eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
باید خیلی جنس وجودت ناب باشد که دیگران را تحسین کنی و از تماشای موفقیت و خوشبختیِ آنان لذت ببری. باید خیلی اصیل باشی که رنج‌های دیگران تو را غمگین کند و شادی‌های آنان تو را خوشحال. باید خیلی از عقده‌ها و کمبودها به دور باشی و از انسانیت، سرشار! و آنقدر قوی که شکست‌ها و ناکامی‌ها، از تو یک انسانِ سَرخورده و حقیر نساخته‌باشند، انسانی بی‌منطق، که علیه دستاوردها و داشته‌های دیگران جبهه می‌گیرد! باید خیلی شخصیت محکمی داشته‌باشی که با وجود چیزهایی که بر تو گذشته، همچنان از اینکه آدم‌هایی هستند که اراده می‌کنند، تلاش می‌کنند و موفق می‌شوند، احساس خوبی داشته‌باشی. باید آنقدر اصالت داشته‌باشی؛ که برای دیگران هم آرزوهای خوب کنی، برای دیگران هم خوشحال باشی و برای دیگران هم خوب بخواهی. باید به آرامش و خودباوری و رضایت درونی رسیده‌باشی که بتوانی موفقیت و جسارتِ دیگران را تحسین کنی. باید خودت را زیاد دوست داشته‌باشی و با خودت کاملا کنار آمده‌باشی. و چقدر کم‌اند آنان که خودشان را دوست دارند و با خودشان و با جهانشان کنار آمده‌اند... و چه انگشت‌شمارند، آنان که به شادیِ کسانی به جز خودشان هم فکر می‌کنند... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد.. تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
14504513044857.pdf
2.06M
‌ این کتاب که برای کودکان نوشته شده‌است داستان خیالی سفر دختری به نام آلیس را تعریف می‌کند که به دنبال خرگوش سفیدی به سوراخی در زمین می‌رود و در آنجا با ماجراهای عجیبی روبه‌رو می‌شود. 📕 آلیس در سرزمین عجایب ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺍﯾﺸﺎﻟﻠﻪ 120 ﺳﺎﻟﻪ شی ﺟﺎﻟﺒﻪ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻋﺪﺩ 120 ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯿﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﮐﺒﯿﺴﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﻣﺎﻩ ۲۹ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﻃﯽ ۱۲۰ﺳﺎﻝ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺠﺎﯼ ۱۲ ﻣﺎﻩ ۱۳ ﻣﺎﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﺮﺝ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ۱۲۰ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮏ ﺟﺸﻦ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ 🌸ﺍن شـاالله ﻫﻤﺘﻮﻥ 120 ﺳﺎﻟﻪ ﺑشیـد🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚 داستان کوتاه درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
15.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 کودکان کار به سبک اینستاگرام نقض حقوق و حریم شخصی کودکان که باعث اختلالاتی در آینده آن‌ها می‌شود! 💢 و به نام مدرن بودن هیچ کسی جلوی این فاجعه نمی‌ایستد ...!!! 👈 کودکان خود را نفروشیم... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💕امام باقر (ع) می فرمایند: ‌ 💎به خدا سوگند، شيعه ما فقط كسى است كه دارد و خدا را اطاعت مى كند. ‌ كافى، ج 2، ص 74📚 💐صبحتون بخیر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚سلام اصحاب کهف بر امیرالمومنین روزی پیامبر صلی الله علیه و آله پس از پایان نماز خود در دل شب، ابوبکر، عثمان، عمر و علی علیه السلام را فرا خواند و از آنها خواست نزد اصحاب کهف بروند و سلام مخصوص پیامبر را به آنها ابلاغ کنند. آنگاه به اذن پروردگار بادی وزید و آنان را در مقابل غار فرود آورد. ابتدا ابوبکر نزدیک غار رسید و سلام پیامبر را به آنان ابلاغ کرد، اما پاسخی نشنید. سپس عمر و عثمان هر کدام جداگانه سلام پیامبر را ابلاغ کردند، اما باز هم پاسخی نشنیدند. آنگاه امیرالمؤمنین علیه السلام نزدیک آمد و سلام پیامبر را به آنان رساند. لحظه ای بعد صدایی از غار به گوش همگی آنان رسید که گفت؛ علیکم السلام یا وصی رسول خدا صلی الله علیه و آله . مقدمت را گرامی می داریم. ما دستور داریم جز با رسول خدا و جانشین او سخنی نگوییم. همگی نزد پیامبر برگشتند و ماجرا را برای او شرح دادند. پیامبر رو به همراهان علی علیه السلام گفت؛ آنچه را درباره علی علیه السلام شنیدید به حافظه بسپارید و هرگز فراموش نکنید. ای رسول ما! تو پنداشتی که قصه اصحاف کهف و رقیم «خفتگان غار لوحه دار» در مقابل آیات ما شگفت بوده است؟. گویند اصحاب کهف به هنگام ظهور حضرت مهدی(عج) که با ظهورش جهان را گلستان می کند زنده می گردند و از غار خارج شده و از یاران صاحب الزمان می شوند. تا ظهور مهدی صاحب زمان * آن که بنماید جهان را گلستان زنده می گردند و هم خارج ز غار * بر امام مسلمین، انصار و یار بار الها حقِ ختم هشت و چار * آن که باشندش جهان در انتظار 📚مناقب ابن شهر اشوب ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌸🍃🌸🍃 مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند. و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است چون یکی از کارهای زبان اغراق است. نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
4_5832375995226654935.pdf
1.51M
‌ کتاب تدفین مادربزرگ، همچون سایر داستان‌های گابریل گارسیا مارکز، سرشار از لحظات تخیلی و توام با طنز و شخصیت‌های ساده روستایی است و ماجرای زندگی و مرگ مادربزرگی را از لحظاتی قبل مرگ او روایت می‌کند. 📕 تدفین مادربزرگ ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel