📚#دیوانه کیست ؟
دیوانه ای وارد شهری شد.
مردم شهر، او را با سنگ و چوب زدند.
دیوانه گفت ای مردم، من از شما #خوشبخت تر ندیده ام.
گفتند چگونه فهمیدی؟
گفت از آنجا که من دیوانه ام و در شهر خودم همیشه در غل و زنجیر بودم و حال آن که شما تمام دیوانه اید و از عقل آزادید، هیچ کس شما را در غل و زنجیر نکرده.
📚 منبع: لطایف الطوایف، فخرالدین علی صفی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦+حالِت خوبه سادات؟
نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم!
تایپ میکنم؛
-عذابِ سختی بود... امروز، نقشِ یه دخترِ
خوشبخت رو بازیکردن خیلی سخت بود!
نمیتونستم توی چشمهای مادرم نگاه کنم...
و باز قلبم تیر میکِشد؛ گوشهی تخت کِز میکنم و
اشکهایم بیصدا بر گونه روان میشَوند...!
او اما، همچنان سعی در آرامکردنّ من دارد؛
+درست میشه ریحانه، جانِ جدِت اینقدر
خودت رو اذیت نکن!
صدایش میزنم: -امیرعلی...
بلافاصله جواب میآید؛ +جانم سادات؟
بغضِ چنگانداخته بر گلویَم را، با فرو فرستادنِ
آبِ دهانم، پایین میبَرم؛
-جمعه جشنِ عقده؛ به این فکر کردی که ما باید
بریم آزمایشگاهِ ژنتیک؟ عاقد تا برگه سلامت رو
نبینه عقد نمیکنه...از اینا بدتر، اگه واقعا این مشکل
هیچ راهحلی نداشتهباشه، رضایتِ من و تو فقط
مهم نیست، پدرهامون هم باید راضی باشن...
تیکِ دوم میخورد اما جوابی نمیآید؛
کلافه میشَوم. دست در موهای پریشانم میکِشم و
اشکم میچکد. چشمانَش با آن حالتِ زیبا، لحظهای
از مقابلِ چشمانم کنار نمیرفت... ناگهان موبایل در
دستم لرزید؛ تماسِ ورودی...نامِ مهربان بود که بر
صفحه، روشن و خاموش میشد! چشم میبَندم و
ارتباط را وصل میکنم؛ -سلام...
صدای آرام و مردانهاش اینبار، آمیخته به نگرانی
و موجی از هراسی مبهم بود؛ +صدات چرا گرفته؟
هیچ نمیگویم؛ نفسِ عمیقَش را در گوشی فوت
میکند؛ +تنها کاری که از دستِمون برمیاد اینه که
فعلا تا میتونیم معطلِش کنیم! سادات، به اقاسید
بگو پدرِ من قراره برای محضر وقت بگیره، منم به
پدرم میگم آقاسید میخواد این کارو بکنه...
میدونم سخته ولی باید راضیشون کنی تا اجازه
بدن من و تو یهبارِ دیگه تنهایی بریم بیرون.
انشاءالله دوباره آزمایش میدیم و راهِ چاره هم
پیدا میکنیم؛ تو نگرانِ هیچی نباش...
بارِ دیگر صدایم میلرزد؛-میترسم امیرعلی!
ولومِ صدایش را پایین میآورد؛
+نترس عزیزِ من؛ توکلت علی الله و
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...
دلم کمی، تنها کمی آرام میگیرد؛ خدای مهربانم
حواسَش به من هست...مطمئنم! چه غمی دارم
وقتی میدانم خدایَم لِکُل شَیء قَدیر است؟!
لبخندِ بیجان و کمرنگی میزنم؛
-شب بخیر کربلایی...
خندهی آهسته و زیبایش در گوشم میپیچد؛
+شیطنت نکُن سادات! من قلبِ درست حسابی
ندارما؛ یوقت دیدی افتادم...
حرفش را قطع و اعتراضِ کوچکی میکنم: -امیرعلی!
لحنَش مهربان و گیرا میشَود؛
+خوب بخوابی یگانه ساداتِ من...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚همت نادر شاه
گويند روزی نادرشاه با#سید_هاشم_خاركن از عرفاي نجف ملاقات كرد .
او را از اين جهت #خاركن مي گفتندكه با خاركني امرار معاش مي كرد .
نادر به سيد هاشم رو كرد و گفت: شما واقعا #همت كرده ايد كه از #دنيا گذشته ايد .
سيد هاشم با سادگي تمام گفت : برعكس ،همت را واقعا شما كرديد كه از #آخرت گذشته ايد!
📚 منبع: منتخب التواریخ
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
زمستون باشه
برف اومده باشه
رسیده باشی خونه
مامانت منتظرت باشه
بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه
تلویزیون کارتون داشته باشه
پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه
فرداش جمعه باشه
مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون...
و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم...
و دراز بکشی کارتون نگاه کنی
زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه
#نوستالژی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
دوستی گربه🐈 و طوطی🦜
تاجری یک طوطی و یک گربه داشت، و هر دو را خیلی دوست داشت، ولی دلش می خواست، این دو نیز با هم #دوست باشند و به همدیگر آسیب نرسانند، ولی نمی دانست که دوستی بین این دو، ممکن نیست.
او روزی از منزل خارج شد، دید جمعی دور شخصی را گرفته اند، نزدیک آنها رفت، دید شخصی می گوید: «من #جادوگر و #فال_گیر هستم، #رمال می باشم و چه و چه می کنم؟» و کارهای به ظاهر عجیبی را انجام می داد.
#تاجر نزد او رفت و گفت: من مشکلی دارم، مشکلش را که ایجاد دوستی بین گربه و طوطی باشد بیان کرد.
رمال گفت: این کار از دست من ساخته است، ولی خیلی خرج دارد، تاجر گفت: «هرچه بخواهی، می دهم».
رمال گفت: «برو گربه و طوطی را به اینجا بیاور».
تاجر رفت و گربه و طوطی را آورد، و به رمال داد.
رمال گربه و طوطی را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت، و بعد گربه و طوطی را آورد، و کنار هم نهاد، تاجر دید هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صمیی کنار هم هستند و هیچ گونه آسیبی به همدیگر نمی رسانند، بسیار خوشحال شد و #مزد هنگفتی به رمال داد و طوطی و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقی گذاشت، و به بازار به مغازه اش رفت.
هنگام غروب وقتی به منزل آمد و به اطاق رفت، ناگهان با منظره بدی روبرو شد، دید که گربه، طوطی را خورده است.
بسیار ناراحت شد، در جستجوی رمال بود، پس از چند روز، رمال را دید و پس از گفتگو، گفت: «هر چه بود گذشته، هر چه پول به تو دادم نوش جانت، فقط به من بگو که تو چه کردی که در آن ساعت که طوطی و گربه را به من دادی، کنار هم بودند و آرام بنظر می رسیدند، و گربه آسیبی به طوطی نمی رساند؟!».
رمال گفت: از ابلهی تو استفاده کردم، گربه و طوطی را به منزل برده، آنها را درمیان گونی گذاردم، آنقدر آن گونی را به گردش درآوردم که گربه و طوطی، گیج شدند، و چون گیج بودند، نمی توانستند کاری کنند، و پس از آنکه به خانه ات بردی ، و از گی چی بیرون آمدند، گربه، طوطی را خورد.
📚منبع : داستان دوستان جلد 1
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط خانهای قدیمی
و مادر داخل حیاط نشسته و با دستهای مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست
و عطرش تمام حیاط را پر کرده....
و برگهای پاییزی میان حوض فیروزهای شناور است...
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکنیم
و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض...
پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم
و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان
ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست
و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم
و خندههامان برسد تا خود خدا...
دلم کمی قدیم میخواهد!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیغام عجیب بنده برای خدا
🎙حجت الاسلام سید حسین مؤمنی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚رزقی که حرام شد
#علی عليه السلام در رهگذر به مسجدي رسيد. از #قاطر پياده شد كه به داخل #مسجد برود، مردي در آن جا بود، قاطر را به او سپرد و وارد مسجد گرديد. آن مرد لجام قاطر را درآورد و با خود برد.
امام عليه السلام در مسجد نماز گذارد، دو درهم در دست گرفته بود تا #اجرت آن مرد را بدهد. موقعي كه آمد، ديد كه قاطر بدون نگهبان و بي لجام است . دو درهم را به يك شخصي داد كه برود و يك #افسار بخرد.
او در #بازار آمد، #لجام قاطر را در دكاني ديد كه مرد #سارق آن را به دو درهم فروخته بود. فرستاده علي عليه السلام آن را به دو درهم خريد و نزد مولاي خود برگشت و جريان را به عرض حضرت رساند.
امام عليه السلام فرمود: آدمي با بي صبري ، خود را از #رزق_حلال محروم مي نمايد و چيزي بيشتر از آن چه مقرر است ، به وي نمي رسد.
📚منبع : میزان الحکمه ج ۴ص۱۲۳
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ م
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦مقابلش مینِشینم و به چهرهی مهربانَش نگاه
میکنم؛ کسی که از کودکی، حامی و همرازِ من
بود و حالا، چند تارِ سفید میاِن موهای رنگکردهی
قهوهایَش خودنمایی میکرد و دیگر از آن برقِ
شیطنت در چشمانِ نافذش خبری نبود...
از گفتنِ درخواستی که داشتم شرمَم میشد اما تنها
کسی که در این شرایط میتوانست کمکم کند، او
بود. آرام صدایش میزنم: -رضوانه؟
لبخندِ مهربانی میزند؛ +جانم خواهرم.
کمی اینپا و آنپا میکنم؛ ناخنهایم را بهبازی
میگیرم و لب میگزَم؛
-میدونی...یهچیزیو روم نشد به مامان بگم!
اینبار کمی جابهجا میشود؛
+چیشده؟ به من بگو، راحت باش.
به صورتِ نمایشی، با خجالت و شرم میخندم.
حال آنکه از درون در حالِ جان دادنم!
آخر او که از ماهیتِ ماجرا خبر نداشت...
-امیرعلی...میخواد یهبارِ دیگه باهَم بریم بیرون؛
ولی...من روم نشده به مامان بگم!
خیرهام میشود و لبخندش عمق میگیرد:
+کِی اینقدر بزرگ شدی تو؟ باورم نمیشه اون
نیموجبیِ غُرغُرو که دائم در حالِخرابکاری بود،
حالا برای خودش خانمی شده و میخواد با
نامزدش بره بیرون...
بغض میکنم؛ دلم میخواست خودم را در آغوشَش
بیندازم و با صدای بلند بگِریَم و حقیقت را فریاد
بزنم! اما افسوس! من نمیخواستم امیرعلی را از
دست دَهم...حداقل نه تا زمانی که مطمئن نشدم
هیچ راهی برای حلِ این مشکل نیست!
+نگران نباش، من راضیش میکنم؛ تو برو به
مجنونخان خبر بده!
و چشمکی به رویَم میزند و از جا بلند میشود.
در که پشتِ سرش بسته میشود، بغضم ناگهان
میترکد...خدایا!خودت راهی مقابلِ پایمان بگذار...
با اصرارِ رضوانه بلاخره مادر اجازه را صادر کرد!
خداروشکر که توانستم غیرمستقیم به او بفهمانم
که اگر امیرعلی مرا دعوت به ناهار کرد، نمیتوانم
درخواستَش را رد کنم، تا اگر کارمان طول کشید
نگران نباشد! کنارش قدم برمیدارم و پشتِ سرم
حسرت بهجا می گذارم...بغض، امانم را بریدهبود؛
و حالآنکه اضطراب و دلشوره برای آزمایشِ بعدی
هم بهجانم افتاده و بدتر از همه، جرأتِ بروزِ
هیچ کاری را نداشتم! لبهی آستینِ چادرم در دستی
مُشت میشود؛ نگاهی به دستَش میاندازم که...
چهاردهمِ مهرماه؛ آن صُبح و بهانهی آشِ نذریام
برای حضور در مغازهشان به یادم میآید...
اشکم میچِکد؛ آرام و مظلومانه!
-اگه همه چی خراب شه چی؟
بیآنکه نگاهم کند، میگوید:
+چرا اینقدر نگرانی سادات؟
مگه فقط ماییم که این مشکلو داریم؟
درست میشه عزیزم...
بینیام را بالا میکِشم و آرام لب میزنم:
-بابا میخواست قرارِ عقدو بندازه واسه همین
جمعه؛ اما محضر تا دو روز پُر بود! منم گفتم
قراره آقاحبیب وقت بگیره...
اندکی مکث میکند؛
+خوب کردی سادات... فعلا تا جوابِ این آزمایش
بیاد، بهتره معطلِشون کنیم...
و بعد از اتمامِ حرفش، گوشیِ موبایلش را بیرون
کشید و شمارهای را گرفت؛
+الو مجتبی؟ سلام داداش، خوبی ان شاءالله؟
+قربانت. ببین من یه مشکلی واسم پیش اومده
فقط به دستِ تو حل میشه.
+نه نگران نباش؛ فقط، گفتی عموت تو آزمایشگاهِ
ژنتیک کار میکنه آره؟
+اقا من و همسرم باید یه آزمایشِ خون بدیم
فقط من خیلی عجله دارم. میتونی یه مردونگی
در حقَم کنی؟
+جونت بیبلا، اگه امکانش هست سفارش ما رو
به عموت بکُن، هزینهاش مهم نیست اصلا، فقط
میخوام جوابِ آزمایش خیلی سریع حاضر بشه.
+این دو هفته مالِ کساییه که تو رفیقشون نیستی!
یه مَدد برسون انشاءالله جبران میکنم برات...
+اجرِت با خدا، لطف کردی واقعا؛ فقط آدرسّ
آزمایشگاه رو برام اس ام اس کن؛ یاعلی داداش.
تماس را قطع و زیرِ لب زمزمه میکند:
+انشاءالله که همهچی درست میشه، خدا کَریمه.
و نگاهش را به من میدوزد و اخم میکند؛
+سادات اشکات حیفَن! چشمات حیفتَر!
بهمولا من اینقدر ارزش ندارم...
طاقت از کف میدهم اخر...مقابلش می ایستم و
یقهی کاپشنَش را میگیرم...⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
خـبـر آمـــدنـت
بوے بهار آورده 😍💚
#یااباعبدالله🌸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚سگ هم از غذای خلیفه نمی خورد
روزى #هارون_الرشيد از خوان #طعام خود جهت #بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد.
بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش سگهاى پشت حمام بينداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يكی از امنا و وزراى دولت مي بردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاى خليفه ميكنى !
بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد!
📚 منبع: مجمع النورين ، ص 77
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚كمك به اندازه معرفت فقير
روزى امام حسين عليه السلام در گوشه اى از مسجد پيامبر صلى اللّه عليه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : يابن رسول اللّه من بايد يك ديه كامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كمتر از اهلبيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نمى شناسم .
امام حسين عليه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى كنم اگر يكى از آنها راجواب دادى يك سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى كنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم .
مردعرب گفت : يابن رسول اللّه آيا شما از من (كه عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى كند؟ شما كه اهل علم و شرف و بزرگى هستيد؟
امام حسين عليه السلام فرمود: بله شنيدم كه جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفة ) (به اندازه معرفت احسان شود.)
مرد عرب گفت : هر چه مى خواهيد سوال كنيد اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوة الاباللّه )
امام عليه السلام پرسيد: (اى الاعمال افضل ) (كدام اعمال بهترند؟)
جواب دادن (الايمان باللّه ) (ايمان به خدا)
حضرت پرسيد: (فما النتجاة من المهلكة ) (راه نجات از مهلكه كدام است ؟)
پسخ داد: (الثقة باللّه ) (اعتماد و توكل بر خداوند.)
امام عليه السلام سوال كرد: (فمايزين الرجل ) (چه چيزى به مرد زينت مى بخشد؟)
مرد عرب جواب داد: (علم معه حلم ) (توكل توام با بردبارى )
حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چيزى او را زينت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروة ) (مال همراه بامروت )
امام عليه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟
مرد عرب : ( صاعقة تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلك )( صاعقه اى از آسمان پائين آيد واو را آتش زند كه مستحق چنين عذابى است )
امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه در آن هزار دينار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را كه دويست درهم ارزش داشت به او بخشيد و فرمود: طلاها را به طلبكارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما.
مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ) يعنى : يعنى خداوند بهتر مى داند که رسالتش را رد مجا قرار دهد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مردی که زبان 🐈گربه ها را آموخت
مردی به پیامبر خدا، حضرت #سلیمان (ع)، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من #زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان #گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید
و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه 🐓خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا #خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما 🐑#گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴 «یا لثارات الحسین» شعار سپاه حضرت مهدی علیهالسلام...
🌕 در یکی از «زیارات جامعه» در قسمت سلام به حضرت مهدی علیهالسلام آمده است:
«السَّلَامُ عَلَى الْإِمَامِ الْعَالِمِ الْغَائِبِ عَنِ الْأَبْصَارِ وَ الْحَاضِرِ فِی الْأَمْصَارِ وَ الْغَائِبِ عَنِ الْعُیُونِ وَ الْحَاضِرِ فِی الْأَفْکَارِ بَقِیَّةِ الْأَخْیَارِ الْوَارِثِ ذَا الْفَقَارِ الَّذِی یَظْهَرُ فِی بَیْتِ اللَّهِ الْحَرَامِ ذِی الْأَسْتَارِ وَ یُنَادِی بِشِعَارِ یَا ثَارَاتِ الْحُسَیْنِ أَنَا الطَّالِبُ بِالْأَوْتَارِ أَنَا قَاصِمُ کُلِّ جَبَّارٍ الْقَائِمُ»
سلام و درود بر امامی که از دیدهها پنهان است و در شهرها حاضر؛ آن که از دیده ها نهان است و در دلها حاضر، باقی مانده اخیار و خوبان، و وارث شمشیر «ذوالفقار»، آن بزرگواری که در بیتالله الحرام ظاهر میشود و به شعار «یا لثارات الحسین» ندا میکند و میفرماید: منم مطالبه کننده خونهای به ناحق ریخته؛ منم شکننده هر ستمگر جفا پیشه»
و یاران حضرت مهدی علیهالسلام نیز به پیروی از امامشان، شعار «یا لثارات الحسین» سر میدهند.
🌕 آقا امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«إِنَّ شِعَارُ أَصْحَابُ اَلْمَهْدِيِّ يَا لَثَارَاتِ اَلْحُسَيْنِ» «شعار یاران حضرت مهدی علیهالسلام «یا لثارات الحسین» است»
📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷
📗مستدرک الوسائل، ج ۱۱، ص ۱۱۴
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
اصلا چهار پسر آورده بود
که بلاگردان فرزندان علی باشند!
ام البنین یعنی:
عباس داشته باشی و بگویی:
از حسین چه خبر؟!...
میلاد ماه منیر بنی هاشم مبارک 🌹🌹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚بابا مگر اربابت باب الحوائج نيست؟!
سلالة السادات جناب آقاي سيدعلي صفوي كاشاني، مداحل اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از جناب آقاي هاروني نقل كرد كه گفتند:
يكي از عزيزان سقاي هيئتي كه در ايام محرم (عاشورا) دور ميزد و آب به دست بچهها ميداد، نقل ميكند خدا يك پسر به من داد كه يازده سال فلج بود. يكي از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتي ميخواستم از خانه بيرون بيايم، مشك آب روي دوشم بود؛ يكدفعه ديدم پسرم صدا زد: بابا كجا ميرودي؟ گفتم: عزيزم، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايي دارم؛ بايد بروم آب به دست هيئتيها بدهم. گفت: بابا، در اين مدت عمري كه از خدا گرفتم، يك بار مرا با خودت به هيئت نبردهاي. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست؟ مرا با خودت امشب بين هيئتيها ببر و شفاي مرا از خدا بخواه و شفاي مرا از اربابت بگيرد.
ميگويد: خيلي پريشان شدم. مشك آب را روي يك دوشم، و عزيز فلجم را هم روي دوش ديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم. زماني كه هيئت ميخواست حركت كند، جلوي هيئت ايستادم و گفتم هيئتها بايستيد! امشب پسرم جملهاي را به من گفته كه دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد كه داد، والا فردا ميآيم وسط هيئتها اين مشك آب را پاره ميكنم و سمت سقايي حضرت ابالفضل العباس عليه السلام را كنار ميگذارم اين را گفتم و هيئت حركت كرد.
نيمههاي شب بود هيئت عزاداريشان تمام شد، ديدم خبري نشد. پريشان و منقلب بودم، گفتم: خدايا، اين چه حرفي بود كه من زدم؟ شايد خودشان دوست دارند بچهام را به اين حال ببينم، شايد مصلحت خدا بر اين است. با خود گفتم: ديگر حرفي است كه زدهام، اگر عملي نشد فردا مشك را پاره ميكنم. آمدم منزل وارد حجره شديم و نشستيم. هم من گريه ميكردم و هم پسرم گريه ميكرد.
ميگويد: گريه بسيار كردم، يكدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس از ديگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضاي خدا باشد من هم راضيم!
من از حجره بلند شده، بيرون آمدم و رفتم اتاق بقلي نشستم. ولي مگر آرام داشتم؟! مستمرا گريه ميكردم تا اينكه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنيدم كه پسرم مرا صدا ميزند و ميگويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد. بابا، بيا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز كردم، ديدم پسرم با پاي خودش آمده است. گفتم : عزيزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتي تو از اتاق بيرون رفتي، داشتم گريه ميكردم كه يك دفعه اتاق روشن شد ديدم يك نفر كنار من ايستاده به من ميگويد بلند شود! گفتم : نميتوانم برخيزم. گفت: يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يا اباالفضل و بلند شدم، بابا. بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد! ناقل داستان ميگويد: پسرم را بلند كرده، به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم، در حاليكه با صداي بلند ميگفتم : اي هيئتها بياييد ببينيد عباس عليه السلام بيوفا نيست، بچهام را شفا داد!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴داستان شفای حضرت ابوالفضل ع به بچه ارمنی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚بعد از مرگ مهمان سفره خودمانیم
همه ی ما می دانیم که پس از مرگ میهمان سفره ی خود هستیم و بعد از مرگ دست پخت خودمان را مقابل ما می گذارند. چیزی غیر از اعمال ما نیست. اگر خوب باشد و آن را در دنیا خوشمزه درست کرده باشیم که کار خودمان است و اگر هم تلخ باشد که باز هم کار خودمان است.
اگر بوته خار است خود کشته ای
اگر پرنیان است خود رشته ای
مار و مور و حیوانات دیگر عالم قبر و جهنم را از جای دیگری نمی آورند بلکه ما با اعمال خود آنها را درست کرده ایم. ظلمت های قبر ظلم های ما است. در روایتی از پیامبر اکرم (ص) است که همان ظلم هایی که می کنیم ظلمت های روز قیامت می شود. وگرنه اگر اینجا اعمال ما سالم باشد کاری با ما ندارند. دلیلی ندارد که خداوند بخواهد کسی را در فشار قرار دهد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#حکایت
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
👌در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦مقابلش مینِشینم و به چهرهی مهربانَش نگاه میکنم؛ کسی که از کودکی، حامی
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦چشمانِ اشکآلودم را به نگاهِ تبدارَش میدوزم
و با گریه لب میزنم؛
-هیچوقت توو کُلِ زندگیم، اجازه ندادم
هیچ مَردی آرامشِ خاطرم رو ازم بگیره...
تو فرق داشتی! تو با همه فرق داری...امیرعلی؟
چشمانش که قرمز شده و حریرِ نازکِ اشک در
آسمانِ شبَش حلقه میزَند، قلبَم فشرده میشود!
آرام میگوید: +جانم سادات؟
اشکم میچِکد؛
-اگه خدا نمیخواست من و تو بهَم برسیم،
چرا امیدوارم کرد؟ من...من...
دمِ عمیق و کلافهای میگیرد و دستی به ریشَش
میکِشد و رو برمیگرداند؛
-ریحانه ادامه نده؛ جانِ جدِّت سادات!
و قطره اشکی از گوشهی چشمانِ بینهایت
زیبایَش، بهروی گونهی مردانهاش میلغزَد و
من بیتوجه ادامه میدهم:
-قول بده حتی اگه هیچ راهی هم برای حلِ
این مشکل نبود، ترکم نکنی!
گریهام شدّت گرفته اما ولومِ صدایم همچنان
پایین بود؛
-امیرعلی نذار همهچی خراب شه...
هرکی رفت، تو بمون!
نگاهم میکند و من دلم از فکرِ نداشتنَش،
دِق میکند انگار!
چه اعترافِ عاشقانهی بیمقدمهای!
شخصیتِ خودم را پایین آوردم؟!
از خود ضعف نشان دادم؟!
مهم نیست...هیچ کدام!
فقط او برایم بماند؛ آغوشَش اختصاصیِ خودم
باشد، غرور را میخواهم چه کار؟!
فقط امیرعلی باشد، بقیه بروند بهدرک اصلا!
+بذار همه برن سادات؛من بخاطرِ تو نه...
بخاطرِ آرامشِ قلبِ خودم، تا تهِش میمونم!
تو نباشی؟ فکرشم نکن!
•سه روزِ بعد•
با تمامِ تلاشهای امیرعلی و دوستَش مصطفی،
جوابِ آزمایش سه روزِ دیگر آماده شد...
نمیدانستم اینبار باید چه بهانهای برای همراهی
کردنِ او پیدا کنم، اما هرچه فکر میکردم راهی به
جُز پنهانی خارجشدن از خانه، نمیدیدم!
ولی دلِ بیطاقتم رضایت نمیداد مادر را نگران
کنم و در آخر، بهانهام شد یک ملاقاتِ بسیار
مهم با یکی از همدانشگاهیهایم که دوستِ
دورانِ راهنمایی و دبیرستانم هم بود!
با عجله چادرم را بهسَر میکنم و بهسوی محلی
که قرار گذاشتهبودیم، میروم...
درست مقابلِ فروشگاهِ کوروش!
دیدنِ پیکرِ مردِ محبوبم، با آن پلیور شکلاتی و
کاپشنِ خوشفرمِ مشکی، بارِ دیگر لذت و اضطراب
را به قلبم سرازیر کرد...تمامِ انگشتانِ دستم از
استرس و هراسِ نتیجهی آزمایش، یخ کرده و
پوستِ گردنم اما، بهطرزِ عجیبی داغ کرده بود!
صدایم از بغض و دلشوره میلرزید: -بریم؟
بهسویَم برمیگردد و باز تبِ چشمانش، به آتش
میکِشد پی و تنم را! لبخندش اما، مثلِ همیشه
مهربان است؛ +علیک سلام سادات!
سر بهزیر میاندازم و لب میگزَم؛ آرام و نجواگانه،
زمزمه میکنم؛-سلام...
و این بغضِ لعنتی بزرگتَر میشود؛
چقدر شال گردنَش به او میآمد...چیزی نمانده
عطرِ حضورش دیوانهام کند! سکوتم را که
میبیند، دستی در موهایَش میکِشد و قدمی جلو
آمده، شانه به شانهی من میایستد؛
+بریم سادات؛ ببینم وقتی همهچیز درست شد،
اونوقت بهجُز بغض و اشک، بهونهات واسه آزارِ
من چیه...!
نگاهِ پُر بغضام را به چهرهاش میدوزم و لبَم لرزِ
خفیفی میگیرد:
-دارم از دلشوره میمیرم امیرعلی...
لبخند میزند؛
+نگران نباش سادات؛ من و تو چند روزِ دیگه
اینموقع مشغولِ تدارکاتِ خریدِ عقدیم!
لبخندِ ظریفی میزنم، اما در عمقِ قلبم ناگهان
چیزی شبیهِ یک مُشت تیله، فرو میریزد...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مثل آن گاو 🐄 نباشیم
قصه #جزیره سرسبز و پر علفی است که در آن گاوی زندگی می کند . هر روز از صبح تا شب علف #صحرا را می خورد و چاق و فربه می شود. هنگام شب که به #استراحت مشغول است یکسره در #غم_فردا است که آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟
گاو قصه، از این #غصه تا صبح رنج می برد و نمی خوابد و مثل موی #لاغر و باریک می شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علف ها بلند شده و تا کمر گاو می رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می شود و تا شب می چرد و چاق و فربه می شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می کند یا نه؟ لاغر و باریک می شود.
سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف زار می خورم و علف همیشه هست و تمام نمی شود، پس چرا باید #غمناک باشم؟!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═