eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بهلول عاقل | داستان کوتاه
پادشاه هنوز بقصر نرسیده بود که یکی از ندیمده‌ها به پیشوازش آمد و آنچه را در نبودن او در قصر اتفاق اف
ویلیام سوار بر اسبش شد و بجنگل رفت و در جنگل پسری رادید که ماهی‌گیری می‌کرد. پسر وقتی که صدای پای اسب ویلیام را شنید سرش را بلند کرد، صورتش را بطرف او بر گرداند. ویلیام با خودش گفت: « مطمئنم که این همان پسر یست که برای پادشاهی آفریده شده. » و از او پرسید: «مردی که دیروز با پادشاه صحبت کرده بود کجاست؟» پسر جواب داد: «او پدر من است. دنبال من بیا تا ترا پیش او بیرم. » وقتیکه آن‌ها به خانه هیزم شکن رسیدند، رابرت صدازد: «پدر، یکنفر با شما کار دارد. » هیزم شکن نگاه کرد و از سر و وضع ویلیام فهمید که باید از طرف پادشاه آماده باشد. ویلیام گفت: «این نامه را بخوان، پادشاه آنرا فرستاده. » مرد جواب داد: «من سواد ندارم اما رابرت می‌تواند بخواند. » رابرت نامه را خواند. در آن نامه امر شده بود که پسر نزد پادشاه برود چون پادشاه میل دارد که او درس بخواند و از او مواظبت شود. هیزم شکن با لحنی که ناراحتی از آن پیدا بود، گفت: «باید امر پادشاه را اطاعت کنیم. ولی بد رابرت که در اینجا خوش می‌گذرد. رابرت گفت: «من در اینجا خیلی خوش می‌گذرد. هیچوقت کسی چنین پدر و مادر مهربانی نداشته. من نمی‌خواهم بیایم. » ویلیام گفت: «باید بیائی. زندگیت در اینجا فقیرانه است. تو باید مرد بزرگی شوی، با من بیا! » هیزم شکن گفت: «آری باید با او بروی اما می‌دانم که همیشه بیاد ما هستی. شایدهم بعضی اوقات بدیدن ما بیائی. » زن گفت: «بله سعی کن هر وقت که توانستی بدیدن ما بیائی. » اینرا گفت و پسر را در آغوش گرفت و بوسید. ویلیام گفت: «زودتر. باید برویم. » و با رابرت بطرف اسبش رفت و سوار شد و او را پشت اسب خود نشاند. آن‌ها دقیقه‌ای بعد از آنجا دور شده بودند. رابرت ابتدا از اینکه آندو موجود خوش قلب را ترک می‌کردغمگین بود؛ ولی چاره‌ای نداشت. هوا گرم بود و پرنده‌ها در روی درخت‌ها آواز می‌خواندند و او دوباره احساس خوشی کرد و خودش را با شنیدن آواز آن‌ها سرگرم کردو غمش را از یاد برد. بعداز مدتی، ویلیام گفت: «تو از اسب پائین بیا! حیوان خسته شده ودیگر نمی‌تواند ما دو نفر را ببرد. » ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
ویلیام سوار بر اسبش شد و بجنگل رفت و در جنگل پسری رادید که ماهی‌گیری می‌کرد. پسر وقتی که صدای پای اس
رابرت» از اسب پائین آمد و پیاده دنبال او براه افتاد. آن‌ها آنقدر در جنگل پیش رفتند تارا برت خسته شد و گفت که می‌خواهد استراحت کند. ویلیام اسب را نگهداشت و پیاده شد و هر دو زیر درختی نشستند؛ بعد ویلیام سنگی برداشت و آنرا محکم به سر رابرت زد! ناگهان صدائی شنید: چند نفر نزدیک می‌شدند. احساس وحشت کرد. از جایش برخاست وروی اسب پرید و از آنجا دور شد. او فکر می‌کرد که رابرت را کشته است. وقتیکه بحضور پادشاه رسید گفت: « پسرک مرد و دیگر نمی‌تواند پادشاه بشود. » شش سال گذشت. پادشاه آرزو داشت که صاحب پسری شود، ولی بجز آن دختر دیگر بچه‌ای برایشان بدنیا نیامد. ودخترش آنقدر زیبا | شده بود که در تمام عالم کسی نظیرش را سراغ نداشت، و با ندازه زیبائیش مهربان بود و همه مردم او را دوست می‌داشتند. وقتیکه شاهزاده خانم هیجده ساله شد، ملکه از دنیا رفت و پادشاه و دخترش از این موضوع بی‌اندازه غصه دار شدند. وغم شاهزاده خانم بقدری بود که بیمار شد. پدرش باو گفت: «دورا، دخترم، مریض بنظر می‌ائی. تصمیم دارم ترا به باغ ییلاقی گل سرخ بفرستم. زندگی در آنجا حالت را بهتر می‌کند کرد. تو همانجا بمان تا با شاهزاد‌های که من می‌گویم عروسی کنی. » دورا به باغ گل سرخ رفت. او از سفر باندیمه‌اش راضی بود. و با آنکه می‌دانست آنچه پدرش می‌گوید باید انجام شود، نمی‌خواست با مردی که هرگز ندیده است، عروسی کند. دورا آرزو داشت که پدرش، مردجوان، مهربان و خوش سیمائی را برایش در نظر بگیرد. پادشاه به کشور دیگری دعوت شده بود. آن کشور ارتش نیرومندی داشت. یکی از افسران آن ارتش مردجوان و مو بوری بود که چشم‌های آبی و صورتی روشن داشت. وقتیکه پادشاه اورا | دید، قیافه او بنظرش آشنا آمد، مرد جوان را پیش خواند و گفت: «اسمت چیست و اهل کجائی؟ قیافهات بنظرم آشناست! » مرد جوان گفت: « اسمم رابرت است و این تنها چیزیست که از خودم می‌دانم. شش سال پیش توسط چندرهگذر باین کشور آمدم. آن‌ها ” مرادر حالیکه نزدیک بمردن بودم، در چنگل پیدا کردند. شخصی بقصد کشت مرا مجروح کرده بود! » پادشاه مطمئن شد که مردجوان همان پسریست که دستور کشتنش را به ویلیام داده بود. از فرمانروای آن کشور خواست که اجازه دهد، رابرت را با خودش ببرد فرمانروا با رفتن رابرت موافقت کرد. باین ترتیب پادشاه در موقع بازگشت، رابرت را همراه خود برد. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
۸ توصیه ی پیرمرد ۱۰۰ ساله که تمام دنیا را گشت: ۱.هرچقدر کمتر حرف بزنی کلامت ارزش بیشتری پیدا می کند. ۲.اگر روی مشکلات تمرکز کنی مشکلات بیشتری نصیبت میشه وقتی روی احتمالات تمرکز کنی موفقیتهای بیشتری نصیبت میشه. ۳.هرچه قدر سنت بالاتر میره به آدمهای کمتری اعتماد میکنی. ۴.مهم نیست که الان زندگی چقدر سخته، روزی به عقب نگاه می کنی و می فهمی که همهی تلاش هایی که کردی و سختی هایی که کشیدی باعث رشد تو و بهتر شدن زندگیت شدن. ۵.سعی نکن همه کارها رو به تنهایی انجام بدی و خودت رو خسته کنی و در آخر بگی تنهایی انجامش دادم. مهم انجام دادن کاره، چه تنهایی چه گروهی. ۶. بعضی از مسیرها رو باید تنها بری بدون دوست، بدون خانواده، بدون شریک. گاهی اوقات مجبوری، گاهی اوقات نیازه. ۷. تا انرژی و انگیزه داری برای خودت وقت صرف کن، آموزش ببین، مهارت کسب کن. مادیات به سمت کسی میره که براش آماده شده باشه. ۸.به دنبال یک زندگی راحت نباش، بلکه به دنبال قدرتی باش که بتوانی از پس یک زندگی سخت برآیی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
رابرت» از اسب پائین آمد و پیاده دنبال او براه افتاد. آن‌ها آنقدر در جنگل پیش رفتند تارا برت خسته شد
یکروز پادشاه دنبال «رابرت» فرستاد و باو گفت: «به باغ گل سرخ برو واین نامه را بفرمانده سرباز‌ها برسان مواظب باش که آنرا | فقط به فرمانده آنجا بدهی. بعد هر چه گفت، انجام بده! » رابرت سوار اسب شدو از بیراهه به باغ گل سرخ رفت. در ابتدای باغ گل سرخ باغچه بزرگی بود و کنار در آن نگهبانی ایستاده بود. اورابرت را دید و جلو آمد و پرسید: «چه کسی هستی و چه می‌خواهی؟ رابرت جواب داد: «نامه‌ای از پادشاه آورده‌ام که باید بفرمانده بدهم. » نگهبان گفت: «فرمانده سر سفره نهار است. باید صبر کنی. ولی خسته بنظر می‌آئی. اسبت را اینجا نگهدار و بتو اجازه می‌دهم که در باغ بروی و بنشینی. وقتیکه فرمانده آمد، صدایت می‌کنم. » رابرت به با غرفت. محل آرام و زیبائی بود که گل‌ها و درخت‌های قشنگی داشت. در حوضی چند ماهی قرمز شنا می‌کردند. رابرت مدتی با ن‌ها | نگاه کرد، و بعد از شدت خستگی زیر درختی نشست. چشم‌هایش را بست و بخواب رفت. و کمی پس از آن، شاهزاده خانم دورا وماری به باغ آمدند. مدتی روی چمن‌های صاف و نرم قدم زدند. بعد شاهزاده خانم زیر درختی نشست که استراحت کند. ولی ماری برای خودش مشغول گردش شد. تا به محلی که رابرت خوابیده بود رسید، هاری وقتی که او را دید، ایستاد و بدقت نگاهش کرد. او تا آنموقع مردی‌بان برازندگی ندیده بود. با خودش گفت: «حتما کسی که قرار است با شاهزاده خانم عروسی کند، همین مرد است. » و بعد به محلی که شاهزاده خانم نشسته بود رفت و گفت: «فکر می‌کنم، شاهزاده‌ای که قرار بود با تو عروسی کند آماده است! » شاهزاده خانم دورا گفت: «منظورت چیست؟ » ماری گفت: «بیا و خودت ببین، آنجا مرد جوانی خوابیده، که از همه شاهزاده‌های دنیا زیباتر است. » بعد شاهزاده خانم را به محلی که رابرت خوابیده بود، برد. وقتی که دورا او را دید از ته دل عاشقش شد. و با خود گفت: «هرگز بمرد دیگری علاقه پیدا نمی‌کنم! » دورا مدتی با و خیره شد و بعد چشم‌هایش را به سمت ماری برگرداند و دید ماری نامه‌ای می‌خواند، و کم کم صورتش سفید می‌شود. شاهزاده خانم پرسید: « در این کاغذ چه نوشته شده که ترا اینطور وحشت‌زده کرده؟ » ماری گفت: « بگیر وخودت بخوان تا بفهمی که چقدر وحشت‌آور است که چنین چیزی برای مردجوان وزیبائی اتفاق بیفتد. » شاهزاده خانم نامدرا گرفت و خواند. در نامه چنین نوشته بود: د فرمانده نگهبانان باغ گل سرخ، بتواهر می‌کنم که حامل این نامه را بقتل برسانی. چنین مردان بدی باید بمیرند. » شاهزاده خانم دورا خیلی ترسید. نگاهی به ماری انداخت. بعد گفت: «کنار او بایست و اگر بیدار شد، قایمش کن و نگذار کسی او را ببیند. » ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
یکروز پادشاه دنبال «رابرت» فرستاد و باو گفت: «به باغ گل سرخ برو واین نامه را بفرمانده سرباز‌ها برسان
آنوقت با عجله باطاقش دوید و قلم و کاغذ تمیزی برداشت و شروع بنوشتن کرد و اینطور نوشت: « بفرمانده سرباز‌ها و نگهبان‌هایم در باغ گل سرخ، انجام دادن این دستور بهترین آرزوی من است! می‌خواهم دخترم با حامل این نامه یعنی شاهزاده را برت عروسی کند. آن‌ها باید فورا باهم عروسی کنند، وقتی که من آمدم می‌خواهم آندو را کنار هم ببینم. این دستور پادشاه تست! » | بعد شاهزاده خانم دورا به باغ بر گشت و نامه را به ماری نشان داده آنوقت ماری آنرا کنار دست مردجوان گذاشت و با عجله از آنجا دور شدند و بقسمت دیگر با غرفتند و در انتظار نتیجه ایستادند. ولی دور از آنچه کرده بود وحشت داشت. ماری گفت: «نباید بترسیم. باید کاری را که شروع کرده‌ایم با خر برسانیم! احساس می‌کنم با همه ترسی که داری خوشحال هستی. آن‌ها بعداز مدتی سروصدایی شنیدند: فرمانده و مرد جوان می‌آمدند. فرمانده گفت: «شاهزاده خانم، این نامه ایست که از طرف پدر‌تان برای شما رسیده خواهش می‌کنم خودتان آنرا بخوانید. » وقتیکه رابرت چشمش به شاهزاده خانم افتاد، دلش بطپش افتاد و سخت عاشقش شد. اودر عمرش هرگز دختری باین زیبائی ندیده بود. شاهزاده خانم نامه را گرفت و وانمود کرد که آنرا می‌خواند. بعد رو بفرمانده کرد و گفت: «من از انجام اوامر پدرم خوشحال هستم. بمن الهام شده که ما با یکدیگر خوشبخت می‌شویم. فردا روز عروسی ماست. » رابرت وقتی که موضوع نامدرا شنید خیلی تعجب کرد و گفت: من حاضرم جانم را برای پادشاه فدا کنم. و تا آخر عمر خدمتگزارش باشم. پادشاه می‌خواهد، ما دو نفر با هم عروسی کنیم. مطمئنم که شاهزاده  خانم را تا آخر عمر آنچنان … پادشاه یکروز پس از رفتن رابرت سوار بر اسبش شد و بسمت باغ گل سرخ براه افتاد. وقتیکه به آنجا نزدیک شدصدای ناقوس بگوشش خوردو بی‌اختیار اسبش را تند کرد تا بباغ رسید. جلوی در باغ مردم زیادی را دید که در حال رقص بودند. خیلی تعجب کرد ولی چیزی نفهمید! داخل باغ شد: دخترش را دید که دست در دست رابرت گذاشته و با هم قدم می‌زنند و پشت سرشان هم فرمانده راه می‌رود. دورا و رابرت با دیدن پادشاه ایستادند و فرماندهم جلودوید تا بپادشاه در پیاده شدن از اسب کمک کند. فرمانده گفت: « پادشا‌ها، آنچه فرمان دادید، عمل کردم. دختر شما، شاهزاده خانم با شاهزاده رابرت عروسی می‌کند. » مردم هورا کشیدند و کالا‌هایشان را بهوا پرتاب کردند. پادشاه هنوز ایستاده بود و به رابرت و دخترش نگاه می‌کرد. بعد لبخندی بر لب‌هایش نقش بست و گفت: «اراده خداوند بر این قرار گرفته که این مرد برای پادشاهی آفریده شود. » بعد دست دخترش را گرفت و او را بوسید و دست رابرت را در دست او گذاشت و بسمت مردم برگشت و گفت: «این شاهزاده جدید شماست اراده خداوند بر این قرار گرفته که او پادشاه شما شود. امروز بهترین روز زندگانی منست بخوانید و بر قصید و پایکوبی کنید و خوشحال باشید. » مردم هورا کشیدند و دوباره رقصیدند. پادشاه دست دختر و دامادش را در دست گرفت و از میان مردم گذشت و بداخل باغ گل سرخ رفت. پایان. منبع: مجموعه کتاب‌های داستان‌های طلایی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند . در خیال خود از خداوند میپرسد : غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟ در حال به سلیمان خطاب میرسد : که به جلال و جبروت خودم سوگند که هم اکنون همین سوال را این ذره ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید .. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚حکایت پادشاه و اعدام نجار پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد. همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ” کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت: “مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ” ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ جاهلیت در آخرالزمان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 تحلیل فیلم سینمایی تل ماسه (Dune) و فعالیت‌های شبکه‌های وهابی علیه امام زمان (عج) ⚠️اولین فیلم ساخت یهود که در آن مستقیما از لفظ مهدی و لسان الغیب استفاده می‌کنند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 حاکم شرع (قاضی) متکبر و خشکه مقدسی در بلادی از بلاد مسلمین بر مسند قدرت بود که در احکام خود بسیار سخت‌گیری و استدلال می‌کرد که نباید دین خدا سهل و آسان گرفته شود. هر چند امر اسلام بر آن است که در اموری از قضاوت که مربوط به تضییع حق‌الناس و بیت‌المال مسلمین نیست (مانند کسی که در خلوت شراب خورده‌ است) سخت‌گیری نکند. روزی جوانی را در بیابان دستگیر کردند. مأموران این حاکم شرع اگر روزی شلاق و حدّی در شهر جاری نمی‌کردند حاکم شرع ناراحت می‌شد و می‌گفت: مردم نزدیک است ترس خود از خدا را از دست بدهند، پس مأموران را تحت فشار قرار می‌داد که در خفاء و یا آشکار مجرمی پیدا کنند و برای اجرای حد در ملأ عام از او حکم بگیرند. روزی جوانی را مأموران در زمان گشت در بیابان در حالت مستی در کنج خرابه‌ای یافتند و نزد قاضی آورده و حکم شلاق‌اش در ملأ عام گرفتند. در زمان اجرای حکم حاکم شرع بر کرسی نشسته بود و شلاق به دست مأمور داده بود. مرد مست پرسید: مرا چرا شلاق می‌زنید؟ حاکم شرع گفت: چون مست کرده‌ای و عقل زائل نموده‌ای و کسی که مست کند و عقل از خویش زائل نماید خلایق را خطر رساند و باید شلاق بخورد. مرد مست گفت: ساعتی بگذرد مستی من تمام شود، خدا نجات دهد مردم را از مستی قدرت تو که هرگز تمام شدنی نیست و مردم این شهر تا تو بر مسند حاکم شرعی از آزار تو در امان نخواهند بود. من اگر مست شوم دو دست بیش ندارم کسی را آزار دهم اما اگر تو مست قدرت خود شوی تو را ایادی بسیاری برای آزار مردم این شهر است. آری بدانیم طبق حدیث امام صادق (ع) فقط مستی در شراب نیست، بلکه مستی قدرت و ثروت هم هست. چه بسیاری که مست ثروت هستند و از ثروت خویش دل‌ها می‌شکنند و مستحق تازیانۀ خدا هستند تازیانه‌ای که اگر در این دنیا نخورند بعد مرگ‌شان قطعی است. 🍁و چه زیبا حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت، مستی قدرت، مستی علم، مستی مدح و مستی جوانی نگه دارد زیرا برای هریک از این‌ها بوی پلیدی است که عقل را می‌زداید و وقار را کاهش می‌دهد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌹🌹به نام خدا میلاد نور نخستین پرتو بامدادی برفراز کوه ها می ریخت. هوا لبریز از بوی خوش خاک باران زده وفضای پرسکوت سرشار از زمزمه عرش الهی بود. آمنه دختر وهب در اتاق کوچک خود داشت بار بلوغ نطفه ای را که نه ماه بر دل کشیده بود به ثمر می رساند. درد این تولد هرچند که جسم اورا می ازرد اما روح امنه را به ارامشی عظیم میکشاند. ارامشی ملکوتی فضای اندیشه اورا آکنده از زمزمه فرشتگان میکرد. باصدای بلند آمنه و صدای نوزاد متولد شده قلب عبدالمطلب که در اثر رسیدن خبر مرگ فرزندش عبدالله رنجور و بیمار گشته بود، روشن و شاد گردید. محمد بدنیا آمد تا نه تنها قلب پدر بزرگش را بلکه روح و جان تمامی انسانهارا روشن گرداند. در روز 17ربیع الاول سال عام الفیل رسول خاتم بدنیا آمد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
چند لحظه همه چیز را رها کن، کمی بنشین و چشمانت را ببند. تصور کن یک ظهر روشن و داغ مرداد را، تو داری وسط یک باغ سرسبز قدم می‌زنی، نور جان‌دار خورشید، گونه‌هایت را می‌سوزاند و باد سرکش، نظم موهایت را به‌هم می‌ریزد اما تو سخت نمی‌گیری، نه به جسارت آفتاب و نه به دست درازیِ باد، چون روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ای... و می‌خندی در همه‌حال و با ساده‌ترین چیزها می‌خندی و لذت می‌بری از همه چیز... عبور می‌کنی از میان درخت‌ها و بوته‌ها، شاخه‌های سبز را از مقابل صورتت کنار می‌زنی و به راه‌رفتنت ادامه می‌دهی و هر ثانیه نزدیک‌تر می‌شوی به صدای جریان آب. به چشمه‌ای می‌رسی که گیسوان خورشید را میان بستر زلال خودش جاداده و شبیه الماس، می‌درخشد. می‌نشینی و پاهایت را به نوازش‌های آب می‌سپاری و در دل گرمای تابستان، عمیقا لذت می‌بری از خنکای آن، و لذت می‌بری از تماشای بازتاب آفتاب داغ مرداد در دستان بیقرار آب که اشتیاق چشمان تو را نشانه رفته. لذت می‌بری از تماشای سبزینگیِ گیاه، پرواز شاپرک‌ها، آواز کبک‌ها... می‌خواهم بگویم نگران نباش خوبِ من! چشم به هم بزنی، این روزهای تاریک تمام شده‌اند و به روزهای روشن رسیده‌ای. و دیگر بلدشده‌ای با ساده‌ترین چیزها شاد باشی و سخت نگیری به خودت، به دنیا، به آدم‌ها... خورشید هنوز زنده‌ است خوب من! و گیاه، در مسیر سبز شدن! به روز‌های خوبی فکر کن که نرسیده‌اند و به روزهای تاریکی که پشت سر گذاشته‌ای، این‌روزهای پرالتهاب هم زودتر از چیزی که فکرش را می‌کنی تمام می‌شوند، اما تو بعد از این، تبدیل به انسانی خواهی شد که عمیق‌تر نفس‌می‌کشد، محکم‌تر در آغوش می‌گیرد و از ریزترین جزئیات جهان، لذت می‌برد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel