📚حکایتی زیبا و خواندنی
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:
«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 گمگشته
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشمهای به اشک نشستهاش جابجا کرد. پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید.
«پدرجان اینجا چیکار میکنی؟»
پیرمرد تقلا میکرد تا خلاص شود. صدایش میلرزید و سکسکه گاهوبیگاه میان حرفهایش میدوید.
«قراره... پسرم... بیاد... پیشم.»
«اینجا؟ تو این بلبشو؟»
زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید.
«حتماً گم شده بنده خدا.»
پیرمرد تلاش میکرد خودش را به جلوی جمعیت برساند.
«من... نه... پسرم... گم... شده.»
سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم...»
❥↬ @bohlool_aghel
💢بیانیه تبیینی وزارت اطلاعات درباره مجازات علیرضا اکبری
💬وزارت اطلاعات:
🔹انگلیسیها زمانی که اکبری را طی دو مرحله به جاسوسی کشاندند، برای فرارش از ایران نقشه کشیدند، بیش از دو میلیون یورو به او دستمزد پرداخت کردند، خانههای اشرافی در وین و لندن و جنوب اسپانیا برایش تهیه کردند و خارج از روال عادی به وی کارت اقامت، سپس تابعیت و گذرنامه انگلیسی دادند؛ خوب میدانستند که او را به سوی چه سرنوشتی سوق میدهند.
🔹خیانت علیرضا اکبری به کشورش محصول بازی کثیف رژیم انگلیس، بهرهگیری از نقاط ضعفش، و کشاندن او به مسیر وطنفروشی بود و عملاً همان رژیم خبیث باید پاسخگوی انحراف، خیانت و مجازات جاسوس اکبری باشد، نه آنکه مزورانه لباس عزا بهتن کند و بانگ خونخواهی وی را سر دهد.
🔹از همین رو به افرادی که به هر نحو در دام سرویسهای جاسوسی افتادهاند توصیه میگردد با معرفی خود به وزارت اطلاعات از تخفیف در مجازات و رأفت اسلامی بهرهمند گردند؛ در غیر اینصورت از تعقیب و مجازات در امان نخواهند بود.
🔹 اکنون خط بطلان دائمی بر مصونیت کاذبِ ایجاد شده از سوی سرویس اطلاعاتی انگلیس کشیده شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت
ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.
ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
📚 امثال و حکم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚انتظار
توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.
با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.
دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.
مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟
تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟
گفتم: چه بازی؟
گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟
گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 اسلام طرفدارِ ورزش است
قبل از انقلاب در سفرى که به کرمان داشتم، وارد دبيرستانى شدم. بچه ها در حال بازى بودند. رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه ها را براى سخنرانىِ من جمع کرد. من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.
رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى شما مرا خراب کردى! گفتم: شما میخواستى مرا خراب کنى و بچه ها را از بازى شيرين جدا کنى و پاى سخن من بياورى. آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندی مى افتاد، می گفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوندها يك قيافه ضد ورزش درست مى کنی.
بچه ها دورِ من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى. پرسيدند شبها کجا سخنرانى داريد؟ من هم آدرس مسجدى را که در آن برنامه داشتم به بچه ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.
📚کتاب خاطرات، حجت الاسلام قرائتی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آدم ها رو آدم ها پیر میکنند
#دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه و پندآموز
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🎉امشب اول رجب
🌸و شب میلاد امام
🎉محمد باقر (ع) است
🌸باز امشب عــشق
🎉مــــهمان دل هاست
🌸یارب العالمین
🎉امیدوارم اين
🌸آغاز زیبا و نــورانی
🎉ماه مبارک رجب
🌸آغازی باشد برای
🎉شـــادی و لبخند
🌸و گشايش در كليہ
🎉امورِ مادی و معنوی
🌸دوستان و عـــزیزانم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستانکوتاه
حضرت عيسي (ع) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت.
حضرت عيسي (ع) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟».....
ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمــــــــــــود: «هــــــــيزمت را باز کن».
وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هـــــــــيزم او ديد.حضرت عيسي (ع) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟»
گفــــــت: «نــــان مي خـــــــوردم که فقيري از مقابل من گذشــــــــت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.»
حضرت عيسي (ع) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود.
📙تفسير نمونه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌آیا هر آفریدهای لایق جایگاهش هست؟
👤سعدی شیرازی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خــدایــا
🌸در این شب عید
✨تـمامی بیماران را
🌸لباس عافیت بپوشان
✨الهی شفای جسم و روح
🌸بـه مـا عطا بفرمـا
✨و الهی عاقبت همه ما را
🌸خـتـم بـخیر بگـردان....🙏🏻
🌸شبتون شـاد عـیدتـون مبارک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴واکنش عجیب #امام_زمان به حضور آیت الله خامنه ای در یک مجلس
ازآیتالله بهجت نقل کردند که ایشان در خواب دیدند که حضرت امام زمان(عج) در مجلسی حضور داشتند، علمای بزرگ اسلام هم در خدمت آقا امام زمان(عج) بودند، ناگهان آیتالله خامنهای وارد شدند در این لحظه امام زمان(عج) ...🔰
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
واکنش امام زمان به حضور رهبر👆
🌸خدایا در اولین
🌾 روز مــاه رجب
🌸از تــو می خـواهـم
🌾سبد سرنوشت دوستان
🌸و عـزیـزانـم را پـر کنی از
🌾خبرهای خوب، اتفاق های
🌸عالی و رویدادهای بینظیر
🌾سبد سبد گـل های زیبـا
🌸تقدیم بہ شما عزيزان
#عـیـدتـون_مـبارک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 حکایتهای پندآموز
چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !!
نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت
بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
✍مردی جوانش به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید، جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش از او میکرد. پدرش آنگاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشت. مرد گفت: روزی اگر ببینم او فرد دیگری را کشته است قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم به عنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد. گاهی بین دو پشیمانی یکی از دیگری برای انتخاب بهتر است.
#داستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
✍نادانی رو به خردمندی کرد و گفت: فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.خردمند خندید و گفت: فلانی کیسهاش را از پول انباشته، آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او میبالی و از من میخواهی همچون تو باشم؟نادان گفت: خب گرامیش مدار، بهزودی از گرسنگی خواهی مرد.خردمند خندید و از او دور شد.از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند.
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت: فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکستناپذیر بود.خردمند باز بر او خندید. فردا دزد به چنگال سربازان فرمانروا اسیر شده، در میدان شهر شلاقش میزدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را میبیند. دست بر شانهاش گذاشت و گفت:
عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون میشوند.
نادان گفت: قهرمانان تو هم به خواری میافتند.خردمند خندید و گفت: قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمیگیرند، همینجا بمان و شلاق خوردن آنکه گرامیش میداشتی را ببین.و با خنده از او دور شد.
#داستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌺 داستان کوتاه
🔴 حق الناس گناهی خطرناک
✍ در روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است. وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید.
✨ هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست. روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد. نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم. همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است
⚠️ مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد
📚 الکافی، ج 7، ص 410
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستانک
روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت: پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است، مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است:
« الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »
خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر.
آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد، زن گفت: علیک السلام یا روح الله! فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم، زن گفت: آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى، فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟
این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.
📚منبع:خزینه الجواهر ،صفحه۳۱۸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦅عمر عقاب هفتاد سال است
ولے به چهل که مےرسد چنگالهایش بلند شده و انعطاف لازم براے گرفتن طعمہ را دیگر ندارد.
نوڪ تیزش کند و بلند و خمیده مےشود و شهبالهای کهنسال بر اثر کلفتے پر بہ سینه مےچسبد و پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهے:
بمیرد یا دوباره متولد شود، ولے چگونه ؟
عقاب به قلہ اے بلند مےرود، نوک خود را آنقدر بر صخرهها مےکوبد تا کنده شود و منتظر مےماند تا نوک جدیدی در بیاورد.
با نوک جدید تک تک چنگالهایش را از جای مےکند تا چنگال نو درآید و بعد شروع به کندن پرهای کهنه مےکند.
این روند دردناک پنج ماه طول مےکشد ولے پس از این پنج ماه عقاب تازهاے متولد مےشود که مےتواند سی سال دیگر زندگے کند.
برای زیستن باید تغییر کرد، درد کشید...
از آنچه دوست داشت گذشت...
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و
دوباره متولد شد...
و یا بايد مرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🙂😕غـم و شـادی
بعضی گویند شادی از غم عظیمتر است
بعضی گویند چنین نیست
بلکه غم بر شادی چیرگی دارد.
اما من با تو میگویم که
غم و شادی
از هم جدایی ناپذیرند.
آنها با هم نزد تو میآیند
و هنگامی که یکی از آن دو
در کنارت نشسته است
بیاد آر که آن دیگری نیز
در بستر تو به خواب رفته است
و همانا که تو چون دو کفۀ ترازو
میان شادی و غم آویختهای
و تنها هنگامی که به کلی تهی باشی
دو کفه در حال توازن
کنار هم خواهند بود.
اما وقتی که خزانه دار هستی
تو را برمیدارد
تا زر و نقرۀ خویش را بسنجد
در آن هنگام بناچار دو کفۀ غم و شادی
تو بالا و پایین میرود...
#جبرانخلیلجبران
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در دوران جاهلیت مدرن هستیم !
رسول خدا (ص) می فرمایند :
من بین دو جاهلیت که دومین آن سخت تر از اولی است بر انگیخته شده ام .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel