eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5915653177713101040.pdf
8.47M
‌ 🎯بخش جدید 📎 ساعت دو و نیم را اعلام کرد. گوردن در پستوی کتابفروشی آقای مک چنی، پشت میزی وا رفته بود. گوردن کومستاک، بیست و نه ساله، آخرین عضو خانواده کومستاک - در این حالت بیشتر به لباس بیدزده شباهت داشت - با یک بسته سیگار چهار پنی ور می رفت و با شصتش آن را باز و بسته می کرد. دینگ دانگ ساعت از آنسوی خیابان، از جانب "پرنس ویلز" سکوت را شکست. گوردن اندکی جابجا شد. صاف نشست و سیگارش را در جیب بغلش گذاشت. دلش برای کشیدن یک سیگار پر می زد. اما فقط چهار نخ سیگار باقی مانده بود و باید چهارشنبه را با همان سیگارها به جمعه می رساند. چون تا جمعه پولی به دستش نمی رسید...☝️☝️ 📕 درخت زندگی ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ بسیاری از ما حداقل یک خاطره شیرین از دوران کودکی خود داریم که دوست داریم آن را از دل خاطرات بیرون کشیده حبابی از آن درست کنیم و برای همیشه در آن زندگی کنیم یک بار بی دغدغه بی اضطراب و شادمانه زیستم و آن عالم بچگی بود به کودکی ام که فکر می کنم تمام لحظاتش نمایش خاطرات شیرین است کاش می شد دوباره به کودکی بر گشت و تمام آن صحنه ها و لحظه ها را از نو تجربه کرد ✍🏻ادمین به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚دشمن دانا به از نادان دوست در گذشته ها حاکمی مهربان و دلسوز بر شهری حکومت می کرد که بسیار ضعیفان را یاری می کرد و مانع از زورگویی افراد ثروتمند می شد به طوری که دشمنان زیادی پیدا کرده بود و چندین بار قصد جانش را کردند. پادشاه قصه همسری مهربان داشت که همیشه پادشاه را از خیانت اطرافیانش مطلع می خواست. روزی همسر پادشاه از او خواست تا میمونی را به قصر آورده و او را برای نگهبانی بالای سر پادشاه تربیت کند. همسر پادشاه چون عقیده داشت که میمون حیوانی است که از احساسات انسان ها چیزی سر در نمی آورد و تنها به کسی که با او مهربان است خدمت می کند به همین دلیل این حیوان را مناسب برای نگهابی از حاکم می دیدید. در یکی از شبها دزدی از شهر خود گریخته و سر از شهر این پادشاه درآورد و چون خسته و گرسنه بود تصمیم گرفت به خانه ای رفته و دزدی کند. او آوازه ی این پادشاه و رفتار مهربانش را شنیده بود و به همین خاطر تصمیم گرفت به قصر پادشاه رفته و از آنجا چیزی بدزدد. دزد همان شب وارد قصر شد و یکراست به اتاق پادشاه رفت و میمونی را آنجا دید. همین که صدای پادشاه را شنید به پشت پرده ای رفت و پنهان شد تا پادشاه بخوابد. پادشاه که به خواب رفت ناگهان مارمولکی بزرگ پیدا شد، بر روی سینه پادشاه رفت. میمون که مارمولک را دید خنجری برداشت که مارمولک را بکشد که ناگهان دزد فریاد زد و از پشت پرده بیرون پرید و دست میمون را گرفت. پادشاه بیدار شد و میمون و دزد را در آن وضعیت دید و پرسید: تو کیستی؟ دزد جواب داد من شخصی هستم که از طرف خدا برای حفاظت از جان شما مرا فرستاده؛ من دشمن دانا و این میمون دوست نادان شماست. دزد همچنین اعتراف کرد که برای دزدی وارد قصر پادشاه شده و اگر آنجا نبود این میمون او را می کشت. خداوند مرا امشب به قصر شما کشاند تا شما از این نادانی میمون جان سالم به در ببرید. پادشاه نیز وقتی داستان را شنید سجده شکر انجام داد و گفت: الحق که دشمن دانا به از دوست نادان است. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦عرق از سر و رویَم می‌ریخت؛ تپش‌های پُرقدرتِ قلبم،تمامِ فضای اتاق را پُر
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦وای‌که چه‌هیجانی وجودم را در بَرگرفته‌بود که حتی قدرتِ مهارَش را نیز نداشتم! از پله‌ها بالا می‌رویم و حالا من میمانم و او و یک اتاقِ خالی از فردِ دیگری! با دست اشاره میزند تا ابتدا من بِنشینم؛ در حالی‌که سعی داشتم تمامِ حرکاتم آرام و با وقار باشد، کناری می‌نِشینم؛ دست بر زانو گذاشته و مقابلم جای میگیرد و هم‌زمان، نفسِ گرمَش را در صورتم رها میکند؛ +خوبی سادات؟ آبِ دهانم را فرو میفرستم؛ -الحمدلله... آهسته نگاهَش میکنم که لبخندِ زیبایی میزند؛ +دیدی همه‌چی درست شد؟! حس میکنم گونه‌هایم داغ کرده‌اند! لب میگزَم و او بی‌رحم‌تَر میشود؛ آرام، اما جوری که من نیز بشنوم، زیرِ لب زمزمه میکُند: +از اولشم مالِ خودم بودی سادات! وای قلبم! ‌+سادات؟... چقدر نامَم زیبا بود و نمیدانستم! امیرعلی حواسَت هست چه بر سرم می‌آوری؟! نفس‌هایم پُرفشار و تند شده‌بود؛ به چه لبخند میزنی؟ به بلایی که با جملاتَت، بر سرم آورده‌ای؟! خیلی بی‌رحمی امیر... زیر چشمی نگاهَش میکنم؛ سر به زیر انداخته و انگشترِ عقیقَش را در انگشت میچرخاند... لب باز میکند! اینبار جدی‌تر از قبل و بی‌مهابا محوِ چهره‌اش میشوم؛ +فوق‌دیپلم دارم؛ رشته‌ام که مشخصه، کامپیوتر. با طاها تو مغازه کار میکنیم و درآمدش هم شکرِ خدا خوبه! ناگهان سر بلند میکند و مچِ نگاهِ سرکشَم را میگیرد. +اما اگه بانو بگن، کارِ دوم هم پیدا میکنم! میترسم دهان باز کنم و قلبم بیرون بریزد! اما به هر جان‌کندنی‌شده، لبانم را از هم فاصله میدهم تا مبادا بعداً حسرت بخورم... -اقای کریم‌زاده؛ ‌مهم‌تر از همه‌چیزایی که گفتید برای من اخلاق و ایمانه! لبخندِ دندان‌نمایی میزند؛ +سادات من اگه الان از ایمانم تعریف و تمجید کنم که باید بهش شک کنی! جوابی برایش نداشتم؛ او، همانی بود که هیچ‌وقت امیدِ یافتنَش را نداشتم! خودِ خودش بود! همانی که نظیرَش نیست... +یه سوال بپرسم ازت؟ مثلِ اون غروبِ سه‌شنبه، باهام صادق باش! و ذهنم پَر میکِشد به آن‌روز.... "علتِ مخالفتِتون با خواستگاری چیه سادات؟" ای وای خدایا...باز هم از آن سوال‌هایی که دنیا و آخرتم را به‌باد میداد! نگاهش میکنم و لب میزنم: +بفرمایید. خیره‌ام میشود و من هر لحظه بیشتر احساسِ ضعف میکُنم! و بلاخره... +سادات، قبولم داری؟ جواب دادن به آن سوال، آن‌هم در این شرایط، واقعا سخت بود؛ نمیدانستم چگونه و با چه جملاتی باید به او پاسخ دَهم! امیرعلی، برایَم از همه نظر مَعقول است؛ که اگر یک درصد غیر از این بود، هرگز تا این حد به او دل نمیدادم... سر به زیر می‌اندازم، دستم از هیجان میلرزید؛ فقط یک‌کلمه میگویم. آن‌هم آرام و با شرمی‌پنهان! -صد‌ در صد... صدای نفسِ رها شده‌اش که به گوشَم میرسد، قلبم در سینه بی‌قراری میکند؛‌ کارتِ کوچکی از جیبَش در می‌اورد و به سویَم میگیرد؛ +سادات این شماره‌ی منه؛ جانِ جدّت زیاد منتظرم نذار! نگاهش میکنم، چهره‌اش از همیشه آرام‌تر و خواستنی‌تر است؛ آهسته دست‌پیش میبَرم و کارت را میگیرم؛ همانطور لب میزنم: -اگه موضوعِ دیگه‌ای نمونده، برگردیم پایین؛ دیگه طولانی نشه بهتره... از جا بلند میشود؛ +بریم سادات!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔴چگونگی آشکار شدن قبرمخفی امام علی( ع) بعد از 130 سال! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ مامان همیشه میگه ☕️چای باید خوب دم بکشه! تا عطر و رنگ واقعیشو بفهمی... 🫖زود برش داری عطر و رنگش اصل نیست، دیر برداری میجوشه! چای اگه بجوشه که خوردنی نیست! ولی اگه دم بکشه، بشینی کنارِ ایوون، بارون بزنه، ☕️فنجونتو بگیری دستت، گرماشو حس کنی، اونوقته که لذت داره...! دوست داشتنم همینه! عجله نکن، لِفتش هم نده، بذار خـوب دَم بکشه :) مگه‌نه؟ روز و روزگارتون خوش به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚افسانه پیر خارکش و نخود مشکل‌گشا صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بودند، گوشه دنجى زندگى مى‌کرد. خارکش سپيدهٔ صبح راهى بيابان مى‌شد و تا دم غروب خار گرد مى‌آورد، و بعد خارها را پشت مى‌کرد و به شهر مى‌آمد. در شهر پشتهٔ خار را مى‌فروخت و با پول آن نانِ 'بخور نميري' را به خانه مى‌برد.در روزى سرد که مرد خارکش بى‌حوصله و بيمار به‌نظر مى‌رسيد، مثل هر روز براى فراهم کردن خار و فروش آن دامن بيابان را گرفت و رفت. اما آن روز هر چه کرد نتوانست خارى جمع کند. و دست آخر، دست خالى به شهر بازگشت! زنِ خارکش همينکه ديد شوهر پير او دست خالى به خانه آمده است، پرسيد: 'مَرد مگر امروز کجا بودي؟' . پيرمرد گفت: 'هر چه کردم نشد که پشتهٔ خارى جمع کنم. حالا هم دندان روى جگر بگذار و فکرش را نکن. در عوض فردا جبران خواهم کرد.'سپيده صبح فردا خارکش از خانه بيرون زد و راهى بيابان شد و تا دم غروب به هر جان‌کندنى بود پشتهٔ خار فراهم آورد، و از آنجا که بسيار خسته شده بود پيش از آنکه به‌سوى شهر حرکت کند، با خود گفت: 'بهتر است روئى به آب بزنم و لبى تر کنم!' . خارکش به‌سوى چشمه‌اى که در همان نزديکى بود رفت و وقتى به آن رسيد، دستى به آب بود و روئى شست و براى آنکه نفسى تازه کند پاى چشمه نشست. اما چندى نگذشت که رهگذر پيرى از راه درآمد و به او 'خسته نباشي' گفت. و بعد از احوالپرسى پرسيد: 'بابا کارت چيست؟' گفت: 'خارکش پيرى بيش نيستم!' رهگذر از پاى چشمه چند قلوه سنگ برداشت و به خارکنى داد. که در کوله‌پشتى خود بگذارد. خارکش با دودلى از رهگذر پير پرسيد: 'اين سنگ‌ها را براى چه با خود ببرم؟' . رهگذر گفت: 'تو برو کارت به چيزى نباشد!' خارکش با خود گفت: 'بهتر است که در اين گوشهٔ بيابان دل پيرمرد را نشکنم.'خارکش آفتاب غروب کرده بود که خارها را پشت کرد و به شهر آمد. در شهر پشتهٔ خار را فروخت و مثل هميشه از پول آن نانى و گوشتى خريد و به خانه شد.نيمه‌هاى شب که همه در خواب بودند، به ناگاه دختر کوچک‌تر خانه از خواب پريد و داد زد: 'نَنه نَنه چرا اتاق اين‌قدر روشن است؟' . و بعد پرسيد: 'روى طاقچه چيست که اين‌همه برق مى‌زند؟' خارکش که از خواب پريده بود، گفت: 'شايد همان قلوه‌سنگ‌هائى است که آن پيرمرد رهگذر از پاى چشمه برداشت و به من سپرد!' و در حالى‌که غلتى مى‌زد، گفت: 'حالا بخواب، تا فردا که ببينيم قضيه از چه قرار است.' فردا که شد خارکش يکى از سنگ‌ها را برداشت و به بازار برد. به طلافروش که نشان داد. طلافروش گفت: 'براى تبديل آن به پول، سکه ندارم!' . اين بماند!خارکش کارش بالا گرفت و بازرگان بزرگى شد. آن‌قدر که دختران او با دختران شاه رفاقت به‌هم زدند، و به خانهٔ يکديگر رفت و آمد مى‌کردند! اين را هم نگفتيم: رهگذرى که قلوه‌سنگ‌ها را از کنار چشمه برداشته بود، و به مرد خارکش داده بود، از او خواسته بود که ماه به ماه از نخود مشکل‌گشا و نذر آن غفلت نکند!روزى مرد خارکش که حالا بازرگان اسم و رسم‌دارى بود، قصد سفر کرد. پيرمرد هنگامى‌که از زن خود جدا مى‌شد، به او گفت که نخود مشکل‌گشا را از ياد نبرد.هنوز چند روزى بيش از سفر بازرگان نگذشته بود که دختر بزرگ شاه در پى دختر بازرگان آمد که به شنا بروند. شنا که کردند دختر بازرگان زودتر از آب بيرون شد و لباس به تن کرد. بعد دختر شاه از آب بيرون زد و لباس پوشيد، و اما همينکه خواست گلوبند مرواريدش را بردارد و به گلو بيندازد، هر چه گشت آن را نديد. از اين بپرس از آن بپرس، پيدا نشد که نشد! نگو کلاغى آمده بود و گلوبند را برداشته بود و به آشيانه خود برده بود.دختر شاه به کاخ که درآمد، قضيه گم شدن گلوبند را براى پدرش باز بگفت، و گفت که کار دختر بازرگان است. پایان قسمت اول به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞 ی کلیپ پر از حس نوستالژیک تقدیم نگاه گرمتون♡ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
شب پیشگویی از پل استر.pdf
3.22M
‌ ‌📎 آن جوهر زندگی که گاه روح می نامیم، همواره از طریق چشم با دیگران ارتباط می یابد. اصرار شاعران بر این نکته حتما درست است. راز اشتیاق با نگریستن به چشمان محبوب آغاز می شود، چون تنها در آن جاست که می توان لحظه ای به آن چه که او واقعا هست، پی برد..» 📕 شب پیشگویی ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦وای‌که چه‌هیجانی وجودم را در بَرگرفته‌بود که حتی قدرتِ مهارَش را نیز ندا
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦همه‌چیز همانطور که آرزویَش را داشتم، پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفته‌ی بعد برای بله‌برون بیایند و کمی مسئله را جدی‌تَر کُنند. از رفتارها و محبت‌های مادر و پدر میشد فهمید نظرِ مساعدی روی امیرعلی دارند اما یک بهانه‌ی کوچک کافی بود تا همه‌چیز بهَم بریزد! میدانستم مادر هنوز هم از ماجرای حماقتِ سعید و بهَم خوردنِ برنامه‌ریزی‌هایش ناراضی است، اما انگار امیرعلی نیز توانسته‌بود توجه و رضایتش را جَلب کند و همین برایم یک امیدِ بزرگ بود! امیدی برای رسیدن به رویای محالم که هنوز باور نداشتم قرار است به حقیقت مُبدل شود! میدانی خودم‌جان؛ گاهی باورِ خوشبختی، سخت میشود؛ هر از گاهی که کناری مینِشینم و به آینده‌ی زیبایی که متعلق به خودم و او میدانستم، می اندیشیدم، غرق در لذت میشدم! با تجسمِ قدم زدن کنارِ محبوبم و گرفتنِ دستانِ گرمَش...زُل زدن در چشمانِ گیرایش... خدا میداند این ذهنِ سرکِشم تا کجاها پیش‌رفته و قلبم چه کوبش‌های پرشور و هیجانی را تاب آورده بود! دو شب از شبِ خاستگاری میگذشت؛ ساعت حدود دهِ شب بود و میدانستم امیرعلی و برادرش تازه به خانه بازگشته‌اند! چندباری پیش‌آمده‌بود این ساعت با پدر برای قدم‌زدن یا خرید از فروشگاهِ بیرون رفته‌باشیم و معمولاً مغازه‌شان تا همین ساعت باز بود... گوشی‌ام را برمیدارم و شماره را با نامِ مهربان ذخیره میکنم؛ نمیدانم چرا، اما خیلی‌وقت است که امیرعلی در ذهنم مهربان نام گرفته‌بود... وارد تلگرام میشَوم، نامِ کاربری‌اش دیوانه‌ام میکُند: " أنا عباسک یا زینب" به پروفایلش نگاه میکنم؛ تصویرِ زیبایی از نامِ امیرالمؤمنین و عکسِ خودش که با ِن ژستِ زیبا، گوشه‌ی تصویر محو شده‌بود... صفحه‌ی موبایل را به سینه میفِشارم؛ نفسِ عمیقی میکِشم و انگشتم به روی کیبورد میلَغزد؛ -سلام! میدانستم از روی نامَم، سادات موسوی، میفَهمد چه کسی هستم! پس نیازی به معرفی نبود... چند دقیقه میگذرد که انلاین میشود؛ در حال نوشتن.... همین‌جمله میتوانست حالم را یک‌جورِ ناجور کند؛ +علیک سلام سادات، خوبی؟ ‌-الحمدلله! و انگشتم شیطنت میکند برای تایپِ شما خوبی؟! ، اما مانعَش میشوم! +برگِ زردی، با سماجَت شاخه را چسبیده‌بود دست‌های خویش و دامانِ تو اَم آمد به یاد... یک بار، دو بار، سه بار... آن متن را میخوانم و میخوانم، تا باور کنم چیزی که میبینم خواب نیست! کاش میشد حسِ واقعی‌ام را نسبت به تک تکِ این جملات برایَش فریاد بزنم؛ اما تنها به یک کلمه اکتفا میکنم؛ حال ِنکه تمامِ وجودم از حسی زیبا لبریز است...! -قشنگه. پاسخ می‌آید؛ +بستگی به مخاطبِ متن داره :) ای وای دلم؛ وای دلم....هیچ نمیگویم! من در آن لحظات توانِ هیچ کاری را نداشتم! فقط در رویایی غوطه‌ور بودم که حسِ شیرینِ عشق بدجور در آن موج میزد! برای دفعه اول، با تمامِ تمایلات درونی‌ام، بهتر دانستم کمی اقتدار چاشنیِ کارم کنم. تایپ میکنم: -شب بخیر... و دلم از این جمله میگیرد....میمیرد! +شبِت زهرایی دخترِ فاطمه. وای که حسِ قشنگی با این لقب به جانم انداخت؛ دخترِ فاطمه...دلم میخواست برایش هزاران استیکرِ قلب روانه کنم، اما تنها یک ایموجیِ لبخند میشود جایگزینِ تمامِ حرف‌های ناگفته‌ام!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚افسانه پیر خارکش و نخود مشکل‌گشا صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بود
‌ شاه گفت: 'خارکني، که حالا بازرگان است، بايد که دخترش دزد باشد!' و دستور داد تا دختر را زندانى کنند.سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولى همينکه وارد شهر به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پيرمرد در زندان به چيزهاى بسيارى فکر کرد و دست آخر يادش آمد که نکند زن او نخود مشکل‌گشا را فراموش کرده است. تندى به زندانيان دو قران داد و از او خواهش کرد که براى او نخود مشکل‌گشا بخرد و به زندان بياورد. زندانبان نخود مشکل‌گشا را خريد و به زندان آورد. پيرمرد دعائى بر نخود مشکل‌گشا خواند و باز از زندانيان خواست تا آنها را بين مردم پخش کند.شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذرى را ديد که از او مى‌پرسيد: 'براى چه پيرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداخته‌اي، در حالى‌که مرواريد دخترت در آشيانه‌ٔ کلاغ قرار دارد!' .فردا سپيده که برآمد، شاه سوارانى چند به بيابان فرستاد تا گلوبند دختر او را در آشيانهٔ کلاغى يافت کنند.سواران گشتند تا چنارى را پيدا کردند و گلوبند مرواريد را از آشيانهٔ کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند.شاه از اينکه بازرگان و دختر او را بى‌گناه زندانى کرده بود، دچار تأسف و پشيمانى شده بود، و وقتى آن دو را پيش او بردند، ار آنان دلجوئى کرد.پيرمرد در راه که به خانه مى‌رفت، رو به دختر خويش کرد و گفت: 'بابا وقتى که مى‌رفتم، گفتم که نخود مشکل‌گشا را فراموش نکنيد، که کرديد، ديدى چه بر سرمان آمد!' . پایان 📙محسن ميهن‌دوستـ انتشارات فريد چاپ اول ۱۳۷۰(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ از زمانهای قدیم میگفتند تو قسمت دره خرسون مسجد سلیمان،کوتوله ها بودند و زندگی میکردند.کوتوله هایی بشکل انسان و حیوان . میگفتند نسلشون منقرض شده. ولی درنهایت یکیشون سر از خونه یکی از ساکنین اونجا درآورده😳🤯 قضاوت با شما ⛔️کپی پست بدون ذکر منبع جایز نیست به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو ، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.» به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‍ ‌ 📚آشی برایت یا برایش بپزم که یک وجب روغن داشته باشد! از این اصطلاح برای تهدید استفاده می‌شود. حال تهدید به افشاء حقایقی که از کسی می‌دانند و یا هر نوع تهدید دیگری. در کتاب «سه سال در دربار ایران» نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که به نظر ریشه این ضرب‌المثل است. ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن‌هم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. (لازم به ذکر است که این مراسم منشاء چند ضرب‌المثل دیگر هم هست). در حیاط قصر اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و برای تهیه آش شله‌قلمکار هریک کاری انجام می‌دادند. بعضی سبزی پاک میکردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می‌کردند. عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می‌گذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پیش ناصر‌الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلی‌حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سرآشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می‌کرد. به دستور آشپزباشی در پایان کار کاسه آشی به در خانه هر یک از رجال فرستاده می‌شد و او می‌بایست آن کاسه را پس از خالی شدن از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که می‌خواستند خیلی تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند که این البته به ضرر آن‌ها نیز بود. چون آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می‌شد اشرفی کمتری در کاسه پس می‌فرستاد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش، که روغن زیادی هم رویش ریخته شده، دریافت می‌کرد حسابی بدبخت میشد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می‌شد٬ برای تهدید او می‌گفت: "آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد!" به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚افسانه درویش و دختر پادشاه چین پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مى‌گذشت اما او اولادى نداشت. روزى پادشاه بر اين غم اشک مى‌ريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. وقتى دانست که پادشاه از غم بى‌فرزندى در رنج است. سيبى به او داد و گفت: اين سيب را نصف مى‌کني. يک نيمه از خودت مى‌خورى و نيم ديگر را به زنى مى‌دهى که بيش از ديگر زنانت دوستش مى‌داري. او حامله مى‌شود و مى‌زايد. اما بايد قول و نوشته بدهى چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آنکه به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد. پادشاه بهش برخورد، به وزرا و وکلا گفت: آخر چطور مى‌توانم بچه‌ام را بسپارم دست يک درويش که برود گدائى کند. وزرا و وکلا گفتند: فعلاً شما رضايت بده. تا آن موقع هم يک فکرى براى اين درويش مى‌کنيم. پادشاه آنچه را درويش گفته بود نوشت و امضاء کرد و داد و به دست درويش.پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه، خبر آوردند براى پادشاه بيا که سوگلى زنت زائيده يک پسر کاکل‌زري. در اين موقع درويش هم پيدايش شد وقتى فهميد زن پادشاه پسر زائيده، به پادشاه گفت: من مى‌روم و چهارده سال ديگر مى‌آيم. عهدتان را فراموش نکنيد.چهارده سال گذشت و پسر در اين مدت در همهٔ علوم استاد شد. روزى همهٔ درباريان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درويش پيدا شد. پادشاه از ديدن درويش به ياد عهد و پيمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزيدن. طورى که هم به چشم مى‌ديدند چطور دندان‌هاى پادشاه به‌هم مى‌خورد. پسر که نامش ملک ابراهيم بود، گفت: پدر جان، چه شد که با ديدن اين درويش چنين مى‌لرزي؟ پادشاه حکايت عهد و پيمان را با پسرش گفت. ملک ابراهيم گفت: ولى تا من نخواهم او نمى‌تواند مرا ببرد. درويش حرف او را تأئيد کرد و گفت: من بدون رضايت تو، حتى دو قدم هم تو را با خودم همراه نمى‌کنم. اما من سه شب اينجا مى‌مانم. بعد از اين مدت اگر آمدى مى‌برمت اگر نيامدي، تنها مى‌روم.شب، اتاقى به درويش دادند تا استراحت کند، شاهزاده هم نزد او رفت و از درويش خواست تا حکايتى برايش نقل کند. درويش هم شروع کرد از زيبائى و وجاهت دختر پادشاه چين سخن گفتن و حرف را به آنجا کشاند که دختر مريض است و کسى غير از من نمى‌تواند او را معالجه کند. پسر گفت: عکسى هم از دختر داري؟ درويش دست در جيب کرد و عکسى بيرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بيهوش شد. درويش به هوشش آورد. پسر گفت: بايد مرا به صاحب اين عکس برساني!اين بود که وقتى درويش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافيان تلاش کردند مانع او شوند، نشد.درويش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بيرون رفتند. درويش يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد کشکولى هم به دستش داد و دو بيت شعر هم يادش داد و با هم رفتند سر بازار. درويش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت. بعد نوبت پسر شد. وقتى پسر شروع کرد به خواندن سکه بود که از دست روندگان و بازراهاى به کشکول پسر سرازير شد. درويش به پسر گفت برويم ته بازار. رفتند جماعت هم که محو جمال بچه درويش شده بودند، به‌دنبال‌شان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد.درويش و پسر پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. دم دروازه، شاهزاده و درويش با هم عهد کردند که هر آنچه در چين به‌دست مى‌آورند با يکديگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازهٔ آنها در شهر پيچيد و به گوش پادشاه چين رسيد. پایان قسمت اول به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚پینه‌دوز و آهنگری که دو تا زن داشت پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت. روبه‌روى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مى‌ديد پينه‌دوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمى‌آورد و نان و گوشت را مى‌خورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مى‌خوري؟ پينه‌دوز گفت: زن‌هايم از لج يکديگر هر کدام سعى مى‌کند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مى‌کنند.آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مى‌آيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزى‌پزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشه‌اى چراغى سوسو مى‌زند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينه‌دوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينه‌دوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مى‌کنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم؟ پينه‌دوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زن‌هايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شب‌ها در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم 📙قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ـ ص ۳۵۴ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 💡 🔴یک کارگر چجوری باید زندگی رو بگذرونه؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚ثواب تلاوت قرآن برای جوان هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ، (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد. آن گاه به قرآن خطاب شود: آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند. پس به قرآن خطاب مى شود: آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد. 📚ثواب الاعمال صفحه۲۲۶ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5922475106197571534.pdf
2.67M
‌ ‌📎 اين كتاب از پنج داستان كوتاه تشكيل شده است که نام اين داستان‌ها عبارتند 📙از محكوم به اعدام 📙زنده بگور 📙بالا بلنده 📙يك گردش تفريحي 📙فصل خوب سال 📕 محکوم به اعدام ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ما خاک پای حضرت موسی ابن جعفریم در سایه سار رحمت موسی ابن جعفریم داده به ما زیادتر از انچه خواستیم شرمنده ی عنایت موسی ابن جعفریم مدیون لطف بی حد این خانواده ایم ما نوکران عترت موسی ابن جعفریم ما نسل پشت نسل گدایان سفره ی دولت سرای عزت موسی ابن جعفریم ایثار او عقیده ی ما را درست کرد ما شیعه ی کرامت موسی ابن جعفریم با یاد روضه های سیه چال سال ها گریه کنان غربت موسی ابن جعفریم زنجیر و ساق پا و نم خاک های سرد خونین دل از اسارت موسی ابن جعفریم 🌹⚫️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴امام موسی کاظم (ع) و حیله کنیز هارون هارون الرشید کنیزى ‏خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن ‏حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال ‏او نیازى نیست.» هارون از این پاسخ خشمگین‏ شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز به‏دلخواه تو نگرفتیم و زندانى‏ نکردیم و آن کنیز را پیش‏ او بگذار و خود بازگرد.» فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت‏ فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام ‏موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمى‏دارد و مى‏گوید: "قدوس سبحانک ‏سبحانک". هارون از شنیدن این خبر شگفت‏زده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید. کنیز را که ‏مى‏لرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟» کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسى‏بن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مى‏گذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستاده‏اند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟» کنیز گفت: «پس نگریستم ‏ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این ‏بوستان جایگاه‌هایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردى‏که خوش سیماتر از آنها و جامه‏اى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این‏ جایگاه‌ها نشسته بودند. آنها جامه‏اى حریر سبز پوشیده بودند و تاج‌ها و درّ و یاقوت داشتند و در دست‌هایشان آبریزها و حوله‏ها و هرگونه طعام‏ بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه ‏پى ‏بردم که کجا هستم . » هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب ‏تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟» کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم‏ این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . » هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.» زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم‏ علیه السلام) را چنین دیدم.» وقتی هم ‏از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم ‏کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . » این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ ‏داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود. 📚بحارالانوار کپی پست حرام⛔️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت. راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت. مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟ ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد. مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد... عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟ فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم. 📙(بحرانی، 1389: 49 ـ 50) به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ▪️ به مناسبت شهادت امام کاظم علیه السلام ▪️ 📚 یا باب الحوائج مى‌گويد : چهل بار به مشرف شدم . در آخرین سفر وقتى كه در بودم ، پولم تمام شد . به مكّه آمدم و در آنجا ماندم تا مردم برگشتند . با خودم گفتم به مدينه مى‌روم و قبر صلّى اللّٰه عليه و آله را مى‌كنم و آقايم عليه السّلام را ملاقات مى‌كنم . شايد در آن جا بتوانم كارى پيدا كنم و از پول آن ، مخارج سفر برگشتم به كوفه را تأمين نمايم . از مكّه خارج شدم تا اينكه به مدينه رسيدم و قبر رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله- را زيارت كردم و به اميد اينكه خدای متعال برایم کاری فراهم کند و گشايشى حاصل شود به جايى كه كارگرها در آنجا براى كار جمع می شدند ، رفتم . در اين هنگام شخصى آمد و كارگرها دور او را گرفتند . من نيز چنين كردم. برخى همراه او رفتند و من نيز دنبال او رفتم و گفتم : اى بندۀ خدا ! من هستم و كسى را ندارم، به من هم كارى بده. گفت: از اهل كوفه هستى‌؟ گفتم: آرى. گفت: بيا، و مرا با خود به خانه‌اى بزرگ و نوساز برد. چند روزى در آنجا كار كردم و بر خلاف كارگران ديگر ، کار را اصلاً تعطيل نمى‌كردم. روزى به وكيل صاحب كار گفتم ، مرا سرپرست آنان كن تا از آنها كار بكشم . او هم چنين كرد. روزى بالاى نردبان بودم كه ديدم امام كاظم -عليه السّلام- به طرفم مى‌آيد . داخل شد و سر مبارکش را بلند كرد و فرمود : بكّار پایین بیا و پیش من بيا . من هم پايين آمدم و مرا به گوشه‌اى برد و فرمود : اينجا چه كار مى‌كنى‌؟ گفتم : فدايت شوم ! خرجى‌ام تمام شد ، در مكه ماندم تا اينكه مردم رفتند. سپس به مدينه آمدم و با خودم گفتم دنبال كار مى‌گردم . در حالى كه ايستاده بودم وكيل شما آمد و بعضى‌ها را براى كاربرد از او درخواست كردم مرا نيز ببرد . فرمود : امروز هم بمان . فردا كه شد وكيل آمد و کنار در نشست و كارگران را يك-يك صدا كرد و مزدشان را داد. آخرين نفر من بودم كه گفت : بيا نزديك. كيسه‌اى به من داد كه در آن پانزده دينار بود. گفت : اين خرجى تو تا كوفه است. فردا به سوى كوفه برو . گفتم : بله جانم به فداى تو ! و نتوانستم حرف او را رد كنم . سپس او رفت . کمی بعد برگشت و گفت : امام كاظم-عليه السّلام-مى‌فرمايد : فردا قبل از اينكه بروى، نزد من بيا. گفتم : به روى چشم. فردا نزد حضرت رفتم ، فرمود : همين الآن برو تا اينكه به برسى ، آنجا عده‌اى را مى‌يابى كه به سمت كوفه می روند . تو نيز با آنان همراه شو و اين نامه را بگير و به بده . بکار قمی می گوید : حرکت کردم به سمت فَيْد و در مسیر به كسى برخورد نكردم . هنگامى كه به فيد رسيدم ، ديدم عده‌اى براى رفتن به كوفه آماده مى‌شوند من هم شترى خريدم و به همراه آنها به كوفه رفتيم و شب وارد كوفه شديم. با خودم گفتم : شب به منزل مى‌روم و استراحت مى‌كنم و فردا صبح، نامه را به على بن ابى حمزه مى‌رسانم. وقتى كه به منزل آمدم، با خبر شدم كه دزدان چند روز قبل آمده‌اند و داخل مغازه ام شده‌اند . وقتى كه صبح شد نماز صبح را خواندم و نشستم و در فكر چيزهايى بودم كه از دكانم به سرقت رفته بود . ناگاهان در منزل به صدا درآمد . در را باز كردم، ديدم على بن ابى حمزه است . همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت : اى بكّار ! نامۀ مولايم را بياور ! گفتم : چشم ! خيال داشتم آن را نزد تو آورم . گفت: بياور . مى‌دانستم كه شب آمده‌اى . نامه را بيرون آوردم و به او دادم. نامه را گرفت و بوسيد و روى چشمش گذاشت و گريه كرد . گفتم : چرا گريه مى‌كنى‌؟ گفت : به خاطر دلتنگی و اشتياق ديدار آقايم گريه مى‌كنم . نامه را باز کرد و آن را خواند. سپس سرش را بلند كرد و گفت: اى بكّار! دزد به خانه‌ات آمده است‌؟! گفتم: بله. گفت: هر چه در دكان داشته‌اى برده است‌؟! گفتم : بله . گفت : خداوند عوض آن را به تو داده است. مولايم امام کاظم علیه السلام در این نامه به من دستور داده است هر چه از دكانت به سرقت رفته است را جبران كنم . سپس چهل دينار به من داد و من تمام چيزهايى را كه در دكان بود ، قيمت كردم و دیدم دقیقاً چهل دينار شد . سپس متن نامه را به من نشان داد ، ديدم حضرت در آن نوشته است : « اِدْفَعْ إِلَى بَكَّارٍ قِيمَةَ مَا ذَهَبَ مِنْ حَانُوتِهِ أَرْبَعِينَ دِينَاراً چهل دينار قيمت آنچه كه از مغازه «بكّار» دزد برده است ، به او پرداخت نما . » 🗂منبع : الخرائج و الجرائح ، ج ۱ ، ص ۳۱۹ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ⚫️📚عطا و دعای امام موسی کاظم ع محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. اما به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد. (📚محمدی اشتهاردی، 1377: 143 و 144) به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞داستانی از کرامات امام کاظم علیه السلام و حُسن خلق نسبت به دشمن خود به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═