eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚داستان کوتاه چندی پیش سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیارشاد بوداو با مسافران با شادی برخورد میکرد یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته‌ کنندست چطور میتواند شاد باشد جواب راننده برایم جالب بود. گفت من 4فرزند دارم 2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است. گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچه‌ها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد. میگفت زنها تواناییهای موازی دارند و میتوانندچند کار را در منزل باهم مدیریت کنند. کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید. او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد. بنظرمن حق با اوست رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد. زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست. زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي بوي خوشِ قرمه سبزي نيست. زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه، حال تهوع،استفراغ درد‌هاي زايمان، مادر بچه‌ها نيست. زن! عصايِ روز‌هاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست. زن! وجود دارد؛ روح دارد؛ پا به پاي يك مرد، زور دارد. زن هميشه همه جاحضور دارد. و اگر تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش: كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟» پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.» پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...» البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.» پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟» پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.» تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟» پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.» پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.» پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.  ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان‌های پندآموز امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد!عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت!رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، جلد13 نوشته استاد حسین انصاریان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 می‌گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. :حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمان بر می‌گردد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚یکی بود ، یکی نبود   یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزگاري پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسيار دوست ميداشت و او را با گرانبهاترين جامه ها مي آراست با لذيذترين غذاها از او پذيرائي ميکرد، اين همسر ازهر چيزي بهترين را داشت. پادشاه همچنين همسر سوم خود را بسيار دوست ميداشت و او را کنار خود قرار ميداد اما هميشه از اين بيم داشت که مبادا اين همسر او را به خاطر ديگري ترک نماید. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و هميشه با پادشاه مهربان و صبور و شکيبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلي روبرو ميشد به او متوسل ميشد تا آنرا مرتفع نماید . همسر اول پادشاه شريک بسيار وفاداري بود و در حفظ و نگهداري تاج و تخت شاه بسيار مشارکت ميکرد. اما پادشاه اين همسر را دوست نمي داشت وبرعکس اين همسر شاه را عميقا دوست داشت ولي شاه به سختي به او توجه ميکرد.  روزي از اين روزها شاه بيمار شد و دانست که فاصله زيادي با مرگ ندارد. سراغ همسر چهارم خود که خيلي مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسيار دوست داشتم بهترين جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بيشترين مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم ميميرم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد ؟ گفت:بهيچ وجه !! و بدون کلامي از آنجا دور شد اين جواب همانند شمشير تيزي بود که بر قلب پادشاه وارد شد. پادشاه غمگين و ناراحت از همسر سوم خود پرسيد من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد و با من خواهي آمد ؟ گفت نه هرگز !! زندگي بسيار زيباست اگر تو بميري من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگي لذت ميبرم ! پادشاه نا اميد سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسيد من هميشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا ياري کردي من در حال مردنم آيا تو با من خواهي بود ؟ گفت نه متاءسفم من در اين مورد نميتوانم کمکي انجام دهم من در بهترين حالت فقط ميتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! اين پاسخ مانند صداي غرش رعد و برقي بود که پادشاه را دگرگون کرد ! در اين هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهي خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائي! شاه نگاهي انداخت همسر اول خود را ديد! او از سوء تغذيه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائي بسيار اندوهناک و شرمساري گفت: من در زماني که فرصت داشتم بايد بيشتر از تو مراقبت بعمل مي‌آوردم من در حق تو قصور کردم ... در حقيقت همه ما داراي چهار همسر يعني همفکر در زندگي خود هستيم: همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نيست که چه ميزان سعي و تلاش براي فربه شدن و آراستگي آن کرديم وقتي ما بميريم او ما را ترک خواهد کرد. همسر سوم: دارائيها موقعيت و سرمايه ماست زماني که ما بميريم آنها نصيب ديگران ميشوند. همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نيست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائي که ميتوانند باما بمانند همراهي تا مزار ماست. همسر اول: روح ماست که اغلب در هياهوي دست يافتن به ثروت و قدرت و لذايذ فراموش ميشود . در حاليکه روح ما تنها چيزي است که هر جا برويم ما را همراهي ميکند. پس از آن مراقبت کن او را تقويت کن و به او رسيدگي کن که اين بزرگترين هديه هستي براي توست. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما چقدر خوشبخت هستید؟ ✨اگر امروز صبح سالم و با آرامش بیدار شدید،بدانید که خوش شانس تر از ۱ میلیون نفر دیگری هستید که تا آخر هفته قرار است از دنیا برند. ✨اگر تا حالا تجربه جنگ و جنگیدن را نداشتید و یا اگر تجربه تلخ تنهایی در زندان را نداشتید،درد شکنجه را تحمل نکردید و یا تا حالا گرسنگی نکشیدید، شما خوشبختتر از ۵۰۰ میلیون انسان دیگر دنیا هستید ✨اگر با آزادی و بدون ترس میتوانید به مسجد،کلیسا و…بروید،خوشبخت تر از ۳ میلیارد انسان دیگر هستید. ✨اگر در یخچال شما به اندازه کافی غذا وجود دارد و زیر یک سقف زندگی میکنید،شما خوشبخت تر از ۷۵ درصد انسانهای دیگر دنیا هستید. ✨اگر پدر و مادر شما زنده هستند و با هم زندگی میکنند،پس شما یک انسان کمیاب هستید. ✨اگر حساب بانکی دارید،در کیفتان پول دارید و تو قلک شما پول هست،پس شما جز آن ۸ درصدی هستید که رفاه مالی دارند ✨این دنیای شما است و واقعیت جهانی است که ما در آن زندگی می‌ کنیم. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 آثار، برکات و ثمرات دختر داشتن... 🌕 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «البَناتُ هُنَّ المُشفِقاتُ المُجَهِّزاتُ المُبارَكاتُ مَن كانَت لَهُ ابنَةٌ واحِدَةٌ جَعَلَهَا اللّه لَهُ سِترا مِنَ النّارِ و مَن كانَت عِندَهُ ابنَتانِ اُدخِلَ الجَنَّةَ بِهِما و مَن كانَت عِندَهُ ثَلاث بَناتٍ أو مِثلهنَّ مِنَ الأخَواتِ وُضعَ عَنهُ الجِهادُ وَ الصَّدَقةُ»  دختران، دلسوز، مددكار و بابركت اند؛ هر كس يك فرزند دختر داشته باشد، خداوند، آن را پوششى از دوزخ قرار مى‌دهد و هر كس دو دختر داشته باشد، به خاطر آنان وارد بهشت شود و هر كس سه دختر يا مانند آن خواهر داشته باشد ، جهاد و صدقه از او برداشته مى‌شود. مردی که دارای فرزند دختر میباشد مورد رحمت الهی قرار دارد. بهترین فرزندان شما دختران هستند. 📗میزان الحکمة، ج ۱۳، ص ۴۴۲ 📗مكارم الأخلاق، ج۱ ص ۴۳۷ این زن که خاک قم به وجودش معطر است؛ تکـــرار آفـــرینش زهــرای اطهــــــر است!!! میلاد حضرت فاطمه معصومه علیها‌السلام را به پیشگاه مطهر و منور حضرت بقیه‌الله اعظم عجل‌الله فرجه و به شیعیان تبریک و تهنیت عرض مینمائیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
عاقبت تملّق کریم‌خان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به‌عنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید. روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم‌خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس‌های فاخر به او بپوشانند. چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادرزاده‌اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم‌خان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیه‌السلام) جامی از آب کوثر به او می‌داد. کریم‌خان اخم‌هایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونت‌آمیز را جویا شدند. کریم‌خان گفت: من پدر خود را می‌شناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد می‌خواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به‌صورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی می‌شود و کار رعیت هرگز به سامان نمی‌رسد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚تنبلو پيره‌زنى پسرى داشت که خيلى تنبل بود. يک روز پيره‌زن او را با اصرار به پاياب خانه فرستاد تا دست و رويش را بشويد. پسر با اينکه از آب مى‌ترسيد، به‌ناچار رفت. در پاياب گلى ديد آن را برداشت. وقتى که مى‌خواست به خانه برگردد، مرد تاجرى چشمش افتاد به گلى که در دست تنبلو بود. گل را به صدتومان از تنبلو خريد. تنبلو به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت. پيره‌زن او را تشويق کرد که هر روز به پاياب برود، دست و رويش را بشويد، وضو بگيرد و نماز بخواند تا خدا بيشتر به او بدهد.چند روز کار تنبلو اين بود که برود پاياب و وضو بگيرد و نماز بخواند. يک روز همين‌که نمازش را خواند چشمش افتاد به دو تا گل. گل‌ها را برداشت و براى پيدا کردن مرد تاجر به بازار رفت تا گل‌ها را به او بفروشد. مرد تاجر را در بازار پيدا کرد. دويست تومان از او گرفت و گل‌ها را به او داد. مرد تاجر گفت: اگر بتوانى درخت اين گل را برايم بياورى هرچه بخواهى به تو مى‌دهم .روز بعد تنبلو به پاياب رفت. رد آب را گرفت تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که ديد تخت قشنگى گذاشته شده و دخترى روى آن دراز کشيده، سرش بريده شده و يک طرف است و چند تا شيشه روغن در طرف ديگر. هر قطره خون که از گردن دختر توى آب مى‌افتاد به يک گل تبديل مى‌شد. تنبلو فهميد منظور مرد تاجر از درخت گل، همين دختر بوده است.تصميم گرفت از راز اين کار باخبر شود. شروع کرد به گردش کردن در باغ، چند تا زيرزمين در آنجا بود. داخل شد. ديد چند هزار نفر کشته و زنده آنجاست. رفت سراغ يکى از زنده‌ها. آن شخص گفت: تو اينجا چه‌کار مى‌کني؟ تا شب نشده برگرد و برو. اينجا خانه ديو است. اگر بيايد و بوى تو به دماغش بخورد، ترا مى‌کشد. تنبلو پرسيد: چطور مى‌توانم شما را نجات بدهم؟ زندانى گفت: از اين آب به خودت بريز و برو آنجائى که تخت آن دختر هست پنهان شو و کارهاى ديو را ببين. تنبول رفت و نزديک تخت خود را پنهان کرد. شب شد. ديو آمد شيشه روغن را برداشت و کمى از آن به گردن دختر ماليد و سر او را به روى تنه‌اش گذاشت. دختر بلند شد و نشست. ديو از دختر خواست که با او همبستر شود دختر قبول نکرد. تا صبح ديو اصرار مى‌کرد و دختر خودداري. ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو آمد و به‌همان طريق دختر را زنده کرد.به او گفت که با ديو مدارا کند و جاى شيشه عمرش را از او بپرسد. دختر هرچه به تنبلو گفت از آنجا برود تنبلو قبول نکرد و گفت که تا او را نجات ندهد از آنجا نمى‌رود. نزديک غروب آفتاب، تنبلو سر دختر را بريد و پنهان شد. شب ديو آمد دختر را زنده کرد. دختر با او به نرمى رفتار کرد و جاى شيشه عمرش را پرسيد. ديو فريب رفتار دختر را خورد و گفت: يک فرسخى اينجا يک درخت کهنسال هست. پاى اين درخت چاهى است. ته چاه يک جنگل است که گاوى آنجا مشغول چريدن است توى شکم گاو يک درياچه است و توى درياچه يک ماهي. شيشه عمر من در شکم آن ماهى است. اگر آن شيشه بشکند من به يک شمش طلا تبديل مى‌شوم. صبح ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو دنبال نشانى‌هائى که ديو داده بود رفت و گاو را کشت و ماهى را گرفت و از شکمش شيشه عمر ديو را درآورد.تن ديو از هزار فرسخى به سوزش درآمد، فهميد شيشه عمرش به‌دست آدميزاد افتاده است. تنبلو در ميان راه ديو را ديد که هراسان مى‌آيد. او را مجبور کرد تا با هم به همان چاهى بروند که دختر و ديگر زندانى‌ها در آنجا بودند. بعد از ديو خواست که همهٔ زندانى‌ها را آزاد کند و آن‌هائى را که کشته بود زنده کند. ديو گفت آنها را که خشک نشده‌اند مى‌توانم زنده کنم. بعد رفت و همه زندانى‌ها را آورد و کسانى‌که را که تازه کشته بود زنده کرد. دختر تا چشمش به تنبلو افتاد فهميد جوان ديروزى است. ديو به گفتهٔ تنبلو، همه را روى شانه‌اش نشاند و آورد دم دروازه شهر. در آنجا تنبلو شيشه عمر ديو را به زمين زد. ديو به يک شمش طلا تبديل شد. تنبلو زندانى‌ها را به خانه‌هايشان رساند. مرد تاجر هم دختر خود را ديد و خوشحال شد. بعد دخترش را به عقد تنبلو درآورد و هفت شبانه‌روز براى آنها جشن گرفت. از آن به‌بعد مردم به تنبلو لقب پهلوان دادند و او سال‌ها با همسرش به خوبى و خوشى زندگى کرد. 📒تنبلو- قصه‌هاى ايرانى - ج ۲ - ص ۴۶- گرد‌آورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۲به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پند های زیبای لقمان حکیم به فرزند خودش... ای فرزند عزیزم، نماز را به پا دار و امر به معروف و نهی از منکر کن و (بر این کار از مردم نادان) هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانه‌ای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است ای پسر عزیزم، هرگز شرک به خدا نیاور که شرک بسیار ظلم بزرگی است " و هرگز به تکبّر و ناز از مردم (اهل نیاز) رخ متاب و در زمین با غرور و تبختر قدم بر مدار، که خدا هرگز مردم متکبر خودستا را دوست نمی‌دارد. و در رفتارت میانه روی اختیار کن و سخن آرام گو (نه با فریاد بلند) که زشت‌ترین صداها صوت الاغ است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel