eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما چقدر خوشبخت هستید؟ ✨اگر امروز صبح سالم و با آرامش بیدار شدید،بدانید که خوش شانس تر از ۱ میلیون نفر دیگری هستید که تا آخر هفته قرار است از دنیا برند. ✨اگر تا حالا تجربه جنگ و جنگیدن را نداشتید و یا اگر تجربه تلخ تنهایی در زندان را نداشتید،درد شکنجه را تحمل نکردید و یا تا حالا گرسنگی نکشیدید، شما خوشبختتر از ۵۰۰ میلیون انسان دیگر دنیا هستید ✨اگر با آزادی و بدون ترس میتوانید به مسجد،کلیسا و…بروید،خوشبخت تر از ۳ میلیارد انسان دیگر هستید. ✨اگر در یخچال شما به اندازه کافی غذا وجود دارد و زیر یک سقف زندگی میکنید،شما خوشبخت تر از ۷۵ درصد انسانهای دیگر دنیا هستید. ✨اگر پدر و مادر شما زنده هستند و با هم زندگی میکنند،پس شما یک انسان کمیاب هستید. ✨اگر حساب بانکی دارید،در کیفتان پول دارید و تو قلک شما پول هست،پس شما جز آن ۸ درصدی هستید که رفاه مالی دارند ✨این دنیای شما است و واقعیت جهانی است که ما در آن زندگی می‌ کنیم. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 آثار، برکات و ثمرات دختر داشتن... 🌕 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «البَناتُ هُنَّ المُشفِقاتُ المُجَهِّزاتُ المُبارَكاتُ مَن كانَت لَهُ ابنَةٌ واحِدَةٌ جَعَلَهَا اللّه لَهُ سِترا مِنَ النّارِ و مَن كانَت عِندَهُ ابنَتانِ اُدخِلَ الجَنَّةَ بِهِما و مَن كانَت عِندَهُ ثَلاث بَناتٍ أو مِثلهنَّ مِنَ الأخَواتِ وُضعَ عَنهُ الجِهادُ وَ الصَّدَقةُ»  دختران، دلسوز، مددكار و بابركت اند؛ هر كس يك فرزند دختر داشته باشد، خداوند، آن را پوششى از دوزخ قرار مى‌دهد و هر كس دو دختر داشته باشد، به خاطر آنان وارد بهشت شود و هر كس سه دختر يا مانند آن خواهر داشته باشد ، جهاد و صدقه از او برداشته مى‌شود. مردی که دارای فرزند دختر میباشد مورد رحمت الهی قرار دارد. بهترین فرزندان شما دختران هستند. 📗میزان الحکمة، ج ۱۳، ص ۴۴۲ 📗مكارم الأخلاق، ج۱ ص ۴۳۷ این زن که خاک قم به وجودش معطر است؛ تکـــرار آفـــرینش زهــرای اطهــــــر است!!! میلاد حضرت فاطمه معصومه علیها‌السلام را به پیشگاه مطهر و منور حضرت بقیه‌الله اعظم عجل‌الله فرجه و به شیعیان تبریک و تهنیت عرض مینمائیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
عاقبت تملّق کریم‌خان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به‌عنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید. روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم‌خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس‌های فاخر به او بپوشانند. چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادرزاده‌اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم‌خان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیه‌السلام) جامی از آب کوثر به او می‌داد. کریم‌خان اخم‌هایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونت‌آمیز را جویا شدند. کریم‌خان گفت: من پدر خود را می‌شناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد می‌خواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به‌صورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی می‌شود و کار رعیت هرگز به سامان نمی‌رسد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚تنبلو پيره‌زنى پسرى داشت که خيلى تنبل بود. يک روز پيره‌زن او را با اصرار به پاياب خانه فرستاد تا دست و رويش را بشويد. پسر با اينکه از آب مى‌ترسيد، به‌ناچار رفت. در پاياب گلى ديد آن را برداشت. وقتى که مى‌خواست به خانه برگردد، مرد تاجرى چشمش افتاد به گلى که در دست تنبلو بود. گل را به صدتومان از تنبلو خريد. تنبلو به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت. پيره‌زن او را تشويق کرد که هر روز به پاياب برود، دست و رويش را بشويد، وضو بگيرد و نماز بخواند تا خدا بيشتر به او بدهد.چند روز کار تنبلو اين بود که برود پاياب و وضو بگيرد و نماز بخواند. يک روز همين‌که نمازش را خواند چشمش افتاد به دو تا گل. گل‌ها را برداشت و براى پيدا کردن مرد تاجر به بازار رفت تا گل‌ها را به او بفروشد. مرد تاجر را در بازار پيدا کرد. دويست تومان از او گرفت و گل‌ها را به او داد. مرد تاجر گفت: اگر بتوانى درخت اين گل را برايم بياورى هرچه بخواهى به تو مى‌دهم .روز بعد تنبلو به پاياب رفت. رد آب را گرفت تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که ديد تخت قشنگى گذاشته شده و دخترى روى آن دراز کشيده، سرش بريده شده و يک طرف است و چند تا شيشه روغن در طرف ديگر. هر قطره خون که از گردن دختر توى آب مى‌افتاد به يک گل تبديل مى‌شد. تنبلو فهميد منظور مرد تاجر از درخت گل، همين دختر بوده است.تصميم گرفت از راز اين کار باخبر شود. شروع کرد به گردش کردن در باغ، چند تا زيرزمين در آنجا بود. داخل شد. ديد چند هزار نفر کشته و زنده آنجاست. رفت سراغ يکى از زنده‌ها. آن شخص گفت: تو اينجا چه‌کار مى‌کني؟ تا شب نشده برگرد و برو. اينجا خانه ديو است. اگر بيايد و بوى تو به دماغش بخورد، ترا مى‌کشد. تنبلو پرسيد: چطور مى‌توانم شما را نجات بدهم؟ زندانى گفت: از اين آب به خودت بريز و برو آنجائى که تخت آن دختر هست پنهان شو و کارهاى ديو را ببين. تنبول رفت و نزديک تخت خود را پنهان کرد. شب شد. ديو آمد شيشه روغن را برداشت و کمى از آن به گردن دختر ماليد و سر او را به روى تنه‌اش گذاشت. دختر بلند شد و نشست. ديو از دختر خواست که با او همبستر شود دختر قبول نکرد. تا صبح ديو اصرار مى‌کرد و دختر خودداري. ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو آمد و به‌همان طريق دختر را زنده کرد.به او گفت که با ديو مدارا کند و جاى شيشه عمرش را از او بپرسد. دختر هرچه به تنبلو گفت از آنجا برود تنبلو قبول نکرد و گفت که تا او را نجات ندهد از آنجا نمى‌رود. نزديک غروب آفتاب، تنبلو سر دختر را بريد و پنهان شد. شب ديو آمد دختر را زنده کرد. دختر با او به نرمى رفتار کرد و جاى شيشه عمرش را پرسيد. ديو فريب رفتار دختر را خورد و گفت: يک فرسخى اينجا يک درخت کهنسال هست. پاى اين درخت چاهى است. ته چاه يک جنگل است که گاوى آنجا مشغول چريدن است توى شکم گاو يک درياچه است و توى درياچه يک ماهي. شيشه عمر من در شکم آن ماهى است. اگر آن شيشه بشکند من به يک شمش طلا تبديل مى‌شوم. صبح ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو دنبال نشانى‌هائى که ديو داده بود رفت و گاو را کشت و ماهى را گرفت و از شکمش شيشه عمر ديو را درآورد.تن ديو از هزار فرسخى به سوزش درآمد، فهميد شيشه عمرش به‌دست آدميزاد افتاده است. تنبلو در ميان راه ديو را ديد که هراسان مى‌آيد. او را مجبور کرد تا با هم به همان چاهى بروند که دختر و ديگر زندانى‌ها در آنجا بودند. بعد از ديو خواست که همهٔ زندانى‌ها را آزاد کند و آن‌هائى را که کشته بود زنده کند. ديو گفت آنها را که خشک نشده‌اند مى‌توانم زنده کنم. بعد رفت و همه زندانى‌ها را آورد و کسانى‌که را که تازه کشته بود زنده کرد. دختر تا چشمش به تنبلو افتاد فهميد جوان ديروزى است. ديو به گفتهٔ تنبلو، همه را روى شانه‌اش نشاند و آورد دم دروازه شهر. در آنجا تنبلو شيشه عمر ديو را به زمين زد. ديو به يک شمش طلا تبديل شد. تنبلو زندانى‌ها را به خانه‌هايشان رساند. مرد تاجر هم دختر خود را ديد و خوشحال شد. بعد دخترش را به عقد تنبلو درآورد و هفت شبانه‌روز براى آنها جشن گرفت. از آن به‌بعد مردم به تنبلو لقب پهلوان دادند و او سال‌ها با همسرش به خوبى و خوشى زندگى کرد. 📒تنبلو- قصه‌هاى ايرانى - ج ۲ - ص ۴۶- گرد‌آورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۲به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پند های زیبای لقمان حکیم به فرزند خودش... ای فرزند عزیزم، نماز را به پا دار و امر به معروف و نهی از منکر کن و (بر این کار از مردم نادان) هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانه‌ای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است ای پسر عزیزم، هرگز شرک به خدا نیاور که شرک بسیار ظلم بزرگی است " و هرگز به تکبّر و ناز از مردم (اهل نیاز) رخ متاب و در زمین با غرور و تبختر قدم بر مدار، که خدا هرگز مردم متکبر خودستا را دوست نمی‌دارد. و در رفتارت میانه روی اختیار کن و سخن آرام گو (نه با فریاد بلند) که زشت‌ترین صداها صوت الاغ است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🟣چرا از فرزندان یوسف دیگر کسی به پیامبری مبعوث نشد؟ هنگامی که جناب یعقوب به طرف مصر روی آورد یوسف به منظور استقبال پدر از شهر خارج گردید و وقتی پدر را دید قصد کرد برای او پیاده شود ولی نظر به پادشاهی و مقام خویش که نمود پیاده نشد و زمانی که بر یعقوب سلام داد جبرئیل نازل شد و به او گفت: ای یوسف: خداوند تبارک و تعالی به تو می‏‌فرماید: از فرود آمدن در مقابل بنده صالح من تو را باز نداشت مگر آن مقام و پادشاهی که تو داری، دستت را بگشا. یوسف دست گشود، پس از بین انگشتانش نوری خارج شد. یوسف پرسید: این چه بود؟ جبرئیل گفت: این علامت آن است که از صلب تو هرگز پیامبر خارج نمی‌‏شود و جهتش کاری است که تو نسبت به یعقوب نمودی و در مقابلش پیاده نشدی. 📚علل الشرائع، ج‏1، ص205 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام روزت سرشار از انرژی➕🌹 🌷دریافت انرژی الهی پروردگارا امروز قلبم مالامال از شکرگزاری‌برای موهبت زندگی است کمک کن تا داستان زندگی‌ام را به همان زیبایی بیافرینم که تو جهان را آفریدی . کمک کن تا آیین مهر و مهربانی را سرلوحه زندگیم قرار دهم کمک کن تا به جای تسلی خواهی,تسلی بخشم کمک کن به جای درک شدن ,درک کنم . کمک کن که بی هیچ قید و شرط خودم را دوست بدارم تا بتوانم عشق را با تمامی انسان‌ها سهیم شوم . الهی آمین🙏🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد. به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می‌کرد و می‌گفت: فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین می‌باشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه‌ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است. ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم. پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می‌کنی و گوشه نشین می‌شوی؟ در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. او این گونه اندیشه‌های دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو، گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت: چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!" شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! "همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم." پس به گوش باشید؛ "شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد" "و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فاصله دنیای واقعی از دنیای مجازی! علی صدری‌نیا نوشت: 🔹این چند خط ابدا به معنای نادیده گرفتن اعتراضات موجود و ناراحتی معترضان نیست؛ و البته درباره طراحی موجود برای سواری گرفتن از این ناراحتی و تفاوت آن رفتارها با اعتراض هم قبلا نوشته‌ام. اما حتما این روزها با تصویری اغراق شده از اعتراض و خشونت و وضعیت کشور مواجهیم؛ چطور؟ عرض می‌کنم... 🔹این گزارشی است که چند سال پیش شبکه الجزیره درباره کمپ منافقین پخش کرد. از تلاش شبانه‌روزی آنها برای اینکه با اکانتهای فیک متعدد تصویر مشخصی را از جمهوری اسلامی در ذهن مردم بسازند. با دستورالعمل مشخص برای اینکه به چه چیزهایی بپردازند و به چه چیزهایی نه؛ حالا به اینها اضافه کنید کلی تیم و رسانه رسمی و غیر رسمی دیگر که با انواع روش‌ها همین کار را می‌کنند. 🔹مثلا در ذهن مخاطبان خود تصویری اغراق شده از یک اتفاق را ثبت می‌کنند؛ تصویری تقطیع شده از یک حادثه را برجسته می‌کنند؛ فحشهای رکیک و باور نکردنی تعدادی دانشجو را حذف می‌کنند، و برخورد پس از آن را بصورت اغراق شده روایت می‌کنند. از یک اتفاق واحد تصاویر متعدد فیلمبرداری شده از زوایای مختلف را منتشر می‌کنند تا تصویر اعتراضات را گسترده‌تر و پر دامنه‌تر نشان دهند. 🔹۲۰۰ میلیون توییت با یک هشتگ منتشر می‌کنند اما معلوم می‌شود این توییتها فقط توسط چند هزار اکانت منتشر شده... سر و صدایی چندین برابر واقعیت موجود... شبیه شعار ما بیشماریم در سال ۸۸..‌. شبیه بوق زدن ۱۰ ماشین در یک بزرگراه که سر و صدای زیادی ایجاد می‌کند اما هدفش فقط ایجاد تصور زیاد بودن است. اقداماتی که گاهی خود ضدانقلاب را به اشتباه می‌اندازد که واقعا انقلاب شده و به توهم سهم خواهی میفتند، و گاهی بخشهایی از جامعه را؛ شبیه تصوری که در بعضی از چهره‌های هنری و ورزشی در روزهای اول شکل دادند که فکر کردند واقعا اتفاقی افتاده و باید از خود موضعی نشان دهند... 🔹این اقدامات نه باید منجر به اشتباه گرفتن تصویر واقعی اتفاقات شود و نه باید منجر به نشنیده گرفتن صدای اعتراضات و ناراحتی‌های واقعی شود... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
از خوشحالى داشتم خفه مى شدم. رو به دوستم كردم و خواستم بگويم: «وه كه چه لذتى!» اما جرئت نكردم. مى‌دانستم كه با سخن گفتن، طلسم مى‌شكند. يادم است كه یک روز روباهى ديدم. دم پرپشتش را سيخ نگه داشته بود و خرامان خرامان راه مى‌رفت. نفس در سينه حبس كردم مبادا حيوان بگريزد، اما نتوانستم جلوى شادى خود را بگيرم و فريادى كوچک كشيدم. روباه شنيد و فورى ناپديد شد. احساس مى‌كنم كه خوشحالى در زندگى انسان همواره چنين است و نباید آنرا فریاد زد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel