فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب داستان زندگی ماست
گاهی پرنور
گاهی کم نور میشود
اما بخاطر بسپار
هر آفتابی غروبی دارد
و هر غروبی طلوعی
قرنهاست که هیچ شبی
بی صبح شدن نمانده است
به امید طلوع آرزوهایتان
شبتون بخیر🙋♂️🌹
🍃🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴واکنش عجیب امام زمان به حضور آیت الله خامنه ای در یک مجلس
ازآیتالله بهجت نقل کردند که ایشان در خواب دیدند که حضرت امام زمان(عج) در مجلسی حضور داشتند، علمای بزرگ اسلام هم در خدمت آقا امام زمان(عج) بودند، ناگهان آیتالله خامنهای وارد شدند در این لحظه امام زمان(عج) ...🔰
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
واکنش امام زمان به حضور رهبر👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر عزیزانم صبحتون بخیر و شادی🌻
🗓۱۴۰۰/۴/۴
🌺هر صبح بشارتیست بر ما که☀
🌸هیچ غیرممکنی را نیست که ممکن نشود
🌼و هیچ شبی را نیست که صبح نشود
🌺همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است
🌸و در پس هر سختی آسانی
🌼در هر اشک نیز لبخندی است
🌺و بعد از هر تلخی ، شیرینی
🌸پس به اسمش گرفتار باشید
🌼و به رسمش امیدوار
🌺که مهربان ترین مهربانان است او
🌸روزتون در پناه پروردگار مهربان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
مشهد که بودیم سر خیابان اصلی محلهمان، یک کبابی دو دهنه بود، پر از مشتری.
پنجشنبهها همراه مامان برای رفتن به حمام عمومی که توی آن یکی محله بود باید از کنار این کبابی رد میشدیم.
از پنجشنبهها بدم میآمد، از خانهای که حمام نداشت متنفر بودم، از زنبیلی که مامان هر چهارشنبه پر لباس و صابون و شامپو میکرد هم عقم میگرفت.
هیچوقت زنبیل را دست نمیگرفتم و بیچاره مامان مجبور بود با آن قدکوتاهش با آن دستان کوچکش هنهن کنان ببردش و بیاوردش.
بدم میآمد کسی بفهمد سر و جان ما فقط هفتهای یک بار رنگ آب و صابون را میبیند. برای همین از در که بیرون میآمدیم مثل سگی که دنبالش کرده باشند پا تند میکردم، اما به کبابی دو دهنه که میرسیدم همچین قدمهایم سست میشد و نفسهای عمیق میکشیدم که انگار همان سگ دونده سالهاست غذا نخورده و دارد از گرسنگی میمیرد.
زیر چشمی آدمهای توی صف را نگاه میکردم، زیر لبی بهشان فحش میدادم. به اینکه پول دارند به اینکه لابد هر روز حمام هم میکنند، بعد شسته و رفته، دیگ بر میدارند میآیند کباب بخرند.
از بوی کباب و عطر حمامشانحرصم میگرفت.بعد جوری میایستادم که انگار میخواهم کباب بخرم اما عجله دارم و نمیتوانم پشت این همه آدم بمانم ، همیشه همین جای نمایشم، مامان مجال پیدا میکرد بهم برسد.
یکی از همین پنجشنبهها بود که شبش بِر و بِر توی چشمان بابا نگاه کردم و گفتم فردا برایم از کبابی دودهنه کباب بخرد، بعد دوساعت تمام برایش از درازی صفش از بوی کبابش از روغنی که میریخت روی نان گفتم و هی آب دهان جمع شده توی دهانم را قورت دادم.
آنوقتها تازه رفته بودیم مشهد. بابا مغازه کفاشی باز کرده بود، اما هنوز مشتری نداشت. برای همین تمام روز هفته را تنهایی مینشست توی مغازه، چکش و میخ را میکوبید بهم و جمعه صبح همان چند جفت کفش را برمیداشت و میبرد جمعهبازار تا شاید بفروشد. بابا گفت فردا فقط برنج بپز. صبح که بیدار شدم مامان نبود.
از این کارها داشت که یک دفعه چادر سر کندو بیخبر تنهایی برود حرم، تا اشک دارد گریه کند.
اینقدر شور و ذوق رسیدن کباب را داشتم که شروع کردم به تمیز کردن خانه و ساعت یازده برنج پختن.
انگار که هیجان امدن مهمان عزیزی را داشته باشم. نزدیکهای ساعت دو بود، صدای موتور بابا آمد، در را که باز کردم، اول بسته روزنامه پیچ شده روغنی شده را دیدم بعد بابا و مامان را.
بعدها.. خیلی سالها بعد، با مامان رفته بودیم کبابی برایم تعریف کرد که:
آن روز صبح پدرت صدایم زد، گفت زهرا این چهار هفته متوجه شدهام آدمها از زنهای فروشنده بهتر خرید میکنند، گفته بود پاشو با من بیا بازار، میترسم این هفته هم کفشی نفروشم و شرمنده فاطمه شوم.
مامان گفت آن روز همه داشتن بساطشان را جمع میکردند، ما یک جفت کفش هم نفروخته بودیم، به پدرت گفتم جمع کن برویم خسته شدم.
گفته بود چطوری دست خالی برویم؟ بهش گفتم برنج بگذارد. همان لحظه یکی خم شده بود روی کفش، بابا پول را که گرفت بود به مامان گفته بود:
دیگر برویم..پول کباب بچهمان در آمد. بعد خندیده بود.
مامان گفت پدرت خیلی بلند خندیده بود، آنقدر بلند که همه برگشته بودند سمتشان...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
گاهی در مقابل این همه سختی کم میاری ،
به خودت میگی دیگه توانم تمام شد.
از روزای تکراری خسته میشی،
ولی این روند نباید برات محدودیت بسازه.
باید نفسی تازه کنی، باید قامت خمیده ات رو
صاف کنی، آبی به دست و صورتت بزنی
و جان تازه ای بگیری، خستگی ات رو در کنی
و دوبـاره جامه قدرت رو ب تن کنی،
یادت باشه ممکنه کم بیاری
اما هیچ وقت شکست نمیخوری،
اگه هم شکست خوردی اون رو قسمتی از تجربه
و درسِ زندگیت بدون، قبولش کن و دوباره
ادامه بده، با منی قدرتمند و استوار،
در مسیرت اگه،به مانعی خوردی بدون که
آخر راهت نیست فقط بـاید گاهی،
نفسی تازه کنی و استراحت کنی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣داستان زیبای حضرت موسی (ع)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴فوری
دریافت اولین دُز واکسن کرونا رهبر انقلاب👇
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
🎥مشاهده کلیپ و توضیحات بیشتر 👆
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با ناکوک ترین ناکوکش
اصلا رنگ و رقص
و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این
روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
میانسالی که می رود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به پاییزی که رفت
زمستانی که دارد تمام می شود کم کم
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی
می بارد گاهی هم صاف است
بدون ابر بدون بارندگی...
هر جور که باشی می گذرد
روزها را دریاب...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند، او در دانشگاه، آن هم یک رشته خوب ولی با هزینه بالا قبول شده بود، تک دختر خانواده بود، دار و ندار پدرش یک ماشین پیکان بود که با آن مسافرکشی میکرد و خرج خانواده را در میآورد.
برای رفتن دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرد، تا اینکه یک شب پدر به خانه آمد و بهترین خبر زندگیش را به او داد و گفت: پول ثبتنام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشینش را بفروشد و در یک کار تجاری با یکی از دوستانش شریک شود، از فردای آن روز احساس میکرد در آسمانها پرواز میکند، از اینکه میتواند پیش دخترهای فامیل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب میشد.
غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند، در حرم توجهش به دستفروشها جلب شد، فکر کرد یک روسری برای خودش بخرد، رفت طرف یکی از دستفروشها که داشت روسری میفروخت، احساس کرد چقدر قیافه آن دستفروش برایش آشناست، نزدیکتر که رفت دیگر شکش به یقین مبدل شد، آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸خدایا
کمک کن تا مردم ما در کلّ ایران شاد و
🌾خوشحال باشند ..
🌸بارالها !
🌾خنده رو به لب ها باز گردان .
☘دلها را شاد کن ، به زندگی مردم
🌸نشاط بده ، بارقه ی امید رو
🌾در دل ها روشن کن ..
🌸خدایا !
🌾بدی ها رو از ما کن .
☘بیماری رو از ما دور کن .
🌸فقر و تنگدستی رو از ما دورکن ..
الهی آمیـن🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ
💫ﻫﻤﻴﻦ ﮐـﻪ ﺣـﺎﻝ
🌸ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم
💫ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش
🌸و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
💫 ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ...
🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ
💫خـدایـا
🌸ﺩﺭ همه لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
💫ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ
🌸شبتون پـر از آرامــش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel