eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚دهقان و خیار روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم. گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش». دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد. نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد. لئو تولستوی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایتی از بزرگمهر حکیم بزرگمهر وزیر ‌‌ دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان مترصد فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند. بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت: قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت: اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم.... گر مَلک این باشد و این روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی. بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟ بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری. داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت. داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای  چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی می‌کرد. پرنده‌ها روش می‌نشستن، سنجاب‌ها روی شاخه‌هاش بازی می‌کردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط می‌خواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درخت‌های کاج بزرگی که قطع‌شون می‌کردن، قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناخته‌ای که اون‌ها می‌رن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه. تا این که یه روز چوب‌بُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت: «چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرنده‌ها و سنجاب‌ها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.» چوب‌برها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش. بچه‌ها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر می‌کرد: «امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت می‌برم.» اما فرداشبی به کار نبود. درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن. درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت: «دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.» توی انبار موش‌ها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موش‌ها قصه‌ش رو تعریف می‌کرد. موش‌ها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش می‌دادن، اما درخت غصه می‌خورد. تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکه‌تکه‌ش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد: «چقدر روزگاری که با موش‌ها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش می‌دادن، کاش قدر اون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.» این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان و مکانی دیگه ست، و نمی‌تونه زیبایی‌های زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌📚 مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ ‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پرواز فردی که خدا را قبول نداشت کنار دختر بچه ای نشسته بود ... رو به دختر بچه کرد که مشغول کتاب خواندن بود و گفت:بیا با هم صحبت کنیم تا پرواز سریع تر بگذره موافقی؟ دختر بچه مکثی کرد و رو به غریبه گفت باشه خوبه ...در چه موردی؟ مرد گفت چطوره راجع به اینکه خدا وجود نداره یا بهشت ،جهنم و زندگی بعد از مرگ که وجود ندارند حرف بزنیم و لبخندی مسخره آمیز زد... دختر بچه که داشت کتابش رو میخوند، رو کرد به مرد و گفت اینها میتونه موضوعات جالبی باشه ولی اول من از شما یه سوالی میکنم. یک اسب یک گاو و یک آهو یک چیز مشترک میخورن ،علف... اما آهو مدفوعش گلوله ای هست. در صورتیکه گاو صاف مثل یک پتی واسب مدفوعش توده ای و چسبیده بهم. فکر میکنی چرا؟؟!! مرد آتئیست نگاهی به دختر باهوش کرد و گفت نمیدونم هیچ نظری ندارم. دختر در جواب گفت تو جدا فکر میکنی لیاقت پاسخگویی در مورد وجود خدا ،بهشت ، جهنم و زندگی پس از مرگ رو داری وقتی در مورد مدفوع حیوان هم هیچ اطلاعی نداری؟؟؟؟!!!!!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋نیایش شبانگاهی🦋 خـــدای عــزیز و مـهربان ، مهربانیت همانند امواج دریا پی در پی ساحل وجودم را در بر می‌گیرد و به دستِ قدرت تو ، تمام تیرهای بلا شکسته می‌شود. تو هر زمان با من و در کنار من بوده‌ایی من در گهواره‌ی محبتت چه آسوده آرام گرفته‌ام... پس ای خـــــداے مهربانم به ذکر نام زیبایی و نیایش لحظه‌هایت،وجود زمینیَم را ملکوتی گردان تا آنچه تو می‌خواهی باشم و از آنچه من هستم رها شوم ، که تو بی نیاز و من "غرق" نیازم. ⭐شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙 ‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌹 ❤️صبح آدینه آذرماه تون 🌹گلبارون ❤️روزتون پراز مهربانی 🌹وجودتون سلامت ❤️دلتون گرم از محبت 🌹عمرتون با عزت ❤️و زندگیتون مملو از خوشبختی 🌹امروزتون زیبا ❤️در کنار خانواده و عزیزانتون ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
❤️ حضرت سليمان و جغد کوچولو حضرت سليمان که فرمانرواى همه جانواران بود با زنى ازدواج کرد. روزى اين زن به حضرت سليمان گفت: ”يک قاليچه قشنگ و يک رختخواب نرم از پر پرندگان برايم درست کن“. در آن روزگار، جانوران مى‌توانستند صحبت کنند. از اين‌رو حضرت سليمان پيامى براى پرندگان فرستاد و از آنها خواست نزد وى بيايند. طى مدت کوتاهى پرندگان با شکل‌ها و رنگ‌هاى گوناگون پرواز کردند و پيرامون حضرت سليمان جمع شدند. او به پرندگان گفت: ”جغد کوچولو هنوز نيامده است، از اين‌رو منتظر او مى‌مانم تا بيايد و بعد از آن چيدن پرهايتان را آغاز مى‌کنم. سرانجام جغد کوچولو آمد. حضرت سليمان از وى پرسيد: ”چرا اين‌قدر دير کردي؟“ جغد گفت: ”ارباب، علت دير کردنم، اين بود که مشغول مقايسه روز و شب، سنگ و گِل و مرد و زن در دنيا بودم.“ حضرت سليمان خنديد و پرسيد: ”تعداد کدام يک را بيشتر ديدي، روزها يا شب‌ها را؟“ جغد گفت: ”به‌نظر من تعداد روزها بيشتر از شب‌ها است زيرا وقتى که مهتاب باشد شب مثل روز روشن است.“ حضرت سليمان پرسيد: ”خب جغد کوچولو حالا بگو که سنگ در دنيا بيشتر است يا گِل؟“ جغد گفت: ”سنگ از گل بيشتر است زيرا يک کلوخ گل به محکمى سنگ نيست.“ حضرت سليمان گفت: ”حالا از مرد و زن برايم بگو، آيا تعداد مردها از زن‌ها بيشتر است؟“ جغد گفت: ”نه ارباب، زن‌ها خيلى بيشتر از مردها هستند. زيرا وقتى مردى تسليم خواسته‌هاى زن خود مى‌شود چيزى جز يک زن نيست؟“ حضرت سليمان پرسيد: ”بنابراين من که قصد دارم پرهاى همه پرندگان را بچينم تا يک قاليچه قشنگ و يک رختخواب نرم براى همسرم بسازم يک زن به‌شمار مى‌روم؟“ جغد گفت: ”همين‌طور است، شما مى‌توانستى دربارهٔ خواستهٔ همسرت چند و چون بکنى نه اينکه دستور او را اجراء کني“. حضرت سليمان پرندگان را مخاطب قرار داد و گفت: ”فرزندان من برويد. هريک از شما هرجا بخواهد مى‌تواند پرواز کند!“ و بدين‌سان آنها را بار ديگر آزاد کرد و به همسر خود گفت: ”به زودى به شما اجازه مى‌دهم موهاى ريشم را بچينى اما ديگر اجازه نمى‌دهم يک کلمه راجع‌به چيدن پر پرندگان بگوئي.“ خدا همه ما و شما را شادکام کند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚چراغهای فروزان، در سیاهی شب پیامبر گرامی اسلام، در فرصت های مناسب، بارها از یاران وفادار خود در آخرالزمان یاد می‌کردند و همواره ایمان استوار و فداکاری آنها را گرامی می‌داشتند. امام باقر فرمودند: روزی عده ای در حضور پیامبر گرامی نشسته بودند و آن حضرت با شور و شوقی دعا می‌کردند و می‌فرمودند: «خداوندا، مشتاق دیدن برادران عزیزم هستم.» و این جمله را تکرار نمودند. اصحاب ایشان پرسیدند: مگر ما برادران تو نیستیم؟ آن حضرت فرمودند: «نه، شما یاران من هستید؛ برادرانم مردمی هستند که در آخرالزمان به من ایمان دارند، در حالی که هیچگاه مرا ندیده اند. ثابت ماندن یکی از آنها بر دین خود، از صاف کردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلمانی، دشوارتر است و همانند کسی هستند که آتش سرخ را در دست گرفته است. آن ها چراغ های فروزان هستند. پروردگار، آنان را از هر فتنه تیره و تاری نجات می دهد.» 📚 بحارالانوار، ج ۵٢، ص ١٢۴ 🔺 باید این را بدانیم که بهشت و زندگی جاودانه را به بها می‌دهند، نه بهانه. هنر حفظ ایمان، و هنر عشق راستین در این زمان و در این شرایط نامناسب، آشکار و ثابت می‌شود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
خشمِ بزرگِ خداوند خشم ‌بزرگ‌خدا برای چه موضوعی است؟! 📖 یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ. کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ (صف/۲و۳) ای کسانی که ایمان آورده‌اید! چرا سخنی را می‌گوئید که خودتان عمل نمی‌کنید؟! ⬅️ این امر بسیار موجب خشم و غضب خداست که سخنی بگوئید، که خودتان عمل نمی‌کنید!! خدایا کمک کن که حرف و عمل ما یکی باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚چند جمله زیبا 🍁از دوست جدید رازت را پنهان کن از دشمن قدیمی که طرح دوستی دوباره با تو ریخته خنجرت را چون اولی باورت را نشانه می گیرد , دومی قلبت را 🍁ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ… 🍁از گناه کوچک کسی که دوست داری بگذر چون سرانجام تنهایی کاری خواهد کرد که از گناه بزرگ کسی بگذری که دوستش نداری! 🍁رابطه ای که توش اعتماد نیست مثل ماشینیه که توش بنزین نیست تا هروقت بخوای میتونی توش بمونی ولی به جایی نمیرسی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 🤲🏻چرا ما دعا میکنیم ؟ در حالی که خداوند از خواسته های ما آگاه است و اگر سکوت هم کنیم او همه را میداند. دعا تجمع نیروهای درونی ما است، تا بتوانیم آرمانی را که در ذهن داریم مشخص و روشن دنبال کنیم و در این کار از حق و حقیقت که همان خداست یاری میگیریم. یک قانون فیزیکی ميگه که: هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژي به سمت مشخصی است. انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است . اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره و خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ میزنیم و میگه: - "چه خوب شد زنگ زدی!" - " داشتم بهت زنگ می زدم!" - "داشتم بهت فکر می کردم!" - "حلال زاده!" نکتهٔ جالبش اینه که من به محض اینکه به شخص خاصی هر جای دنیا که فکر کنم انرژی های من بلافاصله به سمت اون حرکت میکنه و بلافاصله به او میرسد بدون سپری شدن زمان. در فیزیک به این میگن "جهش کوانتومی". یعنی انرژی ما از زمان عبور ميكند پس بهترین دعاها را به همدیگر هدیه کنیم چون خداوند زمانی به فریادمان می رسد، که حتی در خیالمان هم تصور نمی کنیم❤️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هنوز به عصر جمعه نرسیده، دلمان می‌گیرد، و نمی‌دانیم برای چه، دلمان تنگ می‌شود و نمی‌دانیم برای که! هنوز به عصر جمعه نرسیده، حالمان خوش نیست... جمعه‌ها رسالت عجیبی دارند. ابر ماتمِ هزاران هزار آدم غمگین و هزاران هزار آدم افسرده؛ از آنان که میلیون‌ها سال است که رفته‌اند تا آنان که هنوز نیامده‌اند را روی پهنه‌ی دل‌های بیقرار، می‌بارند. و تو گاهی به وسعت تمام تاریخ، بغض‌های بی‌دلیل داری برای گریستن، آنقدر که برایشان "چشم" کم می‌آوری... هوایِ خودت را که داشته باشی ؛ جمعه ؛ بهترین روزِ هفته است ، و پاییز ؛ زیباترین فصلِ سال ... فقط کافیست حالِ دلت خوب باشد ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
عاداتی كه معجزه میکند: با ملايمت، سخن بگوئيد. عميق نفس بكشيد. شيک لباس بپوشيد. صبورانه كار كنيد . نجيبانه رفتار كنيد. همواره پس انداز كنيد. عاقلانه بخوريد. كافى بخوابيد. بى باكانه عمل كنيد. خلاقانه بينديشيد. صادقانه عشق بورزید. هوشمندانه خرج كنيد. خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا کسی که در دامان تو پناه گرفت طعم بی پناهی را نمی چشد هر کس که مدد از تو گرفت بی یاور نمی ماند انکه به تو پیوست تنها نمی شود💙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📌 عدالت، بدون راه فرار 🔆 امام علی گرم سخن بود ‌و خطبه می‌خواند؛ هنوز خطبه‌اش تمام نشده بود که مردم برای بیعت به سمتش هجوم بردند؛ به طوری که از ازدحام و زیادی جمعيّت، امام حسن و حسين زير دست و پا رفتند و دو طرف لباس و رداى ایشان پاره شد.*۱ 🔹 امیرالمؤمنین به ناچار حکومت را پذیرفت اما همین که زمام کار را به دست گرفت، مردم یکی یکی رهایش کردند. مگر چه چیز عوض شده یا چه کسی تغییر کرده بود که مردم چنین کردند؟ هیچ! فقط عدالتِ علی در همه‌جا جاری شده بود و مردم این عدالت را تحمل نمی‌کردند. 💕 برای با امام ماندن باید مانند او شد؛ مثلاً باید عادل بود تا بتوان عدالت او را تحمل و اجرا کرد. اتفاقی که در زمان ظهور امام زمان می‌افتد این است که عدالت مهدی در داخل خانه به مردم می‌رسد، همان‌گونه که سرما و گرما به داخل خانه‌ها نفوذ می‌کند* ۲ و هیچ حقی از کسی برعهدهٔ دیگری نمی‌ماند مگر آنکه آن حضرت آن را می‌گیرد و به صاحب حق می‌دهد.*۳ پس لازمهٔ تحقق این امر داشتن یارانی عادل است. 🔻 آزمایش و ابتلا یکی از سنت‌های الهی است که در هیچ زمانی تعطیل نمی‌شود. به خودت نگاه کن. اگر با معیارهای مورد نظر امام زمان فاصله داری تا دیر نشده فکری به حال خودت کن! مبادا به دلیل نداشتن ویژگی‌هایی چون صبر و عدالت در آزمون یاری و بیعت با امام زمان رد شوی. حواست باشد این آزمون فقط یک بار برگزار می‌شود. 📚 ۱. نهج البلاغه، خطبه شقشقیّه ۲. نعمانی، الغیبه، ص ۲۹۷ ۳. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۲۲۴ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸💕تقدیم به شما خوبان 🍃🌸💕شروع هفته تون عالی 🍃🌸💕اول هفته تون زیبا و بینظیر 🍃🌸💕امروزتون پر از موفقیت 🍃🌸💕لحظاتتون سرشاراز آرامش 🍃🌸💕دلتون از محبت لبریز 🍃🌸💕تنتون از سلامتی سرشار 🍃🌸💕زندگیتون از برکت جاری 🍃🌸💕وخدا پشت پناهتون باشه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚اهمیت گفتن و نوشتن "ان شاءالله" در نامه روزی امام صادق (علیه السلام) به خدمتكاران دستور داد،برای كاری نامه ای بنويسند. آن نامه نوشته شد و آن را به نظر آن حضرت رساندند،حضرت آن را نامه خواند،ديد در آن،ان شاءالله (بخواست خدا) نوشته نشده است. به تنظيم كنندگان نامه،فرمود: چگونه اميد دارید كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد،با اينكه در آن "ان شاءالله" ننوشته ايد! نامه را با دقت بنگريد،در هر جای آن كه لازم است و "ان شاءالله" نوشته نشده، "ان شاء الله" بنويسيد... پیوست: گروهى از يهود چيزى از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند،حضرت فرمود: فردا بياييد تا جوابتان را بدهم و اِن شاءاللّه نگفت. پس تا چهل روز از آمدن جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر جلوگيرى شد. و پس از آن،بر پيامبر فرود آمد و گفت: «هرگز در مورد چيزى مگوى كه: من آن را فردا انجام خواهم داد! مگر اینکه در ادامه بگویی:مگر اینکه خداوند بخواهد... و چون فراموش كنى،پروردگارت را به ياد آور و بگو:اميد كه پروردگارم مرا به راهى كه نزديك تر از اين به صواب است، هدايت كند» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول: خدا چه میخورد؟ سوال دوم: خدا چه میپوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی دانا و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟ غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد. اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند. 🔹 قانون زندگی، قانون باورهاست 🔹بزرگان زاده نمی‌شوند، ساخته می‌شوند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏ تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه‏ ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 بهلول و بوی غذا   یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟   آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.  آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴مردى كه عاشق كنيز همسايه خود شده بود مردى عاشق كنيز همسا يه خود شد . خدمت امام صادق (ص)آمده و جريان را به عرض ايشان رسانيد . آن حضرت فرمودند:((هروقت اورا ديدى بگو:(اللهم اسيلك من فضلك) (يعنى:خداوند!اوراازفضل ولطف تو مى خواهم .) مدتى گذشت.اتفاقا صاحب آن كنيز قصد مسافرت نمود. پيش همان همسايه آ مد وتقاضا كرد كه كنيزش را به رسم امانت پيش او بگذرد . مرد در جواب گفت:من مردى مجردم. درست نيست كنيز تو پيش من باشد . آن همسايه گفت :مانعى ندارد !من كنيز رابرايت قيمت مى كنم وتو ازاو به نحو حلال بهره بردار . بعد از بازگشت تو را مخير مى كنم كه يا پول اورا بدهى ويا خودش رابرگردانى . اوهم از خدا خواسته اين پيشنهاد را پذيرفت . پس از چندى خليفه خواستار كنيزى شد. توصيف همان كنيز را پيش خليفه كردند وخليفه نيز خواستار كنىز شد . آن مرد هم كنِيز رابه قيمت بسيار زيادى به خليفه فروخت. پس از بازگشت صاحب كنيز از مسافرت تمام پول را به اوداد ولى آن مرد پولها را نگرفت و گفت : اين مال به توتعلق داشت ومن بيش از مقدار كه از اول براى كنيز قيمت كردم بر نمى دارم . منبع 👇🏻 📚داستان شگفت آور از عاقبت غلبه بر هوس تهيه وتنظيم: واحد تحقيقاتى گل نرگس ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel