eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚عاقبت عابدی که با می کرد امام حسن عسكرى (ع ) فرمود: خداوند به جبرئيل ، وحى كرد و به او فرمان داد كه شهرى را كه اهلش كافر و گنهكارند، ويران كن تا همه به برسند. جبرئيل عرض كرد: پروردگارا آيا همه را جز فلان را به هلاكت برسانم ؟(جبرئيل مى خواست بداند كه چرا آن عابد پارسا نيز به هلاكت برسد) خداوند فرمود: آن عابد پارسا را قبل از ديگران به هلاكت برسان عرض ‍ كرد: خدايا، عابد را چرا كنم ؟ با اينكه عبادت كننده و پارسا است ؟! خداوند فرمود: به او امكانات و قدرت دادم ، ولى اوامر به معروف و نهى از منكر نكرد، و با گنهكاران دوستى و رفت و آمد بسيار داشت ، با اينكه در راه خشم من بود . 📚منبع : وسائل الشيعه ج 11 ط جديد ص 406 - روايت ديگرى نظير اين روايت در صفحه 413 همين كتاب آمده است . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دسته بندی انسانها در نزد روزى شيطان در مقابل حضرت يحيى عليه السلام آشكار شد و به وى عرض كرد، مى خواهم تو را نصیحت كنم. حضرت يحيى فرمود: من به نصيحت تو تمايل ندارم، ولى از وضع و طبقات مردم مرا اطلاعى بده. شيطان گفت: بنى آدم ازنظر ما به سه دسته تقسيم مى شوند؛ 1. عده اى كه مانند شما معصومند، چون از آنها مأيوس هستيم از دستشان راحتيم، مى دانيم و هاى ما در آنها اثر نمى گذارد. 2. دسته اى هم بر عكس در پيش ما شبيه توپى هستند كه در دست بچه هاى شماست. به هر طرف بخواهيم آنها رامى بريم، كاملا در اختيار ما هستند. 3. طايفه سوم براى ما از هر دو دسته قبل رنج و ناراحتى بيشترى دارند. يكى از ايشان را در نظر مى گيريم، تلاش زياد مى كنيم تا او را فريب دهيم همين كه خورد و قدمى به ميل ما برداشت، يك مرتبه متذكر مى شود و از كرده خود پشيمان مى گردد. روى به و مى آورد، هر چه رنج براى او كشيده ايم از بين مى برد. باز براى مرتبه دوم در صدد اغوا و گمراهيش بر مى آييم، اين بار نيز پس از آن كه او را به مى كشيم، فورا متوجه شده، توبه مى كند. نه از او مأيوس هستيم و نه مى توانيم مراد خود را از چنين شخصى بگيريم. پيوسته براى فريب اين دسته در زحمت و رنج هستيم. 📚منبع : پند تاريخ ،ج 4،ص 230 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اخمِ ظریفی بر چهره نِشاند و دست پیش بُرده، آن را برداشت؛ خودش که چیزی سر در نمی‌آورد اما حسی به او الهام میکرد که هرچه هست، بخاطرِ همین آزمایش است! ترسِ عجیبی به جانش افتاد و با فکرِ اینکه حدسَش درست باشد، یاابوالفضلای زیرِ لب زمزمه کرد و بی‌وقفه به 8 طبقه‌ی بالا برگشت؛ گوشیِ موبایلش را برداشته، شماره‌ی رضوانه را میگیرد؛ +جانم مادرم؟ -رضوانه میتونی همین امروز بیای اینجا؟ دل‌شوره‌ی عجیبی دارم مادر! نگرانی بر صدای او نیز سایه افکند؛ +چی شده مامان؟ نکنه به ریحانه مربوط میشه؟7ح بغضِ خفیفی بر گلوی مادر چنگ انداخت؛ -فقط دعا کُن اون چیزی که فکر میکنم نباشه، وگرنه بابات و حبیب همه چیزو بهم میریزن... +آخه چرا نمیگی چی شده مامان؟ -از روی تختِ ریحانه یه برگه پیدا کردم که مربوط به آزمایشِ خون‌ِشون میشه! [صدایش از ترس میلرزَد؛]ح -میگم رضوانه نکنه اینا خونِ‌شون بهَم نمی‌خوره و بچه‌م بخاطرِ همینه ناراحته؟ +ای وای مامان! اگه اینجوری باشه ... مادر میانِ حرفش می‌آید؛ -خوب شد عقدشون نکردیم! الحمدالله... ولومِ صدای رضوانه بالا میرود؛ +وا مامان؟! میخوای اگه حدست درست بود، همه‌چیزو بهَم بزنی؟ ریحانه دوسِش داره آخه... -اولا که فقط من نیستم، خانواده‌ی خودِ پسره اگه بفهمَن، میکِشن کنار! بعد از اون، یعنی من نباید نوه داشته‌باشم؟ اونا چی؟ فکر کردی به همین راحتی از نوه‌ی پسری، اونم بچه‌ی بزرگ‌ِشون میگذرن؟ رضوانه نفسَش را کلافه فوت میکند؛ +مامان امروز برو پیشِ دکتر عابدی! برگه رو بهش نشون بده؛ خدا به‌داد برسه... الهی بمیرم واسه خواهرم! •یک ساعتِ بعد•8 بهاره با نگرانی به دکتر چشم میدوزَد؛ -چیزی شده اقای عابدی؟ مَرد نگاهِ خوش‌رنگش را به او می‌اندازد؛ +این برگه که مربوط به آزمایش ژنتیکه؛ برای دخترتونه خانوم موسوی؟ بهاره با نگرانی سَری تکان میدهد؛ -توروخدا بگید چیشده دکتر؟خ من دارم از نگرانی میمیرم... نفسِ عمیقی میکِشد و ابرو بالا می‌اندازد؛ +چیزِ چندان مهمی نیست؛ فقط جوری که این ازمایش نشون میده، دخترِ شما و نامزدشون هردو کم‌خونی دارن... این‌بار بهاره چشمانَش را ریز میکند و توضیحِ بیشتری میخواهد؛ -خب واسه ازدواج‌شون که مشکلی پیش نمیاد؟خ دکتر مکث کوتاهی میکند؛ +والا ممکنه موقعِ بچه‌دار شدن هم واسه مادر و هم برای جنین یه مشکلاتی پیش بیاد... گرچه درصدش خیلی پایینه؛ حدودا 25 درصد احتمال داره که فرزندشون به کم‌خونیِ ماژور مبتلا بشه! این یکم نگران‌کُننده‌ست... بهاره دست روی پایَش میکوبد و با بغض زمزمه میکند؛ -یا حضرت زهرا! حالا من با این دختر چه کنم؟ دکتر برگه را روی میز رها میکند و با حتیاط میپُرسد؛ +ببخشید خانوم موسوی، مگه شما برای آزمایشِ ژنتیک همراه‌ِشون نبودید؟ زن نگاهِ سرگردانش را به او میدوزد؛ -برای آزمایشِ خون دیگه ما همراهِشون نرفتیم خودشون رفتن و وقتی هم برگشتن، ریحانه گفت جواب مثبته! عابدی دستی به ته‌ریشَش میکِشد؛ +البته تا اون جایی که بنده اطلاع دارم این آزمایش در آزمایشگاهِ ژنتیک گرفته‌شده... یعنی یه مرحله بعد از آزمایشِ خونِ زوجین، که مشخص میکنه آیا آزمایشِ خون‌شون بهَم می‌خوره یا نه...! با این حرفِ دکتر، ناگهان به‌یادِ دو روز پیش و بهانه‌ی ریحانه برای دیدنِ هم‌دانشگاهی‌اش می‌افتد و اینکه سه روزِ قبلش هم با امیرعلی برای ناهار...پس قضیه همین بود! چطور تا به‌حال نفهمیده‌بود...دقیقا از آخرین‌باری که ریحانه به خانه برگشته‌بود تا همین حالا، حالَش این‌چنین دگرگون بود و دلیلَش هم به این آزمایشِ لعنتی مربوط میشد! حالا به‌جُز نگرانی، خشم و دلخوری از پنهان‌کاری آن دو نیز به جانَش افتاده‌بود و همین، اوضاع را بدتر میکرد...به خانه برگشت و یک‌راست به سمتِ اتاقِ ریحانه به‌راه افتاد؛ دخترِ بی‌نوا در حالِ خواندنِ زیارت‌عاشورا بود و صدای پُر بغضَش که با التماس زمزمه میکرد یا اباعبدالله انی اتقرب الی الله و رسوله...، فضای اتاق را پُر کرده‌بود؛ مادر بی‌مقدمه در را گشود و به داخل آمد!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 از حضرت « لوطي عظيم» به حرم مطهّر « حضرت ابوالفضل عليه السّلام » رفت و پنجه ي طلا را از ضريح دزديد و گفت:« يا تو با فتوتي و دست و دلبازي، از تو نميترسم. » پنجه ي طلا را خواست در بفروشد، ترسيد او را دستگير كنند، برگشت و متحيّر ماند كه چه كند. بار دوّم به بازار آمد، باز فروش پنجه را پيدا نكرد. بار سوّم كه به بازار رفت مردي به او گفت: دنبال چه ميگردي؟ « لوطي » جوابي نداد و داستان را مخفي و پوشيده نگه داشت. دوباره آن مرد گفت: دنبال چه ميگردي؟ باز جوابي نداد. آن مرد او را به مغازه اش دعوت كرد، و به او ناهار داد و پذيرايي كرد و بعد چنين گفت: پنجه را به من بده، به من گفته اند هر قدر لازم داري به تو بدهم و بعد در صندوقها را باز كرد و مبلغ زيادي را در اختيار « لوطي» گذاشت. « لوطي عظيم» گفت: « چه خوب است كه آدم با اهل و سر و كار داشته باشد.» سپس از كرده هاي خود و شد و كرد. 📚منبع : عباسیه،( کرامات حضرت ابوالفضل العباس (ع) )، نوشته ی میرخلف زاده، صفحه 26. " به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚داستان ضرب‌المثل خرش از پل گذشت در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. پ.ن : توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عبرت حزقیل نبی از مردگان روزى حضرت (ع ) كه يكى از پيامبران بزرگ بود، كتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشين خود مى خواند، طبق معمول كوه و سنگ و پرندگان و حيوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همين حال بر سر كوهى رفت ، ناگهان دید (حزقيل ) پيامبر در كنار سنگى بالاى كوه به عبادت خدا مشغول است . وقتى كه سر و صداى حيوانات و پرندگان و كوه و سنگ و ريگ را شنيد، فهميد حضرت داوود است كه بالاى كوه آمده است داوود به حزقيل گفت : آيا اجازه مى دهى بالا آيم و نزدت بنشينم ، او در پاسخ گفت : نه . داوود متاءثر شد و گريه كرد، خداوند به حزقيل وحى كرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه ) حزقيل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد. داوود گفت : اى حزقيل آيا هيچ تصميم بر گناهى گرفته اى ؟ حزقيل گفت : نه . داوود گفت : آيا در خدا هيچگاه و بر دلت راه يافته است ؟ خزقيل گفت : نه . داود گفت : آيا ميل به پيدا كرده اى تا از خوشيها و شاديها و لذتهاى دنيا بهره مند گردى ؟ حزقيل گفت : آرى اى بسا در دلم چنين ميلى پيدا مى شود. داوود گفت : در اين وقت چه مى كنى ؟ حزقيل گفت : به اين دره (اى كه مى بينى ) مى روم و چيزى در آنجا مى بينم ، همان درس من مى شود و ميل به خواسته هاى نفسانى دنيا از من برطرف مى گردد. داوود به آن دره كوه رفت ، ناگهان ديد تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسيده سر انسان و استخوانهاى پوسيده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگريست ناگهان چشمش به صفحه آهنين خورد، ديد در آن نوشته اى هست و آن نوشته اين بود: من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش نمودم ، سرانجام كار من اين است كه : خاك فرش من شده و سنگ متكاى من گشته ، و كرمها و مارها همسايه ام هستند فمن رآنى فلا يغتر بالدنيا :كسى كه مرا ببيند، گول دنيا را نمى خورد 📚منبع : امالى صدوق ص 61. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚قرضی که امام سجاد نخ عبایش را گرو آن کرد يكي از غلامان آزادشده حضرت سجاد عليه السلام در اثر كار و فعاليت سرمايه اي به دست آورد. زماني كه آن حضرت دچار مضيقه مالي شد، از غلام آزادشده خويش ده هزار درهم خواست كه هر وقت قادر باشد بپردازد. او درخواست گرو كرد. حضرت از عباي خود نخي كشيد و به وي داد. فرمود: ((اين من است ، تا موقع اداي دين ، نزد شما باشد.)) براي قرض دهنده قبول چنين وثيقه اي سنگين بود، ولي با توجه به شخصيت آن حضرت و بياناتي كه فرمود مبلغ مورد نظر را به حضرت تسليم كرد و نخ عبا را گرفت و در قوطي كوچكي جاي داد. اتفاقا خيلي زود براي حضرت مالي شد و ده هزار درهم را نزد آورد. فرمود: پولت حاضر است ، وثيقه مرا بياور! عرض كرد: من نخ عبار را گم كردم . حضرت فرمود: ((در اين صورت طلب خود را از من نگير! تعهد شخصي مثل مرا نبايد ناچيز گرفت .)) ناچار مرد قوطي كوچك را آورد و ديد نخ عبا در آن هست . نخ را تسليم نمود. حضرت پول ها را پرداخت و نخ را گرفت و به دور انداخت . (يك نخ عبا به تنهايي هيچ ارزشي ندارد، ولي وقتي آن نخ نشانه تعهد و التزام يك انسان شريف و با فضيلت باشد، آن قدر ارزنده و گرانبهاست كه مي تواند وثيقه ده هزار درهم و دينار گردد و آن شخص با اطمينان خاطر آن را بپذيرد و در موعد مقرر، طلب خود را دريافت نمايد.) 📚منبع : الكافي ، ج 5، ص 97؛ بحارالانوار، ج 11، ص 42. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚چه کنیم تا در دنیا راحت زندگی کنیم؟ 🌹حاج آقا قرائتی: قرآن می‏فرماید: لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم  ( سوره حدید، آیه 23.) آن گونه باشید که اگر چیزی را از دست دادید، تاسف نخورید و اگر چیزی به شما دادند، شاد نشوید. راستی آیا می‏ شود انسان اینگونه متعادل باشد که دادن‏ها و گرفتن‏ها در او اثری نگذارد؟ کارمند بانک، یک روز مسئول دریافت پول مردم می‏شود و روز دیگر مسئول پرداخت پول به مردم می‏شود. نه آن روزی که پول می‏گیرد خوشحال است و نه آن روزی که می‏پردازد، ناراحت. زیرا او می‏داند هر دو روز، امانتداری بیش نبوده است. مثالی دیگر: برای لاستیک تراکتور، حرکت در زمین هموار و غیر هموار یکسان است، ولی برای لاستیک دوچرخه، تفاوت دارد. نشستن و برخاستن یک گنجشک، روی شاخه گل اثر می‏گذارد ولی روی درخت تنومند، اثر چندانی ندارد. آری، انسان‏های بزرگ به خاطر سعی صدری که دارند، مسایل جزئی در روح آنان اثر چندانی ندارد. امام حسین (علیه السلام) ظهر عاشورا در برابر دهها تیر که به سویش رها شد و دهها داغی که دید، نماز با حال و خشوعی خواند، در حالی که کوچک‏ترین حرکت، ما را از نماز یا خشوع باز می‏دارد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عزت برقرار! ((رشيد بن زبير مصري)) يكي از قضات عالي مقام و نويسنده لايقي بود و در علوم فقه و منطق و نحو و تاريخ ، اطلاعات كافي داشت . در قرن ششم هجري زندگي مي كرد. قدري كوتاه و رنگي تيره و لبهايي درشت و بيني پهني داشت . بسيار و كريه المنظر بود. او در ايام جواني در قاهره با عبدالعزيز ادريسي و سليمان ديلمي در يك خانه زندگي مي كرد. روزي از خانه خارج شد و خيلي دير به منزل برگشت . رفقا علت تاخير را پرسش نمودند. او از جواب ابا داشت . اصرار كردند ، سرانجام گفت : ((امروز از فلان محل عبور كردم ، با ماهرو و خوش اندامي برخورد نمودم . او با گوشه چشم اشاره كرد. من هم به دنبال او راه افتادم ، كوچه ها را يكي پس از ديگري پيمودم تا به منزل رسيديم . در را گشود، داخل شد و به من نيز اشاره كرد تا وارد شوم . وقتي نقاب از صورت چون ماه خود گرفت ، دست ها را به هم زد و كسي را نام برد. دختركي بسيار از طبقه بالاي عمارت به صحن خانه آمد. به بچه گفت : ((اگر بار ديگر در بستر خواب كني ، تو را به اين مي دهم تا تو را بخورد.)) سپس رو به من كرد و گفت : ((اميدوارم خداوند احسان خود را در بزرگواري قاضي از ما سلب نفرمايد. عزت برقرار!)) من با سرافكندگي و شرمساري از خانه بيرون آمدم و از شدت خجلت و تاثر راه خانه را گم كردم و در كوچه ها سرگردان مي گشتم . به اين جهت دير آمدم. 📚 منبع : كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 178. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚زائری که امام حسین (ع) با تبسم جواب سلامش را داد عالم زاهد و وارسته، مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشکور قدس سره فرمود: در عالم رؤيا ديدم در مطهر حضرت عليه السلام مشرف هستم و آن حضرت نيز در آنجا تشريف دارند. در اين اثناء يک نفر معدي (دهاتي) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت نيز با جوابش دادند. فرداي آن شب که شب جمعه بود، به حرم امام حسين عليه السلام مشرف شدم و در گوشه ي حرم توقف کردم. ناگهان آن جوان عرب معدي را که در خواب ديده بودم، وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد، با لبخند به آن حضرت سلام کرد! ولي حضرت سيدالشهداء عليه السلام را نديدم و مراقب آن جوان عرب بودم تا از خارج شد. به دنبال او رفتم و سبب لبخندش را در هنگام سلام دادن به امام عليه السلام پرسيدم. و تفصيل خواب خود را نيز برايش نقل کردم و سپس گفتم: چه کرده اي که امام عليه السلام با لبخند به تو جواب مي دهند؟ جوان گفت: من و پيري دارم و در چند فرسخي زندگي مي کنيم. شبهاي جمعه که براي زيارت مي آمدم، يک هفته پدرم را سوار بر الاغ مي کردم و مي آوردم و يک هفته هم مادرم را مي آوردم. تا اينکه شب جمعه اي نوبت پدرم بود، چون او را بر الاغ سوار کردم؛ مادرم گريه کرد و گفت: مرا هم بايد ببري! شايد تا هفته ي ديگر زنده نباشم! به مادرم گفتم: امشب باران مي بارد و هوا سرد است و بردن دو نفر مشکل است. اما نپذيرفت! ناچار پدرم را سوار کردم و مادرم را بر دوش کشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم امام حسين عليه السلام رسانيدم. چون در آن حالت همراه با پدر و مادرم وارد حرم شدم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام را ديدم و سلام کردم. آن بزرگوار نيز به من لبخند زدند و جوابم را دادند و از آن وقت تا به حال، هر شب جمعه که به کربلا مشرف مي شوم، حضرت امام حسين عليه السلام را مي بينم و ايشان با تبسم جوابم را مي دهند. 📚منبع : داستانهاي شگفت ص 255 - کرامات الحسينيه ج 1، ص 97. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚درستکار باش ، خداوند روزی ات را می رساند روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: - ندارم. امام علیه السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می‌رساند. جوان بیرون آمد. در راه، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می‌کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند. با صدای بلند گفت: هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد. فردی آمد و نشانه‌های کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد. جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت. حضرت فرمود: - این هفتاد دینار بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد. 📚منبع : بحار الانوار ، ج ۴۷، ص 117 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚صدقه جان یهودی را نجات داد حضرت صادق عليه السلام فرمود: مردى يهودى از محلى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با اصحاب تشريف داشتند گذشت گفت (السام عليك ) آنجناب پاسخ داد عليک (( بر تو باد)) اصحاب عرض كردند اين مرد، گفت مرگ بر شما باد، فرمود من هم گفتم بر تو باد، سپس فرمود پشت اين شخص را مارى سياه خواهد گزيد و مى ميرد. يهودى به راه خود رفت ، پشته بزرگى هيزم جمع آورى نموده طولى نكشيده كه بازگشت ، وقتى خواست از محل پيغمبر صلى الله عليه و آله بگذرد به او فرمود پشته ات را زمين بگذار، هيزم را بر زمين نهاد ديدند مار سياهى چوبى را به دندان گرفته از او سئوال فرمود امروز چه كردى ؟ عرض كرد كارى نكردم هيزم را كه جمع نمودم دو گرده نان داشتم يكى را خوردم و ديگرى را به مستمندى صدقه دادم. حضرت فرمود :با همان صدقه جلوگيرى از مرگش شد (الصدقة تدفع ميتة السوء عن الانسان )، صدقه مرگ ناگهان و ناروا را از انسان برمى گرداند. 📚منبع : فروع كافى جزء 4 ص 5 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═