eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚قصه های کهن 🎯اختصاصی بهلول عاقل ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🌙✨ الهی... ای مهربان با هر نیازمندِ مهر؛ و ای راه گشای هر درمانده؛ ای باران رحمت و مهر تو را می خوانم به نام های نیکویت که حاملان عرش، تو را بدان نام ها می خوانند و هر که در عرش توست تو را بدان نام تسبیح می کند... 🌙✨الهی... تو را می خوانم تا پاسخم دهی، گره سختی هایم را بر من بگشایی تو را می خوانم به نام های نیکویت به صلاحم درکش ای که بقا تنها برای توست... 🤍🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود و صد سلام ، روزتون در پناه خدا🌷 خدای مهربانم ، مهربانیت مانند امواج دریا پی در پی ساحل وجودم را در برمی‌گیرد و به دستِ قدرت تو،تمام تیرهای بلا شکسته میشود.تو هر زمان در کنار من بوده‌ایی من در گهواره ی محبتت چه آسوده آرام گرفته‌ام...پس ای خداے مهربانم به ذکر نام زیبایت و نیایش لحظه‌هایت، وجود زمینیَم را ملکوتی گردان تا آنچه تو میخواهی باشم و از آنچه من هستم رها شوم ، که تو بی نیاز و من غرق نیازم.الهی آمین🙏🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚سنگ‌پا به سرزنان يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. يک دختر تاجر بود که خاطرخواه يک پسر رعي
زن رعيّت به او مى‌گويد: 'دختر خانم چرا از من دورى مى‌کني، مى‌خواهم دو کلام حرف از شما بپرسم.' دختر هم مى‌گويد: 'هر سؤالى دارى بکن.' مى‌پرسد اهل کدام محلى جواب مى‌دهد: 'محلهٔ شانه‌ به سرزنان' و دست زن رعيّت را مى‌بوسد و به زودى از حمام بيرون مى‌رود و مى‌آيد به خانه. فورى مى‌رود تو جلدش. زن رعيّت متوجه نمى‌شود که خودش سنگ‌پا و شانه به سر کلفتش زده. شب، پسر از صحرا مى‌آيد. مادرش تمام را براى او مى‌گويد و متوجه آن نمى‌شوند که همين پيرزن آن دخترى است که آن حرف‌ها را زده است. روز سوم مشغول نان پختن مى‌شود، پيرزنِ کلفت، انگشتر خود را لاى يک لوجه (lujjê = گردهٔ نان شيرين و کلوچه) مى‌گذارد و مى‌دهد به پسر. وقتى مى‌رود صحرا گرسنه مى‌شود. لوجه را مى‌خورد و انگشتر را مى‌بيند از قضيه باخبر مى‌شود. زود به خانه برمى‌گردد. مادر خود را به بهانه‌اى از خانه بيرون مى‌کند و پيرزن را صدا مى‌زند و به او مى‌گويد 'يا از جلدت در بيا يا سرت را با چاقو مى‌برم.' دختر که منتظر چنين روزى بود از جلد بيرون مى‌آيد و همديگر را در برمى‌گيرند و بعد هم عروسى مى‌کنند و زن و شوهر مى‌شوند. پایان. 📚 سنگ‌پا به سرزنان- عروسک سنگ صبور (قصه‌هاى ايرانى جلد سوم) ص ۱۷۶- گردآورى و تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ - چاپ اول ۱۳۸۰ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 دکترای حقوقی که خودکشی کرد 👈🏻بچه‌ها [اینطوری] درس نخونید. وقتی دانشگاه ما انسان‌ساز نیست وقتی آموزش و پرورش ما انسان‌ساز نیست وقتی در دانشگاه و مدرسه، به فرزندانمان امرار معاش و زندگی کردن نمی‌آموزیم و فقط می‌گوییم: درس بخوان، درس بخوان، درس بخوان! حفظ کن، حفظ کن، حفظ کن! نتیجه این می‌شود که درس‌خوان ترین فردی که در این سیستم تربیت کردیم، ممکن است خودکشی کند! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلاسفهء یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند. خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید: کار شما چیست؟ خردمند یونانی بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت: من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت: با این سخنان سخیف عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚افسانه ها و قصه ها تونگ‌تونگ تنها و شش‌تا لؤلؤ يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى بسيار قديم، شش‌تا لؤلؤ بودند و يک تونگ‌تونگ. شش‌تا لؤلؤ، روزى شش‌تا ارابه مى‌ساختند، تونگ‌تونگ هم روزى يکي. شش‌تا لؤلؤ، ارابه‌هائى را که مى‌ساختند، مى‌بردند و مى‌فروختند؛ اما تونگ‌تونگ، ارابه‌هايش را نگه مى‌داشت. تونگ‌تونگ بعد از بيست و چهار روز، بيست و چهار ارابه داشت؛ اما شش‌تا لؤلؤ، يک ارابه هم نداشتند.شش‌تا لؤلؤ به تونگ‌تونگ تنها، حسودى کردند و شبانه تمام ارابه‌هاى او را آتش زدند. تونگ‌تونگ، چون تنها بود و زورش به آنها نمى‌رسيد، با ناراحتى خاکستر ارابه‌هايش را جمع کرد و توى کيسه‌اى ريخت و کيسه را روى کولش انداخت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهرى رسيد و کيسه‌اش را کنار قصر پادشاه گذاشت و خودش کنار آن به استراحت پرداخت.از قضا، دختر شاه آنجا که بسيار چاق بود، آمد. روى کيسهٔ خاکستر تونگ‌تونگ نشست. تونگ‌تونگ تا اين وضع را ديد، فريادى کشيد و جيغ و دادى کرد و گفت: 'واي! کيسهٔ من پر از چيزهاى باارزش بود! چيزهائى مثل طلا و جواهر! تو روى آن نشستى و سنگينى تو باعث شد، آن چيزها بشکند و خرد و خاکشير شود.'شاه که نمى‌خواست سر و صدائى بلند شود، به‌جاى کيسهٔ خاکستر، يک کيسه طلا به تونگ‌تونگ داد. تونگ‌تونگ هم با خوشحالي، کيسهٔ طلا را گرفت و رفت و رفت تا به خانه‌اش رسيد. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با بی‌حجابی مشکل مملکت حل میشه؟! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زمستانی برای دلهای یخ زده از دوران دعا کنیم و بگیم الهی آمین ❄️در این شب زیبای زمستانی 🌺آرزویم این است که ❄️صفحه غم و اندوه 🌺در دفتر زندگیتان ❄️همیشه سفید بماند... 🌺اوقاتتون به وقت مهربانی ❄️لبخندتون بـه رنگ عشق 🌺شبتون پر از آرامش ❄️و در پناه خداوند مهربان 🌺خدای مهربونم دلهای یخ زده را ❄️به محبت خودت گرم کن ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتان به طراوت باران🕊🍎 دلتـان‌ به ‌پـاکی نسیم‌ 🕊🍎 صبحگاهی خوشه های افکارتان🕊🍎 سبزوپایدار لحظـه‌هـاتـان ‌زیـبـا 🕊🍎 و بارش بوسهای خدا🕊🍎 پـای تـمام ‌آرزوهـاتـون 🕊🍎 زمستانتون سـرشـار از شـادی🕊🍎 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه ها و قصه ها تونگ‌تونگ تنها و شش‌تا لؤلؤ يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان
شش‌تا لؤلؤ، وقتى ديدند که تونگ‌تونگ با يک کيسهٔ طلا برگشته است، رفتند جلو و از او پرسيدند: 'طلاها را از کجا گرفتي؟'تونگ‌تونگ گفت: 'در شهرى بسيار دور، مردمانى زندگى مى‌کنند که هر کيسهٔ خاکستر را با يک کيسهٔ طلا، عوض مى‌کنند!'شش‌تا لؤلؤ، دست به‌کار شدند و شبانه‌روز کار کردند و هرکدام، بيست و چهارتا ارابه ساختند. بعد، ارابه‌ها را آتش زدند و خاکسترش را توى کيسه‌اى ريختند و به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به شهرى که تونگ‌تونگ گفته بود، رسيدند و شروع کردند به داد زدن: 'آهاي! خاکستر مى‌فروشيم! آهاي! خاکستر را با طلا عوض مى‌کنيم!'مردم شهر با شنيدن صداى آنها، بر سرشان ريختند و تا توانستند آنها را زدند و گفتند: 'ما را مسخره کرده‌ايد! مگر آدم عاقل، خاکستر را با طلا عوض مى‌کند؟! مگر آدم عاقل، خاکستر مى‌فروشد!؟'شش‌تا لؤلؤ که فهميدند از تونگ‌تونگ تنها، رودست خورده‌اند؛ با ناراحتى تمام برگشتند و تونگ‌تونگ را به زير کتک گرفتند. در حين کتک‌کاري، تکه‌اى از چوب به سر مادر پير تونگ‌تونگ خورد و پيرزن درجا مُرد!تونگ‌تونگ با ناراحتى تمام، مادرش را برداشت و روى الاغش گذاشت. گريان و نالان به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به مزرعه‌اى رسيد. چون خيلى خسته شده بود، دراز کشيد و زود به خواب عميقى فرو رفت. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel