eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚برزگر و خرس کى بود يکى نبود. پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت. اين پيرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين به‌دست مى‌آورد. يک روز پيرمد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت: عمو! خداقوت مرا شريک خودت مى‌کنيم؟ کشاورز ترسيد و گفت: بله، بله تو را شريک مى‌کنم. خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مى‌روم و موقع آبيارى زمين برمى‌گردم. مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت: پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموش‌کار است و ديگر برنمى‌گردد. من هم به کارم مى‌رسم. شخم زدن مرد تمام شد. زمين را تخم پاشيد و آن‌را آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مى‌کني، مى‌روم و موقع وجين کردن برمى‌گردم. پيرمد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت. گندم‌زار سرسبز شد. ساقه‌هاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مى‌شد اما از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مى‌داد که خرس پيداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشي. مثل اينکه کمى دير کردم. حالا که علف‌هاى هرزه را وجين کردي، مى‌روم و وقت درو برمى‌گردم. فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافه‌هاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمن‌کوب بکوبد. در اين موقع خرس سر رسيد و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسيدم گندم‌ها را درو کنم و تو دارى آنها را مى‌کوبي، مى‌روم و موقع باد دادن گندم مى‌آيم کمکت. پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آن‌را براى باد دادن آماده کرد. خرس نيامد و پيرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدايا کاش که ديگر خرس نيايد. باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم به‌جا ماند. دخترها جوال‌ها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمد، جوال اول را برداشت تا آن‌را از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است. اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيده‌اي، بايد سهم بيشترى ببري. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو. پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرف‌ها مى‌گذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت: اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟ کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کرده‌ام و راهى به تو نشان مى‌دهم که تمام خرس‌ها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اين‌طرف‌ها را نگاه‌ کنند. روباه دوباره گفت: من مى‌روم آن تپهٔ روبه‌روئى و با دمم گرد و خاک مى‌کنم. وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آن‌را محکم ببند. پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمن‌ها نشست. خرس مشغول پر کردن جوال‌هاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟ پيرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مى‌گردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند. خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد. پيرمرد کشاورز گفت: برو داخل اين جوال‌. من هم در آن‌را مى‌بندم و روى جوال کاه مى‌ريزم. خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوان‌هايش هم خرد شد. پيرمرد به‌قدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوال‌ها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت: عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او به‌من مى‌رسد. پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظه‌اى فکر کرد و گلويش را به انگشت‌هايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد. روباه پرسيد: اين صداى چه بود؟ مرد کشاورز گفت: سگ‌هاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مى‌آيند. روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمى‌رسيد. دلتان شاد و دماغتان چاق. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
برادر بزرگتر گفت: ”الاغ‌ها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که ا
فراد صبح، زن نخست‌وزير دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: فعلا اينها در خانه باشند تا کارهايتان را انجام دهند و ديگر غرغر زن برادر را نشنويد.کلفت‌ها را برد به خانهٔ دو برادر و دستور شام را هم داد. شب برادرها به خانه رفتند، ديدند غذا آماده است و خانه هم تميز و مرتب شده است. فردا زن نخست‌وزير آمد و گفت: ”رفتم خانهٔ نخست‌وزير. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را براى شما خواستگارى کردم. حالا شما چه مى‌گوئيد؟“ برادر کوچک گفت: ”هرچه شما صلاح بدانيد.“ زن رفت پيش نخست‌وزير و گفت: ”تکليف چيست؟ همهٔ کارها را انداختند گردن من“. نخست‌وزير گفت: ”حالا که اينطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفى بدهند.“ فردا زن نخست‌وزير، که پيش برادرها خود را کلفت معرفى کرده بود، رفت به حجره و گفت: ”نفرى هزار اشرفى بدهيد و ديگر کارتان نباشد“ دادند. زن گفت: ”فردا براى مجلس عقد حاضر باشيد.“ برادرها رفتند و براى برادر بزرگترشان لباس خريدند و او را به عروسى دعوت کردند. هر کدام از دو برادر يکى از دخترهاى نخست‌وزير را عقد کرد. سه روز و سه شب خانهٔ نخست‌وزير ماندند. و بعد از آن همراه با زن‌هايشان به خانهٔ خود رفتند. فرداى آن روز زن نخست‌وزير، به ديدن آنها رفت. دخترهاى خود را بوسيد. دامادهاى خود را هم بوسيد و گفت: ”من کلفت نخست‌وزير نيستم. زن او هستم. ديدم شما غريب هستيد. دلم سوخت. در حق شما مادرى کردم و دخترهايم را به شما دادم.“ پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌹پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: "رستاخیز برپا نمی شود تا آن که کسی پنج فرزند دارد آرزوی ۴ فرزند کند. و آن که ۴ فرزند دارد می گوید: کاش ٣ فرزند داشتم و صاحب فرزند آرزوی دو فرزند دارد. و آن که دو فرزند دارد، آرزوی یک بنماید. و کسی که یکی فرزند دارد آرزو کند که کاش فرزندی نداشت." 📚فردوس الاخبار، ج ۵، ص ٢٢٧ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
امشب از خدایی که از همیشه🌸 نزدیکتر است برایتان عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم🌸 زیبـاترین لبخـندها🌸 را روی لبهایتـان و 🌸 آرام ترین لحظات را🌸 برای هر روز و هر شبتان🌸 شبتون در آغـوش اَمـن خـــدا🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌷درود بر شما صبحتون گلباران🌷 🌻خداوندا صبحمان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیت قرارده. 🌻ﻋﺸﻖ، ﺣﻖِ الهی ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ از کائنات ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ.‌‌ من بهترینم ، من برترینم ، من پادشاه روی زمینم.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💡 «خشايارشاه» بعد از مرگ پدرش «داریوش بزرگ» تصمیم می گیرد، انتقام شکست ایرانی ها را در نبرد «ماراتن» از یونانی ها بگیرد، در نتیجه سپاه بزرگی گرد می آورد و به سمت یونان حمله می کند. داستان این یورش و نبرد معروف  «ترموپیل» آنقدر گسترده است که در حد این مقاله ی کوتاه نمی گنجد، فقط این نکته را بدانید که این یکی از معدود جنگ های ایرانیان باستان بود که از نیروی دریایی برای شکست دشمن در آن استفاده شد. اما برخلاف تصور شما داستان ما در مورد جبهه ی مقابل ایرانی ها یعنی یونانی ها است. پس از آنکه یونانی ها در نبرد های زمینی از ایرانی ها شکست خوردند و شهر آتن به دست ایرانی ها افتاد. یونانی ها تصمیم گرفتند حداقل با کمک نیروی دریایی کارآمد خود به دشمنی که چندان از جنگ های دریایی سر رشته ای ندارد شکست عمده ای وارد کنند در نتیجه یک ستاد جنگی با حضور «اوری بیاد» رئیس نیروی دریایی یونان، «تمیستو کل » سردار بزرگ اهل آتن و «آدی مانت» سردار کورتنی و دیگر دریا سالار های‌ معروف یونانی تشکیل شد. در این جلسه تمیستوکل سردار آتنی برخلاف عرف رایج زودتر از همه حتی رئیس نیروی دریایی شروع به سخن گفتن کرد تا عقاید خودش را به دیگران بقبولاند در این هنگام آدی مانت سردار کورتنی از این رفتار رنجید و گفت : «ای سردار، کسی را که در مسابقه قبل از زمان موعد از جا بلند می شود، معمولا او را می زنند و از مسابقه بیرون می کنند! » تمیستوکل گفت :«صحیح است ولی به کسی که در مسابقه آخر بشود هم جایزه ای داده نمی شود. » بعد از این گفتار تمیستوکل بی اعتنا به آدی مانت رو به  «اوری بیاد » می کند و استراتژی خود را شرح می دهد، این بی اعتنایی باعت ناراحتی آدی مانت شده و رو به تمیستوکل می کند و می گوید :« در این جلسه کسی که وطن ندارد باید ساکت باشد.» زیرا در آن زمان آتن به دست ایرانی ها افتاده بود و مقصود آدی مانت از این حرف این بود که، تمیستوکل با این استراتژی می خواهد برای باز پس گرفتن آتن همه ی ما را به کشتن بدهد... باری بحث بین این دو نفر و ریس نیروی دریایی بالا گرفت و هر کدام از طرفین روی درستی حرف خود پافشاری می کردند که در میانه ی این بحث، تمیستوکل حرفی به رئیس نیروی دریایی می زند که شجاعت او را زیر سوال می برد، در نتیجه «آوری باد» از کوره در می رود و  با عصایش به سمت تمیستوکل حمله می کند و می خواهد سر او را بشکند. تمیستوکل در این حال به جای آنکه فرار کند خودش سرش را جلو می آورد و می‌ گوید :«ای دریا سالار بزرگ، سرم را بشکن اما حرفم را نشکن!» این رفتار مدبرانه تمیستوکل باعث می شود همه با او همراه شده و استراتژی او را به کار بردند و ایرانی ها را در خلیج «سالامیس » متحمل شکست سختی کنند . این عبارت یعنی «سرم را بشکن و حرفم را نشکن» به صورت یک مثل در آمد و کنایه از آن است که شخصی بر عقیده خود پابرجاست و هرگاه کسانی دیگر بخواهند به روش های مختلف او را از عقیده ی خود بازگردانند او همچنان مقاومت کرده و این مثل را به کار می برد. اين مثل با گذشت زمان حتی در میان بازاری ها به صورت مثل «سرم را بشکن و نرم را نشکن.» در آمد. : ایرانی ها در نهایت در این نبرد به پیروزی رسیدند و بخاطر اینکه که یونانی ها معابد شهر «سارد» پایتخت «لیدی» را در نبردی دیگر به آتش کشیده بودند، معابد شهر آتن را به آتش کشیدند، متأسفانه از آنجایی که هر عملی در نهایت عکس العملی دارد به همین علت بود که اسکندر مقدونی «تخت جمشید» را به آتش کشید تا انتقام اتش زدن معابد شهر آتن را گرفته باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚کچل و شیطان کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.» شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .» شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد . همان طور که کچل به مراد و مطلبش رسید انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسید . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚حکایت کوتاه خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز!!! خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟ "قدری بیندیشیم" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
کسانی که bmi بالاتر از ۲۵ یا پایین تر از ۱۸ دارند، در معرض مشکلات نفخ،یبوست، کم کاری تیروئید، کبدچرب،افسردگی و مشکلات هورمونی می باشند. برای حل این مشکلات ابتدا از طریق لینک زیر bmi خود را محاسبه کنید، سپس راهکار خانگی گفته شده را انجام دهید 👇👇👇 formafzar.com/form/bmi22 formafzar.com/form/bmi22
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10008443
📚مكافات عمل ناموسى‏ عصر حضرت داوود عليه‏السلام بود. مردى شهوت‏پرست به طور مكرر به سراغ يكى از بانوان میرفت و او را مجبور به عمل منافى عفت مینمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: هرگاه نزد من مى‏آيى مرد بيگانه‏اى نزد همسر تو می‏رود. آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى هم‏بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود عليه‏السلام به عنوان شكايت آورد و گفت: اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچكس نيامده است. داوود: آن بلا چيست؟ مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم هم‏بستر شده است. خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدينُ تُدان؛ همانگونه كه با ديگران رفتار میكنيد، با شما نيز همانگونه رفتار خواهد شد. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel