخصى آمد و كارگرها دور او را گرفتند . من نيز چنين كردم. برخى همراه او رفتند و من نيز دنبال او رفتم و گفتم :
اى بندۀ خدا ! من #غريب هستم و كسى را ندارم، به من هم كارى بده. گفت: از اهل كوفه هستى؟ گفتم: آرى. گفت: بيا، و مرا با خود به خانهاى بزرگ و نوساز برد.
چند روزى در آنجا كار كردم و بر خلاف كارگران ديگر ، کار را اصلاً تعطيل نمىكردم. روزى به وكيل صاحب كار گفتم ، مرا سرپرست آنان كن تا از آنها كار بكشم . او هم چنين كرد.
روزى بالاى نردبان بودم كه ديدم امام كاظم -عليه السّلام- به طرفم مىآيد . داخل شد و سر مبارکش را بلند كرد و فرمود :
بكّار پایین بیا و پیش من بيا . من هم پايين آمدم و مرا به گوشهاى برد و فرمود :
اينجا چه كار مىكنى؟
گفتم : فدايت شوم ! خرجىام تمام شد ، در مكه ماندم تا اينكه مردم رفتند. سپس به مدينه آمدم و با خودم گفتم دنبال كار مىگردم . در حالى كه ايستاده بودم وكيل شما آمد و بعضىها را براى كاربرد از او درخواست كردم مرا نيز ببرد .
فرمود : امروز هم بمان .
فردا كه شد وكيل آمد و کنار در نشست و كارگران را يك-يك صدا كرد و مزدشان را داد.
آخرين نفر من بودم كه گفت : بيا نزديك. كيسهاى به من داد كه در آن پانزده دينار بود. گفت : اين خرجى تو تا كوفه است. فردا به سوى كوفه برو . گفتم : بله جانم به فداى تو ! و نتوانستم حرف او را رد كنم . سپس او رفت .
کمی بعد برگشت و گفت : امام كاظم-عليه السّلام-مىفرمايد : فردا قبل از اينكه بروى، نزد من بيا. گفتم : به روى چشم.
فردا نزد حضرت رفتم ، فرمود : همين الآن برو تا اينكه به #فيد برسى ، آنجا عدهاى را مىيابى كه به سمت كوفه می روند . تو نيز با آنان همراه شو و اين نامه را بگير و به #على_بن_ابى_حمزه بده .
بکار قمی می گوید : حرکت کردم به سمت فَيْد و در مسیر به كسى برخورد نكردم . هنگامى كه به فيد رسيدم ، ديدم عدهاى براى رفتن به كوفه آماده مىشوند من هم شترى خريدم و به همراه آنها به كوفه رفتيم و شب وارد كوفه شديم.
با خودم گفتم : شب به منزل مىروم و استراحت مىكنم و فردا صبح، نامه را به على بن ابى حمزه مىرسانم. وقتى كه به منزل آمدم، با خبر شدم كه دزدان چند روز قبل آمدهاند و داخل مغازه ام شدهاند .
وقتى كه صبح شد نماز صبح را خواندم و نشستم و در فكر چيزهايى بودم كه از دكانم به سرقت رفته بود . ناگاهان در منزل به صدا درآمد . در را باز كردم، ديدم على بن ابى حمزه است .
همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت : اى بكّار ! نامۀ مولايم را بياور ! گفتم : چشم ! خيال داشتم آن را نزد تو آورم . گفت: بياور . مىدانستم كه شب آمدهاى .
نامه را بيرون آوردم و به او دادم. نامه را گرفت و بوسيد و روى چشمش گذاشت و گريه كرد . گفتم : چرا گريه مىكنى؟
گفت : به خاطر دلتنگی و اشتياق ديدار آقايم گريه مىكنم . نامه را باز کرد و آن را خواند.
سپس سرش را بلند كرد و گفت: اى بكّار! دزد به خانهات آمده است؟! گفتم: بله. گفت: هر چه در دكان داشتهاى برده است؟! گفتم : بله .
گفت : خداوند عوض آن را به تو داده است. مولايم امام کاظم علیه السلام در این نامه به من دستور داده است هر چه از دكانت به سرقت رفته است را جبران كنم .
سپس چهل دينار به من داد و من تمام چيزهايى را كه در دكان بود ، قيمت كردم و دیدم دقیقاً چهل دينار شد .
سپس متن نامه را به من نشان داد ، ديدم حضرت در آن نوشته است :
« اِدْفَعْ إِلَى بَكَّارٍ قِيمَةَ مَا ذَهَبَ مِنْ حَانُوتِهِ أَرْبَعِينَ دِينَاراً
چهل دينار قيمت آنچه كه از مغازه «بكّار» دزد برده است ، به او پرداخت نما . »
🗂منبع :
الخرائج و الجرائح ، ج ۱ ، ص ۳۱۹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⚫️📚عطا و دعای امام موسی کاظم ع
محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. اما به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد.
(📚محمدی اشتهاردی، 1377: 143 و 144)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستانی از کرامات امام کاظم علیه السلام و حُسن خلق نسبت به دشمن خود
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی غروب خورشید
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦همهچیز همانطور که آرزویَش را داشتم، پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفتهی
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦روزِ پنجشنبه بود که بلهبُرون با حضورِ هر دو
خانواده و چند بزرگترِ فامیل انجام شد؛ حس و
حالم در آن دقایق اصلاً قابلِ توصیف نبود!
به سفرهی زیبایی نگاه میکنم که چیدهشدهبود؛
کلهقند و آینه و شمعدانِ نمادین و کوچکی به
همراهِ ظروفِ تزئینشُدهی شیرینی و میوه...
قرآن و جعبهی کوچک و بینهایتِ زیبایی که
انگشترِ نشان را در خود محفوظ کردهبود!
مادربزرگِ امیرعلی، پیرزنِ خونگرم و مهربانی که
از همان لحظهی اول، شروع به تعریف از من کردهبود
همپای جمع، دست میزد و لبخندِ رضایتبخشَش،
برایَم حسِ قشنگی داشت... چادر بُریدند و
دست زدند و گاهی صلوات فرستادند؛ در این میان
نگاهَم هر از گاهی به زهرا میافتاد که با خوشحالیِ
عجیبی که تا بهحال از او ندیدهبودم، مشغولِ عکس و
فیلمبرداری بود؛ شاید او هم مثلِ من، نتوانسته بود
این حجم از خوشبختی را باور کند! من و امیرعلی،
کنارِ هم، روی یک مبل...وای که چقدر زیبا بود زندگی!
مهریخانم که به سویَم آمد و آن انگشترِ طلای
نگینکاریشُدهیزیبا را به انگشتم انداخت، حسِ
قشنگی وجودم را در بَرگرفت! ناگهان تپشهای
پُر تَب و تابِ قلبم آرام گرفت... من نشانکردهی
امیرعلی شدهبودم که حالا با لبخندِ دندان نما و
زیبایی به تماشایَم ایستادهبود! خدایا!
چقدر اَبله بودم که این سالها فکر میکردم صدایَم
به تو نمیرسَد! شُکرت...
کمی که گذشت و بزرگترها مشغولِ صحبت دربارهی
تعیینِ روز برای رفتن به آزمایشگاه و کارهای متفرقه
شُدند، نفسِ گرمی درُست در پنجسانتیِ صورتم
رها شد و صدای دوستداشتنیاش بهگوش رسید.
+الهی و ربی من لی غیرک؛
خداروشکر، بلاخره به خواستهم رسیدم.
حس کردم وقتَش رسیده که پاسخَش را با لبخندی
ظریف بدهم! نگاهم که به انگشترم افتاد، برای این
کار مُصممتر شدم؛ نگاهش میکنم، حالا میفهمَم چرا
قبل از این قلبم با دیدنَش بیقراری میکرد...
چون حس میکردم سهمِ من نیست!
چون پُر از حسِ نیاز بودم و دستم به او نمیرسید...
اما حالا، بیخیالِ نگرانیِ کمرنگی که گوشهی قلبم
لانه کردهبود، زُل میزنم در عمقِ چشمانِ مَردَم و
دلم از داشتنَش در کنارِ خود، غَنج میزند...!
لبخند میزنم؛ از تهِ قلب و با تمامِ وجود، اما
همان شرمِ دخترانهام پا برجاست!
این بار او سر به زیر انداخت؛
+فتبارک الله و احسن الخالقین
چه قشنگ میخندی سادات!
ای وای! امیرعلی بخدا تازه قلبم آرام گرفتهبود!
دستی به تَک کُتِ اسپرتِ سورمهای رنگَش میکِشد
و کمی جابهجا میشود؛ تبسّمِ کوچکِ کنجِ لبانش را
حفظ میکند، اما نمیدانم چرا سعی میکند نگاهم نکند.
من اما بیمَهابا خیرهاش بودم و نگاهگرفتن از او
برایَم سختتر از سخت بود! زهرا مقابلمان خَم
میشود و سینیِ شیرینی را اول به امیر و بعد به
سمتِ من میگیرد؛ نگاهش میکنم که چشمکِ پُر
شِیطنتی میزند و جوری که امیرعلی نَفهمید، نوکِ
زبانَش را برایَم بیرون میآورد که بیاختیار، اما
بسیار اهسته میخندم... امیرعلی به سمتمان برگشت
و نگاهش را بینِ من و زهرا چرخاند و در آخر
لبخندش را پُررنگتَر کرد...!
•دو روزِ بعد•
ظهرِ شنبه بود که پدر کلافه و نسبتاً عصبی به
خانه بازگشت؛ مادر از آشپزخونه خارج شد و در
چارچوبِ در ایستاد؛ -چیشده مصطفی؟
پدر پیراهنَش را درآورد و روی رَختآویز آویزان
کرد؛ +چقدر من به اینا گفتم این یوسفی آدمِ
درستی نیست! -یوسفی کیه؟
+همون محبوبِ دلی که به سال نرسیده، واردِ
هیئت شده، همهچیزشو بالا کشید یه آبَم روش!
لحنِ مادر نگران شد:
-ای بابا. قشنگ بگو ببینم چی شده؟
پدر نیز کلافهتَر شد؛
+چقدر من به این جماعت گفتم آقا به هرکَس و
ناکَسی اینقدر بَها ندین! همین حبیب به من میگفت
تو خودخواهی و دلت نمیخواد هیئت سر و سامون
بگیره! حالا بازم که دستِ این بیمعرفت رو شده،
ازش طرفداری میکنن! یکی نیست بگه بابا، داره
عینِ شیطون زیرزیرکی شما رو میاندازه به جونِهم.
ناگهان مادر وا رفت؛ حالا من هم با نگرانی به پدر
چشم دوختهبودم؛ -دعوات شد مصطفی؟
پدر به سمتِ راهپله بهراه افتاد و همانطور گفت:
+قربونِ امیرالمونین برم.ولی اگه لازم شه، کلیدِ
مسجدو تحویلِشون میدم و خودمَم میکِشم کنار.
بذار هر بَلایی قراره سرِشون بیاد، بیاد!
ای وای خدایا؛ نکُند...⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه درویش و دختر پادشاه چین پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مىگذشت اما او اولادى نداشت. رو
پادشاه آنها را به قصر خود دعوت کرد. زنها و دختران دربارى از پشت پرده و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درويش و بچه درويش. نگاه دختر پادشاه چين که به بچه درويش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درويش و بچه درويش خوشش آمده بود از آنها قول گرفت که هر روز به قصر او بيايند. و اين آمد و رفتها آتش عشق دختر پادشاه را تيز کرد تا جائىکه شد. طورى که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجير ببندند.پادشاه حکيمان و طبيبان را به بالين دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نيافت تا اينکه دريوش گفت: اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بيمار را ببينم. پادشاه اجازه داد. درويش به اتاق دختر رفتند.
دختر تا چشمش به درويش افتاد دامن جامهٔ او را گرفت که: اى درويش دستم به دامنت، درد من فراق شماست. درويش پيش پادشاه برگشت و گفت: اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به اين بچه درويش بدهند، من دختر را معالجه مىکنم. پادشاه گفت: من از اين پسر خوشم مىآيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت: من بچه درويش نيستم و خودم شاهزاده هستم. بعد براى اينکه حرفش را ثابت کند نامهاى براى پدرش نوشت و در آن تقاضاى صد کرور سکه کرد. نامه بهدست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند.قاصد نامه را به دربار ايران برد و پادشاه ايران به خيال اينکه پسرش معاملهاى در پيش دارد، آنچه را خواسته بود به وزير داد تا برايش ببرد. وقتى وزير آمد و پادشاه چين فهميد که بچه درويش راست راستى شاهزاده است و از اين بابت خيلى خوشحال شد. اما به درويش گفت: دختر من غير از جنون يک درد ديگر هم دارد. درويش گفت: چه دردي؟ گفت: تا به حال براى دو نفر ديگر هم اين دختر را عقد کردهايم، اما همين که نفسش به آنها خورده، افتاده و مردهاند جورى که انگار هيچوقت زنده نبودهاند. درويش گفت: معالجه آن دردش هم با من. خلاصه، دختر را براى پسر عقد کردند و درويش به پسر گفت: تا وقتى من نگفتم، نبايد صورتت را بهصورت دختر نزديک کني. اگر خيلى عشقت کشيد ماچش کني، دستش را ماچ کن.درويش و پسر و دختر راه افتادند و از چين بيرون آمدند تا رسيدند به ميانهٔ راه که سرسبز و باصفا بود. درويش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: عهد و پيمانت که يادت نرفته؟ پسر گفت: نه. هر چه هست نصف مىکنيم. هر چه سکه و اثاثيه بود نصف کردند، ماند دختر. درويش گفت: حالا بايد دختر را نصف کنيم. پسر گفت: اگر دختر را نصف کنيم مىميرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من. درويش گفت: نه، بايد نصف کنيم. پسر گفت: دختر هم مال تو، نصفش نکن. درويش گفت: نه، بايد نصف شود. بعد بلند شد و دختر را ميان دو درخت ايستاند. هر يک از پاهايش را به يک درخت بست و ساطورى آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند. اما با پهناى ساطور ميان دو پاى دختر زد که ناگهان يک افعى از دهان دختر بيرون آمد. درويش ساطور را کوبيد به کله افعى و او را کشت. براى بار دوم، درويش ساطور را بالا برد و گفت: بار اول رحم کردم اما اين بار چنان ضربهاى بزنم که دختر از ميان نصف شود. ساطور را با پهناى آن پائين آورد. اين بار دو تا بچه مار از گلوى دختر بيرون آمد. بار سوم که درويش اين کار را تکرار کرد. دختر عطسهاى زد اما چيزى از دهانش بيرون نيامد. درويش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد رختخواب بيندازند. دختر در رختخواب خوابيد. سه روز آنجا ماندند.بعد از سه روز درويش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: من همهٔ اين کارها را کردم تا اين مار و افعى را از شکم دختر بيرون بياورم. اين درد چارهاى جز اين کار نداشت.به دستور پادشاه شهر را آئين بستند و هفت شبانهروز جشن عروسى شاهزاده با دختر پادشاه چين ادامه داشت. صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: از يک سالى که قرار بود شاهزاده پيش من باشد دو روز مانده، به عوضش دو وسال ديگر که زن شاهزاده پسرى مىزايد، مىآيم و او را با خودم مىبرم.
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
اسفند ماه، وقتی آخرين روز مدرسه تمام شود و با هیجان به سوی خانه ی تمیز و پر از شیرینی و آجیل بروم. خانه ایی که از چندین روز قبل با غرغرهای مادر تمیز شده و غبارهای سال گذشته از آن زدوده شده و از در و دیوارش بوی تمیزی به مشام میرسد و منتظر ورود خاله و عمه و دایی و عمو و کلی سر و صدا و شادیست.
با خوشحالی با خواهرهایم تخم مرغها را رنگ کنم و در جدال بر سر زیبایی تخم مرغهایم، پدر و مادرم را به داوری دعوت کنم و بشنوم که "همه تخم مرغها به نوعی زیبایند" و راضی و ناراضی از این قضاوت به جدال بر سر چیدن سفره هفت سین بپردازم.
با ذوق به پيراهن سفيد با آستين های پف پفی و سارافون چهارخانه ی خريده شده ام در اینه نگاه کنم و كفشهای بندی قرمزم كه دلم برايشان غنج میرود
و با امیدواری چشم به قرانی بدوزم که عیدی امسال لابلای ورقهایش جا خوش کرده و به حساب و کتاب و پیش بینی مبلغ عیدی امسالم بپردازم و رویا پردازی که با انها چکار کنم و چه کیفی داشت وقتی مبلغ عیدیت از بقیه بالاتر بود.
روز اول عید لباس نو پوشیده به خانه ی پدر و مادربزرگ بروم که بوی نان پنجره ای و قطاب و شیرینی نخودچی از سر کوچه بیاید. چقدر این مهمانی رفتن هیجان داشت گویی برای بار اول است که به خانه شان میرویم.
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد؛
بنفشه ها و اطلسی ها....
و "مادرم" که به صدا كردنِ مهربانانه ی پدرم پاسخ میدهد.
دلم تماشا ميخواهد؛
وقتی که همگی لباس نو پوشیده به خانه ما می آمدند
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی
كه در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار باشد و نه بيم بيماری تن شهر را بلرزاند؛
عيدی كه دنيا ما را قرنطينه نكند.
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد
بدون ماسک، بدون درد، بدون اينهمه رنج و دلهره...
دلم روز اخر اسفند را میخواهد که از مدرسه بسوی خانه بدوم و بدوم و....
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامان خانم، خانه ی شما خوب است
کلی خاطره دارد، مورچه دارد
جیرجیرک دارد، کلاغ دارد، گنجشک و مرغ و جوجه دارد. خانهی ما هیچ هم خوب نیست، آپارتمانی که نه جیرجیرکها راهش را بلدند، نه گنجشکها. پاییز و بهار و زمستان و تابستانش یکیست، خانهی ما فقط سقف و دیوار دارد، خانهی ما حتی پنجرههایش آفتاب ندارد.
خانهی شما خوب است مامان خانم، با تمام دار و درخت و کهنگیاش بوی عشق میدهد، بوی تو، بوی بچگیهای من، بوی کوکوهای مامانپز و بوی دود آتشی که عصرها برای چای روشن میکنی.
مامان خانم، خدا تو را برای من حفظ کند و خم روی ابروهای نازنینت ننشیند و همیشه با لبخند، برایم چای آتشی دم کنی، کوکو و آبگوشتهای خوشمزه درست کنی و من وقتی جیرجیرکها توی حیاط شلوغش کردهاند، روی پاهایت بخوابم و تو برایم از آن قدیمها قصههای قشنگ تعریف کنی.
خانهی شما خیلی خوب است مامان خانم...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم.
🌹امام علی (علیه السلام):
چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند...
📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴جایگاه زن در اسلام و مسیحیت
الهیات فیمینیسم یک الهیات ساختگی است تا با آن اشتباه مسیحیت را بپوشانند. این الهیات بعد از شورش زنان و کشته شدن زنان معترض بوجود آمد.
کلیسا تحت فشار مجبور شد حقوق زنان را در اواسط قرن 19 بپذیرد
اسلام 1400 سال است حقوق زنان را رعایت کرده است ولی مسیحیت 100 سال است که حقوق زنان را پذیرفته است و دلیل آن هم شورش است .
جای تعجب است الهیات فیمنیست را آن طوری که کشیش ها می خواهند بازگو می شود و اصلا با واقعیت و تاریخ همخوانی ندارد.
سندهای بسیاری از اسناد جلسات دادگاه و اعتراض زنان و حتی اعلامیه فروش همسر در روزنامه های در قرن 19 در دست است.
واقعا عده ای از کشیش ها دروغ گویان ماهری هستند و جوری القا می کنند که اسلام حقوق زنان ندارد. در حالی که تاریخ گواه ظلم و ستم بزرگ مسیحیت به زنان است.
وضعیت آنان در تاریخ آنقدر غم انگیز است که گاهی همسرانشان در ازای یک جفت کفش آنها را به فروش می رساندند.
# ادیان
#اسلام
#مسیحیت
#زن
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💰نابرده رنج گنج میسر نمیشود
سالها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود.
معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سختگیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد.
پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از
طرف معلم تکالیفی به او سپرده میشد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد میکرد .
در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یک ترکه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند. چندین سال گذشت تا کمکم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش کرد.
پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میکردند و احترام خاصی برای او
قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز کینهی بیشتری نسبت به معلم کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد.
یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد.
پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید.
معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟
نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه میخواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکهی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟
معلم پاسخ داد: بله میشناسم. چوب تازهی درخت آلبالوست.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیشدستی کرد و گفت:
نمیدانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟ معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید.
شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد.
البته معلوم نیست این داستان منشا این مثل بوده و یا بعدها شخصی آن را ساخته باشد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚به سفیدی برف همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت
📚 قلمرو
خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
.
ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
.
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
.
.
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
.
.
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
.
.
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
.
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═