•📖🌙• من ماندم و ماه...
⟦همان صدایی که گوشَم به نوای زیبایَش،
هرچند دیر به دیر، عادت داشت!
+سادات؟ یه لحظه...
قلبَم کو؟! کجاست؟! چرا نمیتپَد تا با
پمپاژِ خونی گرم، بشکَند یخِ دست و پایَم را؟!
او مرا سادات خطاب کردهبود! وای خدایا!
اجازه میدهی همینجا و در این لحظه،
برای بندهات بمیرم؟!
با هیجانی سراسر اضطراب برمیگردم، که
نفهمیدم چگونه و چهوقت، آن موتوریِ لعنتی
تعادل از دست داد و به آنی دردِ بدی در
ساقِ پایم پیچید که آهِ پُر نالهای سَر دادم!
-ای وای خانوم چِت شد؟
با دو دستم، پایم را گرفتهبودم و از درد
لب میگزیدم که با حسِ حضورِ محبوبم،
انگار بهشت شُد آن جهنمِ لحظهای پیش!
صدایش که از نگرانی و اندکی ترس،
میلَرزید، قلبَم را یک جورِ ناجوری کرد.
-چیشُد پات؟ خوبی الان؟
چشم که میگُشایم، نفسم با دیدنِ دو چشمِ
خمار و بینهایت تَبداری که حالا، نگرانی
صد برابر زیباتَرش کردهبود،
برای لحظهای بند میآید...!
دهانِ نیمهبازم را حرکت میدهم: خوبم...
حتی در خواب هم نمیدیدم که روزی
در چنین موقعیتِ نفسگیری قرار بگیرم؛
من نِشسته بر زمین، و او در این فاصلهی نزدیک،
مقابلم زانو زدهباشد...
دستی که میانِ موهایش کشید و
آشفتهشان کرد، بدتَر از بدَم کرد!
من پُر از حسِ خواستن بودم؛ پُر از نیاز!
نگاهِ عصبیاش را به مردِ بلاتکلیفِ
مقُابلمان میدوزد؛
+حواست کجاست؟ کوچه به این گشادی، حتماً
باید از اینجا رد میشُدی که بزنی به خانوم؟!
برخلافِ او، من از آن مَرد ممنون بودم؛
او لحظاتی را برایم رقم زدهبود که با
تمامِ دردَش، شیرین بود و رویایی!
-چیزی نیست آقا، شما بفرمایید.
این را می گویم و از جا بلند میشوَم؛
خم میشوم تا کیفم را که روی زمین بود بردارم
که جلوتر از من آن را برداشته و
به دستم میدهد؛
نگاهَش که میکنم، آرام لب میزند:
+ببخشید تقصیرِ من بود بیهوا صداتون کردم.
و تمامِ توانم را برای گفتنِ نه! مقصر خودم بودم،
به کار میگیرم و قدمی جا به جا میشوم...
نه اینکه نخواهم بمانم! نمی توانستم
بیش از این، آن حجمِ وسیعِ عطش و
اشتیاق را تاب آورم...!
ساقِ پایم خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم،
کبود شد و مشکلِ بزرگم این بود که نباید
میگذاشتم کسی از این ماجرا بویی ببرَد!
مطمئناً اگر میفهمیدند امیرعلی مرا صدا زده و
از شوق و ذوقِ بچگانهام بوده که این بلا
بر سرَم آمده، سرزنشهای زیادی در انتظارم بود
و مهمتر آنکه به احتمالِ زیاد، از آنپس
حقِ تنها بیرون رفتن را نداشتم و
همین برایم یک مرگِ تدریجی بود...!
پس صَلاح دانستم به هر جانکندنی شده،
دردش را تحمل کُنم و در اِزایش، از نگاههای
تحقیرآمیزی که قرار بود نوش جان کنم،
در اَمان بمانم...!
و از تمامِ اینها که بگذریم، از صبح تا بهحال
ذهنم قفل کرده و قلبَم بدجوری به تب و تاب
افتاده بود! چشمانَش... چشمانِ زیبایَش،
دست از سرم برنمیداشت!
چرا آن موجِ نگرانی که در آسمانِ شبِ نگاهَش،
خودنمایی میکرد، آنقدر در نظرم
دوستداشتنی شَده بود؟
اصلاً، تو با من چه کار داشتی؟
چرا صدایم زدی؟!
آیفون که به صدا درآمد، تازه به خود آمدم؛
از کِی مقابلِ آینه ایستادهبودم و در
دنیای دیگر سِیر میکردم...؟!
آخرین نگاه را به خود می اندازم؛
لباسِ بادمجانیِ بلندی که تا دو وجب
بالای مچِ پایم میرسید، با آن جوراب شلواریِ
کلفت و مشکیرنگ، بر هیکلِ متوسطِ رو
به تُپلم، به زیبایی نِشستهبود...
روسریِ بلند و زیتونیرنگم هم که صورتِ گرد و
سفیدم را قاب گرفتهبود، تناسبِ قشنگی با
لباسهایم داشت و در آخر، صَندلهایی که
با روسریام سِت شدهبود...
راستی! چقدر دلم میخواست امیرعلی را
در لباسِ خانه ببینم...
آه خدایا؛ یعنی ممکن بود؟
+به به! سلام دختر عمه.
سربلند میکنم و چهرهی آشنایَش، با آن لبخندِ
پُر غرور مقابلِ دیدگانم شکل میگیرد!
با جوانیهای پدرش مو نمیزد؛ ته ریش و
موهای پرکلاغی و چشمانِ سیاهِ مطلق!
حالا میفهمَم چشمانِ امیرعلی، درجهی
تیرهای از قهوهایست، نه مشکی!
لبَم به لبخندِ نیمهکارهای کِش آمد.
_سلام سعید، خوبی؟ خوش اومدی.
و دستی که از سوی او برایم دراز شد،
چشمانم را گرد کرد!
با نگاهی به چهرهی مُتحیّرم،
خندهی بیمقدمهای سر داد.
+اخ اخ حواسم نبود تو دیگه اون
ریحانه کوچولوی ده سالِ پیش نیستی؛
ماشاءالله خانومی شُدیا...
و چشمَکی بیهدف نثارم کرد.⟧
#ادامه_دارد...♥️
این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام است
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
غرقه در امواج شادی گشته آن دریای نور
زمزمی یا کوثری را در بغل دارد رضا(ع)
جان هر جانانه را بگرفته در دامن رضا (ع )
دلبر هر دلبری را در بغل دارد رضا( ع )
🌹🌹#ولادت_حضرت_جواد_ع
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مرگ، مثل حمام رفتن است
🌹امام جواد(ع) به #عیادت یکی از شاگردان خود که در بستر #مرگ بود رفتند.
وقتي امام بر #بالين او نشستند، بیمار با صدای بلند گريه كرد و در حالی که بی تابی می کرد، گفت:
مرگ من #نزدیک است! چه كنم؟ مرگ در كار است!
🌹امام جواد(ع) فرمودند:
تو از مرگ مي ترسي زیرا نمي داني #مرگ چيست!
براي تو مثالي میزنم:
اگر بدنت آلوده به #چرك و كثافت باشد و بداني اگر به حمام بروي و #شستشو كني، همه اين آلودگيها از بين مي رود، آيا ميل داري كه به #حمام بروي، يا ميل نداري؟»
بيمار عرض كرد:
«البته دوست دارم كه هر چه زودتر، به حمام بروم و خود را از همه #ناپاكيها پاك نمايم.
🌹امام جواد(ع) فرمودند:
مرگ براي انسان، مثل #همان_حمام است و آن آخرين منزلگاه، و مرحله شستشو و پاكسازي از #آلودگيهاي گناه مي باشد.
بيانات امام جواد(ع)، #بيمار را آرام کرد.
📚معاني الاخبار ، ص ۲۹۰
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حجت الاسلام فرحزاد
🔴فضیلت عجیب روزه ماه رجب
"جَعَلتُ هذَا الشَّهرَ (رَجَبَ) حَبلاً بَيني و بَينَ عِبادي فَمَنِ اعتَصَمَ بِهِ وَصَلَ بِي"
ماه رجب را ريسمانى ميان خود و بندگانم قرار داده ام ؛ هر كس به آن چنگ زند، به وصال من رسد.
📙 حدیث قدسی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🕌بر دور تا دور گنبد امامرضا ( ع) چه نوشته است ؟
پس از اينكه در سال ٩٩٧ه.ق عبدالمومنخان ازبک اقدام به غارت اموال آستان و طلاهای گنبد کرد ، شاه عباس اول در سفری که از اصفهان با پای پیاده به مشهد داشت ، مجددا گنبد را طلاکاری نمود و به خط ثلث و با خطاطی علیرضا عباسی با قلم طلایی بر زمینه فیروزه ای در کتیبه کمربندی گنبد نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم من عظائم توفیقات الله سبحانه ان وفق
السلطان الاعظم مولى ملوک العرب و العجم صاحب النسب الطاهر النبوی و الحسب الباهر العلوی تراب اقدام خدام هذه الروضة المنورة الملاکوتیة مروّج آثار اجداده المعصومین السلطان ابن السلطان ابوالمظفر شاه عباس الموسوی الصفوی بهادرخان. فاستسعد بالمجیء ماشیاّ على قدمیه من دارالسلطنة اصفهان الى زیارة هذا الحرم الاشرف و قد تشرّف بزینة هذه القبة من خلّص ماله فی سنة الف و عشر و تمّ فی سنة الف و ستةعشر.
ترجمه : به نام خداوند بخشنده مهربان. از بزرگترین توفیقات خداوند این بود که سلطان اعظم و مولایِ پادشاهان عرب و عجم و دارنده نسب پاک نبوی و افتخار درخشان علوی ، خاک پای خادمان این روضه نورانی ملکوتی و رواج دهنده آثار پدران معصومش ، سلطان فرزند سلطان شاه عباس موسوی صفوی بهادرخان افتخار یافت که با پای پیاده از پایتخت اصفهان به زیارت این حرم شریف بیاید و از خالصترین اموالش این گنبد را به طلا اذین کند که در سال ۱۰۱۰ هجری قمری اغاز شد و در ۱۰۱۶ به پایان رسید .
در سال ۱۰۸۴ هجری قمری و در زمان شاه سلیمان صفوی ، به دنبال وقوع زمین لرزه، گنبد حرم امامرضا(ع) هم آسیب دید و شماری از خشتهای طلایی آن از جا کنده شد . وی دستور داد تا گنبد بازسازی شود و کتیبهای بر آن افزوده گردد که این رخداد را حکایت نماید . این کتیبه اکنون به صورت چهار ترنج در اطراف گنبد دیده میشود .
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹در بیان ولادت حضرت امام محمد تقی علیه السلام...
ﺩﺭ ﺷﺐ ﻭﻟﺎﺩﺕ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ، [امام رضا (ع)] ﺗﺎ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻟﻬﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﻧﻴﻮﺵ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ. ﻭ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﻧﮓ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﻀﻰ ﺳﻔﻴﺪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺑﺎﻟﺎ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻣﺮﻭﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻘﺶ ﺧﺎﺗﻢ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﻌﻢ ﺍﻟﻘﺎﺩﺭ ﺍﻟﻠّﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﻧﺘﻬﻰ.
ﻭ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﻭ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺁﻥ ﺟﻨﺎﺏ: (ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﻣَﻦْ ﻟﺎﻳَﻌْﺘَﺪﻯ ﻋَﻠﻰ ﺍَﻫْﻞِ ﻣَﻤْﻠَﻜَﺘِﻪِ، ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﻣَﻦْ ﻟﺎﻳُﺆ ﺍﺧِﺬُ ﺍَﻫْﻞَ ﺍْﻟﺎَﺭﺽِ ﺑِﺎَﻟْﻮﺍﻥِ ﺍﻟْﻌَﺬﺍﺏِ، ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺑِﺤَﻤْﺪِﻩِ). ﻭ ﺩﺭ (ﺩﺭّﺍﻟﻨﻈﻴﻢ) ﺍﺯ ﺣﻜﻴﻤﻪ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﻮﺍﺩ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻭﻟﺎﺩﺗﺶ ﻋﻄﺴﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: (ﺍَﻟْﺤَﻤْﺪﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺻَﻠﱠﱠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋَﻠﻰ ﺳَﻴﱢﱢﺪِﻧﺎ ﻣُﺤَﻤﱠﱠﺪٍ ﻭَ ﻋَﻠَﻰ ﺍْﻟﺎَﺋِﻤﱠﱠﺔِ ﺍﻟﺮّﺍﺷِﺪﻳﻦَ.)
📚 منتهی_الآمال ، باب یازدهم
🌹میلاد امام جواد(ع) مبارک باد
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#سیره_امام_جوادع
جود و احسان
معروف ترین لقب پیشوای نهم شیعیان جواد است. آن رهبر فرزانه را به خاطر جود و عطای فراوانش به این نام خوانده اند که برگرفته از نامهای زیبای پروردگار متعال است. در فرازی از دعای امام صادق علیه السلام می خوانیم: أَنتَ اللّهُ لا اله الاّ أنْتَ الجَوادُ الماجِدُ۱
و در فرازی از دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان، همنوا با امام زین العابدین علیه السلام می خوانیم: یا اللّهُ یا جَواداً لا یَبْخَلُ یا اللّهُ لَکَ اْلأسْماءُ الْحُسنی ۲؛ خداوندا! ای بخشنده ای که در او بخل راه ندارد. خداوندا! تو دارای نامهای زیبا هستی!
نام جواد یادآور جود و بخشش و احسان پروردگار متعال است که در وجود مقدس حضرت امام محمدتقی علیه السلام تجسم یافته است و کرامت و احسان پدران بزرگوارش را در اذهان زنده می کند.
علی بن مهزیار می گوید: حضرت امام محمدتقی علیه السلام را دیدم که نماز واجب و غیر واجب خود را در یک قبای خز طارونی به جا می آورد و برای من هم قبای خز دیگری بخشید و فرمود: این لباس را من در موقع انجام نماز پوشیده ام. و به من فرمود: این لباس اهدائی را در هنگام نماز خواندن بپوش.۳
📚پینوشت
۱. الکافی، ج ۲، ص ۵۸۳٫
۲. اقبال الاعمال، ص ۲۲۵٫
۳. من لایحضره الفقیه، ج ۱، ص ۲۶۲؛ وسائل الشیعه، ج ۴، ص ۳۵۹٫
#ولادت_امام_جوادع
#جوادالأئمه
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💿ڪلیپ دیدنی
🍂چاهی که حضرت یوسف علیه السلام در آن انداخته شد❣
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦همان صدایی که گوشَم به نوای زیبایَش، هرچند دیر به دیر، عادت داشت! +سا
•📖🌙• من ماندم و ماه...
⟦با تعارفاتِ مادرم به طبقهی سوم رفتیم؛
ساعت حدودِ چهار و نیمِ بعد از ظهر بود و
انگار کارهای مسجد زیاد بوده که
پدر هنوز بازنگشتهبود! سینی چای را که در
دست داشتم، مقابلِ او که مشغولِ خشککردنِ
صورتش با حوله بود، میگیرم که ناگهان دستانِ
خیسَش را به بهانهی گرفتنِ سینی از من،از زیرش
روی دستانم میگذارد که مثلِ برقگرفتهها،
عقب میکِشم و صدای شکستنِ استکانهاست
که با غُرغُرهای شمالیِ مادر در هم میپیچَد؛
-اَسَه بیدین بیدین! چُطو اَن کُور ایتِه چایی
نَتانه باوَره![حالا نگاه کُنها؛ چرا این دختر
یه چایی نمیتونه بیاره!]
و خندهی خبیثِ سعید که دلم میخواست
خرخرهاش را بجوَم؛
+حرص نَوا خوردن عَمجان؛
[عمهجان حرص نخور!]
حالا جا داره واسه درست شَدن!
نگاهِ شوخش را به چهرهی اخمآلودم میدوزد؛
-سعید واقعا چه کاری بود کردی؟
نمیدونی من چقدر به محرم و نامحرم معتقدم؟!
دستانش را به حالتِ تسلیم بالا میآورد و
نیشَش باز میشود؛
+دیگه نزن دیگه دختر عمه! غلط کردم اصلا!
و با حالتِ بامزهای، بالاترین دکمهی پیراهنش
را هم بَست و اخمِ غلیظی کرد و ادامه داد:
+حرکت کن خواهرم، تجمع نکنید لطفاً،
نامحرم هست خوبیت نداره!
و اشارهای به خودش کرد که دیگر نتوانستم
جلوی کِشآمدنِ بیاختیارِ لبانم را بگیرم...
•چند روزِ بعد•
سفارشاتِ مادرم تمامی نداشت انگار؛
-دیگه نگم ریحانه، مواظبِ موتوریها باش،
بیخود و بیجهت نخندی توو خیابون عا!
چشمانم را گرد میکنم؛
+وا مامان جان؟ چرا باید عینِ دیوونهها
واسه خودم توو خیابون بخندم؟!
اخمِ ظریفی بر چهره نشاند؛
-هیس! سعید هم قراره باهات بیاد؛
سَرسنگین رفتار کن جلوی پسرداییت زشته!
اینبار صدایم یک اُکتاو بالاتَر میرود؛
+سعید دیگه کجا داره میاد؟!
و دقیقاً در همینلحظه،خودش واردِ اتاق شد؛
-سعید هرجا تو بری، میاد!
برمیگردم و استفهامآمیز نگاهش میکنم
که پوزخندِ یکوَری میزند؛
-توقع نداری ازم که مثلِ دخترای دمِبخت
بشینم توو خونه، منتظرِ شوهر؟!
انگار حالتِ چهرهام از مزهپرانیِ بینمکاش
یکجورِ خندهداری شُد که آنچنان زد زیرِ خنده؛
-عمه چیزِ دیگهای نمیخوای؟
و مادرم که لبخندِ مهربانی زد؛
+نه گلپسر! فقط مراقب باشید وقتی
از خیابون رد میشید...
هردو سری به نشانهی تایید تکان دادیم و
ناگهان سعید پُرسید:
-راستی رضوانهاینا کِی میان؟اصلاً میان؟!
مادرم بلافاصله پاسخ میدهد:
+آره آره، گفت آخر هفته میان.
رضوانه، خواهرِ بزرگترم بود؛ مادرِ زهرا!
همان خواهرزادهی شرّ و شیطانم، که
تنها کسی بود که از عشقِ من نسبت به
امیرعلی باخبر بود...!
از خانه خارج میشویم و سعیام برای
جلو اُفتادن از او، بیفایده بود!
-اینطرفا فروشگاه نزدیک کجاست ریحانه؟
با این حرف، تپشِ قلبم ناخودآگاه بالا گرفت؛
من و قدم زدن کنارِ او؟!
اگر امیرعلی ما را با هم میدید، چه فکری میکرد؟
-ای بابا! کُجایی دختر؟!
و با کِشیدهشدنِ لبهی آستینِ چادرم،
بیاختیار به دنبالش کِشیده شدم.
وای که دعا دعا میکردم فقط یک امروز را
امیرعلی در مغازه نباشد...
اما انگار روزِ خوش به من نیامدهبود!
درست وقتی که سعید حسِ شوخطبعیاش
بیموقع بالا زدهبود، او هم همانطور که
با موبایلش کار میکرد، از مغازه خارج شد؛
-راستی ریحان؟ اگه یه کِیسِ پرفِکت و مناسب
واسَت پیدا شه،(و با اشارهای بی اِبا به خودش)
حاضری ازدواج کنی؟!
و من تنها خیرهی چشمانی شده بودم که
زیرِ آن اخمِ غلیظ با حالتِ خاصی، اول
روی صورتِ سعید و بعد، درست در
عمقِ نگاهِ پُر التماسَم ثابت ماند...!
وای نه خدایا؛
نکند برایَش سوءتفاهمی پیش آید؟
امیرعلی به جانِ مادرم من کارهای نبوده و
نیستم! آخر مرا با غیر از تو چه کار...؟!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان های اساطیر . تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندی
📚آزادی توهم
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
.
.
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
.
.
سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
.
.
همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
.
.
نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
.
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#ضرب_المثل
🎯#اصطلاح_تب_كرد_و_مرد
پسری پدرش از دار دنیا رفت و او در مرگ پدر به سوگواری نشست.
روزهای اول هركس می رسيد و سبب مرگ پدرش می پرسيد، پسر با آب و تاب از ابتدای بيماری پدر تا لحظه مرگ را تعريف می كرد كه ناچار اگر صبح بود دنباله تعريف به ظهر می کشید و مجبور بود ناهار بدهد و اگر بعد از ظهر بود دنباله صحبت به شب می كشيد و مجبور می شد به مهمانان شام بدهد.
رندان اين خبر را شنيدند هر روز يك عده قبل از ظهر و يك عده بعد از ظهر برای عرض تسليت به خانه پسر می رفتند و از او سبب مرگ پدرش را می پرسيدند او هم طبق معمول با آب و تاب تعريف می كرد و رندان را شام و ناهار می داد.
بالاخره پسر از این وضعیت عاصی شده و با بزرگتری مشورت میکند و او دستور میدهد که از این پس هرکسی علت مرگ پدرت را پرسید یک کلام بگو:
خدا بیامرز تب کرد و مُرد..
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#حکایت_راه_بهشت
روزی شیخی از کودکی خردسال پرسید:
فرزندم! مسجد این محل کجاست؟
کودک گفت: آخر همین خیابان به طرف چپ بپیچید، آن جا گنبد مسجد را خواهید دید.
شیخ گفت: آفرین فرزند! من هم اکنون آن جا سخنرانی دارم.
آیا تو می خواهی بیایی و به سخنانم گوش دهی؟
کودک پرسید: درباره چه چیزی صحبت می کنی؟
شیخ گفت: می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم.
کودک خنده ای کرد و گفت: تو خودت راه مسجد را بلد نیستی! می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی...!؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کودکیام نشسته بود روی سهچرخه
شیطنت میکرد.
بوق میزد.
دلخوش بودم به بودنش.
یکهو حواسم پرت شد،
رکاب زد و دور شد.
آنقدر تند و سریع از من دور شد که
من به گرد پایش هم نرسیدم.
کاش کسی چرخهای سهچرخهاش را پنچر میکرد.
کاش میایستاد تا کمی نفس تازه کند.
کودکی که هیچگاه خسته نمیشود،
هیچگاه متوقف نمیشود...🍃
کیا از این سه چرخه ها داشتن؟؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
حكيم گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
حكيم گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده..
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🖇 توضیحی ساده و مختصر در باب علل نامگذاری حضرت جواد الائمه صلوات الله علیه به پربرکت ترین مولود
✿ از امام رضا صلوات الله علیه روایت شده که درباره امام جواد صلوات الله علیه فرمودند : اين همان مولودى است كه پربركت تر از او برای شيعيان ما متولد نشده است (*)
↻♥↻
❶ برکت برای امام رضا صلوات الله علیه به عنوان پدر↯↯
❗️امام رضا علیه السلام تا سن ۴۷ سالگی دارای فرزند نمیشدند و برای همین ، توهین ها و اتهامات مختلفی به آن حضرت وارد می کردند و ایشان را بسیار آزار می دادند ، تا آنکه با ولادت امام جواد علیه السلام بخش زیادی از این آزارها پایان یافت.
❷ برکت برای امام رضا صلوات الله علیه به عنوان امام↯↯
❗️شیعیان هفت امامی که امامت امام رضا علیه السلام را انکار می نمودند ، بی فرزندی آن حضرت را بزرگ ترین بهانه برای رد امامت ایشان قرار می دادند و تبلیغ می کردند : اینکه امام رضا علیه السلام تاکنون دارای فرزند نشده ، معلوم می شود که از ابتدا نیز امام نبوده است. اما با ولادت امام جواد علیه السلام این توطئه خنثی شد و امامت امام رضا علیه السلام برای شیعیان ثابت گردید.
❸ برکت برای اصل امامت↯↯
❗️امامت امام جواد علیه السلام در سن کودکی، اعجاز معنوی و علمی منصب امامت را بیشتر روشن ساخت ، و اینکه امامت منصبی الهی است که خداوند به آنکه بخواهد می دهد، و پیر و جوان و کودک ندارد.
❹ برکت برای اثبات امامت در سن کودکی↯↯
❗️در میان امامان هدایت علیهم السلام، سه امام در سن کودکی به امامت رسیدند، یعنی امام جواد و امام هادی (ع) و امام زمان عجل الله تعالی فرجه. اما امام جواد علیه السلام سرآغاز این سلسله بودند و اگرچه امامت ایشان حتی برای عده ای از شیعیان خاص هم دور از انتظار بود، ولی به زودی با دیدن معجزات امامت آن حضرت دریافتند که امامت می تواند در سن کودکی هم باشد و پس از آن ، پذیرش امامت امام هادی علیه السلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه نیز راحت تر شد.
❺ برکت برای شیعیان↯↯
❗️در زمان امام جواد علیه السلام شیعیان به رفاه بیشتری رسیدند و از جود و کرامت و بخشش آن حضرت بسیار بهره مند شدند.
📚 الكافی ، ج۱ ، ص ۳۲۱
📚 الکافی ، ج۶ ، ص ۳۶۱
📚 الإرشاد شيخ مفید ، ج۲ ، ص ۲۷۹
📚 إعلام الورى ، ص ۳۴۷
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴تا ظهور حضرت مهدی (عج) ایمان کسی کامل نیست
«از زید زرّاد روایت شده است: به امام صادق علیه السلام گفتم: «میترسم ما مؤمن نباشیم»! فرمود: «برای چه»؟ گفتم: «چون میان ما کسی وجود ندارد که برادرش نزد او از پولش عزیزتر باشد، از این رو، درمییابم که پول نزد ما عزیزتر است از برادر همکیش، که هر دو دوست پیرو امیر مؤمنان علیه السلام هستیم». فرمود: «نه! هرگز، شما مؤمن هستید، ولی ایمانتان کامل نیست؛ تا زمانی که قائم ما عجل الله تعالی فرجه الشریف خروج کند، آنگاه خدا شما را صاحب یک آرمان میکند و همه مؤمن کامل خواهید شد. اگر در روی زمین مؤمنین کامل نباشند، در آن صورت خدا ما را به سوی خود بالا میبرد؛ شما، هم زمین را منکر هستید، هم آسمان را. آری، سوگند به آن که جانم به دست او است! در اطراف زمین مؤمنانی وجود دارند که با وجود آنها همه دنیا ارزش بال پشهای را ندارد؛ و اگر دنیا با همهی آنچه در آن است و بر آن است، طلای سرخ باشد و گردنبند یکی از آنها باشد، و از گردنش بیفتد، او توجّه نمیکند که چه بر گردن داشته، و چه چیزی از گردنش افتاده، از بس که نزد او خوار است ... و نمونهی آنان در بهشت چون فردوس است در میان بهشتها، آنان کسانی هستند که در دوزخ دنبال آنها میگردند و در بهشت شادمانند؛ و این است که اهل دوزخ میگویند: ما لَنا لا نَری رِجالاً کُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ و خدا از مقام آنها پرده بالا برد تا آنان را بینند، افسوس میخورند از آنان در دوزخ و میگویند: «ای کاش ما برمیگشتیم و مانند آنها بودیم که آنان نیکان بودند و ما بدان، و این است حسرت دوزخیان».
«الصّادق (علیه السلام)- کِتَابُ زَیْدٍ الزَّرَّادِ، قَالَ: قُلْتُ لِأَبِیعَبْدِاللَّهِ (علیه السلام) نَخْشَی أَنْ لَا نَکُونَ مُؤْمِنِینَ قَالَ وَ لِمَ ذَاکَ فَقُلْتُ وَ ذَلِکَ أَنَّا لَا نَجِدُ فِینَا مَنْ یَکُونُ أَخُوهُ عِنْدَهُ آثَرَ مِنْ دِرْهَمِهِ وَ دِینَارِهِ وَ نَجِدُ الدِّینَارَ وَ الدِّرْهَمَ آثَرَ عِنْدَنَا مِنْ أَخٍ قَدْ جَمَعَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ مُوَالَاهًُْ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ (علیه السلام) قَالَ کَلَّا إِنَّکُمْ مُؤْمِنُونَ وَ لَکِنْ لَا تُکْمِلُونَ إِیمَانَکُمْ حَتَّی یَخْرُجَ قَائِمُنَا (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فَعِنْدَهَا یَجْمَعُ اللَّهُ أَحْلَامَکُمْ فَتَکُونُونَ مُؤْمِنِینَ کَامِلِینَ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی الْأَرْضِ مُؤْمِنُونَ کَامِلُونَ إِذاً لَرَفَعَنَا اللَّهُ إِلَیْهِ وَ أَنْکَرْتُمُ الْأَرْضَ وَ أَنْکَرْتُمُ السَّمَاءَ بَلْ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ إِنَّ فِی الْأَرْضِ فِی أَطْرَافِهَا مُؤْمِنِینَ مَا قَدْرُ الدُّنْیَا کُلِّهَا عِنْدَهُمْ تَعْدِلُ جَنَاحَ بَعُوضَهًٍْ وَ لَوْ أَنَّ الدُّنْیَا بِجَمِیعِ مَا فِیهَا وَ عَلَیْهَا ذَهَبَهًٌْ حَمْرَاءُ عَلَی عُنُقِ أَحَدِهِمْ ثُمَّ سَقَطَ عَنْ عُنُقِهِ مَا شَعَرَ بِهَا أَیُّ شَیْءٍ کَانَ عَلَی عُنُقِهِ وَ لَا أَیُّ شَیْءٍ سَقَطَ مِنْهَا لِهَوَانِهَا عَلَیْهِمْ ... وَ مَثَلُهُمْ فِی أَهْلِ الْجِنَانِ مَثَلُ الْفِرْدَوْسِ فِی الْجِنَانِ وَ هُمُ الْمَطْلُوبُونَ فِی النَّارِ الْمَحْبُورُونَ فِی الْجِنَانِ فَذَلِکَ قَوْلُ أَهْلِ النَّارِ ما لَنا لا نَری رِجالًا کُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ فَهُمْ أَشْرَارُ الْخَلْقِ عِنْدَهُمْ فَیَرْفَعُ اللَّهُ مَنَازِلَهُمْ حَتَّی یَرَوْنَهُمْ فَیَکُونُ ذَلِکَ حَسْرَهًًْ لَهُمْ فِی النَّارِ فَیَقُولُونَ یا لَیْتَنا نُرَدُّ فَنَکُونَ مِثْلَهُمْ فَلَقَدْ کَانُوا هُمُ الْأَخْیَارَ وَ کُنَّا نَحْنُ الْأَشْرَارَ فَذَلِکَ حَسْرَهًٌْ لِأَهْلِ النَّار.»
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۳ ص۱۳۸
📗بحارالأنوار، ج۶۴، ص۳۵۰
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚آزادی توهم کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به
📚 هدف بزرگ
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت ...
.
.
اما یک مبارزه ... آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ... با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ ... روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه ... روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ... برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ...
.
.
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ... یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ... .
.
بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ... یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ... زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه ... کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ... تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده ... کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ... قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه ... و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
.
.
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد ... علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ... تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود...
.
.
فقط یک راه وجود داشت ... تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... .
.
اما چطور؟ ... آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ ... غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💕 #پــــدر 💕
🌸پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.چهره ات خشن می شود و دلت دریایی آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
🌺پدر که باشی می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
🌸پدر که باشی عصا میخواهی ولی نمیگویی هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی
🌺پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
🌸پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی
🌺پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه میکنی.
🌸پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
🌺پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
💕تقدیم به همه پـدران دنیـا💕
🌸پیشاپیش روز پدر مبارک🌸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای کسی که برایت نمی جنگد، نجنگ!
جنگ نابرابر چیزی جز شکست برایت ندارد
چرا هرروز اشکهایت را پاک کنی
کسی که باعث گریه ات می شود را
پاک کن و قوی باش...!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎙سخنرانی حاج اقا دانشمند
💠 موضوع: حماقت بدترین درد
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
شکرگزاری
درهای بیشتری را باز میکند
تا خوبی های بیشتری
از راه برسد
خدایاشکرت💕
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
دزدی کیسه ی زری به سرقت برد
هنگامی که به خانه رسید
کیسه را باز کرد و دید
کاغذی در آن است که نوشته:
خدایا به برکت این دعا
سکه های مرا حفاظت فرما
اندکی اندیشه کرد و سپس کیسه را
به صاحبش باز گرداند
دوستانش اعتراض کردند
و او پاسخ داد:
آن مرد دعائی کرده و در این دعا
به خدا اعتماد نموده ،
من دزد دارایی او بودم و نه دزد دین او
اگر کیسه را پس نمیدادم،
باورش بر دعا و خدا سست می شد.
آن گاه من دزد باورهای او هم بودم
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
#احترام_به_افکار_فرزندان
در دوران حکومت امیرمومنان علیه السلام، مامورین حکومتی، قصابی را در کنار کشته ای به همراه چاقوی خون آلود- که در دستش بود- یافتند. قرائن و شواهد موجود نشانگر کشته شدن مقتول، توسط این قصاب بود. بر این اساس مامورین وی را با همان وضعیت ظاهری به حضور علی علیه السلام آوردند
امام علیه السلام به قصاب فرمود: چه کسی آن شخص را به قتل رسانده است؟ مرد قصاب گفت: من او را کشته ام. حضرت علی علیه السلام طبق قرائن ظاهری و اعتراف متهم، دستور قصاص صادر کرد.
مامورین حکومتی بعد از صدور حکم قصاص او را به سوی محل اعدام روانه کردند. در این اثنا مردی را دیدند که به سرعت به سوی آنان می آید و فریاد می زند:
دست نگهدارید و عجله نکنید، او را من کشته ام، قاتل حقیقی منم، آن مرد قصاب بی گناه است.
مسوولین اجرای حکم وقتی با این وضعیت مواجه شدند، آن مرد را به همراه قصاب به حضور علی علیه السلام آوردند. در محضر امام علی علیه السلام آن مرد دوم، سوگند یاد کرد که او را من کشته ام. امام به قصاب گفت: چرا تو اعتراف به قتل نمودی و اقرار کردی که او را کشته ای؟
قصاب گفت: چون من در مخمصه عجیبی گرفتار شده بودم، در خود هیچ گونه یارای انکار ندیدم. چون مرا در کنار جنازه خون آلودی با چاقوی آغشته به خون دستگیر کرده بودند؛ یقین کردم که به غیر اقرار به قتل، چاره دیگری وجود ندارد. اما واقع امر این است که گوسفندی را سر بریده بودم و چون برای تخلی و رفع حاجت، عجله داشتم با همان چاقوی خون آلود به خرابه شتافتم که اتفاقا با جنازه خون آلود مواجه شدم. وحشت زده خواستم که از آن جا فرار کنم. اما با رسیدن مامورین در همان جا خشکم زد و آنان مرا به حضور شما آوردند.
علی علیه السلام به حاضران فرمود: این دو نفر را به نزد فرزندم حسن ببرید تا او در این مورد قضاوت نماید. آن ها به حضور امام حسن علیه السلام آمدند و ماجرا را شرح دادند. امام مجتبی علیه السلام فرمود: به امیرمومنان بگویید: اگر این مرد شخصی را کشته است، در مقابل جان قصاب را از مرگ حتمی رهانیده است.
خداوند در قرآن می فرماید: و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا[1]؛ هر کس انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است امام علی علیه السلام دستور داد هر دو را (قاتل و قصاب) آزاد نمودند و دیه مقتول را از بیت المال، به ورثه پرداخت نمود[2]
پی نوشت ها
[1] مائده، 32.
[2] تهذيب، ج 10، ص 173؛ تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 620
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦با تعارفاتِ مادرم به طبقهی سوم رفتیم؛ ساعت حدودِ چهار و نیمِ بعد از ظ
•📖🌙• من ماندم و ماه...
⟦امیرعلی بود؛ خودش بود! وای خدایا...
آن دستمالگردن و پیراهنِ مشکی،
چقدر خواستنیتَرش کرده بود!
چگونه تاب آورم این حجم از عطشِ نیازَت را؟
نفسم حبس شده و اوست که لب باز میکند:
+سلام سادات، خِیره ان شاءالله!
و نگاهی به کاسهی آش می اندازد؛
+قبول باشه؛ دستِ حاج خانم درد نکنه.
و بیحرف نگاهم میکند که با صدایی لرزان
از هیجانی وصف ناپذیر، لب میزنم:
-سلام، خواهش میکنم؛ قبولِ حق باشه.
و لبم را رویهم میفِشارم...
-با اجازه من دیگه میرم. کارای مادر مونده...
و یک لحظه نمیگذرد که لبهی چادرم،
با فشارِ کوچکی کِشیده میشود و
نوای دلانگیزِ صدای او گوشَم را پُر میکند؛
+طاها تا سرد نشده ببَر بده به ماماناینا و برگرد!
قفسهی سینه.ام با فشار، بالا و پایین میشد و
باورم نمیآمد چادرِ من است که در دستِ او
فشُرده میشود...! وای خدایا!
خودت حواسَت به قلبَم باشد!
محمدطاها با حالتیخاص نگاهی به برادرش
و سپس من انداخت و ابرویَش بالا پرید:
-چشم داداش؛ فقط چند کیلو میخای؟
و امیرعلی که با تعجب پرسید: +چیو؟
محمدطاها که حالا در آستانهی در ایستادهبود،
قدمی به بیرون از مغازه گذاشت و
با پوزخندِ پرشیطنتَش گفت:
-نخود سیاه دیگه!
و منتظرِ عکسالعملِ برادرش نماند و رفت.
نگاهم آهسته و پُر احتیاط به سمتِ امیرعلی
کِشیده میشود؛ گرهی زیبای ابروانَش
نشان میداد که از شوخیِ برادرِ کوچکش
اصلاً خوشَش نیامدهاست!
قفسهی سینهاش آرام و منظم بالا و پایین میشد
و من امّا، در آن فاصلهی نزدیک از او، انگار
در حالِ جان دادن بودم...
دیگر چرا چادرم را وِل نمیکردی آقا؟
درست در همین لحظه، مشتَش را گشود و
به آنسوی پیشخوانِ شیشهای رفت؛
-با من کاری داشتید آقای کریم زاده؟!
نگاهِ تبدارِ چشمانِ خمارَش را به عمقِ چشمانم
دوخت و با همان آرامشِ همیشگیاش،
با صدای مردانهی زیبایَش گفت:
+بهترید سادات ؟ پات...
وای خدایا! چرا اینقدر دوستَش داشتم؟!
چقدر از ترکیبِ چهرهاش خوشم میآمد!
امیرعلی! دلم میخواهد همینجا و در
همینلحظه برایَت بمیرم!
میشود اجازه دَهی؟!
نگاهم را به زیر میاندازم؛
-الحمدالله، چیزِ خاصی نبود،فقط یکم
کبودی مونده! اونم خوب میشه!
نفسِ پُرفشارَش، از خود بی خودم کرد؛
+کسی هم فهمید؟
جوابم یک کلمه بود: -نه!
لحظهای سکوت بینمان حاکم شد، که سر
بلند کردم و نگاهَش را خیرهی صورتم دیدم؛
با تمامِ حسِ نیازم به او، خجالتی دخترانه
سرازیرِ وجودم شد، که ترجیح دادم
بیشتر از این معطلاش نکنم؛
-با اجازه من باید برم؛ مادر منتظره.
دستی میانِ موهایش کشید که طرهی زیبایی
از آن روی پیشانیِ خوشتراشَش حلقه زد؛
انگشترَش ... وای دلم دیوانه نشو!
+به آقاسید سلام برسونید،
از مادر هم تشکر کنید!
چرا آنقدر کلافه بود؟ انگار برای گفتنِ چیزی
با خود میجنگید! شاید هم من آنگونه
فکر میکردم! سر تکان میدهم؛
-حتما؛ خدا نگهدار.
و همین که از مغازه خارج میشوم، بُغضی که
نمیدانم دلیلَش چیست، به گلویَم چنگ میاندازد.
قلبم مثلِ دیوانهای خودش را به قفسهی سینهام
میکوبید؛ مَنی که تنها با یک نگاهِ او،
شب تا صبح خوابم نمیبَرد، حالا چطور باید
این حجم از حسِ هیجان و اشتیاق را
تاب میآوردم؟! این وسط یک سوال ذهنم را
مشغول کرده بود؛ امیرعلی چه چیز میخواست
به من بگوید، که هربار تا پشتِ لبهایَش میآمد
و بعد منصرف میشد...؟⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌼گويند حريم كعبه,در داشته است
🌼از سيزده رجب خبر داشته است
🌼از شدت اشتياق ديدار علي
🌼ديوار كعبه,شكاف برداشته است.
#میلاد_امام_علی(ع)
#بر_تمامی_شیعیان_جهان_مبارک🌹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═