📚قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری
مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" رفت و از صوفیان بدگوئی کرد.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت:این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد.
ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت:علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری...
نقاشی زرگر بغدادی کار استاد کمال الملک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 معنی انوشه
دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚قصه کوتاه
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
❌ ادامه در پست های بعدی...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚قصه کوتاه مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد.
دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #شهیدی که در کربلا اسیر شد
📌 موقع بن ثمامه، یکی از یاران سیدالشهدا علیهالسلام در کربلاست که روایت جنگاوریاش در رکاب اباعبدالله علیهالسلام شکل و رنگ متفاوت تر از بقیه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 آیا میدانستید؟
عسل طبیعی به دلیل داشتن دیاستاز بعد از مدتی ته نشین می شود و رس می کند؛ یعنی ذرات قند عسل متبلور می شود و عسل مانند روغن نباتی سفت می شود.
تفاوت آن با شکرک زدن که در مربا ایجاد می شود این است که بلورهای عسل رس زده خیلی ریزتر از بلورهای مربای شکرک زده می باشد.
در مجموع عوامل محیطی از قبیل رطوبت، دما و ترکیبات عسل از نظر درصد بالای مواد قندی، آنزیم دیاستاز (که باعث جذب ذرات موجود در عسل و ته نشینی و کدورت آن می شود ) موجب پدیده شکرک زدگی می شوند که این خاصیت در عسل های طبیعی دیده می شود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🛑 چرا خدا به جای حساب و کتاب توی همین دنیا، قیامت رو آفرید؟
این سوالیه که برای همه ما حداقل یکبار توی زندگی پیش اومده!
که چرا خدا دنیای دیگه ای آفرید؟ خب همینجا حساب کتاب میکرد دیگه...
ببینید وقتی روز قیامت میشه دوره این عالم تموم میشه
و عالم بهتری بر ویرانه های این دنیا ساخته میشه...
چون انسان برای اینکه رشد کنه به جای بزرگتر و مناسبتری نیاز داره.
مثل بچه ای که هی بزرگتر میشه اما اگر توی پایه ابتدایی نگهش داریم استعدادها و خلاقیت های بچه از بین میره!
چون بچه برای رشد بهتر به دبیرستان و دانشگاه نیاز داره تا رشد کنه.
انسان رو خدا جوری آفریده که خیلی از نیازها و استعدادهاش در دنیا پاسخ داده نمیشه،
مثلا استعداد جاودانه زیستن داره،استعداد لذت بردن از نعمتهای بیشتری رو داره،اما به خاطر محدود بودن عمر دنیا نمیتونه به تمام خواسته هاش برسه.
مثلا کسی که توی این دنیا خیرش به همه میرسه یا کارهای نیکش پنهان از دیگرانه یا...این کارها پاداشش به قدری هست که خدا هر چی توی دنیا بهشون بده جبران نمیشه!
یا برعکس کسانی توی دنیا، گناهانی رو مرتکب میشن که ظرفیت دنیا برای مجازاتشون کافی نیست!
مثلا یکی که ۱۰۰ نفر رو کشته، خودش یک جون بیشتر نداره که!
پس ما نهایت میتونیم یکبار اعدامش کنیم یا بکشیمش،بقیه تاوانو نمیتونیم ازش بگیریم.
به همین خاطر باید دنیای بزرگتر و با ظرفیت تری باشه که به تک تک جرم ها و پاداش ها رسیدگی بشه،
و چون توی قیامت ظرفیت بالاتر هست، اونجا عدل الهی کامل اجرا میشه.
به همین خاطر خدا قیامت رو آفرید تا از جزئیات رفتارهای بد و خوبمون هم حسابرسی بشه و بعد مطابق با اونها،حکممون صادر و در نهایت اهل بهشت یا جهنم بشیم...
از مجموعه سخنرانی های حجت الاسلام محمدی با تغییر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان آموزنده
محمد بن مسلم مردی ثروتمند از اشراف کوفه، و از اصحاب امام باقر و صادق علیهماالسلام بود.
روزی امام باقر علیهالسلام (برای تربیت و اصلاح) به او فرمود: ای محمد باید تواضع و فروتنی کنی.
.
محمد بن مسلم هم وقتی از مدینه به کوفه بازگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و کنار درب مسجد جامع کوفه نشست و (خطاب به مردم با صدای بلند) فریاد میزد: (خرما، خرما،…) هرکس خرما میخواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبر و غروری در او نماند).
.
بستگانش به او گفتند: آبروی ما را بردی!
او گفت: امامم مرا اینچنین امر نموده و مخالفتش نخواهم کرد و از این محل تکان نمیخورم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم.
.
بستگانش گفتند: حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن. وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگبینی نجات یابد.
استاد اخلاقی به شخصی که در پی شاگردی ایشان بود گفته بود هر گاه توانستی کفشهای اشخاصی که آنها را بد میدانی جفت نمایی خود به دنبال تو میآیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماجرای جوانی که بیش از ۱۰۰۰ بار زِنا کرده بود و...
سخنران استاد دانشمند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 کوهنورد
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
و شما؟
چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها كنيد؟
در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:
هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.
هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.
به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴به شدت عجله داشتم ولی ناچار بودم بخاطر انجام کاری در صف عابر بانک بایستم.
اما از بد روزگار یک «عزیز دلی»!!! جلوی ما ایستاده بود هی کارتشو میزد تو، «برداشت صد تومان» رو انتخاب میکرد و هی پیغام می اومد موجودیتون کافی نیست اما بخاطر پشتکار خوبی که داشت باز هم اصرار می کرد که هر جوری شده صد تومن رو از این دستگاه بدبخت بیرون بکشه... بهش می گم آخه گلم!! چرا فکر می کنی با داخل کردن کارت، موجودیت زیاد می شه یه موجودی بگیر هرچقدر بود همونو بکش
هیچی دیگه. بعد از اینکه موجودی گرفتیمو دیدم کلا موجودی نداره تصمیم گرفتم با هم تنهاشون بذارمو برم به کارام برسم
خیلی از ماها تو روابط خانوادگیمون دچار همین مشکلیم. حسابمون رو برا محبت به اطرافیانمون پر نمی کنیم ولی انتظار داریم ازش برداشت کنیم. یعنی بدون اینکه به دیگران محبت کنیم انتظار داریم اونا بهمون محبت کنن. اگه از محبت نکردن اطرافیانت ناراحتی، خودت باید پیشقدم بشی. انتظار بی فایدست...
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم:"انسان به حقیقت و درجه کامل ایمان نمی رسد مگر آنکه آنچه از خوبیها که برای خود دوست دارد، برای مردم هم دوست بدارد".
📘تحف العقول ص88
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومیها كار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤالهایی بكنم.» از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمیفهمم.» از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمیرسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد.
حتی خیلی هم متشخص به نظر میرسد.» خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانشآموز كه در گوشهای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم! شما بنده را به خوبی میشناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده سالهای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید.»
دبیر به لكنت افتاد و گفت: «آخه، میدونید…» مرد گفت: «بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم. ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید.
قطعاً من هم میتوانستم اندكی به شما كمك كنم.» خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: «دكتر… عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel