📚پادشاه و هفت فرزندش
پادشاهى بود هفت زن داشت اما هيچکدام از آنها فرزندى نزائيده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مىتواند زنهاى او را معالجه کند. به شرط آنکه پس از آن يک نانِ هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود. اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش، هفت سيب قرمز به او داد تا هرکدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيبشاه را خوردند، زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد، دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود. کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هرکدام از زنها يک پسر زائيد. اما زن هفتم پسرش از پائينتنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را بهجاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
پسرها بزرگ شدند. روزى پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم. پسرها گفتند: او را معرفى کن. پادشاه گفت: او ديوى است که هر سال، گلههاى مرا غارت مىکند. پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.
رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مىکردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مىخواهيد به سلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورىکه هيچکدام زخمى نشوند، از يکديگر جدا کنيد. پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مىکردند.
ديو، که بوى پسرها به مشام او خورد، به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو. من هم مىروم به هفت تو. اگر آدمىزاد سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند. گفت: باد مياد، باران مياد، شش نفر به جنگ ما مياد، ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ پيرزن گفت: شيرين. ديو گفت: بگذار داخل شوند پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانى هستند.
خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شدهاند. پسر هفتم پادشاه يعنى پسر يا خروسى پا وقتى خبر را شنيد از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد، کيسهاى زر را به او داد و رونهاش کرد. خروسپا، در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعهاى ديو. پيرزن او را ديد گفت: باد مياد، باران مياد، خروسپا، به جنگ مياد! ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ جادوگر گفت: تلخ! ديو گفت: من به هفت تو مىروم. اگر سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد جاى پنهان شدنِ ديو را بگويد. بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا، با نصف بدن آدم آنها را نجات داده باشد. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
ماهی سرنوشت
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک
📖 قرآن، بهترین پاککنندۀ آلودگیها
🔹مرد بیسوادے قرآن میخواند ولے معنے آن را نمیفهمید. روزے پسرش از او پرسید:
چه فایدهاے دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنے آن را بفهمی؟
🔸پدر گفت:
پسرم! سبدے بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور.
🔹پسر گفت:
غیرممکن است که آب در سبد باقے بماند.
🔸پدر گفت:
امتحان کن پسرم.
🔹پسر سبدے که در آن زغال میگذاشتند را گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولے همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبے در سبد باقے نماند.
🔸پسر به پدرش گفت:
هیچ فایدهاے ندارد.
🔹پدرش گفت:
دوباره امتحان کن پسرم.
🔸پسر دوباره امتحان کرد ولے موفق نشد که آب را براے پدر بیاورد. براے بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت:
غیرممکن است!
🔹پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟
🔸پسرڪ متوجه شد سبد که از باقیماندههاے زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاڪ و تمیز شده است.
🔹پدر گفت:
این حداقل کارے است که قرآن براے قلبت انجام میدهد.
🔸دنیا و کارهاے آن، قلبت را از سیاهیها و کثیفیها پر میکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینهات را پاڪ میکند، حتے اگر معنے آن را ندانی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚ماجرای مواجهه مرتاض هندی با علامه طباطبایی
حكايتى جالب از لسان آيت الله شبيرى زنجانى
مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم ... و راست می گفت.تعدادی از مردم را بلند کرده بود.
روزی در مجمع ما آمد. دوستم سید موسی صدر -بعدها:امام موسی صدر- گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن.مرتاض گفت درون آن سینی -که بزرگ هم بود- بنشین.ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کنم.اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد.
وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را-که جوانی نو خط بود- سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ماها را بردی. سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم.
مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم.
ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم.وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و برخی نمونه هایش را هم ما دیده ایم.
علامه فرمود: مثلا چه کارهایی؟ گفتیم مثلا انسان را روی هوا بلند می کند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود: انجام دهد؛ من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند.
مرتاض مقداری دم و دستگاهش را در آورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد.
مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند که ما نمی فهمیدیم و اداها و اطواری هم در می اورد. مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد.
مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت.با سراسیمه گی و التهاب. برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟
با عصبانیت گفت: من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم و نهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد. به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دو مرتبه ى ديگر اينكار را ادامه دادم تا اینكه يافتم روح اين فرد را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد.
مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی-علیه الرحمه- بیشتر از قبل شد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید😁👌
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🟣هم وغم با انسان چه می کند ؟!
🍃🌸 زندگی ماشینی امروزه و خانه های آهنی امروزه برای انسان استرس و هم و غم می آورد. بیشتر بیماری های امروز استرس وغصه هستند.
🍃🌸 حضرت علی می فرماید:
قوی ترین و سخت ترین مخلوقات خدا ده چیز میباشند:
🍃_کوه ها
🍃_اهن،که کوه را میتراشد و از کوه قوی تر است
🍃_اتش از اهن قوی تر است زیرا اتش اهن را اب میکند.
🍃_آب از اتش قوی تر است آب اتش را خاموش میکند.
🍃_ابر از اب قوی تر است زیرا ابر اب ها را حمل میکند و منتقل میکند.
🍃_باد از ابر قوی تر است باد ابرها را جابجا میکند.
🍃_انسان از باد قوی تر است هرچقدر باد شدید باشد
دستش را جلوی صورتش قرار میدهد و رد میشود.
🍃_مستی از انسان قوی تراست و بر انسان غلبه میکند.
🍃_خواب از مستی قوی تر است چون انسان میخوابد و مستی اش از بین میرود.
🍃_هم و غم از خواب قوی تر است چرا که انسانی که ناراحتی و غم دارد نمی تواند بخوابد پس هم و غم بر خواب غلبه میکند.
🍃🌸 پس سخت ترین و شدیدترین مخلوق خدا هم و غم است .
هم و غم از کوه ها و اتش و اهن و..قوی تر است
و بدن ضعیف انسان را نابود میکند.
انسانی که زیاد غصه میخوردباعث پیری زودرسش میشود.
برای هر موضوع بیخودی روح و روانت را از بین نبر
#علامه_حکیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚پادشاه و هفت فرزندش پادشاهى بود هفت زن داشت اما هيچکدام از آنها فرزندى نزائيده بودند. هرچه طبيب آ
گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا، آنها را از هم جدا کرده بود، از دور ديد که شش برادر چه کردند، آمد سر چاه، سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروسپا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. گاو برگشت در اين موقع درويشى آمد و به خروسپا گفت: من همان قوچ سفيد هستم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن. خروسپا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد. ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمىزاد شده است اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد. به شهر رفت و بهطور ناشناس در جشنى که پادشاه به خاطر برگشتن شش پسر او برپا کرده بود شرکت کرد. شش برادر داشتند دربارهٔ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مىگفتند که خروسپا، طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود درآورد. پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون سلطان پير شده بود پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي، اشک شادى باشد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚پدر هفت دختر و پدر هفت پسر
دو تا برادر بودند. يکى از آنها هفت تا دختر داشت و ديگرى هفت تا پسر. پدر هفت پسر هر روز برادر خود را اذيت مىکرد و به او مىگفت: پدر هفت تا مادهسگ. روزى پدر دخترها خيلى ناراحت شد. يکى از دختران وقتى پدر خود را ناراحت ديد علت را پرسيد. پدرش قضيه را به او گفت. دختر گفت: فردا در جواب عمويمان بگو که يک دختر از من و يک پسر از تو بيا بفرستيم سفر، ببينيم کدام بهتر نان در مىآورد. فرداى آن روز پدر هفت دختر مطلب را به برادر خود گفت. پدر هفت پسر که فکر مىکرد دخترها، بىدست و پا هستند قبول کرد.
فردا دختر و پسر سوار اسب شدند و رفتند تا رسيدند به يک دوراهي. بر سر سنگى نوشته شده بود: ”هرکس از اين راه برود برگشت دارد. آن يکى راه برگشت ندارد.“
دختر از راه بىبرگشت رفت و پسر از راهى که برگشت داشت. و قرار گذاشتند که يک سال ديگر همديگر را در همانجا ببينند.
دختر رفت تا به شهرى رسيد. اسب خود را فروخت و يک دست لباس مردانه خريد و خود را به شکل مردان آراست و شاگرد آهنگرى شد. استاد آهنگر پس از مدتى متوجه شد که ريخت شاگردش مثل دخترها است. قضيه را با مادر خود در ميان گاشت. مادر حرف پسر را قبول نکرد. پسر اصرار داشت و مادر انکار. مادر پسر به او گفت: اى حليمخان من مقدارى گل زير تشک شاگردت مىگذارم. اگر صبح گلها له شد پس معلوم است که شاگردت پسر است. چون پسرها سنگينتر و توپر هستند. اگر گِلها زياد خراب نشدند معلوم است که دختر است.
سگِ آهنگر حرفهاى آن دو را شنيد و به دختر خبر رساند. او را راهنمائى کرد که شب روى تشک زياد غلت بزند تا گلها خراب بشوند.
دختر همينکار را کرد و صبح که مادر حليم گلها را زير تشک درآورد، ديد همه آن خراب شده است.
باز، پس از چند روز، آهنگر به مادر خود گفت که اين شاگرد من دختر است. مادر که اصرار پسر را ديد گفت: شاگردت را بردار و اول برو به کوه منجوقها و بعد به کوه شمشير. اگر از منجوقها خوشش آمد بدانکه دختر است. اگر از شمشير خوشش آمد. بدانکه پسر است. باز هم سگ به دختر خبر رساند. و او را راهنمائى کرد که اصلاً به منجوقها توجه نکند. دختر نيز همينکار را کرد و بيشتر توجه خود را به شمشيرها نشان داد.
بار سوم به راهنمائى مادر قرار شد آهنگر و شاگردش به شنا بروند. اينبار نيز سگ تازى به کمک دختر آمد و آب را گلآلود کرد و سر آهنگر را گرم نمود و در اين بين دختر شنا کرد و لباسهاى خود را پوشيد. باز هم آهنگر چيزى دستگيرش نشد. مدتى گذشت تا اينکه دختر يادش افتاد که يک سال تمام شده و بايد با پسرعموى خود به خانه برگردد. از جا برخاست. دکان را بست و بر در دلکان نوشت:
”حليمخان دختر بودم، دختر رفتم. درستکار بودم، درستکار رفتم.“
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚پدر هفت دختر و پدر هفت پسر دو تا برادر بودند. يکى از آنها هفت تا دختر داشت و ديگرى هفت تا پسر. پدر
دختر رفت تا رسيد به دوراهى و ديد پسرعموى او نيامده. دنبال او گشت تا به شهرى رسيد و ديد پسرعموى او در ميان خاکسترهاى حمام مىخوابد و گدائى مىکند. دختر، پسرعموى خود را برداشت و براى او اسب و لباس خريد و به طرف شهر خودشان حرکت کردند. از آن طرف حليمخان وقتى نوشتهٔ دختر را خواند، مقدارى جنس خرازى خريد و مثل دورهگردها از اين شهر به آن شهر، افتاد به دنبال دختر.
دختر و پسر به شهر خود رسيدند و هريک به خانهٔ خود رفتند. فردا دختر پدرش را فرستاد تا اسب او را از پسرعمو بگيرد، و نيز لباسهاى خود را پس بگيرد و بياورد.
حليمخان آمد و آمد تا به شهر دختر رسيد. دختر که صداى حليمخان را شنيد او را به خانه برد. حليمخان و دختر با هم عروسى کردند.
شعرهاى قصه:
قولوقو لباخ ئيرى وى بونيو گردنبند ئيرى وى
بارماغى اُوروک ئيرى وى آنااشاگرد قيزى قيز!
ترجمه فارسى:
دستاش جاى دستبنده گردنش جاى گردنبنده
انگشتش جاى انگشتر مادر! شاگردم به دختر ما
شعرهاى قصه:
قيز گلايم، قيز گئتيدم حليمخان دوز گلديم، دوز گئتدم چله حليمخان
ترجمه فارسى:
حليمخان دختر بودم، دختر رفتم درستکار بودم، درستکار رفتم
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کرونا و شرایط و محدودیتهای پیشآمده چقدر کمطاقتمان کرده!
به تعاملات و رابطههامان که عمیق نگاه کنی، مسلّم است که اکثرا کم طاقت شدهایم و بیحوصله، اکثرا زود رنج شدهایم و بیاعصاب، اکثرا زود از کوره در میرویم...
خواستم بنویسم که یادم بماند "سلامتی" فقط سلامت جسمی نیست! خواستم یادم بماند این داستان که تمام شد و از آن جان سالم به در بردم، روانم را بگیرم زیر نور، زخمهاش را پیدا کنم و دانه دانه و با ظرافت، مرهم بگذارم.
همهی زخمها که جسمی نیست! گاهی تحت یک شرایطی چنان زخمی روی روانت مینشیند که تا مدتها آستانهی تحملت کمتر از آنی میشود که هرچیزی را به دل نگیری و با هر حرفی نشکنی.
که پوست طاقت آدمها نازک میشود گاهی. شاید از همین است که اینروزها، از کنارمان رد میشوند و زخم میخوریم، که آنقدر پُریم که یا بیدلیل قضاوت میکنیم یا با کوچکترین قضاوتی بغض میکنیم و به هم میریزیم. که خشم حاکم بر جامعه بیداد میکند، که آثاری از رنجش و دلخوری همه جا هست.
اخیرا هرکجا عبور کردم، آدمها یا خنجر کلمات و قضاوتها توی دستانشان بود، یا توی عمیقترین لایههای احساسشان.
کمی مراعات هم را بکنیم، این روزها همهمان کم طاقت و زودرنج شدهایم، همهمان درست یا غلط، خوب یا بد، از خودمان تصور قربانی داریم، چرا که کار چندانی در مقابل اتفاقات و حوادثِ ناگزیرِ در حال وقوع از ما ساخته نیست.
کمی روی صبر و طاقت خودمان کار کنیم و مراقب رفتار و حرفهامان باشیم، دیگران هم مثل ما! همهمان زخمی و خسته و غمگینیم و دنبال سطر پایانیِ این ماجرا و ماجراهای تلخ میگردیم.
تمام میشود بالاخره، ولی تا آن موقع، بیشتر حواسمان به هم باشد. به دلهای هم، به روانِ هم، به زخمهای هم.
برای هم حالِ خوب و دلخوشیهای ناب بسازیم، نه اندوه!
اوضاع که خوب شد، از این غل و زنجیر نامرئی که خلاص شدیم، مینشینیم و فکری به حال زخمهای عمیقی که این مدت روی روانمان نشسته میکنیم.
زخم حوادث را گریز چندانی نیست، این زخم آدمها به آدمهاست که شرایط را سختتر میکند.
صبر و سازش و مهربانی را تمرین کنیم تا کمتر برنجیم و کمتر برنجانیم.
اوضاع خوب میشود
و زخمها التیام پیدا خواهند کرد
این ماییم که باید رفیقِ روزهای سختِ هم باشیم،
این ماییم که باید شرایط را عوض کنیم، قبل از اینکه شرایط، ما را عوض کند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🍃🌼
🍃🌼شکرگزاری پلی است به سوی رهائی از غصهها.
چون وقتی که تو شکرگزار باشی،
غیرممکن است احساس غم و غصه کنی!
یا هر نوع احساس منفی دیگری داشته باشی …🌼🍃
🍃🌼اگر در وضعیتی دشوار هستی،
دنبال چیزی بگرد که بابت آن خدا را شکر کنی.💚
وقتی چیزی را پیدا کردی، دنبال بعدی بگرد!
چون تک تک چیزهایی که پیدا میکنی
و خدا را به خاطرش شکر میکنی،
وضعیت تو را تغییر میدهد.🌼🍃
👈 پس خیلی ساده است :
یکی از سریعترین راههایی که بشه
از حال بد به حال خوب رسید،
توجه به نعمتهای زندگی
و شکرگزاری به خاطر اونهاست 😊🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel