🔥#نفرین_پدر
امام حسن علیه السلام همراه پدر ارجمندش علی علیه السلام برای طواف به مسجدالحرام رفتند ، نیمه های شب بود ، ناگاه شنیدند شخصی در کنار کعبه به سوز و گداز خاصی مناجات می کند ، امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود : پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید . امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانی است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خدای بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می گوید نزد من بیا .
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور علی علیه السلام آمد ، حضرت به او فرمود : حاجت تو چیست که این گونه خدا را می خوانی ؟
عرض کرد : من جوانی بودم بسیار عیاش و گنهکار ، پدرم مرا از گناه و آلودگی نهی می کرد ولی من به حرف او گوش نمی دادم ، بلکه بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی پدرم مرا در حال گناه دید ، باز مرا نهی کرد ، ناراحت شدم ، چوبی برداشتم او را طوری زدم که به زمین افتاد ، در نتیجه مرا نفرین کرد ، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلی پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زاری ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که برای نجاتم دعا کند ، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانی که مرا نفرین کرد ، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شتری بود ، که در بیابان مرغی از پشت سر ، شتر را رم داد و پدرم از روی شتر بر روی زمین افتاد ، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود ، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا برای دعا آمده ام .
حضرت فرمود : از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابی معلوم می شود ، از تو راضی شده است ، اینک من در حق تو دعا می کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهای مبارکش را به بدان آن جوان کشید ، جوان در دم شفا یافت . و بعد علی علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکی کنند .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 گناه وحشتناکی که #انتقام_خداوند را در دنیا و آخرت در پی دارد!
حضرت موسی میفرماید: «شیطان به صورت انسان آمد و گفت: موسی! من اگر بخواهم جامعهای را ناامن كنم، در آن جامعه تهمت را زیاد میكنم!
علیبن ابیطالب علیه السلام میفرمایند: تهمت زدن به آدم بیگناه بزرگتر از آسمانهاست.
یعنی حتی آسمان تحمّل ندارد كه تهمت به بیگناه زده شود و ملائكه و اهل آسمان آن كسی را كه تهمت ناروا به دیگری زده لعن میكنند.
لذا اگر در منطقهای یا جایی غیبت و تهمت زیاد شد، آن قسمت از زمین جو سنگین است و وضعیت بدی دارد.
از امام جعفر صادق علیه السلام نقل شده است:
تهمت زدن به انسان بیگناه سنگینتر از كوههای استوار است.»
به تعبیر بزرگان كوه با زلزلههای شدید هم تكان نمیخورد،
امّا تهمت آنقدر سنگین است كه كوه با عظمت را هم میلرزاند و نمیتواند بار این گناه باعظمت و كبیره را تحمّل كند.
تهمت یعنی اینكه فردی خصوصیّتی را ندارد یا کاری را نکرده است، اما ما آن خصوصیت و کار را به آن می بندیم..
در روایت فرمودند:
كسی كه سه بار دچار این گناه كبیره شود، دیگر بعید است توفیق توبه پیدا كند...
تهمت زدن هم عقوبت اخروی دارد و هم عقوبت دنیوی.
هم دنیای انسان را تخریب میكند و هم آخرت انسان را.
قسمت ترسناک ماجرا این است راجع به تهمت روایت داریم که :
خود خداوند در دنیا از تهمت زننده #انتقام می گیرد.
زینالعابدین عليه السلام میفرمایند: هر كس به مردم عیبی را نسبت دهد و تهمت بزند، مردم به او عیبی را كه ندارد نسبت میدهند.»
ظاهر امر این است كه خداوند نسبت به این گناه تهمت كوتاه نمیآید و هم در دنیا و هم در آخرت انتقام میگیرد.
بعضی بیان كردند با دعا این اثرات از بین میرود و دیگر اجازه نمیدهد این اثر بماند...
امّا خداوند شدید العقاب برای تهمت بالصّراحه فرموده است: انتقام میگیرم و دعا هم اثر ندارد!
بترسیم از اینكه خداوند بخواهد انتقام بگیرد!
📗 (الخصال، ج 2، ص 5)
بحار الانوار، ج 17، ص 160
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری
مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" رفت و از صوفیان بدگوئی کرد.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت:
این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد.
ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت:
علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری...
نقاشی زرگر بغدادی کار استاد کمال الملک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡از کنار خیابانهای سعادت آباد تا حجاب!
قسمتی کوتاه از ماجرای یک زن خیابانی که امروز حجاب انتخاب اوست!
🔴این ویدئو مناسب همه نیست
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚بلبل سرگشته (۲)
يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دوست مىداشتند. اينها يک پسر و يک دختر داشتند. پسر يک شير از دختر بزرگتر بود. وقتى که اينها پايشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچهها خيلى غصهدار شدند، اما چه مىشود کرد؟ روزگار از اين کارها بسيار مىکند... بارى هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد براى تر و خشک کردن خودش و بچهها دست يکى را بگيرد و بياورد توى خانه. همين کار را کرد ... .
اين زن، يواش يواش خودش را توى آن خانه جا کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را بهجائى رساند که اگر هر کارى مىکرد و هر فرمانى مىداد، شوهرش دهن اينرا نداشت، که بگويد اين چهکارى است تو مىکنى و بىخود وِر مىزني؟ بچهها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر يک اولولو کرد. پاش را از اينجاها هم بالاتر گذاشت و هرشب به يک بهانهاى جنجال و غوغا راه مىانداخت، تا يک شب که شورش را درآورد ... مردک پرسيد: ”آخر، تا کى مىخواى روز و روزگار را به ما تلخ کنى و نگذارى يک آب شيرين از گلومان پائين برود؟
من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توى اين باغ، سر آن زمين، پاى جاليز جان مىکنم براى يک تکه نان، که به خوشى بخوريم، تو هم اينجور يک لقمه نان را به ما زهر مىکني“! زنيکه گفت: ”بىخود داد و بيداد راه ننداز! ”تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همينطوره“ اگر مىخواهى خوش زندگى کني، گفتگو توى خانه نداشته باشي، بايد کلک اين پسره را بکني، بايد نفلهاش کني! مردک گفت: ”نمىشود اين کار را کرد؟ چطور مىتوانم“؟ گفت: ”خوب مىتواني. من راهش را يادت مىدهم“. اين گذشت، تا يک روز که پدر و پسر خواستند بروند بيرون شهر، از باغ هيزم بياورند. زنيکه گفت: ”شما دو تا امروز شرط ببنديد، که تا غروب هر که بيشتر هيزم جمع کرده بود و بارش سنگينتر بود، آن يکى را سر ببرد“. پدره گفت: ”خيلى خوب“. پسره جوابى نداد و خواهى - نخواهى قبول کرد. زنيکه به شوهر يا داد، که چه کار کند. سفرهٔ نانشان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توى باغ، هيزم جمع کردند، تا نزديک غروب پدره گفت: ”کولهات را بيار، که بايد برويم“. وقتى پسر پشتهٔ خودش را آورد، پدره ديد زيادتر از مال خودش است، بهروى خودش نياورد و به پسره گفت: ”من تشنهام، آن کوزه را از دم خانه باغ بردار ببر از چشمه آب کن، بيار من بخورم“.
پسره رفت که از چشمه آب بياورد، مردک يک کوله از هيزم پسره برداشت و روى مال خودش گذاشت، مال خودش زيادتر از مال پسره شد. وقتى پسره آب را آورد، مردک گفت: ”حالا بيا، ببينم بار کى زيادتر است“ . ديدند مال مردکه زيادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توى بار گذاشت و آورد خانه، که نشان زنش بدهد. زنش هم هيچچى نگفت، براى ناهار سر را توى ديگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختره از مکتب آمد به زن بابا گفت: ”ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب“ گفت: ”ديگها توى آشپزخانه روى بار است، کاسه را بردار برو يک خرده براى خودت بکش“. دختر وقتى رفت سر ديگها در ديگ اولى را که برداشت، هول کرد! چشمش خورد به کاکل بردارش، شناخت در ديگ را گذاشت و گريهکنان رفت مکتب و سرگذشت را براى ملاباجى گفت. ملاباجى گفت: ”زن باباها از اين کارها تو دنيا زياد کردهاند و مىکنند، تو غصه نخور دود اين آتش توى چشم خودش مىرود. اما تو کارى که مىکنى لب به گوشت برادر نمىزني، استخوانش را هم جمع مىکني، زير درخت گل رو به قبله چال مىکنى و هر شب آب و گلاب به پاش مىريزى و يک چله هم ورد جاويدان مىخواني، بعد ديگر کارت نباشد“.
ادامه درپست بعد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚بلبل سرگشته (۲) يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دو
دختره حرفهاى ملاباجى را گوش کرد. استخوانهاى سر برادر را جمع کرد. رو به قبله زير درخت گل چال کرد تا چهل شب وقتى که همه خواب بودند، پيهسوز را روشن مىکرد، مىآمد پاى درخت گل، آب و گلاب مىريخت و ورد جاويدان مىخواند.
شب آخر چله، نزديک سحر، که ورد دختر تمام شد، يکدفعه باد تندى وزيد، هوا روشن شد و از ميان بوتهٔ گل، بلبلى پريد روى شاخه و رفت توى چهچه و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
اين را خوانده و پريد رفت، دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان ميخفروشي، بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
ميخ فروش گفت: ”به - به! چه خوب مىخواني! تو را بهخدا يکبار ديگر بخوان“. گفت: ”يک خرده ميخ بده تا بخوانم“.ميخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشى و آواز را سرداد:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
سوزن فروش گفت: به - به! چه خوب مىخواني! يکبار ديگر بخوان“. گفت: ”يک توپ سوزن بده، تا يکبار ديگر بخوانم“. سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکرريز و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
شکرريز گفت: ”يکبار ديگر بخوان“ گفت: ”يک شاخه نبات بده تا بخوانم“. يک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
مردک يکه خورد و گفت: ”يکبار ديگر بخوان“ گفت: ”چشمت را به هم بگذار، دهنت را باز کن“. مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود ميخها را ريخت توى حلق مرد که ميخها بيخ خرش ماند و خفهاش کرد.از آنجا آمد دم اتاق زنيکه و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
زنيکه گفت: ”واه - واه اين چى بود خواندي“ يکبار ديگر بگو ببينم چى مىخواهى بگوئي؟ گفت: ”دهنت را باز کن، چشمت را ببند“ زنيکه همين کار را کرد. بلبل هم زود سوزنها را ريخت توى دهنش و نقسش را بند آورد.از آنجا آمد پاى درخت گل ديد: دختره پشت چرخ دوکريسى نشسته، دوک مىريسد. نشست روى شانهاش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
دختره گفت: ”به - به! چه خوب مىخواني! جان مىبخشى و دل تازه مىکني! يکدفعه ديگر بخوان“ گفت: ”دهنت را باز کن“ دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
قصه ما بهسر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚قصه کوتاه
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#حکایت
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در دوران جاهلیت مدرن هستیم !
رسول خدا (ص) می فرمایند :
من بین دو جاهلیت که دومین آن سخت تر از اولی است بر انگیخته شده ام .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب
✨برایتان دعا میکنم
⭐️خدای بزرگ نصیبتان کند
✨هر آنچه ازخوبی ها
🌙آرزو دارید🙏🏻
🌙لحظه هاتون آروم
✨خونه هاتون گرم از محبت
⭐️آسمون دلتون ستاره بارون
✨خواب تون شیرین
🌙شبتون بخیر⭐️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به امروز خوشآمدید
🌺در این صبح هایی که نسیم عشق
🌼ریههایت را پر میکند
🌸در این صبحها که تا چشم باز میکنی
🌺بنفشه ها برایت می رقصند
🌼در این صبح هایی که...
🌸اصلا در این صبح هایی که
🌺خداوند تو را با بوسهٔ
🌼اول صبحش بیدار میکند
🌸برایت ٬ آرزو میکنم
🌺آرامش٬سهم هر روزت باشد
🌼آرزو میکنم شادی و خوشبختی٬
🌸قرین لحظههایت باشد. صبحت بخیر🌷
تنتون سالم و دلتون خوش❤
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستان_کوتاه
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه.
زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚آه دختر کوچک بازرگان
بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برايت مىآورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايدهاى نداشت. روزها دو کنيز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، يک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت.
يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مىچيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.
دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفتها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند.
دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذيت مىکرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مىبريد و بعد مىرفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مىپرداخت و نزديکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚بی بی ناردونه
زن و شوهرى بودند که يک دختر بهنام بىبىناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چونکه صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مىدرخشيد.
روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بىبىناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بىبىناردونه را برداشت و برد به صحراى بىآب و علف رها کرد و برگشت. بىبىناردونه رفت و رفت تا به کلبهاى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسىکه کلبه را تميز کردهاى خودت را به ما نشان بده! بىبىناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند.
نامادري، پس از اينکه بىبىناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوانها بىبىناردونه را خوردهاند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولىها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مىبينم، طالع مىگيرم، انگشتر مىفروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بىبىناردونه کرد. بىبىناردونه حالش بههم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانهاش.
وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بىبىناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مردهشور انگشتر را از انگشت بىبىناردونه درآورد، دختر عطسهاى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند.
روزى نامادرى بهسراغ آينهاش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بىبىناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بىبىناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بىبىناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خونآلود در جيب بىبىناردونه است. او را بههمراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بىبىناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخههاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود بهتن مىچسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت بهتن مردهاى بزند، مرده زنده مىشود.
کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها بههمراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بىبىناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمىخواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مىخورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مىبرد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. بهدستور پسر حاکم، گيسهاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش» اش را به هم میزند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد.
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡وقتی چیزی برای از دست دادن نداری، قوی تر میشی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┄┅═✧❁◾️❁✧═┅┄┄┄
▪️عسگری به جهان دیده بسته است
▪️قلب جهان و قطب زمان دلشکسته است
▪️آن حجت خدای، ز بیداد معتمد
▪️پیوند زندگانی اش از هم گسسته است
🥀 شهادت یازدهمین امام شیعیان و نشستن گرد یتیمی بر چهره ی مولایمان صاحب الزمان، تسلیت باد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
⚫️ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری(ع) به روش عجیب
یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری(ع) به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام(ع) سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چارهاندیشی بودم.
در همین بین امام(ع) متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعهای طلا داخل خاکها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام(ع) به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانوادهام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام(ع) مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعهای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری(ع) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم.
بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهیهایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندیهای منزل و خانوادهام را تهیه و تأمین کردم
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نگاه دین به مسئله غیرت
🔹نه بیعفتی نه شکاکیت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســامــرا از غـم تــو✨
جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت،
نگران است هنوز✨
دل شــهــزادهی روم،
آیـنـهی دلبــری ات✨
تــاک ها مست تــو و
این لقب عسکری ات✨
شـــهـــادت✨
امام حسن عسکری (ع) ✨
تـسلیـت بـــاد
شبتونبخیر🖤🥺
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
📚حڪایت خواندنی
🔴نقشه شوم زن زیبارو برای پسر جوان
در بلخ زنی جوان و خوش چهره ای وجود داشت که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند.
هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد او شد. زن زیبارو پسرک را به اتاق برد
ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.
📚منبع: الکنی و الالقاب، ج 1/ص 313.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید 🔽
http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3
کپی فقط با ذکر لینک مجاز🔴