#یک_فنجان_تفکر ☕️
اگر پول چندانی ندارید، پس دریافت قبضها به شما احساس خوبی نمیدهد.
اما لحظهای که به یک قبض رقم درشت واکنشی منفی نشان میدهید، احساسات بد از خود ساطع میکنید، و بهطور یقین قبضهای بزرگتری دریافت خواهید کرد.
هر چه بدهید همان را دریافت میکنید.
مهمترین مسئله این است که وقتی قبضهایتان را میپردازید راهی پیدا کنید هر راهی تا احساس خوبی داشته باشید.
هرگز وقتی احساس خوبی ندارید قبضهایتان را نپردازید زیرا تنها قبضهای بزرگتری را سمت خودخواهید کشید.
برای تغییر آنچه احساس میکنید، باید قدرت تصورتان را بهکارگیرید و قبضهایتان را به چیزی که باعث میشود احساس بهتری داشته باشید مبدل سازید.
میتوانید تصور کنید آنها درواقع قبض نیستند بلکه در عوض تصمیم گرفتهاید از سر خوشقلبی به شرکت یا شخصی به خاطر خدمات فوقالعادهاش پول بدهید.
“به شما نه بر اساس کار یا وقتتان بلکه بر اساس میزان عشقتان پاداش داده میشود.
بیشتر مردم وقتی حقوق میگیرند حتی آن موقع هم احساس خوبی ندارند زیرا نگراناند چطور کاری کنند که حقوقشان تا آخر ماه دوام بیاورد. آنها هر بار که حقوق میگیرند فرصتی باورنکردنی برای عشق بخشیدن را از دست میدهند. وقتی مقداری پول دستتان میرسد، مهم نیست چقدر ناچیز است، شکرگزار باشید! یادتان باشد، برای هر چه شکرگزار باشید چندین برابر میشود. با نگرانی ثروت خود را از بین نبرید.
از هرلحظهای که با پول سروکار دارید استفاده کنید تا با داشتن احساسی خوب پول را چند برابر کنید. وقتی پول میپردازید عشق را احساس کنید تا ثروت را با قانون جذب بدست آورید
میتوانید این بازی را انجام دهید تا هر بار که با پول سروکار دارید نسبت به آن احساس خوبی داشته باشید. یک اسکناس دههزارتومانی را بردارید روی آن را سمت مثبت و پشت آن را سمت منفی در نظر بگیرید.
هر بار که پول به دستتان رسید عمدا سمتش را برگردانید تا رویش به شما باشد و به خودتان یادآوری کنید که در بازی جذب ثروت هستید و باید به پول زیاد احساس خوبی داشته باشید.
هنگامیکه برای چیزی پول پرداخت میکنید، وقتی پول یا کارتتان را میدهید، برای کسی که آن را میگیرد برکت و فراوانی پول را تصور و دعا کنید. هر چه ببخشید همان را دریافت خواهید کرد.
یادتان باشد، هر بار که میشنوید کسی پول بیشتر یا موفقیتی کسب کرده، به وجد بیایید، زیرا بدین معناست که شما نیز روی همان طول موج هستید! این نشانه ایست که شما روی طول موج خوبی قرار دارید، بنابراین طوری به وجد بیایید انگار برای خود شما اتفاق افتاده، زیرا واکنش شما به اخبار اهمیت دارد. اگر برای فرد دیگری با شادی و هیجان واکنش نشان دهید، دارید به پول و موفقیت بیشتر برای خودتان پاسخ مثبت میدهید.
سنت کاترین
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌈کاش یه مغازه بود
آدم میرفت میگفت:
بی زحمت یه کم خیالِ خوش میخوام
ببخشید این خنده ها از ته دل چندن؟
🌈آقا
این آرامش ها لحظه ای چند؟
این بی خیالی ها که میپاشن رو زندگی،
مُشتی چند؟
🌈ازین روزهایی که بی بغضن دارین؟
ازین سال هایِ بی رنج،
اندازه دلِ ما دارین؟
این شادی ها دوام دارن؟
🌈کاش یه جایی بود میشد رفت
که بگی آقا یه زندگی میخوام
بی زحمت جنس خوبش …
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴وقتی با تعجب گفت: مگه شما زیارت نمیرین؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
از خدا پرسیدم:
چرا وقتی شادم،همه بامن میخندند!
ولی وقتی ناراحتم
کسی با من نمیگرید؟
جواب داد:
شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام
ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست!!
مهربانی ساده است
سادهتر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشمهایت
بیاموزی که چشم "آیینه روح" است
کافی است به "دلت" یادآوری
کنی همیشه "دلهایی" هستند،
که "درد" امانشان را بریده
و احتیاج به "همدلی" دارند…
مهربانی ساده است
کافی است به "گوشهایت" یاد دهی
که میتوانند "سنگ صبور" باشند؛
حتی اگر صبوری "سنگینشان" کن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
۳۰. توصیه مهم برای دوری از افسردگی
1- هر روز 10 تا 30 دقيقه پيادهروى كنيد و به هنگام راه رفتن، لبخند بزنيد.
2- هر روز حداقل 10 دقيقه در يك مكان كاملاً ساكت و بىسر و صدا بنشينيد.
3- هرگز از خوابتان نزنيد.
4- هر روز صبح كه از خواب بلند مىشويد،
جمله زير را تكميل كنيد:
«هدف امروز من ....... است.»
5- با اين سه «الف» زندگى كنيد:
انرژى
اشتياق
احساس يگانگى
6- نسبت به سال قبل كتابهاى بيشترى بخوانيد و بازىهاى بيشترى بكنيد.
7- هر روز زمانى رابرای دعا بگذاريد.
8- با افراد بالاتر از 70 ساله و نيز افراد كمتر از 6 ساله وقت بگذرانيد.
9- به هنگام بيدارى، روياپردازى كنيد.
10- بيشتر از ميوهها و سبزيجات تغذيه كنيد.
11- چاى سبز، مقدارى زيادى آب، كلم، بادام و فندق را در رژيم غذايى روزانهتان بگنجانيد.
12- سعى كنيد هر روز بر روى لب حداقل سه نفر لبخند بياوريد.
13- ريخت و پاش و آشفتگى را از خانه، ماشين وميز كارتان دور سازيد.
14- انرژى خود را صرف شايعات، موضوعات گذشته، افكار منفى يا چيزهايى كه از كنترل شما خارج است نكنيد.
در عوض، انرژى خود را مصروف جنبه هاى مثبت «زمان حاضر» سازيد.
15- بدانيد كه زندگى مانند مدرسه است و شما براى يادگيرى به اينجا آمده ايد.
مسائل، جزئى از برنامه درسى است كه ظاهر مىشوند و از بين مىروند، درست مثل مسائل كلاس رياضى، امّا درسهايى كه از آنها ياد مىگيريد براى هميشه پا برجا مىماند.
16- صبحانه را زياد، ناهار را متوسط و شام را كم بخوريد.
17- خودتان را زياد جدّى نگيريد. هيچكس ديگر هم اين كار را نمىكند.
18- لزومى ندارد كه در هر بحثى برنده شويد، اختلاف نظرها را بپذيريد.
19- با گذشته خود صلح كنيد تا «حال»تان خراب نشود.
20- زندگى خودتان را با ديگران مقايسه نكنيد.
21- هيچكس مسئول شادى و رضايت شما نيست بجز خودتان.
22- هر مصيبت يا ضايعهاى كه برايتان پيش مىآيد به خودتان بگویيد:
«آيا 5 سال ديگر، اين اتفاق اهميتى خواهد داشت؟»
23- همه را به خاطر همه چيز ببخشيد.
24- آنچه ديگران درباره شما فكر مىكنند به شما مربوط نيست.
25- هر وضعيتى، چه خوب و چه بد، تغيير خواهد كرد.
26- به هنگام بيمارى، كارتان از شما مراقبت نمىكند، دوستانتان از شما مراقبت مىكنند. تماس خود را با آنها حفظ كنيد.
27- بهترين اتفاق براى شما هنوز روى نداده است.
28- گاه گاهى به افراد خانوادهتان تلفن كنيد و بهشان بگویيد كه به فكرشان هستيد.
29- هر شب قبل از رفتن به رختخواب، جمله زير را تكميل كنيد.
«من امروز به خاطر .... خوشحال و سپاسگزارم».
30- اين متن را برای
کسانی که دوستشان دارید بفرستید .❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می نشاند و تصویر او را می کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند. سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.
پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود. چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟گفت : شما قبلا هم از چهره ی من نقاشی کشیده اید،من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده.
داستانی بسیار تامل بر انگیز است،خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴این کلیپ رو حتما ببینید و انتشار بدید!
داستان دیدار پسر ابلیس با پیامبر(ص)!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️خدای من چگونه ناامید باشم،
💜در حالے ڪه تو امید منی
⭐️چگونه سستے بگیرم
💜ڪه تو تڪیهگاه منی
⭐️ای آنڪه با ڪمال زیبایے و نورانیت خویش
💜آنچنان تجلے ڪردهاے ڪه
⭐️عظمتت بر تمامے ما سایه افڪنده
💜نگاه خود را از ما مگیر
⭐️الـــــــــهـــــــی آمــــــــیـــــــن🙏
💜نگاه خدا معجــزه میکنه 😇
🌙نگاه خدا را براتون آرزو میکنم 🙏
💜شبتون پراز نگاه مهربون خدا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح شد،
☘یک آسمان پرواز می خواهد دلم
🌸بهترین،
☘زیبا ترین آغاز می خواهد دلم
🌸کوک شد ساز دل من، صبحدم
☘با نام تو
🌸نغمه ای شیرین تر از آواز
☘می خواهد دلم.....
🌸صبحتون عالی
☘امروزتون
مملو از شادی و آرامش و مهر🌹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🐍پسران بى وفا و مار باصفا
روزى روزگارى در ولايت غربت، يك پيرمردى بود كه هفت پسر داشت. اين پسرها بزرگ شده بودند و يكى پس از ديگرى زن گرفته بودند و خانه و زندگى مستقل داشتند. پيرمرد كه عمر و دارايى اش را وقف پرورش و سامان گرفتن فرزندانش كرده بود، در ايام كهولت، آه نداشت كه با ناله سودا كند. همين مسئله باعث شد كه او در سال هاى پايانى عمرش محتاج فرزندان شود.
پيرمرد بار و بنديلش را بست و راه افتاد به طرف خانه بزرگ ترين پسرش. وقتى به آنجا رسيد و پسر و عروسش را از تصميم خود با خبر كرد، آن دو لب ورچيدند و آن قدر از مشكلات زندگى و قسط و قرض و نادارى و گرانى و اجاره بها و هزينه تحصيل فرزندان شان ناليدند كه پيرمرد بيچاره از آمدن پشيمان شد و بساطش را جمع كرد و راه افتاد به طرف خانه پسر دوم.
در خانه پسر دوم هم همين حرف ها تكرار شد و سرانجام، پس از دو روز، وقتى پيرمرد از خانه پسر هفتم بيرون آمد، به اين يقين رسيده بود كه از پسرهايش آبى گرم نمى شود. [روش معمول در افسانه ها اين است كه كوچك ترين پسر به دستاويز عواملى چون معرفت، حلال زادگى، شير پاك خوردگى، عاطفه تمشيت امور پدر (و چه بسا: مادر) را برعهده مى گيرد و دامن همت به كمر مى زند و در نهايت به واسطه دعاى خير والدين، پيازش ريشه مى كند و عاقبت به خير مى شود. مع الوصف هيچ يك از فرزندان پيرمرد ياد شده، به نگهدارى پدر تن در ندادند
بارى، پيرمرد بيچاره كه نه راه پس داشت و نه راه پيش، چاره اى نديد جز اين كه عصا زنان، سر به كوه و بيابان بگذارد و دست بر قضا همين كار را هم كرد.
او رفت و رفت تا هنگام غروب، وسط بيابان رسيد به يك چاه آب. از آنجا كه تشنه بود، دلو را با طناب فرستاد ته چاه و با سختى فراوان، دلو پر آب را بالا كشيد. وقتى دلو به لبه چاه رسيد، پيرمرد چيزى ديد كه نزديك بود از وحشت، قالب تهى كند. يك مار سياه نفرت انگيز به اين كلفتى و به اين هوا بلندى، توى سطل چنبره زده بود. قبل از اين كه دست و پاى پيرمرد شل شود و طناب را رها كند، مار جستى زد و از دلو بيرون پريد و از چاه بيرون افتاد.
پيرمرد كه از ترس و تعجب شوكه شده بود، توان و جرات تكان خوردن نداشت. در همين وقت مار سياه به سخن درآمد و گفت: «اى بزرگمرد و اى نجات دهنده من، آرام باش و هيچ ترس و بيمى به دل راه نده. بدان و آگاه باش كه من پسر شاه پريانم و پادشاه ديوان مرا طلسم كرده و در اين چاه انداخته و من چهار هزار و سيصد سال است كه در اين چاهم تا امروز كه به دست تو از اين زندان رهايى يافتم. حال بگو تو كه هستى؟» پيرمرد كه قدرى از ترسش كاسته شده بود خود را معرفى كرد و ماجراى بى مهرى فرزندان و آوارگى اش را باز گفت.
مار گفت: «اى مرد، اگر لطف كنى و با من بيايى غبار كدورت و ملال را از وجودت پاك مى كنم. بيا نزديكتر دم مرا بگير و چشمانت را ببند.» پيرمرد كه از نزديك شدن به مار مى ترسيد، از لطف مار تشكر كرد و گفت كه كار قابل تقديرى نكرده و ترجيح مى دهد همان جا بماند ولى اصرار و پافشارى مار موجب شد تا در نهايت پيرمرد ترسان و لرزان دم مار را بگيرد و چشمش را ببندد. بعد از چند لحظه كه به اشاره مار چشم هايش را باز كرد، خود را در قصرى بلورين و جواهرنشان ديد كه گرداگرد تالار آن زيبارويانى از زن و مرد ايستاده بودند و در صدر مجلس شاه پريان با جلال و جبروت بر تخت نشسته بود.
مار سياه پيش خزيد و خود را به پدر معرفى كرد. شاه پريان هم طلسم ديو را شكست و در چشم برهم زدنى جوانى رعنا و فوق العاده زيبا از پوست مار سر به درآورد. پدر و پسر هم را در آغوش كشيدند و در قصر ولوله افتاد و همه به جشن و پايكوبى مشغول شدند.
پسر شاه پريان، پيرمرد را پيش پدر برد و ماجراى نجاتش را به تفصيل و با آب و تاب شرح داد. شاه پريان پيرمرد را بوسيد و او را كنار خود بر تخت نشاند و گفت: «اى مرد، اگر مى دانى كه مى دانى و اگر نمى دانى، بدان و آگاه باش كه دوام و بقاى سلطنت به داشتن فرزند ذكور است و اين پسر تنها فرزند ذكور من است. به پاداش اين خدمت بزرگ، هر چه بخواهى، به تو خواهم بخشيد. از آنها كه حتى برايم عزيزند، بگو تا بگويم به پايت بريزند.» بگو.
پيرمرد تشكر كرد و گفت: «همين كه شادى شما را مى بينم برايم كافى است.» پادشاه گفت: «آيا همسر دارى؟» پير مرد گفت: «داشتم ولى سال ها پيش به رحمت خدا رفت.» پادشاه گفت: «آيا مايلى با يكى از دختران من ازدواج كنى؟» پيرمرد پوزخندى زد و گفت: «فرمايش ها مى فرماييد ها... من و ازدواج؟ سن من از هفتاد سال گذشته است.»
پادشاه گفت: «همه اش هفتاد سال؟ اين يكى دخترم را كه آنجا ايستاده مى بينى؟ او كوچك ترين دختر من است و چهارده هزار و هفتصد و سى سال سن دارد.» و سپس به يكى از پيشخدمت ها گفت: «معجون جوانى بياور.» معجون را آوردند و پيرمرد خورد و به جوانى بيست ساله بدل شد.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
قدیم را یادت هست؟
چراغ نفتی و علاءالدین را؟
بشکههای نفت را؟
شب های سرد جنگ و بی برقی با همانها روشن و گرم می ماند،
قابلمه غذا از صبح زود روی آن بار گذاشته می شد تا صلات ظهر،
غذای داغ خوشمزه برای بچه مدرسهای هایی که شلوارشان تا زانو از برف و باران خیس شده آماده بود.
خودشان یک تنه، هم اجاق گاز بود، هم شوفاژ، هم مایکروویو، هم شمع، هم لامپ، هم از صد تا چای ساز چای خوش طعم تری تحویل آدم میداد.
یادت هست؟ بوی دود و نفتش را؟
یادش بخیر! روزهایی که
زندگی بودند و خاطره شدند
جمعه تان به شیرینی خاطرات کودکی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel