eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان عجیب قبض روح حضرت موسی (ع) توسط عزرائیل ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚آب از آب تکان نمی‌خورد این مثل احتمالا اشاره دارد به آرامش آب در تالاب‌ها و برکه‌ها، در شرائطی که هوا آرام و بدون طوفان است. در اصل به کمال آرامش و امنیت اشاره دارد ولی امروزه در موارد متعدد و متنوعی از این مثل استفاده می‌شود. هم در مواقع کسادی کسب و کار به کار می‌رود، و هم در مواردی که هیچ اتفاق خاصی رخ نداده و خبری نباشد، و همچنین در مواقعی که بخواهند هر نوع کار غیر قانونی انجام داده و خیال همدست یا همدستان را از بابت نگرانی در مورد عواقب منفی آن کار راحت کنند از این عبارت استفاده می‌شود و .... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
((ابن ابی لیلی )) ، قاضی اهل سنت بود روزی پیش منصور دوانیقی آمد . منصور گفت : بسیار اتفاق می افتد که داستانهای شنیدنی پیش قضاوت می آورند ، مایلم یکی از آنها را برایم نقل کنی . ابن ابی لیلی گفت : همین طور است . روزی پیره زن فرتوتی پیش من آمد با تضرع و زاری تقاضا می کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسی شکایت داری ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند ، وقتی آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام خیال نمی کنم جز در بهشت شبیهی بتوان برایش پیدا کرد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب می شود ، کودکی یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد ، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردی زرگر در آورد ، زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم از هر حیث به من خوش می گذشت ، عمه ام بر زندگی من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد ، همیشه دخترش را می آراست و به چشم شوهرم جلوه می داد . بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگاری کرد عمه ام شرط نمود در صورتی به این ازدواج تن در می دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد ، آن مرد راضی شد هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد ، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد . من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و کرشمه ساز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم ، طوری که در خواست ازدواج با من کرد . با این شرط راضی شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد ، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایی بر زندگی او مسلط شدم مدتی با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت روزی شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود که : می دانی من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه می شود دوباره زندگی را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذاری ، راضی شد دو مرتبه ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید . آیا من هیچ گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚اوغچه پرين يک شکارچى بود به‌نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمى‌گشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زده‌اند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند. مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به‌عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد. شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مى‌زنند و او حرف‌هاى آنها را مى‌فهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مى‌داند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه‌ پرين مى‌داند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد به‌همراه انوشيروان با اسب‌ها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسب‌ها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرنده‌ها براى خوردن گوشت اسب‌ها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبت‌هاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مى‌خواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هم‌وزن اين جمجمه به‌من زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مى‌ريختند، کفه‌اى که جمجمه در آن بود بالا نمى‌آمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفه‌ها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 حضرت داوود و پیرزن زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی‌کند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثه‌ای برای تو رخ داده است که این سؤال را می‌کنی؟ زن گفت: من بیوه‌زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می‌کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه‌ای گذاشته بودم و به طرف بازار می‌بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده‌ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم. هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پول‌ها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود از آنها پرسید: علت این که شما دسته‌جمعی این مبلغ را به اینجا آورده‌اید چیست؟ عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده‌ای دیدیم، پارچه سرخ بسته‌ای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده‌ایم تا هر که را بخواهی، به او صدقه بدهی. حضرت داوود به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا برای تو هدیه می‌فرستد، ولی تو او را ظالم می‌خوانی؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه‌تر از دیگران است . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙انسان های خـوب 🌙همچو انعکاس مـاه 🌙در زُلال آبِ برکه اند 🌙لمـس شـدنـی نیستند 🌙امازیـایی بخشِ تاریکی 🌙و ظلمـت شـب انـد... 🌙شبتون بخیر 🌙در پنـاه خــدا مهربـون ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ صبح، آغاز حیات است و امید دستهایت پرگل شادیت پاینده خنده ارزانے چشمان پرازعاطفه ات نور همسایه دیواربه دیوار دل پاڪت باد سلام. صبحتون‌بخیر❤️☺️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟. عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود. عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر 📚 منهاج الشارعین .منهج13 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند. چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد... ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد. مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟! او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم. سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟! بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید. امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
داستان کوتاه " بدشانسی " بقلم: شاهین بهرامی 💎《 اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!》 اینها را شایان می‌گوید، مرد میانسالی که با مادرش زندگی می‌کند و بعد با کف دست محکم روی فرمان می‌کوبد. در اتومبیل جلویی پیرمردی خیلی آرام می‌راند و این او را خیلی عصبی کرده. بعد از دقایقی جنگ و گریز و بوق باران! بلاخره شایان موفق می‌شود در حالی که غضب آلود به پیرمرد که قیافه ی عجیبی دارد می‌نگرد، از اتوموبیل او سبقت بگیرد. اما او همچنان زیر لب غر غر می‌کند که《 این چه شانس گندی من دارم، حالا امروز که دیرم شده و عجله دارم باید این ابوطیاره! بیفته جلوی من.》 سپس با سرعت خود را به محل کارش که پخش لوازم یدکی‌ست می‌رساند و بسته‌ها را تحویل می‌گیرد تا به آدرس‌های مورد نظر برساند. همین که نزدیک اتوموبیلش می شود، گوشی‌اش زنگ می‌خورد و پشت خط مادرش با صدای لرزانی می‌گوید 《 سلام شایانم، خوبی پسرم؟ یه زحمت داشتم برات قرص قلبم تموم شده، حالمم زیاد تعریفی نداره،لطف کن یه بسته برام بگیر زود بهم برسون.》 شایان عصبانی و بی حوصله جواب می‌دهد 《 مامان، تو هم وقت گیرآوردی؟ من الان دارم میرم سمت بالا، خونه و داروخونه پایینه، من کلی مسیرم دور میشه، نمی تونی صبر کنی تا عصر؟》 مادر با لحن ملتمسانه‌ای می گوید 《 شایانم، اگه حالم خوب بود که اصلا بهت زنگ نمیزدم و مزاحمت نمی‌شدم...》 شایان فقط یک " باشه " می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند و باز هم ناسزا و نفرین از بخت بد است که حواله‌ای این و آن می کند. هر طور هست سوار اتوموبیلش می‌شود و بر خلاف مسیر به سمت پایین شهر حرکت می‌کند. قرص را تهیه و به مادر می‌رساند و سپس با تاخیر زیاد به سمت مسیر بالا می‌راند. کمی از ظهر گذشته، همچنان که مشغول کار است احساس گرسنگی می‌کند و به یک اغذیه فروشی می‌رود، ساندویچی سفارش می‌دهد و مشغول خوردن می‌شود. ساعتی بعد که به محل کار برمی‌گردد، ناگهان احساس سرگیجه می‌کند و حالت تهوع به او دست می‌دهد. در همان حال از شدت ناراحتی به روی میز می‌کوبد و می‌گوید 《 امروز من تو‌ روی کی بلند شدم که مدام دارم بد میارم؟ خدایا خودت نجاتم بده، دیگه طاقت ندارم...》 همکاران هر طور هست او را با اتوموبیل خودش به یک مرکز درمانی می‌رسانند. دکتر برایش سرُم تجویز می‌کند و خانم پرستار آن را وصل و چند آمپول هم به آن اضافه می‌کند. ساعتی بعد شایان حالش کمی بهتر شده و بعد از تشکر و خداحافظی با یکی از همکارانش که تا آن موقع پیشش مانده بود با اتوموبیل به سمت منزل رهسپار می‌شود. جلوی درب منزل که می‌رسد، پیاده شده و مشغول باز کردن درب پارکینگ می‌شود. در همین حال پیرمردی با ظاهری خاص و متفاوت به او نزدیک می‌شود. پیرمرد، موهای سپید بلندی دارد که به روی شانه هایش ریخته و کلاه نمدی بر سر، و عینکی گرد به چشم دارد. محاسن کاملا سفیدی دارد و یک بقچه‌ی رنگی در دست. شایان که بر‌میگردد با او رُخ به رُخ می‌شود و از دیدن پیرمرد حسابی جا می‌خورد و ماتِ او می‌شود. قیافه‌ی پیرمرد برایش آشناست ولی هر چه فکر می‌کند، یادش نمی‌آید او را قبلا کجا دیده. پیرمرد چند قدم به سمت او بر‌می‌دارد و شایان ناخودآگاه به عقب ‌می‌رود. پیرمرد ناگهان یک بسته کوچک از جیب خود درمی‌آورد و‌بدون این که حرفی بزند آن را به او می‌دهد و بعد راه می‌افتد و می رود. شایان که کاملا شوکه شده همچنان بسته به دست، رفتن او را نظاره می‌کند. کمی بعد که به خود می‌آید با ترس و لرز بسته را باز می‌کند و در کمال تعجب می‌بیند که یک سی دی با ظاهری معمولی در بسته قرار دارد و این حیرت او را چند برابر می‌کند. هر طور که هست اتوموبیل را به داخل می‌برد و وارد منزل می‌شود. کسی در منزل نیست و او همچنان با حیرت و ترس به سی دی نگاه می‌کند و کاملا مردد است که آنرا داخل دستگاه بگذارد یا نه. حتی بفکرش می‌رسد که نکند سی‌دی آلوده باشد یا حتی داخل دستگاه منفجر شود! در هر صورت سی‌دی مرموز را روی میز تلویزیون قرار می‌دهد و می‌رود تا دوش بگیرد. ساعتی بعد که حالش بهتر شده و قدرت تصمیم گیری پیدا کرده، نهایتا مصمم می‌شود که سی دی را تماشا کند و پرده از این راز مبهم بردارد... پایان قسمت اول ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel