eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان کوتاه پند آموز عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله. مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. 💭جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟ گفتند: مال شما نسوخته… گفتم: الحمدلله… 💭 پس من راضی شدم به اینکه دکان او سوخته بشود و دکان من سوخته نشود بعد به خودم گفتم: "اولاتهتم للمسلمین‏ سری" (تو غصه مسلمین در دلت نیست؟) و من سی سال است که‏ دارم استغفارِ آن الحمدلله را می‏‌گویم" چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟! حدیثی از معصوم 🌹پیغمبر مکرم اسلام (ص) فرمودند: "من اصبح لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم" «هر کس که صبح کند و همتش خدمت به مسلمانان نباشد، او مسلمان نیست» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟» پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.» پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...» البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.» پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟» پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.» تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟» پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.» پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.» پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.  ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
سه چیز باعث سقوط انسان است؛ غرور، دشمنی، جهل ! سه چیز را هرگز نخور؛ غصه، حرام، حق ! سه چیز رنج آور است؛ بیماری، بی پولی، بی مرامی ! سه چیز انسان را تباه می کند؛ حرص، حسد، حماقت ! سه چیز در زندگی یک بار به انسان داده می شود؛ والدین، جوانی، شانس ! سه چیز را همیشه بخور؛ سیب، سیر، سرکه ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🟣نسبت به خدا خوش‌گمان باش 🔹️حضرت سلیمان علیه ‌السلام طوری بود که هر چه می‌دید یاد خدا می‌افتاد، ایشان "اَوّاب" بود یعنی بسیار رجوع‌کننده به خدا. 🔸درمورد میرزا جواد آقای ملکی تبریزی نقل می‌کنند که ایشان در روز غدیر مهمانی می‌گرفت، صبح تا ظهر مردم می‌آمدند. یک پسر فاضل طلبۀ خیلی زیبایی هم داشت، این پسر وقتی رفت پای سرداب تا میوه‌ها را بشوید، همان جا افتاد و از دنیا رفت. زن میرزا خودش را به میرزا رساند و گفت: «پسرمان مُرد!» گفت: «ساکت! چیزی نگو.» مهمانی برگزار شد. بعد که خودی‌ها مانده بودند، ایشان گفت: «از آقایم ممنونم بعد از این‌ همه سال که من عید غدیر مهمانی می‌گرفتم، امسال به من عیدی داد.» 🔹مرگ یکی از عزیزان مسئله‌ای است که طبعاً باید ناراحتی باشد اما میرزا از این مسئله جز لطف خدا نمی‌بیند، چون به خدا خوش‌گمان است، چون می‌گوید: «مگر می‌شود خدا در حق ما بدی بخواهد؟» چون عالِم است. عالِمی ‌است که می‌داند وقتی حضرت خضر آمد بچۀ آن مرد و زن مؤمن را کُشت، استدلالش این بود که اگر این بزرگ می‌شد، پدر و مادرش را کافر می‌کرد. شاید چنین چیزی است. می‌گوید: «خدایا هم برای آن بچه خوب بود، هم برای من و مادرش خوب بود. ممنونتم که چنین نعمتی به ما دادی.» این واقعاً ستودنی است که همچین آدمی به چنین فهم و درکی برسد. 🔸️ آیا ما به خدا خوش‌گمان هستیم؟ مثلاً پایمان بشکند، بگوییم: «خدایا احتمالاً اگر ادامه می‌دادم می‌خواستم زیر تریلی بروم، یا اگر می‌رفتم به یک گناهی می‌افتادم.» البته این جبرگرایی نیست که فکر کنید کلاً آدم به آنچه که دارد، قانع باشد و دیگر تکانی به خودش ندهد و هیچ تغییری نکند. 🔹️ اصلاً امکان ندارد مؤمن افسردگی بگیرد چون در دل سخت‌ترین چیزها هم لطف خدا را می‌بیند. زمانی که پیکر مطهر اباعبدالله علیه السلام روی زمین بود، حضرت زینب سلام الله علیها می‌فرماید: «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا؛ من چیزی جز زیبایی ندیدم.» برگرفته از سخنرانی استاد رائفی پور ‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ راه هایی برای داشتن حال خوب ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
دراین شب تو رامهربانیت قسم دلهاى گرفته را شاد ودست هاى نیازمند رابى نیازگردان وقلبى نورانى،تنى سالم زندگى ارام نصیب دوستانم بگردان شبتون خوش🌸🌸🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴واکنش عجیب به حضور آیت الله خامنه ای در یک مجلس ازآیت‌الله بهجت نقل کردند که ایشان در خواب دیدند که حضرت امام زمان(عج) در مجلسی حضور داشتند،‌ علمای بزرگ اسلام هم در خدمت آقا امام زمان(عج) بودند،‌ ناگهان آیت‌الله خامنه‌ای وارد شدند در این لحظه امام زمان(عج) ...🔰 https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed واکنش امام زمان به حضور رهبر👆
🌸صبح قشنگتون گلبارون 🌸روزتـون پراز موفقیت 🌸حـال امـروزتــون زیبــا 🌸 دلاتون پراز عشق و محبت 🌸تنتون سالم و روزتـون قشنگ 🌸روز خـوبی داشته باشید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد. راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنه‌ای قرار داشت به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی .... ❌ ادامه در پست های بعدی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
🔴 مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی ب
به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی». به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. ❌ ادامه در پست های بعدی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به ع
از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم گریه به حال خودم که بان آن‌ها زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس می‌کردم خاک آنجا با من حرف می‌زند با مریم دعا می‌خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را می‌گفتم. احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام. ❌ پایان داستان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel