eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤طاعات و عبادات قبول 🙏امشب التماس دعا ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‍ ‍ ایام ضربت خوردن مولاى متقيان علی علیه السلام تسلیت باد 🥀 امروز من برایت خدا را آرزو دارم🙏 خدا را که داشته باشید انگار تمام جهان را دارید طاعات وعبادات شما قبول حق 🙏 التماس دعا🙏 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚روابط به خصوص روابط نزدیک ضروری هستند. به همین خاطر تنهایی مهلک است. همه ما نیاز به فهمیده شدن داریم، دوست داریم دیده شویم و به جمع دوستان و خانواده تعلق داشته باشیم. همه دوست داریم یک همسر یا شریک رمانتیک داشته باشیم. ما نیاز داریم که قبیله خودمان را پیدا کنیم. تحقیقات نشان داده که یکی از مزایایی که بودن در رابطه یا یک گروه دارد، احساس تعلق است که به زندگی معنا می‌بخشد. وقتی دیگران به ما اهمیت می‌دهند و طوری با ما رفتار می‌کنند که این اهمیت را نشان بدهند، ما باور می‌کنیم که آدم‌های با اهمیتی هستیم. با اینکه همه ما نیاز به تعلق داشتن داریم، در ده‌های اول قرن بیستم، بسیاری از روانشناسان و پزشکان با نفوذ، آنهایی که نگهبانان جسم و روح مان بودند، به این وجه اساسی طبیعت انسان اذعان نکردند. این که بچه‌ها نیاز به عشق پدر و مادر و مراقبت آنها دارند تا زندگی پربار و پر معنایی داشته باشند، از نظر پزشکی معنایی نداشت. بی‌توجهی خطرناک دانسته نمی‌شد بلکه آن را عملی غیراخلاقی می‌دانستند. زمانی که روانشناسی رفتاری به وجود آمد و روانشناسان دانشگاهی توجه خود را به موضوع پرورش فرزند معطوف کردند، این دیدگاه عوض شد و آنها دست به آزمایش اهمیت وابستگی و روابط در سال‌های اولیه زندگی زدند. آنها کشف کردند که آدم‌ها فاوغ از اینکه چندساله‌اند، برای زندگی سالم و سرشار، بیش از غذا و سرپناه به روابط نزدیک نیاز دارند. روشی که ما با آن احساس نیار به تعلق را در خود ارضا می‌کنیم، در مراحل مختلف زتدگی متفاوت است. در سال‌های اولیه زندگی عشق سرپرستان بسیار ضروری است، وقتی بزرگ‌تر می‌شویم، تعلق را در روابط دیگر می‌جوییم. آنچه که در تمام مراحل ثابت به جا می‌ماند، اهمیت حیاتی این احساس تعلق است. اما متاسانه بسیاری از ما از این تعلق بی‌بهره‌ایم. در زمانه‌ای که ارتباطات ما بیش از گذشته دیجیتالی شده است، میزان انزوای اجتماعی بیشتر شده است. حدود ۲۰ درصد مردم احساس تنهایی می‌کنند؛ آنها می‌گویند که منبعی عظیم از احساس ناشادی در زندگی‌شان وجود دارد. یک سوم آمریکایی‌های بالای ۴۵ سال می‌گویند که تنها هستند. همزمان نتایج یک نظرسنجی در ایج یو کی، نشان می‌دهد که نیم میلیون نفر از افراد بالای شصت سال در بریتانیا، اغلب روزای خود را در تنهایی می‌گذارنند و غیرعادی نیست که آن نیم میلیون دیگر پنج شش رز هفته را بدون اینکه کسی را ببینند یا با کسی حرف بزنند، بگذرانند. در سال ۱۹۸۵، مرکز نظرسنجی عمومی از آمریکایی‌ها سوال کرد که در شش ماه گذشته با چند نفر درباره یک موضوع مهم بحث و گفت و گو کرده‌اند. پاسخ اغلب افراد سه نفر بود. وقتی این نطرسنجی در سال ۲۰۰۴ تکرار شد، پاسخ افراد صفر بود. تمام این داده‌ها افزایش تنهایی را ثابت می‌کند. این تحقیقات نشان می‌دهند که زندگی مردم خالی از معنا شده است. اغلب در نظرسنجی‌ها آدم‌ها روابط نزدیک خود را به عنوان معنای اصلی زندگی خود ذکر می‌کنند و آنهایی که تنهاتر و منزوی‌ترند، حس می‌کنند که زندگی‌شان خالی از معنا شده است. گرچه روابط نزدیک برای یک زندگی معنادار ضروری‌اند اما تنها نیاز اجتماعی ما نیستند. روانشناسان همچنین دریافته اند که ارزش لحظات کوتاه احساس صمیمیت نیز بالاست. ارتباطات با کیفیت، مثل تعامل کوتاهی که میان دو انسان برقرار می‌شود، مهم هستند. مثلا زمانی که زوجی دست هم را هنگام پیاده‌روی می فشارند، یا زمانی که دو غریبه در هواپیما گفت‌وگویی همدلانه را آغاز می‌کنند، این ارتباط کوتاه اثر مثبتی بر آنها دارد. روابط با کیفیت این ظرفیت را دارند که به روابط ما با آشنایان، همکاران و غریبه‌ها معنا ببخشند. درست است که ما نمی‌توانیم یک رابطه با کیفیت از سوی دیگران با خودمان ایجاد کنیم، اما می‌توانیم خودمان آغازگر آن باشیم. می‌توانیم به غریبه ای در خیابان سلام بگوییم به جای اینکه نگاه‌مان را از او برگردانیم. می‌توانیم به جای بی‌ارزش قلمداد کردن دیگران، به آنها ارزش بدهیم. می‌توانیم آدم‌ها را دعوت کنیم که «تعلق» داشته باشند. 📙 قدرت معنا: هنر زندگی ▫️امیلی اسمیت ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مرجع تقلیدی که هرگز به حج نرفت ! حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی هرگز به سفر حج نرفت، وقتی علت را از ایشان جویا می شدند، می فرمودند که من مستطیع نیستیم. یکی از نزدیکان خرج سفر حج را به ایشان هدیه کرد، و این پول را خرج یکی از بیمارستانهای قم کردند، وقتی ازش علت این کار را پرسیدند، ایشان در پاسخ گفتند اگر من به این سفر میرفتم و یک زن به علت نبود امکانات در این بیمارستان می مرد، وقتی من می گفتم «لبیک» خداوند به من می گفت «لا لبیک». او وصیت کرده بود که جنازه ام را به جای دفن کردن در حرم در دهلیز کتابخانه ام دفن کنید تا زیر پای جویندگان علم و دانش باشم، کتابخانه ایشان یکی از کتابخانه های بزرگ جهان است که بخشی از کتاب های آن را از طریق خواندن نماز استیجاری تهیه و خریداری کرده بود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیش گویی های حضرت علی علیه سلام روزگار نامناسب ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚داستان عجیب اثرات صلوات زیاد 🔸مرحوم ملا علی همدانی عارف بزرگی بود درهمدان ازدوستان حضرت امام ره‌ بودند وهرهفته جلسه روضه ای داشتند به یکباره متوجه شدندبین این مردم یک نفر بوی عطرعجیبی میدهدو گفتندمن فهمیده بودم که این بوی عطر زمینی نبود وهرکسی نمیتوانست آن را بفهمد 🔸بالاخره یک روز اورا کنارکشیدم و از او پرسیدم این چه عطری است که شما میزنیدگفت بخدا قصم من هیچ عطری نمیزنم و مرحوم همدانی اصرار کردند و گفتند باید به من بگویی چکاری انجام میدهی 🔸آن بنده خداهم قسم میخورد که عمل خاصی انجم نمیدهد فقط زیاد بر محمد و آل او صلوات میفرستد 🔸و گفت یک شب پیامبر صلی الله را در خواب دیدم و من درجمعیتی بودم پیامبر فرمودند کسی که زیاد برمن صلوات میفرستد بلندشود اما من تردید داشتم وبلند نشدم و بار دوم و سوم بازکسی از جایش بلند نشد 🔸گفتیم یا رسول الله خودتان مشخص کنید که این چه کسی است و پیغمبر آمدند و روبروی من ایستادند و شروع کردند به بوسیدن من وسر روی من رابوسیدندو از آن شب به بعد من همیشه این بوی خاص رامیدهم ❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان زندگی حضرت علی (ع) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حماسه غلامی سیاه جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت علي (علیه السلام) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفاري بخشيد، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه ، در خدمت امام حسن (ع) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع) در خدمت امام حسين (ع) بود. او همراه كاروان حسيني از مدينه به سوي كربلا آمد. جون ، در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع) آمد و اجازه رفتن به ميدان براي جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود: اي جون ، تو بخاطر آسايش در زندگي ، به ما پيوسته اي ، اينك آسايشي در ميان نيست ، اجازه داري كه از اينجا بروي و خود را از معركه نجات دهي. جون خود را روي دو پاي امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاي آن حضرت را مي بوسيد و مي گفت : اي پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه ، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم ، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته ، و رنگ بدنم سياه است ، به من لطفي كن ، آيا مي خواهي شايستگي بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمي شوم ، تا خون سياه من با خون شما درآميزد. وقتي كه امام حسين (ع) آمادگي جون را دريافت ، به او اجازه رفتن به ميدان را داد. جون چون قهرماني بي بديل به سوي ميدان تاخت و همچنان پياپي بر دشمن حمله مي كرد و مي جنگيد، به گونه اي كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد. امام حسين (ع) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد: خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائي بيشتر عطا كن . به بركت دعاي امام ، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه ، بوي خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مي رسيد. و از امام سجاد (ع) نقل شده فرمود: آن قبيله اي كه پيكرهاي شهداي كربلا را دفن كردند، بعد از چند روز، بدن جون را يافتند كه بوي مشك از آن ساطع بود. اين بود حماسه يك غلام سياه ، و سرانجام درخشان و نوراني او. 📙 داستان دوستان(نوشته ی محمد محمدی اشتهاردی) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد مسموم کننده ها یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید.... سر به راه ها یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن. الهام بخش ها یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی امشب هر چی خوبیه و خوشبختیه ⭐️خدای مهربون براتون رقم بزنه 🌸کلبه‌هاتون از محبت گرم ⭐️و آرامش مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه 🌷شبتون معطر به عطر گل🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
ماه،ماه رحمت خداست❣ مگه میشه از لطف و رحمت 😇 خدای مهربون ناامید شد؟!🙄🤔 خدایی که آغوشش رو باز کرده و منتظره دوباره به سمتش برگردی☺️🌺 🌺🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 کسی برای قاطر مرده گریه نمی‌کند صف قاطرها از شیب قله بالا می‌رفت. گروهبان گفت: «یالا کره‌خرها!» و بخار دهانش توی هوا گم شد. کاک یوسف جلو می‌رفت و افسار قاطری را که بارش سبکتر بود روی گرده‌اش می‌کشید. رحمان گفت: «مادرسگ حرف زدن هم بلد نیست.» و پک زد به سیگار و نگاه کرد اگر به نیمه رسیده باشد، بدهد دستم، نرسیده بود. نور طلایی خورشید از روی قله می‌ریخت توی دامنه. شیب دره سفید بود و درخت‌های بلوط زیر برف سنگین خم شده بودند. رحمان نگاه کرد به قندیلی که از شاخه آویزان بود و سیگار را داد دستم. برق آفتاب که می‌ریخت روی قندیل‌ها، ستاره تابانی می‌شد توی چشم‌هایش. گروهبان با ترکه‌ای که دستش بود کوبید روی کپل قاطر، جایی که تسمه تنش را خط انداخته بود. گفت: «یالا کره‌خرها!» قاطر لنگید و جعبه‌ها تکان خورد. برف زیر پوتین‌ها و سم‌ها صدا می‌کرد. از پل چوبی که گذشته بودیم، گروهبان گفته بود: «نفس می‌گیریم.» و رحمان دویده بود تا ابتدای ستون و کاک یوسف را نگه داشته بود. توی دامنه، جایی نزدیک پیچ پرشتاب رودخانه، ایستادیم. قاطرها کنار رود، سر در گرده و گردن هم، بی‌حرکت ایستاده بودند، نفس زنان و بخار دهانشان مه می‌شد روی سرشان، مثل سایه ابری. گفتیم: «سرگروهبان، خوب است بارشان را باز کنیم. زبان بسته‌ها دارند جان می‌کنند.» گروهبان نشست روی تخته سنگ و دستکش‌هایش را درآورد. اسلحه‌اش را تکیه داده بود به سنگ بزرگ. گفت: «دیر می‌شود تا باز کنیم و ببندیم.» و بعد ها کرد توی دست‌هایش. کاک یوسف از جیبش یک مشت کشمش درآورد. به هر کدام چند دانه ای رسید. جایی که آب رودخانه از کنار برف‌ها می‌گذشت بخار مه گونه‌ای درست می‌کرد و تا قبل از این که به ارتفاع درختان برسد، مثل وهمی نازک ناپدید می‌شد. کاک یوسف گفت: «تا عرقتان خشک نشده راه بیفتید. داریم می‌رسیم. آن‌جاست.» و با دست جایی را نشان داد میان مهی که روی قله، آرام پایین می‌آمد. سیاه کوه پیدا نبود. اما می‌دانستیم که باید همین نزدیکی‌ها باشد. جایی پشت همین قله و با این برفی که تا دیروز باریده بود لابد حالا کاملا سفید شده بود. راه افتادیم. کاک یوسف پیش‌تر می‌رفت. صف قاطرها و رحمان و گروهبان و ما. قله را برف گرفته بود. قاطر آخر ستون می‌لنگید، شاید از ترکشی که خورده بود. گروهبان گفت: «یالا کره‌خرها، بجنبید تا شب نشده.» بوران بخار دهانش را با خود برد. قاطری که می‌لنگید، سرید و زیر بار سنگین جعبه‌های مهمات خمید. کپ کرد. فیره کرد. دندان‌های سفید بزرگ روی هم گذاشته‌اش از میان پوزه‌اش پیدا بود. زوزه می‌کشید. ناله می‌کرد. شاید رحمان بود که افسارش را کشید. بعد گروهبان هم که رسید، با هم کشیدند. ما هم کشیدیم. جُم نمی‌خورد. صف قاطرها می‌رفت که کاک یوسف نگهشان داشت. کشیدیم. قاطر خُره کرد. خواست روی پاهایش بایستد، نتوانست. نشست. چیزی زیرتنه‌اش صدا کرد؛ مثل شکستن استخوان ساق پایش. گروهبان گفت: «یالا کره‌خرها، بکشیدش.» کشیدیم. چشمان درشت و سیاه قاطر خیره بود به نوک قله که برف تمامش را سفید کرده بود و نور طلایی خورشید، خون رنگش می‌کرد. گروهبان ترکه را محکم کوبید روی رانش، جایی که تسمه چرمی بارها و طناب را محکم کرده بود. قاطر گردن کشید و خره کرد. از میان ردیف دندان‌های بزرگ سفیدش بخار بیرون دوید. گروهبان گفت: «بکشید.» صف قاطرها جلوتر، پیش از آن که به درخت بلوطی که زیر برف خمیده بود برسند، ایستاده بود. یکیشان، شاید آخری، برگشته بود و نگاهمان می‌کرد. گروهبان زور زد و افسار قاطر را کشید. جُم نخورد. فقط سرش را تکان داد تا دهانه چرمی که فکش را آزار می‌داد، رهایش کند. ردخون که از زیر ساق پایش روی برف راه باز کرده بود، از زیر تنه‌اش سرید روی سنگ، کنار تنه نیم سوخته بلوط پیر. گروهبان اسلحه‌اش را داد دست رحمان و دهانه را به ما. گفت: «بکشید.» ادامه پست بعد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel