eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔥ماجرای عجیب ران گنــــدیده ابـــن زیاد یکی دیگر از معجزاتی که پس از شهادت حضرت به وقوع پیوست در باب ابن زیاد (علیه العنة) رخ داد به نحوی که در کتاب ریاض القدس مکتوب است، آمده است: ابن زیاد، بعد از دیدن سر مبارک سیدالشهداء(ع) و زدن چوب بر چهره مبارک ایشان، سر مقدس امام حسین(ع) را گرفت و در صورت ایشان نگاهی کرد، ناگهان دست نحسش لرزید و آن خورشید فروزنده به زانوی او فرود آمد، قطره خونی به ران او چکید که از لباس او گذشت و ران کثیف او را سوراخ کرد و از سوی دیگر بیرون آمد. پس از این واقعه ابن زیاد آن زخم را هر چه مداوا می‌کرد خوب نمی‌شد و چون به شدت بوی تعفن از ران پایش به مشام می‌رسید، به ناچار دائم بر آن عطر می‌مالید که بوی بد آن را دیگران استشمام نکند! 📚منابع: 1- مدینه المعاجز و ملحقات احقاق الحق 2- روضة الشهداء 3- چهره درخشان حسین بن علی(ع) 4- تذکره الشهداء 5- ریاض القدس 6- بحارالانوار به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کپی‌پست با ذکر لینک مجاز🔴
📚چُندرآغا (چغندرآقا) چندرآغا، خيلى کودن و سر به‌هوا بود. روزى زنش او را براى خريد ديگ به شهر فرستاد. چندرآغار رفت ديگ را خريد و برگشت. زنش پرسيد: اندازه نمک ديگ را پرسيدي؟ مرد به شهر برگشت و از فروشندهٔ ديگ اندازه آن را پرسيد. مرد يک مشتش را به‌صورت نيمه باز به او نشان داد و گفت: اين‌قدر، بعد دست ديگرش را به‌همان صورت نگه داشت و هر دو مشت نيمه‌باز را به چندرآغا نشان داد و گفت: يا اينقدر. چندرآغا براى اينکه اندازه نمک فراموشش نشود، راه مى‌رفت گاه يک مشت و گاه هر دو مشتش را باز و بسته مى‌کرد و مى‌گفت: يا اين‌قدر يا اين‌قدر. در همين حال رفت تا رسيد به جائى که داشتند خرمن مى‌کشيدند. حرف‌هاى چندرآغا را که شنيدند ناراحت شدند و فکر کردند که اندازهٔ خرمن را مى‌گويد. اين بود که کتک مفصلى به او زدند. چندرآغا از آنها پرسيد: پس من چه بگويم؟ آنها گفتند بگو خدا زياد کند. خدا برکت بدهد! چندرآغا در حالى‌که با خود گريه مى‌کرد: خدا زياد کند. خدا برکت بدهد. به راه افتاد. رفت تا رسيد به جائى که داشتند مرده‌اى را دفن مى‌کردند. عزادارها تا حرف‌هاى چندرآغا را شنيدند او را گرفتند زير کتک. چندرآغا گفت: پس من چه بگويم؟ گفتند بگو: خدا روز بد ندهد، خدا رحمتش کند! چندرآغا راه افتاد و آنچه را به او ياد داده بودند بلندبلند تکرار مى‌کرد. تا رسيد به جائى‌که عروسى بود. صاحبان مجلس عروسى از حرف‌هاى چندرآغا ناراحت شدند و او را انداختند زير کتک و حالا نزن و کى بزن. چندرآغا بعد از اينکه کتک‌ها را خورد پرسيد: پس من چه بگويم؟ گفتند: بايد برقصي، شادى کني، مبارک‌باد بگوئي! چندرآغا، رقص‌کنان و مبارک بادگويان از آنجا دور شد. رفت تا رسيد به يک شکارگاه. صياد در کمين چند شکار، که در حال چرا بودند، نشسته بود. با سر و صداى چندرآغا، شکارها فرار کردند. مرد شکارچى از کمين‌گاه خود بيرون آمد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: پس من چه‌کار بايد کنم؟ شکارچى گفت: بايد آهسته رد شوى و خودت را پشت سنگ‌ها پنهان کني. چندرآغا همان‌طور که مرد مى‌گفت راه مى‌‌رفت. به جائى رسيد که مردى داشت اسبى را رام مى‌کرد، اسب تا چندرآغا را به آن حال ديد رم کرد و مرد را به زمين انداخت. مرد بلند شد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: چه بايد بگويم؟ مرد گفت: بگو هي، هى راست، راست و راه خودت را راست بگيرى و بروي. چندرآغا راه خودش را راست گرفت و رفت و به‌همين صورت از روى کتاب و دفتر شاگردان مکتب خانه رد شد.آنجا هم کتک خورد. به جائى رسيد که چند زن داشتند شنا مى‌کردند، زن‌ها بيرون آمدند و چندرآغا را زدند. چندرآغا پرسيد: چه‌کار بايد بکنم؟ گفتند: بايد از دور آرام آرام رد بشوي، چندرآغا داشت از کنار آبادى آرام آرام رد مى‌شد، که عده‌اى او را گرفتند به باد کتک. چرا که سينه‌ريز دختر حاکم گم شده بود و هرکس از آبادى دور مى‌شد، مى‌گرفتند و مى‌زدند. هرچه چندرآغا مى‌پرسيد: پس چه بگويم؟ آنها مى‌گفتند: اين طرف‌تر. چندرآغا رفت تا رسيد به خانه‌اش در زد. زنش چند بار پرسيد: کيست؟ شلغمي، بزي، کلمي، و چندرآغا مى‌گفت: اين طرف‌تر. عاقبت زن پرسيد: چغندرى و مرد گفت: خودشه. زن تا در را باز کرد شوهرش را خونين و مالين ديد. وقتى ماجرار را فهميد، دو دستى بر سر او زد و گفت: ”خاک بر سرت که عرضه خريدن يک ديگ هم نداري!“ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!» سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت: «میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط  آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.  ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
چه خوب است با تو حرف زدن! آدم تمام غم‌های جهان یادش می‌رود، برای ساعاتی هم که شده خوشبخت‌ترین آدم زمین می‌شود و این سیاره برایش جای قشنگی می‌شود برای زیستن. چه خوب است با تو حرف زدن، آدم عاشق همان لباسی‌ می‌شود که به تن داشته وقتی با تو حرف می‌زده، عاشق عطری که می‌زده، حتی عاشق پنجره‌ای که وقتی صدای تو را می‌شنیده، از آن به بیرون نگاه می‌کرده... چه خوب است پشت به جهان کردن، رو به‌روی تو نشستن و با تو از هر چیز گفتن و از هر چیز شنیدن... چه خوب است با تو زیستن، با تو دوام آوردن و با تو به جاهای خوب رسیدن. نگاهم کن که از دریچه‌ی روشن چشمان تو بهار می‌شود. با من حرف بزن... که من محتاجم به تو، که من محتاجم به حرف‌های تو... ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💡حقایقی عجیب از زندگی ملکه 🔸نگاهی به برخی حقایق زندگی ملکه الیزابت دوم که دوران سلطنتش ۶۵ سال طول کشید و روز گذشته در سن ۹۶ سالگی درگذشت ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهی در این شب تابستانی 💫سلامتی را ✨نصیب خانواده هایمان 💫دلخوشی را ✨نصیب خانہ هایمان 💫و آرامش را ✨نصیب دلهایمان بگردان 💫 شبتون بخیر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 سلاااا🌸اااام💕 💕 اول هفتـه تون، دوست داشتنی 🌸 اول هفته تون پراز شادمانی 💕 اول هفتـه تون پراز صفا و صمیمیت 🌸 اول هفتـه تون پراز موفقیت 💕 اول هفتـه تون پرازبرکت ‌‌‌‌ 🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚سه باغ گل روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید. مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد. شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚سه باغ گل روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر
فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت.اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفتمادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.» پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚غازی خان در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم . مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند . وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید . شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت . یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡زن کتک میزنی کربلا هم میری؟ 💡درحق خانواده ظلم نکنید سخنران استاد دانشمند‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel