eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش جالب این پیرمرد اسپانیایی به شنیدن صدای قرآن... 🌹تاثیر قرآن 🌱درمان بیماری‌های دل وجان از دیگر فواید گوش‌سپردن به قرآن است و نسبت به شفا بودن این کلام وحیانی به صراحت در آیات ۵۷ و ۵۸ سوره مبارکه یونس  ای مردم اندرزی از سوی پروردگارتان برای شما آمده است؛ و درمانی برای آنچه در سینه‌هاست؛ درمانی برای دل‌های شما و هدایت و رحمتی است برای مؤمنان به فضل و رحمت خدا باید خوشحال شوند؛ که این، از تمام آنچه گردآوری کرده‌اند، بهتر است» اشاره شده است ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه ساعت سه و‌ نیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت! اما کنجکاو بود که بداند نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم. در نهایت گفت به جای اینکه به زندگی‌اش خاتمه بدهد، به دیدن من به بیمارستان خواهد آمد. اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف‌های من، در او اثر نکرده. تنها دلیل‌اش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم. به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین از خودگذشتگی اتفاق می‌افتد، به یقین ارزش زیستن دارد. ما و برخوردهای ما، هنوز هم می‌توانند از زیبایی‌های این دنیا باشند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
دروغ را فقط يک متخصص میتواند به صورت يک حقيقت برای مردم جلوه دهد، اما اينگونه متخصصان هرگز فيلسوف نمیشوند، زيرا دنیای سياست به وجودشان بيشتر احتياج دارد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حتی اگه آدم قوی هم باشی ولی با آدم‌های ضعیف نشست و برخاست کنی مثل آنها خواهی شد !👌🏻 مردی تخم عقابی پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايی را انجام داد كه مرغ‌ها ميكردند؛ برای پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را ميكند و قدقد ميكرد و گاهی با دست و پا زدن بسيار، كمی در هوا پرواز ميكرد سال‌ها گذشت و عقاب خيلی پير شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش در آسمان ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئی بالهای طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز ميكرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : «اين كيست؟» همسايه اش پاسخ داد: « اين يك عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم» عقاب مثل يه مرغ زندگی كرد و مثل يه مرغ مرد زيرا فكر ميكرد يك مرغ است ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
عمر میگذرد و من بیش تر میفهمم که هیچ چیز در دنیا ارزش گریه کردن را ندارد ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دورِه میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم شاید کلمهٔ رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند... از غصه هایت فرار کن.... در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو... زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد فقط کافیست از ته دلت بخواهی که به معنای واقعی زندگی را زندگی کنی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور مثبت صحبت کنیم؟ 🔹چه "جمله‌هایی" را با چه "جمله‌های دیگری" اگر جایگزین کنیم تأثیر مثبتی در روابط ما خواهد داشت؟ 🔹️در این ویدئو تعدادی از این جمله‌ها را با هم مرور می‌کنیم که با کمی تغییر تاثیر بسیاری در گفتگوهای ما دارد. 🔹شما چه جایگزین‌های دیگری پیشنهادی می‌دهید؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
17.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان شگفت انگیز حضرت سلیمان (ع) چطور به پیامبری انتخاب شد؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان شخص بت پرست ... همینکه گفته؛ من میرم شما اومده حساب کنید ...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد. پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد. دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب قشنگترین اتفاقیست ✨که تکرار میشود ⭐️تا آسمان زیباییش را ✨به رخ زمین بکشد ⭐️خدایا ✨ستاره های آسمان را ⭐️سقف خانه دوستانم قرارده ✨تازندگیشان مانند ستاره بدرخشد ✨شبتون در پناه امام زمان❤️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃یه روز عالی ،یه روز موفق 🌸🍃یه روز پربرکت ،یه روزشـاد 🌹🍃و پـر از آرامـش و سلامتی 🌸🍃رو بـراتـون مقدر کنـه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
خاله سوسکه 1 در زمان‌هاى خيلى قديم سوسکى بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر مى‌گشت. روزى چادر خود را که از پوست پياز درست شده بود روى سر خود انداخت و راه افتاد. بين راه ديد که روباهى دارد مى‌آيد. روباه وقتى سوسک را ديد پرسيد: خاله‌سوسکه کجا مى‌ري؟ سوسک گفت: مگر اسم من خاله‌سوسکه است؟ روباه پرسيد: پس اسم تو چيه؟ سوسک جواب داد: زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم. روباه گفت: زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مى‌ري؟ سوسک جواب داد: مى‌رم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم. روباه گفت: زن من مى‌شوي؟ خاله‌سوسکه پرسيد: وقتى عصبانى شدى مرا با چى مى‌زني؟ روباه گفت: دمم را بلند مى‌کنم و مى‌زنم تو سرت. خاله‌سوسکه با ناراحتى گفت: برو، برو که من زن تو نمى‌شوم. اين حرف‌ها را گفت و باز هم راه افتاد. کمى که رفت موشى سر راه او را گرفت و گفت: خاله‌سوسکه کجا مى‌روي؟ سوسکه گفت: سلام من خاله‌سوسکه نيست، اسم من زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم است. موش گفت زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مى‌روي؟ سوسک جواب داد: مى‌روم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم. موش گفت: زن من ميظشي؟ خاله‌سوسکه پرسيد: موقعى‌که عصبانى مى‌شوى چکار مى‌کني؟ موش جواب داد: مى‌روم و دم خودم را توى ظرف سرمه مى‌کنم و مى‌آورم به چشم‌هايت مى‌کشم. خاله‌سوسکه جواب داد: حالا که اين‌طور است پس من هم زن تو مى‌شوم. آقا موشه و خاله‌سوسکه رفتند و به همهٔ فاميل خودشان خبر دادند. در ضمن آقاموشه هم بيکار نماند و رفت از دکان قنادى‌ها شيرينى و از بزازى‌ها هم پارچه برداشت و پارچه‌ها را روى تخته‌هائى که از دکان نجارى آورده بود کشيد و شيرين‌ها را روى آنها چيد و خونچه‌ها را به خانه عروس فرستاد، همه فاميل جمع شدند و مراسم شيرينى‌‌خوران انجام شد، خاله‌سوسکه به عقد آقاموشه درآمد. چند روز که گذشت آقاموشه گفت بهتر است که مراسم عروسى را راه بيندازيم، وقتى‌که ديد همه موافق هستند دوباره دست به کار شد و از دکان قنادى و بزازى شيرينى و پارچه عروسى آورد خونچه‌ها را به خانه عروس فرستاد و براى شب عروسى هم از دکان بقال محله برنج و روغن آورد، وقتى لباس عروسى خاله‌سوسکه حاضر شد آقاموشه رفت و از زنبور و پروانه و مگش دعوت کرد که در شب عروسي، زنبور ساز بزند، پروانه برقصد و مگس نى بزند. شب عروسى همه فاميل و دوستان جمع شدند و خانه آقاموشه را براى عروسى آماده کردند. دور اتاق شيرينى و خوردنى چيدند، شام حاضر کردند، وقتى همه‌چيز آماده شد، تخته‌اى را که مثل تخت روان بود بر پشت موش بزرگى بستند و دسته‌جمعى به طرف خانهٔ خاله‌سوسکه راه افتادند. ادامه در پست بعد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel