eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.5هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید حرف دل خیلی هامون باشه که تو این جهان پرتلاطم 👇👇 چطور به خدا نزدیک شیم؟؟؟؟؟؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌷دریافت انرژی الهی🌷 خدايا آرامش را سر ليست تمامِ اتفاقات ِزندگیمان قرار بده آرامش را تنها از تو می‌خواهیم الهی به دوستانم روزی آرام و پراز خیر و برکت عطا بفرما امروز از خدا برایت چنین خواستم دلت آرام،تنت سالم دعاهایت مستجاب عاقبتت بخیر و زندگیت سرشار از عشق و آرامش خدایی باشد🙏🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚امام سجاد (ع) و خبر از غيب و شفاى جنّ زدگى مرحوم قطب الدّين راوندى ، به نقل از حضرت باقرالعلوم عليه السّلام حكايت كند: شخصى به نام ابو خالد كابلى مدّت زمانى را خدمت گذارى امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام نمود و چون به طول انجاميد، جهت ديدار با مادر خويش از امام سجّاد عليه السّلام اجازه خواست كه راهى شهر شام گردد. امام عليه السّلام او را مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابو خالد! فردا مردى از اهالى شام - كه معروف و ثروتمند مى باشد - به همراه دخترش كه دچار جنّ زدگى شده است ، وارد مدينه خواهد شد. پدر اين دختر به دنبال كسى مى گردد كه دخترش را معالجه و درمان نمايد؛ پس تو نزد او مى روى و اظهار مى دارى كه من دخترت را معالجه مى كنم و مقدار ده هزار درهم مى گيرم . چون فرداى آن روز فرا رسيد، مرد شامى وارد مدينه شد، ابو خالد كابلى طبق دستور امام عليه السّلام نزد وى آمد و گفت : چنانچه ده هزار درهم به من بدهى ، دخترت را معالجه و درمان مى نمايم . پدر دختر هم قبول كرد و قول داد كه چنانچه دخترش خوب و سالم شود آن مقدار پول را بپردازد. ابو خالد كابلى نزد امام سجّاد عليه السّلام رفته و جريان را براى آن حضرت بازگو كرد. پس حضرت به او فرمود: مرد شامى بى وفائى مى كند و پول را به تو نمى دهد؛ ولى با اين حال ، تو نزد دختر مى روى و گوش چپ او را مى گيرى و مى گوئى : اى خبيث ! علىّ بن الحسين مى گويد: هر چه زودتر از بدن اين دختر خارج شو و او را رها كن . ابو خالد كابلى نيز پيام حضرت را به انجام رسانيد و سپس دختر از آن حالت جنّ زدگى نجات يافت و بهبودى كامل خود را بازيافت . امّا همين كه ابو خالد آن ده هزار درهم را مطالبه نمود، مرد شامى بدون پرداخت كمترين پولى او را از منزل خود بيرون كرد. پس از آن ، ابو خالد نزد امام زين العابدين عليه السّلام بازگشت و جريان را به طور مفصّل براى آن بزرگوار بازگو كرد. حضرت در پاسخ فرمود: گفته بودم كه مرد شامى حيله و نيرنگ دارد و از پرداخت پول ، امتناع مى ورزد، ولى بدان كه دخترش دو مرتبه به همين زودى دچار جنّ زدگى خواهد شد و پدرش نزد تو مى آيد. پس موقعى كه مراجعه كرد به او بگو: چون به عهد خود وفا نكردى ، چنين شده است ؛ اكنون بايد همان آن مبلغ را تحويل علىّ بن الحسين ، زين العابدين عليه السّلام بده تا او را معالجه و درمان كنم و ديگر آن حالت جنّ زدگى باز نخواهد گشت . بنابر اين مرد شامى به ناچار، آن مبلغ را تحويل امام سجّاد عليه السّلام داد؛ و ابو خالد نزد دختر آمد و همان سخن قبل را در گوش چپ دختر بازگو كرد و افزود: چنانچه برگردى ، تو را به آتش قهر خداوند متعال مى سوزانم . امام محمّد باقر عليه السّلام افزود: با اين روش ، دختر به بهبودى كامل رسيد و نجات يافت و چون با پدرش به سمت شهر شام رفتند، پدرم حضرت زين العابدين عليه السّلام آن پول ها را تحويل ابو خالد كابلى داد و به او اجازه داد تا جهت ديدار مادرش راهى شهر شام گردد.(1) 📚 الخرائج والجرائح : ج 1، ص 262، ح 7 بحارالا نوار: ج 46، ص 31 ح ، 24. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚قرآن انقلابی . رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دی
‌ 📚اسم بی ارزش از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه طلبه، نه ... . . چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم ... رهبر انقلاب ایران، طلبه بود ... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ... علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ... شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ... . . خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم ... . . من مسلمان شدم ... دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ... حالا چه فرقی می کرد ... فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ... . . وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم ... برگشتم خونه ... دیدار خداحافظی ... مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ... دوری من براش سخت بود ... می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ... من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... . . - کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ... اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ ... من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ... . . تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ... حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ... . . . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ 🔴آیا امواتی که به خواب ما می آیند خودشان هم متوجه این مساله هستند ؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‌
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦با صدایی که از فرطِ اشتیاق لرزان شده‌بود، گفتم: -آقای کریم‌زاده چرا زحمت کشیدید من که گفتم حادثه‌ی اون‌روز بخاطر بی‌احتیاطیِ خودم بود! هیچ‌چیز نگفت؛ فقط لبخندِ بی‌نهایت زیبایی به رویَم زد که از هزاران حرفِ عاشقانه هم کُشنده‌تر بود برایَم! امیرعلی...به من...وای خدایا! اگر این‌همه خوشبختی میدهی، لطفاً قدرتِ تحملَش را هم بده! آرام و با وقار جعبه را از دستَش میگیرم و آن را می‌گشایَم؛ ساعتِ نقره‌ای رنگِ زیبایی به من چشمک می‌زند؛ خدای من! چقدر این مَرد خوش‌سلیقه است...! با شرمِ پنهانی زمزمه میکنم: -دستتون درد نکنه، واقعا نیاز نبود. لبخندش این‌بار دندان‌نماتَر شد؛ +قابلِت رو نداره سادات، اگه موردِ پسندِت نیست، به بزرگیِ خودت ببخش دیگه! این بار لبانِ من هم به لبخندِ ظریفی کِش می‌آید. -نه نه! خیلی هم عالی و زیبا، ممنون. و دقیقاً در همین‌لحظه، نمی‌دانم چه شد که نگاهَم کاملاً بی‌اختیار، روی مچِ دستِ چپَش نِشست... اخمِ ظریفی که از روی تردید بود در چهره‌ام نمایان شد و نگاهم این‌بار به ساعتِ درونِ جعبه کشیده شد؛ خدایا، چه میدیدم؟! یعنی او...او سِتِ‌ساعت خریده‌بود؟ لبانَم را که بی‌دلیل و برای گفتنِ حرفی که خودم هم نمی‌دانستم چیست، از هم فاصله دادم، صدای هلهله و دست و جیغ و سوت بالا گرفت و بوق‌های ریتمیکِ ماشین‌عروسِ گل‌زده‌ای که مقابلِ تالار توقف کرد، فرصتِ صحبتِ دیگری نماند؛ و تمامِ نگاه‌ها حالا، خیره‌ی عروس و دامادی بود که با شادی و در نهایتِ خوشبختی، کنارِ هم قدم برمی‌داشتند...! •چند روزِ بعد• مشغولِ چک‌کردنِ چت‌های تلگرامی‌ام بودم که پدر مثلِ همیشه با دست‌های پُر از کیسه‌های میوه و خوراکی از راه رسید؛ نگاه‌ها و اشاراتی که با مادر رد و بدل میکرد، نشان میداد برای گفتنِ موضوعی این‌پا و آن‌پا میکند و حضورِ من انگار معذبَش میکرد! پیش از آنکه خودشان چیزی بگویند، به بهانه‌ی خواندنِ نماز به طبقه‌ی پایین رفتم؛ حسِ کنجکاوی تمامِ وجودم را در بَر گرفته بود، حال آنکه راهِ گریزی هم از آن نداشتم! چند پله را که پشتِ‌سر گذاشتم، قدمَم ناخوداگاه روی چهارمین پله ایستاد و گوش‌هایم تیز شد! نامِ خودم را چندباری میانِ صحبت‌هایشان شنیدم اما چیزِ مفهومی دست‌گیرم نشد! خدایا! موضوع چه بود که به من نیز ارتباط داشت؟ از استراق‌سَمع که ناامید میشَوم، قدمی دیگر برمیدارم که صدای نسبتاً بلند و جدیِ مادر، بارِ دیگر در جا میخکوبم کرد؛ +نه! اصلا! بهشون بگو فعلا شرایطِش رو نداریم. نمی‌دانم چرا، قلبَم لحظه‌ای فشُرده شد... انگار کوچکِ بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من بی‌اطلاع بودم! کاش اتفاقِ بدی نیوفتاده‌باشد... سه روزِ بعد همه‌چیز برایم اشکار شد؛ درست وقتی‌که امیرعلی سدِ راهم شد و با نگاهِ زیبا و نگرانَش، جانم را به آتش کشید؛ +سادات، تو نامزد داری؟! وای‌که چه‌حالی داشتم در آن‌لحظه و زبانم بند آمده‌بود انگار، که آنگونه از هیجان می‌لرزیدم! دلم میخواست برای آن حالتِ کلافه‌اش بمیرم. فقط یک‌کلمه از دهانم خارج شد: - نه! نفسِ گرمَش در صورتم رها شد و دستش با حالتی‌هیستریک میانِ موهای پرحَجمش فرو رفت. آستانه‌ی تحملم به‌سر رسید و لبانم تکانی خورد؛ -آقای کریم زاده، اتفاقی افتاده؟! نگاهَش در عمقِ چشمانم نشست و باز همان اخمِ ظریف که عجیب به چهره‌اش می‌آمد؛ +ببخش سادات! و نیم‌نگاهِ دیگری که موجِ زیبایی از حسی مُبهم را میشد به سُهول در آن دید، روانه‌ام کرد و بی‌هیچ حرفِ دیگری رفت و من هم‌چنان در دریایی از تردید و سوال‌های بی‌جواب، غوطه‌ور بودم...! به محضِ باز کردنِ صفحه‌ی تلگرامم، صدای اعلانِ پیام‌های زهرا، پشتِ سرهَم به‌گوش رسید؛ه جویای ماجرا که میشَوم، با یک جمله‌، دنیا و آخرتم را بهباد می‌دهد؛ -فهمیدی امیرعلی اومده خواستگاریت‌؟ قلبَم هزار بار میمیرد و زنده نمیشود! پس تمامِ آن پچ‌پچ‌ها... وای خدایا! پس او به همین‌خاطر آن سوال را از من پرسیده بود؛ "سادات تو نامزد داری؟"... شوقی بی‌نظیر وجودم را در بَر میگیرد. با خوشحالی تایپ میکنم؛ +راست میگی زهراجونم؟ وای باورم نمـیشه! و ناگهان...لحنِ جدی و صدای محکمِ مادرم در ذهنم تکرار میشود؛ "نه اصلا! بگو فعلا شرایطش رو نداریم" غصه و غم، مهمانِ دلم میشود؛ یعنی واقعا آنها قبول نمیکردند؟! امیرعلی... باور کنم هیچ راهی برای رسیدن به تو نیست؟! باید میدیدمَش؛ فقط یکبارِ دیگر... شاید این‌بار می‌توانست حرفِ دلَش را بزند! همانی‌که هربار در اوجِ کلافگی و سردرگمی، مانع از بروزَش میشد... خریدِ صفحه‌کلید برای تبلتَم، بهترین بهانه بود!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚از خروس هم رو میگیره !! مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟ گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس. مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است. پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم. دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد. دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت: عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت... گر خدای ناکرده ز آدمی دوری طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🌒وادی «ذی طوی»... در روايات محل ظهور و خروج حضرت مهدی «ع» و مركز تجمع ياران و دوستانشان این منطقه ياد شده است. 🌕🌒 به تعدادی از روایات درباره «ذی طوی» توجه فرمایید: ➖امام باقر، علیه السلام، در حالی که با دست مبارکش به ناحیه «ذی طوی» اشاره می کرد، فرمودند: «يَكُونُ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةٌ فِي بَعْضِ هَذِهِ اَلشِّعَابِ ثُمَّ أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى نَاحِيَةِ ذِي طُوًى...» برای صاحب این امر در برخی از این دره ها غیبتی خواهد بود. ➖امام باقر علیه السلام، در تشریح محل حضرت بقیة الله ارواحنافداه، در آستانه ظهور می‌فرمایند: «إِنَّ اَلْقَائِمَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يُنْتَظَرُ مِنْ يَوْمِهِ فِي ذِي طُوًى فِي عِدَّةِ أَهْلِ بَدْرٍ ثَلاَثِمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ رَجُلاً، حَتَّى يُسْنِدَ ظَهْرَهُ إِلَى اَلْحَجَرِ، وَ يَهُزَّ اَلرَّايَةَ اَلْمُعَلَّقَةَ.» قائم عجل‌الله فرجه، آن روز را در «ذی طوی» در حال انتظار، با ۳۱۳ نفر، به تعداد اهل بدر، به سر می‌برد، تا پشتش را به حجرالاسود تکیه داده، پرچم برافراشته را به اهتزاز درآورد. ➖امام صادق علیه السلام، نیز در این رابطه می‌فرمایند: گویی قائم «عج» را با چشم خود میبینم که با پای برهنه در «ذی طوی» سرپا ایستاده، همانند حضرت موسی «ع»، نگران و منتظر است که به مقام ابراهیم بیاید و دعوت خود را اعلام نماید. «كَأَنِّي بِالْقَائِمِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَلَى ذِي طُوًى قَائِماً عَلَى رِجْلَيْهِ حَافِياً يَرْتَقِبُ بِسُنَّةِ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَتَّى يَأْتِيَ اَلْمَقَامَ فَيَدْعُو فِيهِ.» ➖امام باقر علیه السلام، روز شکوهمند ظهور را چنین ترسیم می کند: قائم «عج» از تپه های «ذی طوی» با ۳۱۳ تن به تعداد اصحاب بدر، به سوی مکه معظمه سرازیر می‌شود، تا پشت مبارکش را به حجرالاسود تکیه داده، پرچم همیشه پیروزش را به اهتزاز درآورد. «أَنَّ اَلْقَائِمَ يَهْبِطُ مِنْ ثَنِيَّةِ ذِي طُوًى فِي عِدَّةِ أَهْلِ بَدْرٍ ثَلاَثِمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ رَجُلاً حَتَّى يُسْنِدَ ظَهْرَهُ إِلَى اَلْحَجَرِ وَ يَهُزُّ اَلرَّايَةَ اَلْغَالِبَةَ» ➖و در حدیث دیگری شهادت نفس زکیه را تشریح کرده، از آغاز قیام جهانی آن مصلح غیبی سخن گفته، درباره «ذی‌طوی» می‌فرمایند: آنگاه از گردنه طوی با ۳۱۳ تن از یاران، به تعداد اصحاب بدر، حرکت می‌کند تا وارد مسجدالحرام می شود، چهار رکعت در مقام ابراهیم نماز می‌خواند... «فَيَهْبِطُ مِنْ عَقَبَةِ طُوًى فِي ثَلاَثِمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ رَجُلاً عِدَّةِ أَهْلِ بَدْرٍ حَتَّى يَأْتِيَ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ فَيُصَلِّي فِيهِ عِنْدَ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ...» رسول اکرم صلی الله علیه و آله در «حجة الوداع» شب چهارم ذیحجة را در آنجا بیتوته کردند، نماز صبح را در آنجا اداء نمودند، آنگاه غسل کرده، از بخش سنگلاخ «ذی طوی» که مشرف بر حجون است، وارد مکه معظمه شدند. در این فراز از دعای ندبه که با سند معتبر از امام صادق علیه السلام بیان شده است، می‌خوانیم: «لَیتَ شِعْرِی أَینَ اسْتَقَرَّتْ بِک النَّوَی بَلْ أیُّ أَرْضٍ تُقِلُّک أَوْ ثَرَی، أَ بِرَضْوَی أَوْ غَیرِهَا أَمْ ذِی طُوًی...» ای کاش می‌دانستم که در کجا مسکن گزیده‌ای؟ و در کدام سرزمین تو را بجویم؟ آیا در کوه رضوی هستی؟ یا غیر آن یا در ذی طوی؟» ✍هیچ تردیدی نمی‌ماند که منطقه «ذی‌طوی » رابطه مستحکمی با حضرت مهدی«ع» دارد و آن حضرت مدتی از دوران غیبتش را در آنجا سپری می‌کند و در آستانه ظهور در آن مکان مقدس منتظر فرمان الهی می‌شود، و ۳۱۳ تن فرماندهان لشکری و کشوری خودش را در آنجا سامان می‌دهد، و حرکت نهایی خودش را از آنجا آغاز کرده، و به سوی حرم امن الهی گام می‌سپارد. ان شاءالله... 📗بحارالأنوار ،ج ۵۲، ص ۳۴۱ 📗التفسير (للعیاشی) ج ۲، ص ۵۶ 📗إثبات الهداة، ج ۵، ص ۲۱۲ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۸۵ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۷۰ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ «ذی طوی » در یک فرسخی مکه، در داخل حرم قرار دارد و از آنجا خانه‌های مکه دیده می‌شود. «ذی طوی » با الف مقصوره نام محلی در غرب مکه و در دروازه آن است. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ این فیلم پر از صفا و سادگیه مثل سحر های ماه رمضان 😊❤️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 نسخه ای برای ‏ 📖 یکی از یاران مخلص است،می‏گوید: از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدم، انسان گاهی گرفتار گناه می‏شود و به دنبال آن از خدا آمرزش می‏خواهد، حد آمرزش خواستن چیست؟ فرمود:حد آن توبه کردن است. کمیل: همین مقدار؟ امام:نه! کمیل: پس چگونه است؟ امام:هرگاه بنده گناه کرد،با حرکت دادن بگوید استغفرالله. کمیل:منظور از حرکت دادن چیست؟ امام:حرکت دادن دو لب و زبان،به شرط این که دنبال آن حقیقت نیز باشد. کمیل:حقیقت چیست؟ امام:دل او پاک باشد و در باطن تصمیم بگیرد و به گناهی که از آن استغفار کرده باز نگردد. کمیل:اگر این کارها را انجام دادم از استغفار کنندگان هستم؟ امام:نه! کمیل:چرا؟ امام:برای این که تو هنوز به اصل آن نرسیده‏ ای. کمیل:پس اصل و ریشه استغفار چیست؟ امام:انجام دادن توبه از گناهی که از آن استغفار کردی و ترک گناه. این مرحله، اولین درجه عبادت کنندگان است. به عبارت دیگر، استغفار اسمی است که شش معنی دارد؛ 1⃣ پشیمانی از گذشته. 2⃣ تصمیم بر بازنگشتن بدان گناه به هیچ وجه.(تصمیم بر این که گناهان گذشته را هیچ وقت تکرار نکنی). 3⃣ پرداخت حق همه انسانها که به او بدهکاری. 4⃣ ادای حق خداوند در تمام واجبات. 5⃣ از بین بردن (آب کردن) هرگونه گوشتی که از حرام بر بدنت روییده است،به طوری که پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه میان آنها بروید. 6⃣ به تنت بچشانی رنج طاعت را، چنانچه به او چشانیده‏ ای لذت گناه را. در این صورت توبه حقیقی تحقق یافته و انسان از توبه کنندگان به شمار می‏رود 📕 بحار/ج۶/ص۲۷ داستانهای بحارالأنوار/ج۳/ص۵۹ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
صبحتون بخیر 🌷🍃 امروزتان بروفق مراد ازخدا میخوام🌷🍃 امروز بهترین روز رو داشته باشین الهی حال دلتون شاد احوالتون خوب 🌷🍃 روزگارتون عالی و سرنوشتتون خوشبختی و عاقبت بخیر باشید 🌷🍃 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 💔یاد خانه‌ مادربزرگ بخیر، آب تنی هندوانه در حوض فیروزه‌ای، بوی نم کاهگل، ایوان و صدای غل غل سماور و تسبیح مادربزرگ ... عطر نان داغ و تازه مادربزرگ صدای قل قل اشکنه و بوی نفت پله های خاکی حیاط و کوچه آب پاشی عطر شیربرنج رو ایوون و چشم انتظاری ما 🥺 فهمیده‌ام مادربزرگ‌ها گوهر تکرار نشدنی هستند. همه و همه.... و طاقت این روز‌های من مدیون خاطراتی است که بوی قصه‌های شیرین مادربزرگ را می‌دهد ... این حس آشنا مرا با خود تا دور دست‌ها می‌برد به آغوش گرم مادربزرگ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═