📚 داستان کوتاه
مشهد که بودیم سر خیابان اصلی محلهمان، یک کبابی دو دهنه بود، پر از مشتری.
پنجشنبهها همراه مامان برای رفتن به حمام عمومی که توی آن یکی محله بود باید از کنار این کبابی رد میشدیم.
از پنجشنبهها بدم میآمد، از خانهای که حمام نداشت متنفر بودم، از زنبیلی که مامان هر چهارشنبه پر لباس و صابون و شامپو میکرد هم عقم میگرفت.
هیچوقت زنبیل را دست نمیگرفتم و بیچاره مامان مجبور بود با آن قدکوتاهش با آن دستان کوچکش هنهن کنان ببردش و بیاوردش.
بدم میآمد کسی بفهمد سر و جان ما فقط هفتهای یک بار رنگ آب و صابون را میبیند. برای همین از در که بیرون میآمدیم مثل سگی که دنبالش کرده باشند پا تند میکردم، اما به کبابی دو دهنه که میرسیدم همچین قدمهایم سست میشد و نفسهای عمیق میکشیدم که انگار همان سگ دونده سالهاست غذا نخورده و دارد از گرسنگی میمیرد.
زیر چشمی آدمهای توی صف را نگاه میکردم، زیر لبی بهشان فحش میدادم. به اینکه پول دارند به اینکه لابد هر روز حمام هم میکنند، بعد شسته و رفته، دیگ بر میدارند میآیند کباب بخرند.
از بوی کباب و عطر حمامشانحرصم میگرفت.بعد جوری میایستادم که انگار میخواهم کباب بخرم اما عجله دارم و نمیتوانم پشت این همه آدم بمانم ، همیشه همین جای نمایشم، مامان مجال پیدا میکرد بهم برسد.
یکی از همین پنجشنبهها بود که شبش بِر و بِر توی چشمان بابا نگاه کردم و گفتم فردا برایم از کبابی دودهنه کباب بخرد، بعد دوساعت تمام برایش از درازی صفش از بوی کبابش از روغنی که میریخت روی نان گفتم و هی آب دهان جمع شده توی دهانم را قورت دادم.
آنوقتها تازه رفته بودیم مشهد. بابا مغازه کفاشی باز کرده بود، اما هنوز مشتری نداشت. برای همین تمام روز هفته را تنهایی مینشست توی مغازه، چکش و میخ را میکوبید بهم و جمعه صبح همان چند جفت کفش را برمیداشت و میبرد جمعهبازار تا شاید بفروشد. بابا گفت فردا فقط برنج بپز. صبح که بیدار شدم مامان نبود.
از این کارها داشت که یک دفعه چادر سر کندو بیخبر تنهایی برود حرم، تا اشک دارد گریه کند.
اینقدر شور و ذوق رسیدن کباب را داشتم که شروع کردم به تمیز کردن خانه و ساعت یازده برنج پختن.
انگار که هیجان امدن مهمان عزیزی را داشته باشم. نزدیکهای ساعت دو بود، صدای موتور بابا آمد، در را که باز کردم، اول بسته روزنامه پیچ شده روغنی شده را دیدم بعد بابا و مامان را.
بعدها.. خیلی سالها بعد، با مامان رفته بودیم کبابی برایم تعریف کرد که:
آن روز صبح پدرت صدایم زد، گفت زهرا این چهار هفته متوجه شدهام آدمها از زنهای فروشنده بهتر خرید میکنند، گفته بود پاشو با من بیا بازار، میترسم این هفته هم کفشی نفروشم و شرمنده فاطمه شوم.
مامان گفت آن روز همه داشتن بساطشان را جمع میکردند، ما یک جفت کفش هم نفروخته بودیم، به پدرت گفتم جمع کن برویم خسته شدم.
گفته بود چطوری دست خالی برویم؟ بهش گفتم برنج بگذارد. همان لحظه یکی خم شده بود روی کفش، بابا پول را که گرفت بود به مامان گفته بود:
دیگر برویم..پول کباب بچهمان در آمد. بعد خندیده بود.
مامان گفت پدرت خیلی بلند خندیده بود، آنقدر بلند که همه برگشته بودند سمتشان...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
گاهی در مقابل این همه سختی کم میاری ،
به خودت میگی دیگه توانم تمام شد.
از روزای تکراری خسته میشی،
ولی این روند نباید برات محدودیت بسازه.
باید نفسی تازه کنی، باید قامت خمیده ات رو
صاف کنی، آبی به دست و صورتت بزنی
و جان تازه ای بگیری، خستگی ات رو در کنی
و دوبـاره جامه قدرت رو ب تن کنی،
یادت باشه ممکنه کم بیاری
اما هیچ وقت شکست نمیخوری،
اگه هم شکست خوردی اون رو قسمتی از تجربه
و درسِ زندگیت بدون، قبولش کن و دوباره
ادامه بده، با منی قدرتمند و استوار،
در مسیرت اگه،به مانعی خوردی بدون که
آخر راهت نیست فقط بـاید گاهی،
نفسی تازه کنی و استراحت کنی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣داستان زیبای حضرت موسی (ع)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴فوری
دریافت اولین دُز واکسن کرونا رهبر انقلاب👇
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
🎥مشاهده کلیپ و توضیحات بیشتر 👆
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با ناکوک ترین ناکوکش
اصلا رنگ و رقص
و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این
روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
میانسالی که می رود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به پاییزی که رفت
زمستانی که دارد تمام می شود کم کم
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی
می بارد گاهی هم صاف است
بدون ابر بدون بارندگی...
هر جور که باشی می گذرد
روزها را دریاب...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند، او در دانشگاه، آن هم یک رشته خوب ولی با هزینه بالا قبول شده بود، تک دختر خانواده بود، دار و ندار پدرش یک ماشین پیکان بود که با آن مسافرکشی میکرد و خرج خانواده را در میآورد.
برای رفتن دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرد، تا اینکه یک شب پدر به خانه آمد و بهترین خبر زندگیش را به او داد و گفت: پول ثبتنام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشینش را بفروشد و در یک کار تجاری با یکی از دوستانش شریک شود، از فردای آن روز احساس میکرد در آسمانها پرواز میکند، از اینکه میتواند پیش دخترهای فامیل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب میشد.
غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند، در حرم توجهش به دستفروشها جلب شد، فکر کرد یک روسری برای خودش بخرد، رفت طرف یکی از دستفروشها که داشت روسری میفروخت، احساس کرد چقدر قیافه آن دستفروش برایش آشناست، نزدیکتر که رفت دیگر شکش به یقین مبدل شد، آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸خدایا
کمک کن تا مردم ما در کلّ ایران شاد و
🌾خوشحال باشند ..
🌸بارالها !
🌾خنده رو به لب ها باز گردان .
☘دلها را شاد کن ، به زندگی مردم
🌸نشاط بده ، بارقه ی امید رو
🌾در دل ها روشن کن ..
🌸خدایا !
🌾بدی ها رو از ما کن .
☘بیماری رو از ما دور کن .
🌸فقر و تنگدستی رو از ما دورکن ..
الهی آمیـن🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ
💫ﻫﻤﻴﻦ ﮐـﻪ ﺣـﺎﻝ
🌸ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم
💫ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش
🌸و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
💫 ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ...
🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ
💫خـدایـا
🌸ﺩﺭ همه لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
💫ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ
🌸شبتون پـر از آرامــش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴امام رضا(ع) و عاقبتِ شنیدنِ صدای جن!
راوی میگوید دیدم امام رضا (علیه السلام) بر درِ انبار هیزم ایستاده، آهسته با کسی سخن میگوید و من هیچکس را نمیبینم!!
گفتم: «آقای من، با که آهسته سخن میگویید؟» فرمود: «ابنعامر زهرایی، از جنّیان است. آمده از من سؤال کند و دردش را به من بگوید.»
گفتم: «آقای من! دوست دارم صدایش را بشنوم.»
فرمود: «اگر صدایش را بشنوی...
ادامه این حکایت عجیب در لینک زیر🔰
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام آن خداوندی
☘کــــه نـــور است
🌸خدای صبح و این شور و
☘طراوت که از لطفش
🌸دل ما در سُرور است
☘با توکل به اسم اعظمت
🌸صبحمان را با نامت آغاز میکنیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریافت انرژی کائنات:
پروردگارا درهای لطف تو باز است و من زیر باران رحمتت دستهایم را به آسمان بلند میکنم تا میوههای اجابت بچینم و میدانم دستهایم خالی بر نخواهند گشت...خدایا به یاد تو قدم در رویاهایم میگذارم و فقط به تو میاندیشم و تنها تو را میخوانم زیرا در این روزگار غریب تنها تو را دارم.خدایا دریاب مرا الهی آمین🙏🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🟣تصوری نادرست از ذکر خدا
سالها پیش شخصی در کتابی در رد شیعه «ذکر خدا» را تحقیر کرده و گفته بود آیا اینکه یک پاسبان در دل شب خانههای مردم را پاسبانی کند بهتر است و خدا راضیتر است یا بنشیند و هی لبهایش را تکان بدهد و ذکر بگوید؟
مرد عالمی جواب خوبی داد، گفت: شقّ سومی دارد و آن اینکه پاسبان در همان حالی که تفنگش را روی دوشش گرفته و در خیابانها قدم میزند ذکر خدا بگوید.
اسلام که نمیگوید یا برو پاسبانی کن یا ذکر خدا بگو، یا برو خلبان باش یا ذکر خدا بگو. اسلام میگوید هر کاری که میکنی ذکر خدا بگو، آن وقت کارت را بهتر انجام میدهی و روحیهات قویتر میشود.
مگر قرآن گفته ذکر خدا فقط به این است که انسان در چلّه بنشیند، درها را به روی خود ببندد، تسبیح هزاردانه هم دستش باشد و ذکر بگوید؟!
📖قرآن به مجاهدین میگوید: یا ایهَا الَّذینَ امَنوا اذا لَقیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتوا وَ اذْکرُوا اللهَ کثیراً لَعَلَّکمْ تُفْلِحونَ ای اهل ایمان! آنگاه که با دشمن روبرو میشوید و مرگ دندانهای خود را به شما نشان میدهد پابرجا باشید و زیاد یاد خدا بکنید.
📚 آشنایی با قرآن ج۳، ص۹۲ (با تلخیص)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگارای قدیم مثل حالا درد نبود
قدیما یادش بخیر این همه نامرد نبود
قدیما گرمی. بازار دلا. گنج نبود
ساحل محبت زندگیمون رنج نبود
قدیما خدا میدونه که چقدر سادگی بود
قسم نان و نمک آخر مردانگی بود
قدیما محبتو. معرفتش. مقدسه
ولی حالا چی بگم که آخرای نفسه
هرکی فکر خودشه نه یاورو .دادرسی
هرچی فریاد کنی. به انتها. نمیرسی
قدیما یادش بخیر . . .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حیای چشم
در تفسیر روح البیان نقل شده است: سه برادر در شهری زندگی میکردند، برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان میگفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛ اما او قبول نمی کرد. گفتند: مقدار زیادی پول به تو میدهیم؛ گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی میکرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مردید؟ گفت: زمانی که به مناره میرفتیم، به ناموس مردم نگاه میکردیم، این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول میکرد و از خدا غافل میشدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۲۲/۱ ؛ به نقل از: داستانهای پراکنده ۱۲۳/۱
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که میدانی ندارم
غیر درگاهت «پناهی»
دیگر از من برمگردان روی خود،
گاهی نگاهی
الهی آمین
تموم سختی ها یه روزی
تموم میشن و دوباره دل هامون
پر میشه از شادی و امید❤️
بر خدا توکل کن و
صبور باش دوست من
پایان این شبهای تار
طلوع زیباترین روشناییهاست🌹
شبتون آروم و در پناه خداوند متعال🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر از این جمله پیدا نکردم براتون آرزو کنم🌺
امیدوارم هیچ راه نجاتی برايتان نباشد
وقتی غــرق در خوشبختی هستید🌼
درود بر شما صبحتون زیبا
روز و روزگار بر وفق مرادتون🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️دریافت انرژی کائنات:
خدایا تو راسپاس که زیباییهای آفرینش را ، برای ما برگزیدی و مواهب پاک خود را ، به سویمان روان داشتی.پروردگارا سپاس تو را که در تمامی نیازهامان را از غیر خود ببستی. مهربانا دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده آنها را از نعمت ، رحمت و لطفت پر کن و دل نا آراممان را آرام کن. ای آرامش دهنده دلهای بیقرار وگرفتاریهای ما را برطرف بفرما و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما ، ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران رحمتت را بر ما ببار.الهی آمین
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد:
در بازار بودم، اندیشه مكروهی
در ذهنم گذشت.
سریع استغفار كردم و به راهم ادامه
دادم.!
قدری جلوتر شترهایی قطار وار
از كنارم میگذشتند...
ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت
كه اگر خود را كنار نمیكشیدم،
خطرناك بود
به مسجد رفتم و فكر میكردم
همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود؟!
در عالم معنا گفتند:
شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه
آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطاییانجامندادم
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد!
اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد،
حتی یک تفکر منفی میتواند
تاثیری منفی ایجاد کند...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلوت با خدا❤️🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین باش , آنقدر قوی باش که
هیچ چیز ذهنت را به هم نریزد ...
در گفتگوهایت کلامی از سلامتی
شادی و ثروت بر زبان بیاور.
توانایی دوستانت را به آنها یادآورشو...
اشتباهات گذشته را فراموش کن
به تمام موجودات زنده با لبخند نگاه کن
در برابر ناراحتی صبور در برابر ترس قوی
و در برابر خشم ، متین باش..
به دنیا ثابت کن که تو بهترین هستی..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
خیلی قشنگه , بخونید
روزی پدر و پسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند با هم صحبت میکردند.
پدر میگفت: اون خونه را میبینی؟
اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه...
دل به ساختن هر خانه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...
خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.!!
اما حالا میدونی چی شده؟
صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!
این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....
درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفقتر باشی...
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچچیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده...
"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را میدونه و اگر دل میخوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#حکایت_طبیب_و_قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣#دلبَری یادلبُری....
🎙سخنرانی استاد مهدی دانشمند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای فرداهایت
به خدا اعتماد کن
او درهایی را میبندد که
هیچکس قادر به
گشودنش نیست و درهایی
را باز میکند که هیچکس
قادر به بستنش نیست
#شبتون_بخیر 🌙
فرداتون پراز امید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴خواب عجیبی که آیت الله بهجت برای رهبر و آینده انقلاب دیدند!
از آیتالله بهجت نقل کرده اند که ایشان در خواب یا مکاشفهای خطری را نسبت به انقلاب پیشبینی کرده بودند لذا سریعا به مقام معظم رهبری پیغام داده و توصیه کردند که ....🔰
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
توصیه عجیب آیت الله بهجت به رهبری👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﭼﻘﺪﺭ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ🍳
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ🍅
ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ
ﺧﺪﺍﯾﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻢ🧀
سلام صبحتون بخیر
بفرمایید صبحانه عزیزان😊☕️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel