eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞کلیپ ویژه از کوفه تا ایران 🎙سخنران استاد پور آقایی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است شبتون بخیر و سرشار از آرامش آسمونی ✨❤️✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو 💜گلی زیبا باش 🌸بکوش و مهربان باش 💜عشق بورز 🌸امروز دستی را بگیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حاجى‌زاده و رفقاى بدلى يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مى‌کرد که باباجان با اين جوان‌ها بازى نکن، پولتو تو شکم اينها نکن، برو خودت فکر کاسبى کن، پسره به خرج او نمى‌رفت. آمد و به عروس خود نصيحت کرد گفت: عروس‌جان، مى‌دونم بعد از من اين پسرهاى اصفهان اين پسر منو پولشو مى‌برن. مقصود اگر اين يه روز گدائى افتاد، عرصه به او تنگ شد، خواست خودشو بکشه، به او بگو: اين حلقه‌اى که وسط اطاقه يه طناب به آن بيندازه، خودشو خفه کنه. عروس گفت: بسيار خوب. پدر مُرد، جوون‌هاى اصفهان جمع شدند، برادر برادر رو بستن به کون پسره، نعشو بلند کردند. سوم ختم پدر که واگذارشد، عوض اينکه پسرو ببرن تو حجره جاى پدر او گفتند: برادر حالا نمى‌خواد برى در حجره، نحالا ميرى تو فکر و خيال! دست حاجى‌زاده را گرفتند، وارد باغ شدن. بساط مشروبو آوردند جلو، به حاجى‌زاده اصرار کردند: بخور! حاجى‌زاده گفت: نمى‌خورم، من تا حالا نخوردم. گفتند: بخوره تا حالا نخوردى از ترس حاجى‌آقا بود، حالا بخور! اون‌وقت غلام او آمد، گفت که خانم مى‌گه: نمياي؟ گفت: برو به او بگو نه نميام. برو در حجره دويست تومن وردار بيا، تو روزا برو حجره به‌جاى من بنشين! مدت شش‌ماه اينها حاجى‌زاده رو تو باغ نگه‌ داشتند. هى غلام پول آورد، اينها خرج کردند. تا غلامه آمد گفت: ديگه هيچى نيست. گفت: برو اسباب‌خانه بفروش! گفت: حاجى‌زاده پيش از اينکه تو بگى همه‌رو فروختم. گفت: برو در حجره يه چيزى بيار! گفت: حجره ديگه هيچى نداره. حاجى‌زاده رو کرد به رفقا، گفت: يه روز شما کار و راه بيندازين. يکى آنها بلند شد، رفت بره گوشت بگيره، يکى آنها پا شد، رفت اسباب مزه براى مشروب بگيره. يه ساعتى که گذشت دير کردند. يکى آنها بلند شد ببينه اون‌ که نون رفته بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد رفت، ببينه اون که رفته شراب بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد گفت: برم ببينم اين پدرسوخته که رفت ماست و خيار بگيره اينکه اين دمه، چطور شد؟ هشت نفر اينها رفتند، موند دو نفر آنها. اين دو نفر هم رو کردند، گفتند: حاجى‌زاده بگريم دراز بکشيم، انيها که رفتد ما رو تو خمارى گذاشتند. حاجى‌زاده گرفت دراز کشيد تا اين خوابش برد، او دو تا هم قاچاق شدن. حاجى‌زاده يه چرتى زد و پا شد، ديد اينها هم نيستند، گفت: پاشيم بريم خانه ببينيم زنيکه چيزى ميزى داره ما بخوريم؟ وقتى بلند شد بياد بره باغبون دم در جلوشو گرفت، گفت: کرايه بده! گفت: خيلى‌خوب، حالا من مى‌رم برات مى‌دم بيارن. گفت: من اينها رو نمى‌دونم، کت و شلوار تو اينجا بذار گرو! کت و شلوارشو کند، داد به باغبون يه تا پيراهن زيرشلوارى آمد خانه. آمد، ضعيفه پاشنه فُحشو کشيد به جون او، ديد خير ضعيفه خيلى فحاشى مى‌کنه از در گذاشت آمد بيرون. يکى از دوست‌هاى اهل بازار به او برخورد، گفت: فلانى به تو من دارى بده من؟ پنج‌هزارشو گذاشت تو جيب خود، پنج‌هزارشو هم نون و کباب خريد، برد براى رفقا آمد در باغ، هرچه در زد، ديد کسى اعتناء نمى‌کنه، درو وا نمى‌کنه. اين نونو کبابو گذاشت زمين، از سوراخ راه آب رفت تو و دستشو بلند کرد، دتمال نون و کبابو ورداره ديد نيست، سگ بلند کرده. آمد وارد باغ شد، رفقا نشستند، گفتند: حاجى‌زاده کجا رفتى دستت خاليه که؟ گفت: والله من رفتم تو خانه با زنيکه يک و بدو شد، آمدم بازار يه تومن از يکى قرض کردم، نون و کباب خريدم .گفت: پس کو نون و کبابت؟ گذاشتم زمين از راه آب بيايم، سگ پدرسوخته بلند کرد. گفت: بين پدرسوخته چه مى‌گه، دستمالو سگ بلند کرد ببين چه‌جور مردم شارلتان هستند و پدرسوخته. پاشو برو ولالا مى‌دم پدرتو دربيارن! حاجى‌زاده بلند شد از باغ آمد بيرون. وقتى‌که وارد خانه شد، زن او به او گفت: مى‌دونى چيه؟ گفت: ها. گفت: چکار کنم؟ گفت: يا منو طلاق بده يا مردشو برو کارى پيدا کن. تو هستى و اين خانه. اين خانه‌رو من گرو گذاشتم. گفت: ”پس حالا موقعى هست که خدمو راحت کنم.“ بلند شد، چاقو بکشه خودشو راحت کنه، زن او گفت: ”نه امروز تو رو پدرت خبر داشت، پاشو طناب بناز به اين حلقه خودتو خفه کن!“ پسر بلند شد و طناب انداخت به حلقه و چارپايه گذاشت زيرپاش، خودشو خفه‌ کنه، حلقه کنده شد. پول‌ها سرازير شد. به اندازه سرمايه تاجر طلاى سکه زرد ريخت پائين. پسر بلند شد از جا و زمين رو سجده کرد. بعد گفت: ”بميرم پدرجون براى تو که اندوخته براى من کرده بودى و امروز منو به خواب ديده بودي.“ ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
حاجى‌زاده و رفقاى بدلى يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مى‌کرد که باباجان ب
فردا صبح در حجره را وا کرد و اونچه لزومات در حجره بود، خريد و در حجره گذاشت اثاثيه خانشو درست کرد. يار و رفقا فردا که از تو بازار رد شدند، ديدند يارو حجره‌اش مرتب، جنس او حاضر، غلام دست به سينه وايستاده. اين يکى در اومد به اون يکى گفت: ”ديدى اين هنوز تمام نشده بود؟ تو نگذاشتي.“ به‌هر جهت سرشونو انداختند پائين و رفتند، خجالت کشيدند. يه مدتى عبورشونو از راه اون بريدند. روز جمعه شد. رفيق‌ها آمدند، همه خوشحال که حاجى‌زاده رو حالا ورمى‌دارن مى‌برن گردش. قليون آورد براى اين، بنا کرد کشيدن. تا کشيد سر قليونو ورداشت، اون‌هم کون قليونو بلند کرد و برد. حاجى‌زاده همش پکر نشسته بود و فکر مى‌کرد رفقا گفتند: حاجى‌زاده چته، امروز همش پکري، فکر مى‌کني؟ گفت: ”والله تو فکرم امروز خانهٔ ما اون تخته کُلُفته رو مى‌بينى رو آب‌انبار افتاده، خانهٔ ما امروز روى اون گوشت خورد کرد، گربه اينو ورداشته بود به دندون مى‌کشيد. اين تخته بزرگو از نردبان مى‌برد بالا. اين يکى گفت:حاج‌آقا عجيب نيست، گوشته، گربه به گوشت خيلى علاقه داره، به دندون کشيده ببره، به خيال او گوشته. حاجى‌زاده سر زانو نشست، گفت: فلان فلان‌شده‌ها، تخته به اين بزرگى رو گربه مى‌بره اما يه دستمال که يه نون و پنج سير کباب توش باشه، سگ نمى‌بره؟ پاشيد، امتحان خودتونو دادي. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
✏️ ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه عباسی بود، خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می خواند حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می آمد، حالش نیکو می شد و رنگ به چهره اش باز می گشت. روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه ی ما نزدیک تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می گیرد! ابو ایوب گفت : حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برایتان نقل کنم. «روزی بازی دست آموز رو به خروسی می کند و می گوید: تو به راستی موجود بی وفایی هستی آدمیان تو را از کودکی بزرگ می کنند و به تو با دست خویش غذا می دهند، اما چون بزرگ شدی هر گاه که فرصت کنی از دیوار خانه ی صاحبت بیرون می پری و دیگر باز نمی گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می گیرند و به سختی تربیت می کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزد شان باز می گردم. خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می داد گفت : ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره ی آدمیان ببینی دیگر به نزدشان باز نمی گشتی، من بسیار خروس بریان دیده‌ام از این رو از ایشان می گریزم. » چون حکایت به اینجا رسید، ابوایوب گفت :من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم می دانم وقتی خلیفه عصبانی شود دیگر دوست و دشمن نمی شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می شوم. کشکول شیخ بهائی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💡مهم‌ترین فرد زندگی شما کیست؟ تا حالا به این فکر کردین که مهم‌ترین فرد زندگیتون چه چه کسی است؟ این گزارش جذاب را تماشا کنید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حاتم طائى در زمان قديم سلطانى بود به نام حاتم طائي. يک روز وقتى از شکار برمى‌گشت ديد جوانى مثل ماه شب چهارده، توى بيابان در خاک مى‌غلتد و ناله مى‌کند. رفت بالاى سر او و پرسيد: چه شده؟ جوان گفت: براى چه مى‌پرسي؟ گفت: مى‌خواهم کمکت کنم. جوان گفت: اى برادر عزيز، من پسر سلطان شام هستم. يک روز عکس دختر بازرگانى را ديدم و عاشق او شدم. دست از تاج و سلطنت شستم و به خواستگارى او آمدم. ديدم هزارهزار مثل من خاکسترنشين دارد. دختر از خواستگارها سؤال‌هائى مى‌پرسد که هيچ‌کس نمى‌تواند جواب دهد. حاتم گفت: بلند شو اى جوان! من به‌خاطر خدا به تو کمک مى‌کنم. بعد جوان را که اسم او احمد بود، از روى خاک بلند کرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حرکت کردند به سمت شهر شاه‌آباد وارد شهر شاه‌آباد که شدند غلامان ملکه آنها را به مهمانخانه بردند. هرکس وارد آن شهر مى‌شد، غلامان به او غذا و بعد يک بشقاب زر مى‌دادند. حاتم و احمد وقتى وارد مهمانخانه شدند، گفتند ما غذا نمى‌خوريم، زر هم نمى‌خواهيم. خبر براى ملکه بردند که دو نفر آمده‌اند نه غذا مى‌خورند و نه زر مى‌گيرند. ملکه آنها را خواست و از پشت پرده علت کار آنها را پرسيد. حاتم گفت: ما خواستگار هستيم و تا شما قول ازدواج به ما ندهيد دست به سفره نمى‌زنيم. دختر گفت: من يک سؤال دارم هرکس جواب سؤالم را بدهد من از آن او هستم. حاتم قبول کرد که جواب سؤال او را پيدا بکند. قرار شد بعد از ناهار، ملکه سؤال خود را بويد. وقتى ناهار را خوردند دختر گفت: شخصى هست که روزى سه‌بار فرياد مى‌کشد: ”يک بار ديدم بار ديگر هوسه“ ببينيد چه ديده که اين را مى‌گويد. حاتم گفت: بسيار خوب، من مى‌روم. احمد پيش شما باشد. من به‌خاطر خدا به او قول داده‌ام دست شما را در دست او بگذارم. دختر گفت: تا زنده است در مهمانخانه من از او پذيرائى مى‌شود. احمد اتاقى در کاروانسرا اجاره کرد و موقع غذا خوردن به ميهمان‌خانه مى‌رفت. روزى پنج اشرفى هم پول به او مى‌دادند. حاتم از دروازهٔ شهر بيرون آمد بعد از دو شبانه‌روز راهپيمائى رسيد به‌جائى‌ که ديد، گرگى آهوئى را شکار کرده، آهو به او التماس مى‌کند که: بچه‌هايم گرسنه مانده‌اند، به من رحم کن. حاتم به گرگ نهيب زد که: مگر از خدا نمى‌ترسي؟ گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم تو شکم مرا سير مى‌کني؟ حاتم گفت: بله. گرگ، آهو را رها کرد. بعد به حاتم گفت: من گرسنه‌ام. حاتم گفت: من اينجا گوشت ندارم از کجاى بدنم ببرم بدهم تو بخوري؟ گرگ گفت: از رانت. حاتم کارد کشيد و قستى از ران خود را بريد و انداخت جلوى گرگ. او هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بيهوش شد در اين موقع دو تا شغال نر و ماده آمدند. نره گفت: اين حاتم طائى است آن گرگ و آهو هم اجنه بودند، مى‌خواستند کارى کنند که حاتم به دست خودش خودش را ناکار کند. شغال نر به شغال ماده گفت: تو باردار هستي، همين‌جا بمان تا من بروم دواى درد حاتم را که مغز طاووسى در مازندران است بياورم. شغال نر تا شب خود را به مازندران رساند، کله طاووس را کند و فردا ظهر خود را به حاتم رساند. مغز کله ‌طاووس را درآورند و روى زخم حاتم گذاشتند. بعد از ساعتى حاتم به هوش آمد ديد يک جفت شغال بالاى سر او ايستاده‌اند تا آفتاب روى او نتابد حاتم به آنها گفت: من چطور محبت‌هاى شما را جبران کنم؟ شغال نر گفت: اين دور و بر چند تا کفتار هست که هروقت خدا به ما بچه مى‌دهد، مى‌آيند و آنها را مى‌خورند. حاتم گفت: مرا پيش آنها ببريد شايد کارى کردم که آنها ديگر به بچه‌هاى شما دست نزنند. حاتم را بردند جائى که کفتارها بودند. حاتم به کفتارها گفت: من از شما خواهش مى‌کنم که بچه‌هاى اين شغال را نخوريد. گفتند: پس ما براى غذايمان چه‌کار کنيم شغال نر به پشت سر حاتم ايستاده بود گفت: ما خوراک دوماه شما را به گردن مى‌گيريم. کفتارها قبول کردند. حاتم با شغال‌ها وداع کرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. توى بيابان چيزى براى خوردن پيدا نمى‌شد. در اين موقع پيرمردى با ريش‌سفيد پيدا شد. يک کوزه آب و يک قرص نان در دست داشت آن‌را به حاتم داد و بعد گفت: قدرى که جلوتر رفتى مى‌رسى به يک دوراهى هر دو راه به کوه قاف مى‌رسد راه دست راست نزديک اما پر از خطر است. راه دست چپ دور اما بى‌خطر است. حاتم از راه دست راست رفت. يک وقت ديد يک گله خرس دور او را گرفتند. خرس‌ها حاتم را بردند. پيش پادشاه خودشان. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
حاتم طائى در زمان قديم سلطانى بود به نام حاتم طائي. يک روز وقتى از شکار برمى‌گشت ديد جوانى مثل ماه
خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنيده‌ام که جز حاتم طائى کسى از آدميزاد اينجا نمى‌آيد. براى حاتم غذا بياوريد. رفتند براى حاتم چند تا سيب و گلابى آوردند. بعد پادشاه خرس‌ها گفت: اى حاتم من دخترى دارم که تا به حال کسى را لايق همسرى او نيافته‌ام، مى‌خواهم او را به زنى به تو بدهم. حاتم گفت: آخر من چطور با يک خرس عروسى کنم؟ شاه غضبناک شد و دستور داد او را به بند بکشند. بعد از يک هفته باز شاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را ديد. بالاتنه او مثل آدميزاد و پائين‌تنه او مثل خرس بود. باز حاتم قبول نکرد. او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پيرمرد را در خواب ديد. پيرمرد گفت: اى حاتم هيچ چاره‌اى ندارى جز عروسى با دختر خرس. تو قبلو کن بقيه آن با من. بعد از يک هفته باز پادشاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم پذيرفت. يک‌ماه گذشت.حاتم کم‌کم دختر را راضى کرد که پدر او به او رخصت رفتن بدهد. دخترخرس گفت: قول بده که دوباره برگردى پيش من. حاتم قول داد. دختر پيش پدر او رفت و رضايت او را گرفت. بعد يک مهره از گردنبند او درآورد و داد به حاتم و گفت: اى حاتم اين مهره را پيش خودت نگهدار، تو را از زهر جانوران و آتش و دريا حفظ مى‌کند. شاه هم عصائى به او داد و گفت: اگر در دريا بيفتى اين عصا تو را مثل کشتى به هرجا بخواهى مى‌برد. حاتم رفت و رفت تا رسيد به يک چشمه آب ديد رختخوابى لب چشمه انداخته‌اند اما کسى پيدا نيست.يک وقت ديد جوانى آمد و به حاتم سلام کرد و پرسيد: تو کى هستى و کجا مى‌روي؟ حاتم قصهٔ خود را تعريف کرد. در اين موقع يک نفر که دو کاسه شيربرنج و دو قرص نان در دست داشت پيدا شد. جوان و حاتم غذا را خوردند. بعد جوان به حاتم گفت: يک مقدار که جلوتر رفتى مى‌رسى به دوراهي. راه دست راست دور اما بى‌خطر است. راه دست چپ نزديک است اما هم دريا در جلوى راهت قرار دارد و هم خطر! حاتم آمد تا رسيد سر دوراهي. از دست چپ رفت. از دور شعله آتش ديد، رفت جلو ديد اژدها است و از دهان او آتش بيرون مى‌آيد. اژدها حاتم را بلعيد. مدت دو شبانه‌روز در شکم اژدها بود و از بس آنجا راه رفت دل و رودهٔ اژدها را له کرد. اژدها ديد غذائى که خورده هضم نمى‌شود، دل و روده او هم دارد له و لورده مى‌شود، حاتم را استفراغ کرد و بعد پا گذاشت به فرار. حاتم رفت لب دريا لباس‌هاى خود را کند که بشويد ناگهان يک دست از توى دريا بيرون آمد و گريبان او را گرفت، لباس‌هاى خود ار هم با دست ديگر برداشت و حاتم را کشيد توى دريا. به ته دريا که رسيد دست او را برد توى يک باغ که نازنينى آنجا نشسته بود. نصف تن او آدم و نصف ديگر او ماهى بود گفت: سلام حاتم. چند روز است که منتظر تو هستم بنابر گفتهٔ بزرگان ما، تو بايد دو روز پيش مى‌رسيدى بنشين و غذا بخور. وقتى غذا خوردند، دختر گفت: مرا براى خودت عقد کن. حاتم امتناع کرد. دختر گفت: مى‌خواهى بگويم هر تکه گوشتت را يکى ببرد. حاتم ناچار پيشنهاد دختر را قبول کرد. سه روز آنجا بود. عبد به دختر گفت: براى انجام کارى اين‌همه خطر را به جان خريده‌ام و بايد بروم. دختر گفت: اگر قول مى‌دهى که برگردى پيش من قبول مى‌کنم. حاتم قول داد. بعد دختر حاتم را پشت خود نشاند و رساند به آن طرف دريا و گفت: همين راه را که بر وى مى‌رسى به کوه قاف. حاتم دو روز در راه بود تا رسيد به پاى کوه ديد آنجا چشمه آبى است و درخت‌هاى سبز قشنگ دورش. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد ! شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد ! پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست ! ازرحمت خداوندناامیدنباش ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است شبتون بخیر و سرشار از آرامش آسمونی ✨❤️✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel