eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦خسته و کلافه از تعریف و تمجید و گاهاً نصیحت‌های پدر و مادرش ، دستی میانِ مو
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦امیرعلی آبِ دهانش را قورت داد و فنجانِ چای را با احتیاط برداشت و آهسته تشکر کرد؛ حال آنکه نگاهِ خوش‌رنگِ دختر با آن چشمانِ کشیده و مژگانِ پُرپشت، با لبخندی زیبا کنجِ لبَش، روی امیرعلی زوم شده‌بود و همین معذب‌تَر‌ش میکرد! او که از کنارَش میرود، نفسی گرفته و دستی به پیشانی‌اش میکِشد که بوی عطرِ ملایمی در مشامَش پیچید و بارِ دیگر بازدمَش را در سینه حبس کرد! سر به زیر انداخته و نگاهش را به انگشترِ عقیقِ در دستش میدوزد؛ لحظه‌به‌لحظه‌ی گفت و گوی خودش و ریحانه، مقابلِ چشمانش رژه میرفت و همین حالَش را بدتر میکرد... سپیده اما، با نگاهی مَحجوبانه، جزء به جزءِ اجزای صورتش را از نظر میگذراند و لبخندِ جا خوش کرده کنجِ لبانِ صورتی‌اش، نشان از رضایتی پنهان داشت...عطرِ نفس‌های پُر فشارِ امیرعلی که در فضا پیچیده‌بود، حس و حالِ عجیبی به وجودِ دختر سرازیر میکرد...صدای ظریفش اینبار سکوتِ اتاق را میشِکند؛ -آقای کریم زاده؟ چرا هیچی نمیگید؟ امیرعلی نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و اهسته و با احتیاط لب میزند؛ +شما بفرمایید، بنده در خدمتم! دختر دستی به چادرش میکِشد و نگاهَش را به او میدوزد؛ -والا درباره‌ی تحصیلات و شغلِ فعلی‌تون که پدرتون همه‌چیزو گفتن...(سر به زیر می‌اندازد)‌؛ ما هم که از قبل چندباری رفت و آمدِ خانوادگی داشتیم و یه شناختِ سطحی نسبت به هَم داریم! مکثِ کوتاهی کرده و ادامه میدهد؛ -مهم شخصیتِ خودتونه که... امیرعلی نگاهَش میکند؛ بی هیچ حسِ خاصی! دلَش اما، عجیب شور میزند؛ خودش هم نمی‌داند چرا...اگر سپیده از او خوشَش آمده‌باشد!؟ دختر سَربلند میکند و نگاهِ خوش‌رَنگش، گِره میخورد در یک جفت چشمِ تبدار و خمار که حالا رگه‌های خونی هم در آن خودنمایی میکرد..‌ -من شما رو کاملاً قبول دارم اقای کریم زاده! ناگهان نفس در سینه‌ی امیرعلی حبس میشَود؛ باز هم خاطراتِ لعنتی..." سادات تو قبولم داری؟" و صدای پُر از شرم و دلنشینِ ریحانه که آرام و با احتیاط میگوید " صد در صد" حتی نمی‌توانست به غیر از ریحانه، به بودن در کنارِ زنِ دیگری فکر کند! او دختری را میخواست که با هر نگاهَش، دلش میخواست برای چشمانش جان بدهد...پلک‌هایَش روی هَم می‌افتد و ناگهان بغضِ همیشه بیدارش، نمِ اشکی میشود و حلقه میزند در چشمانَش... -آقای کریم زاده؟ نگاهَش میکند؛ صدایش از غمِ پنهانی خَش برداشته‌بود؛ +بله؟ سپیده نگاهِ دقیقی به او می‌اندازد؛ -اتفاقی افتاده؟ و متعجب، یک تای ابرویَش را بالا می‌اندازد؛ -گریه میکنید؟ لبخندِ غمگینی کنجِ لبانِ امیر جای میگیرد؛ دستی به صورتَش میکِشد؛ +نه، آلرژی دارم! دختر که سر تکان میدهد، زیرِ لب جوری که فقط خودش بشنَود، ادامه میدهد؛ + به نبودنِ ساداتم! دختر در جایَش نیم‌خیز میشود؛ - خیله‌خُب، اگه دیگه صحبتی نیست برگردیم پیشِ بزرگترها... و سکوتِ امیرعلی را که میبیند، برمیخیزد و دستانِ ظریفَش که دستگیره‌ی در را لمس میکند، انگار که چیزی یادش آمده‌باشد، ناگهان برمیگردد و با احتیاط میپرسد؛ -من میتونم از شما یه‌سوال بپرسم آقای‌کریم‌زاده؟ امیرعلی سرگشته نگاهش میکند؛ +بفرمایید... سپیده لبانَش را تَر و چشمانش را ریز میکند؛ -دختری که باهَم قرارِ ازدواج داشتید... سر به زیر می‌اندازد و نگاهش را در اطراف میچَرخاند؛ بارِ دیگر بغض چنگ میزند بر صدای مَردانه‌اش؛ +ریحانه... سپیده قدمی نزدیک می‌آید؛ -بله...بینِ شما، همه‌چیز تموم شد؟ درسته؟ چیزی درقلبِ امیرعلی جلا گرفت؛ عشقِ پاک و سوزانی که هنوز هم حتی بیشتر از قبل پابَرجا بود! نگاهش را محکم و جدی، به چشمانِ دلربای دختر دوخت؛ -فقط برای خانواده‌ها!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚افسانه ها و قصه ها شهر بانو و ملک رحمان در زمان‌هاى دور، بازرگانى بود که دوست تاجرى داشت و اين دو هنوز ازدواج نکرده بودند. روزى بر آن شدند که براى خود همسرى برگزينند، و چون صاحب فرزندى شوند اگر يکى دختر و ديگرى پسر بود به نام هم شوند.از قضاى روزگار، در آن سال آنها سود فراوانى بردند و زنانشان حامله شدند و سر نه ماه و نه روز زائيدند! زن بازرگان پسر به دنيا آورد، و زن رفيقش دخترى زائيد که به ماه مى‌گفت تو در نيا، که من پرتوافشانى کنم. دختر را شهربانو صدا کردند و پسر را عبدالرحمان نام گذاشتند.آنان، کم‌کم بزرگ شدند و به مدرسه رفتند، و در مکتب بود که بسيارى چيزها آموختند. اما عبدالرحمان از اينکه او را آموزش تيراندازى و شمشيربازى نمى‌دادند، شکوه داشت و از پدرش که حالا بازرگان معروفى بود تقاضا کرد که او را فنون سوارى و جنگ بياموزند، پدر گفت: 'تيراندازى و سواري، و شمشيرزنى ويژهٔ شاهزادگان است، و چون تو تاجرزاده‌اى بايد که به‌کار تجارت آگاهى يافت کني، عبدالرحمن زير بار نرفت و پس از آنکه درسش تمام شد راه بيابان را گرفت و رفت.چندى گذشت از او خبرى نشد و شهربانو که بزرگ شده بود و به بلوغ رسيده بود، برايش خواستگارى پيدا شد. بازرگان به دوستش گفت: 'بهتر است که در شوهر دادن دخترت شتاب نکني، و بگذارى عبدالرحمن پيداش بشود.' تاجر گفت: 'چهار سال است که رفته و اثرى از خود به‌جاى نگذاشته، و اگر بنا بود پيدايش بشود، مى‌شد!'بازرگان که شهربانو را نامزد پسرش مى‌دانست، روى تُرش کرد و ديگر چيزى نگفت. و چون دختر را عروس کردند، مدت زمان زيادى نگذشت که سروکلهٔ عبدالرحمن پيدا شد. نخست سراغ شهربانو را گرفت، و همين‌که به او گفتند، عروس شده است بر آن گرديد که از پدر دختر و ديگران انتقام بگيرد.از اين سو هم خبر به پدر و مادر دختر رسيد که عبدالرحمن به شهر آمده و سراغ شهربانو را گرفته است. چه کنيم و چه نکنيم بالاخره به اين توافق رسيدند که بگويند شهربانو شوهر کرده و از اين شهر رفته است. در حالى‌که او را از چشم ديگران پنهان داشتند، تا با آمدن عبدالرحمن دامادشان را که چهار سال آمده بود و رفته بود، از دست ندهند. ادامه دارد‌‌‌... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه ها و قصه ها شهر بانو و ملک رحمان در زمان‌هاى دور، بازرگانى بود که دوست تاجرى داشت و اين دو
عبدالرحمن راهى خانهٔ پدر شهربانو شد، و چون نامزدش را در آنجا نديد پرسيد کجاست، گفتند: 'از آنجا که بى‌خبر گذاشتى و رفتي، و او را نگفتى که به کجا خواهى رفت، راهى به‌جز شوهر دادنش نبود و حال هم با نامزدش از اين شهر رفته است.' عبدالرحمن عصبانى شد و فرياد زد: 'يا شوهرش را مى‌کشم و او را پيدا خواهم کرد، و يا سر به بيابان مى‌گذارم و گُم خواهم شد!'عبدالرحمن از خانهٔ پدر شهربانو که بيرون زد، دختر از پشت‌بام او را ديد که نالان و فريادزنان از ديده مى‌رود! دلش گُر گرفت و به گريه افتاد.عبدالرحمن به کوه و بيابان زد، و شهربانو شب که شد، لباس درويشى پوشيد و از خانه بيرون آمد و راه بيابان را گرفت و رفت. دل‌سوخته و نگران هر دو به راهى رفتند، عبدالرحمن به‌جائى پُر درخت رسيد که در آن مرغان بسيارى ديده مى‌شد. عبدالرحمن که چهرهٔ خود را پوشانده بود و لباس مندرسى به تن داشت. زير درختى ايستاد و تخمى از لانهٔ مرغى به زير آمد و او آن را گرفت و بر آن شد که بشکند و بخورد، اما همين هنگام بچه درويشى که سر و صورت خود را پوشانده بود و خسته به‌نظر مى‌رسيد پيش درويش سبز شد. عبدالرحمان در حالى‌که تخم پرنده را در دست داشت رو کرد به درويش تازه‌وارد و گفت: 'اى گل مولا بيا بنشين تا در زير سايهٔ اين درخت، و کنار اين چشمه قُوتى بخوريم و گپى بزنيم!' هر دو بى‌آنکه يک ديگر را بشناسند، شروع به خوردن آن تخم‌مرغ که از آشيانهٔ مرغى فرو افتاده بود کردند. عبدالرحمان که به حرف آمد از شهربانو پرسيد: 'اى گل مولا بگو که‌اى و به کجا مى‌روى و چه خيال داري؟' شهربانو که هنوز به حرف نيامده بود، و سعى داشت که صدايش زنانه نباشد، گفت: 'اى درويش نانت را بخور و از چون و چند حال من مپرس، ورنه تو در پى راه خود و من هم به راهى که سرنوشت مُقدر کرده است.' ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
عبدالرحمن راهى خانهٔ پدر شهربانو شد، و چون نامزدش را در آنجا نديد پرسيد کجاست، گفتند: 'از آنجا که بى
تخم پرنده را که خوردند. آبى نوشيدند و به راه افتادند، و هنوز گامى چند به پيش نگذاشته بودند که شهربانو گريه‌اش گرفت و عبدالرحمان دلش سوخت و باز پرسيد: 'اى گل مولا اين گريه‌ها براى چيست؟' شهربانو گفت: 'به تو گفتم که مپرس و حال تو به سوئي، و من به سوئي' و از او جدا شد ولى عبدالرحمان پيش دويده و جلوى شهربانو را گرفت و گفت: 'باشد هر چه تو بگوئي!' آنها رفتند و رفتند تا به نزديک غروب باز به‌جاى پُردرختى رسيدند و در آنجا عبدالرحمان مرغى شکار کرد و غذائى پخت و شروع به خوردن کردند و زمانى چند از خوردنشان نگذشته بود که به ناگاه دستى گريبان عبدالرحمان را گرفت و به آسمان برد و دخترک تک و تنها ماند!عبدالرحمان چون به خود آمد، ديد که در چنگ ديوى دچار است و راه چاره هم پيدا نيست. ديو رفت و رفت تا در بيابان به قصر بزرگى رسيد. عبدالرحمن را زمين گذاشت و او را به داخل قصر هدايت کرد. عبدالرحمان ديد عجب قصرى است و از تعجب نزديک بود شاخ دربياورد، اما چيزى نگفت و هر چه نگاه به اين بر و آن بر انداخت ديّارى در قصر ديده نمى‌شد، جز همان ديوى که او را به آنجا برده بود. در همين هنگام ناگاه صدائى برآمد که: 'اى عبدالرحمان نگران چه هستى و از چه مى‌ترسي؟' و افزود: 'پدرت پى برد که تو سر به بيابان گذاشته‌اي، بعد به‌وسيلهٔ دوستش که با ما آشناست خواهش کرد که دنبال تو را داشته باشيم و حال تو را برداشته‌ايم و به اينجا آورده‌ايم! خوش باش و چند روزى استراحت کن و در قصر بگرد، تا ما به پدر و مادرت اطلاع بدهيم که گم و گور نيست!' عبدالرحمان گفت: 'اين قصر و اين بساط به چه درد من مى‌خورد، در حالى‌که از محبوب خود به دور هستم!' ديو گفت: 'حکايت خود را بگوى تا شايد تو را کمک کنيم!' عبدالرحمان گفت: 'دخترى شهربانو نام را دوست دارم که از کودکى نامزدم بوده است. او را به زور شوهر داده‌اند و تا اکنون هيچ خبرى از او مرا نيست.' براى عبدالرحمان ساز و تنبور آوردند و شراب در جام کردند، اما او دل به اين اوضاع نداشت و سر به گريبان فرو برده بود. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
حنانه هستم ۲۲ سالمه 😍 راستش خیلی عاشق قرآن هستم اما خیلی ناراحت بودم که چرا بلد نیستم قرآن رو بفهمم، دوست داشتم بدونم خدا توی قرآن چطوری با من حرف زده😔 تا اینکه با ی کانالی آشنا شدم که فقط در ۶ روز و با ی روش فوق‌العاده آسون و بدون نیاز به عربی، بهم یاد میداد که چطوری قرآن رو بفهمم👌 از وقتی آموزش ۶ روزه رو گذروندم از قرآن خوندن خودم بیشتر لذت میبرم به‌شما هم‌پیشنهادمیکنم خودتون‌رو واسه ماه‌رمضان آماده کنید. اینم لینکش👇 https://eitaa.com/joinchat/3544645675Cb652c81296
‌ صبح بخیر😊☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
تخم پرنده را که خوردند. آبى نوشيدند و به راه افتادند، و هنوز گامى چند به پيش نگذاشته بودند که شهربان
ديو گفت: 'سواى اين درد، غم ديگرى دارى که نگفتي؟' گفت: 'درست فهميدى در بيابان با گل مولائى آشنا شدم که تک و تنها در راه بود و از هر پاسخى گريز داشت، به قهر از من دور شد، و اکنون در نگرانى او هم قرار دارم.' ديو گفت: 'اينکه درمان دارد.' و دمى درنگ نکرد و باد در تنوره‌ٔ خود انداخت و رفت. ديو رفت و رفت تا چشمش به سياهى کوچکى افتاد که در دل بيابان پيش مى‌رفت. به او نزديک شد و بى‌آنکه چيزى بگويد از زمين بلندش کرد و با خود به قصر آورد. عبدالرحمان همين‌که بچه درويش را ديد کمى دلش آرام گرفت و گفت: 'گل مولا مرا گذاشتى و رفتي!' و شهربانو همچنان در سکوت، به اطراف نگاه مى‌کرد. مدتى چند سپرى نشد که عبدالرحمان قصر را شلوغ ديد و لحظه‌اى بعد سفره‌اى بزرگ گستردند و پريان و ديوان بر سر سفره نشستند، و از عبدالرحمان و بچه درويش خواستند که بر سر سفره بنشينند و به خوردن غذا مشغول شوند. شهربانو دست به غذا نمى‌زند و ناآرامى نشان مى‌داد، تا آنکه از گوشهٔ سفره صدائى شنيد که مى‌گفت: 'اين بچه درويش را چه پيش آمده است که دل به غذا نمى‌دهد و اشک در چشم دارد؟' شهربانو که اين صدا را شنيد باورش شد که صاحب صدا و اشخاص جمع شده در آنجا دشمن نيستند. بلکه دوست مى‌باشند، گفت: 'چهار سال است که لب باز نکرده‌ام و از درد دلم با کسى به حرف ننشسته‌ام، اما از آنجا که در اين هنگام حاضران را دوست مى‌دانم، و مددکار، رازم را فاش مى‌کنم.' و شروع به گفتن سرگذشت خود کرد!عبدالرحمان فرياد از دل برآورد و دست‌هاى شهربانو را گرفت و لباس درويشى را از سر و تن به دور کرد و گفت من عبدالرحمانم. ديوان و پريان ولوله کردند و در همان شب براى آن دو عروسى گرفتند و تا عمر داشتند به خير و خوبى روزگار گذراندند. 📚شهربانو و ملک رحمانـ نه کليد ـ ص ۱۷ پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‍ 🌾🌿🌾سیزده هم نزدیک شد ... 🌾🌿🌾 ازخداميخوام : 🙏 🌾🌿🌾 غم هاتون گره خورده باشه 🌾🌿🌾 بهرچي شاديه😊 🌾🌿🌾 درداتون گره خورده باشه 🌾🌿🌾 بهرچي سلامتيه💪 🌾🌿🌾 لحظاتتون گره خورده باشه 🌾🌿🌾 بهرچي موفقيته 🌾🌿🌾 دلاتون گره خورده باشه 🌾🌿🌾 بهرچي عشقه❤ 🌾🌿🌾 جيباتون گره خورده باشه 🌾🌿🌾 بهرچي پوله💲 🌾🌿🌾 گره بخوره 🌾🌿🌾 يه گره كور... 🌾🌿🌾 @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه شهری که که مردمش اصلاً فیل ندیده بودند... از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند؛ مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند که فیل همان است که تصور کرده‌اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود، اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت. گاهی دیدن هم لازم است. 💠 نکته : همیشه قضاوت ما این چنین است .آنچه حس می کنیم ملاک قضاوت ماست . اگرحتی به انذاره نورشمعی بینش ودانش درقضاوت ما باشد بهترقضاوت می کنیم . ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴 «دیپ فیک» (deepfake)، ترفندی خطرناک برای تحریف واقعیت... ➖«دیپ فیک» یا «جعل عمیق» به ویدیوهایی اتلاق می‌شود که در آن‌ها با استفاده از نرم افزارهای هوش مصنوعی مجموعه‌ای از فیلم ها و عکس‌های یک شخص خاص را ترکیب کرده و تغییر داده و حرکات و گفتاری برای آن فرد تولید می‌کنند که در اصل وجود خارجی ندارد و آن فرد در دنیای واقعی آن حرکات یا گفتار را انجام نداده است. کارکرد «جعل عمیق» در ویدیو یا فیلم را می‌توان عینا همچون کارکرد فوتوشاپ بر روی عکسها تشریح کرد.  با استفاده از این فناوری می توان صدایی مشابه یک فرد را روی یک شخصیت گذاشت و سپس حرکات لب او را با صدا منطبق کرد. ➖تهدید دیپ فیک Deepfake چه قدر جدی است؟ قطعا این فن‌آوری می‌تواند در آینده چالش بسیاری خصوصا در حوزه سیاست ایجاد کند.تا جایی که عده‌ای اعتقاد دارند که جنگ جهانی سوم با یک ویدیو جعلی به راه خواهد افتاد... ➖تهدید deepfakes، واقعا پیچیده و جدی است. اگر در آینده اعتقاد به این پیدا کنیم که اکثر ویدئو‌ها جعلی هستند پس به چه چیز می‌توانیم اعتماد کنیم؟ تفاوت میان دروغ و درستی چگونه قابل تشخیص خواهد بود؟ ➖نرم افزار‌های دیپ فیک Deepfake ساخته شده‌اند و این نوع از دستکاری‌های ویدیویی نه تنها به راحتی در دسترس است، بلکه هر روز سخت‌تر و سخت‌تر می‌توان آن‌ها را به عنوان تصاویر جعلی تشخیص داد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی🌸🍃 قرآنش نگهدارتان آینه اش روشنایی زندگیتان سکه اش برکت عمرتان سبزیش طراوت و شادابی دلتان ماهی اش شوق ادامه زندگیتان را به شما هدیه دهد 🎁 🌸🌿 سیزده بدر پیشاپیش مبارک🌸🍃 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦امیرعلی آبِ دهانش را قورت داد و فنجانِ چای را با احتیاط برداشت و آهسته
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦سپیده اخمِ ظریفی بر چهره مینشانَد؛ - و برای شما...؟ باز هم تپشِ پُر قدرتِ این قلبِ لعنتی... هیس دیوانه! آبروریزی نکن... مگر قلبِ مَرد ها هم برای گفتنِ احساسات‌شان بی‌قراری میکند؟ امیر چشم روی‌هَم فشُرد و هردو دستش را با کلافگی میانِ موهایش فرو کرد؛ دلش ریحانه ساداتش را میخواست...نه! هرچه فکر میکرد، نمی‌توانست حضورِ زنِ دیگری را در کنارِ خود تحمل کند! چشمانِ تبدار و پُر از نیازش را به سپیده میدوزد؛ +دوسِش دارم! خیلی... و بی‌اختیار و به طرزِ غیرقابلِ باوری، قطره‌ اشکِ درخشانی بر گونه‌اش روان میشود که به سرعت با سرِ انگشت آن را میگیرد! سپیده در یک حسِ گنگ غوطه‌ور بود؛ درکِ موقعیتِ فعلی برایَش اندکی سخت بود و باور نمیکرد مَردی که به خاستگاریِ او آمده‌است، حالا مقابلش ایستاده و از عشقّ دخترِ دیگری دم میزند! اخم درهَم میکِشد؛ -نمیفهمَم! امیرعلی قدمی به عقب برداشته و نفسَش را پُر فشار بیرون میفرستد؛ +سپیده‌خانوم شما بانوی خوب و برازنده‌ای هستید، ولی اگه من اینجام به انتخابِ خودم نیست؛ چجوری بگم... دستی به پیشانی‌اش میکِشد و تیرِ خلاصی را میزند! +من ریحانه رو دوست دارم و تمامِ تلاشمو میکنم تا دوباره بهِش برسم! اگه نشد، ترجیح میدم برای همیشه قیدِ ازدواجو بزنم! قفسه‌ی سینه‌اش با شدّت بالا و پایین میشد و نگاهش مستقیم، چشمانِ پُر بغضِ دختر را نشانه رفته‌بود؛ لحظه‌ای در سکوت گذشت تا اینکه حلقه‌ خوش‌رنگِ‌چشمانِ‌سپیده را هاله‌ای از اشک پوشاند. لبانِ ظریف و خوش‌فُرمَش لرزید و نگاهِ دلخورش را روانه‌ی مردِ مقابلش کرد! امیرعلی، کلافه و ناراضی‌تر از قبل ادامه داد؛ +براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم، اما باور کنید ما به دردِ هم نمیخوریم! وجدانم اجازه نمیده پیشِ کسی باشم و قلب و روحم درگیرِ یکی دیگه! سپیده نگاه از مردِ دلخواهش گرفت و رو برگرداند. دستگیره را پایین کِشید و در آستانه‌ی در ایستاد؛ -برات دعا میکنم؛ همین! و بعد، در مقابلِ چشمانِ نگران امیرعلی از اتاق خارج شد... آن‌شب وقتی سپیده با چشمِ گریان بیرون رفت و بی‌هیچ حرف و توضیحی به سمتِ اتاقِ خودش به راه افتاد، هردو خانواده بسیار نگران شدند که نکند اتفاقِ بدی رخ داده باشد، تا اینکه با حرفِ امیرعلی همه چیز برایشان روشن شد؛ + من فقط حقیقتو بهش گفتم! به مولا قصدم ناراحت کردنِ ایشون نبود... و در مقابلِ چشمانِ متحیر و دلخورِ مادر و پدرش، از احمد آقا و همسرش خداحافظی کرد و از خانه بیرون‌رفت؛ در کوچه‌ و خیابان‌ها قدم برمی‌داشت و با هر دَمی که می‌گرفت، عطرِ خوشِ حضورِ ریحانه در مشامَش میپیچید و تک تکِ لحظاتِ زیبای در کنارِ او بودن، مقابلِ‌چشمانش رژه‌ میرفت و وای که چه درد عظیمی را تحمل میکرد این مَرد بر روی قلبِ عاشقَش! گوشی‌اش را بیرون کِشید و بارِ دیگر پروفایلِ ریحانه را چک کرد... تصویرِ باشکوهی از بین‌الحرمین که با دیدنَش، آرامشِ عجیبی به جانش می‌افتاد...انگشتش برای لمسِ کیبورد پایین آمد که ناگهان...تاریخِ اخرین بازدیدی که حدودِ سه‌ماهِ‌پیش را نشان‌میداد،بغض‌ مَردانه‌ای شد و راهِ گلویش را بست! او خیلی وقت بود که جوابی از سوی دلدارَش دریافت نمیکرد... دلَش پَر میزد برای یکبارِ دیگر شنیدنِ صدای لطیفِ او اما...سربلند میکند؛چه وقت و چگونه، اینجا، درست مقابلِ خانه‌ی ساداتَش ایستاده‌بود...؟! به‌پنجره‌ی‌بسته‌ای چشم میدوزد که چراغِ خاموشِ داخلِ اتاق بدجور در ذوق میزد! چشمانش را میبندد و حضورِ دل انگیزِ دلدارش را نفس میکِشد! مدت‌ها بود چیزی در اعماقِ قلبش سنگینی میکرد؛ جملاتی که دلش میخواست فقط و فقط ریحانه ساداتش بشنوَد و بس! بغض را عقب میرانَد و ارام و با تحکم زمزمه میکند؛ +یادته بهت گفتم تو نباشی؟ فکرشَم نکن... پای حرفم هستم سادات! میرم تا حاجتمو از خودِ بی‌بی بگیرم...یا برمیگردم و تو مالِ خودم میشی، یا... مکثِ پُردردی میکند و سرَش را بی‌جهت تکان میدهد؛ بارِ دیگر سربلند کرده و همزمان با گفتنِ آخرین جمله، قطره اشکَش نیز میچِکد؛ +حلالم کن ریحانه...⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═