eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا متعلق به آدمهایی است که صبح‌ها با یک عالمه آرزوهای قشنگ🍁 بیدار میشوند🍂 امروز از آن توست🍁 پس با اراده‌ات معجزه کن🍂 روزتون زیبـا و پراز دلخوشی🍁🍂 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌸🍃🌸🍃 نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(علیه السلام) را نگاه می‌كردند. دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند، دید كه ابراهیم(علیه السلام) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است. دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است كه آتش تو را نمی‌سوزاند؟ حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: زبانی كه به ذكر خداوند گویا باشد و قلبی كه معرفت خدا در او باشد آتش در او اثر ندارد. دختر نمرود گفت: من هم مایل هستم با تو همراه باشم. حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: بگو لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و داخل آتش بشو . دختر نمرود این جملات را گفت و پا در آتش نهاد و خود را نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) رساند و در حضورش ایمان آورد و به سلامت به جانب پدرش برگشت. نمرود با دیدن این منظره تعجب كرد و در عین حال به خاطر ترس از مملكتش دختر را از راه موعظه و نصیحت نزد خود خواند ولی حرف نمرود در دختر اثر نكرد و دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بكشند. خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بگیر بنده مرا . جبرییل رعضه را از آن مهلكه رهانید و نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) آورد. رعضه در تمام مشقت‌ها با حضرت ابراهیم(علیه السلام) همراه بود تا آن كه حضرت او را به همسری یكی از فرزندانش درآورد و خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود كه همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند. بحرالمعارف به نقل از معارج النبوه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞شهادت فرزند شیطان در رکاب امیرالمومنین از امام صادق (ع) به نقل از رسول خدا (ص) آورده است: در کوه‌های تِهامَه مردی که قامتش چون نخل، بلند بود، نزد رسول خدا (ص) آمد. درود فرستاد و حضرتش جواب فرمود.آنگاه، پیامبر (ص) فرمود: همچون جنیان سخن می‌گویی! کیستی ای بنده خدا؟ پاسخ گفت: من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم...👆🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 گاهی ناشنوا باش ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ … ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ … ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ … ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .… ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ … ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ‏ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ‏ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 🟣طعم هدیه روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
دعای فرج؛واجب کفایی یاواجب عینی؟! در کتاب مکيال المکارم که به سفارش امام زمان نوشته شده،آمده است: براساس آيات قرآن و نيز احاديث،دعا از جمله بزرگترين عبادتهاست.از طرفی شکی نيست که يکی ازبزرگترين و ارزشمندترين دعاهای انسان،دعا برای کسي است که خداوند حق او را و دعا کردن برای او رابر تمام انسانها واجب فرموده است و نعمتهای الهی به برکت آن حضرت برتمام آفريدگانش سرازير می شود. همچنين شکی نيست که معنای مشغول شدن به خدا،مشغول شدن به عبادت الهی است،پس دعاکردن برای امام عصر بطور هميشگي،موجب توفيق الهی در بندگی وعبادت او خواهد شد و خدا او رااز دوستان خود قرارخواهد داد. ميرزا محمدباقر اصفهانی ميگويد بين خواب وبيداری ديدم امام حسن مجتبی‌ علیه السلام فرمودند: "برمنبرها به مردم بگوييد که توبه کنند و برای فرج و تعجيل ظهور امام زمان دعا کنند،اين دعامانند نماز ميّت واجب کفايی نيست که اگرچند نفر ازمردم آن را انجام دادند،تکليف ازديگران برداشته شود؛بلکه همانند نمازهای روزانه،بر هر يک از مکلفان واجب(عينی)است که انجام دهند..." 📚برگرفته ازکتاب صحيفه مهديه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: بگیر و در انگشت كن تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان‌های عاشقانه کوتاه، اما واقعی عشق فقط تعریف کردن، گل و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش از هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که می‌کنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان می‌دهند. در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی می‌خوانید. - در حال رانندگی به سمت محل کارم بودم که یک زوج جالب توجهم را جلب کردند. یک خانواده جوان که یک بچه کوچک داشتند. دختر مشکل شنوایی و گفتاری داشت بنابراین آن‌ها با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند و به خاطر او زبان اشاره را یاد گرفته بودند. در حالی که ما گاهی یک «ببخشید» ساده هم نمی‌توانیم بگوییم. این عشق واقعی است. - پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. سرانجام آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند. - هر سال، سالگرد ازدواجمان، همسرم برای من یک پیام می‌فرستد: «خانم جانسون، آقای اسمیت را به عنوان همسر آینده‌ات قبول می‌کنی؟» من لبخند می‌زنم و جواب می‌دهم: «بله» - وقتی پدرم ۳۵ ساله بود، نیاز به عمل قلب فوری داشت. تمام مدتی که در بیمارستان بود مادرم کنارش بود. روز جراحیِ پدرم ۵ روز قبل از تولد مادرم بود و پدرم درد زیادی داشت. مادرم روز تولدش بیدار شد و پدرم را ندید. او ترسید و دنبالش گشت. او از بیمارستان بیرون دوید و پدرم را با یک دسته گل، یک کیک و شکلات دید. او به سختی راه می‌رفت، اما لبخند می‌زد و عشق در چشمانش بود. - من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمی‌خواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «می خواهم با تو ازدواج کنم.» پنج سال بعد به او گفتم عاشق کسی دیگر شده ام. او بهت زده پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمی‌دانم، من آن روز جواب آزمایش بارداری ام را گرفته بودم.» انتقام شیرینی بود. - سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «ماری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم ماری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگ‌های رز برایت آن جمله را بنویسم.» - وقتی از من خواستگاری کرد به او گفتم «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ وقت اجازه نمی‌دهم بروی» او خندید و گفت: «پس محکم نگهم دار» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت. وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: «نمی گذارم بروی» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد. - پدر و مادرم ۳۵ سال است ازدواج کرده اند. در دو سال اخیر مادرم مبتلا به زوال عقل شده و هر روز که پدرم را می‌بیند انگار اولین بار است. او هر بار تا پایان روز عاشق پدرم می‌شود، چون هیچکس به اندازه پدرم عاشق او نیست.❤️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت طبیب و قصاب قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙سخنرانی آيـت الله مجـتـهـدى تـهرانـى 🎬موضوع: ماجرای جالب لات تهران ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش جالب این پیرمرد اسپانیایی به شنیدن صدای قرآن... 🌹تاثیر قرآن 🌱درمان بیماری‌های دل وجان از دیگر فواید گوش‌سپردن به قرآن است و نسبت به شفا بودن این کلام وحیانی به صراحت در آیات ۵۷ و ۵۸ سوره مبارکه یونس  ای مردم اندرزی از سوی پروردگارتان برای شما آمده است؛ و درمانی برای آنچه در سینه‌هاست؛ درمانی برای دل‌های شما و هدایت و رحمتی است برای مؤمنان به فضل و رحمت خدا باید خوشحال شوند؛ که این، از تمام آنچه گردآوری کرده‌اند، بهتر است» اشاره شده است ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه ساعت سه و‌ نیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت! اما کنجکاو بود که بداند نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم. در نهایت گفت به جای اینکه به زندگی‌اش خاتمه بدهد، به دیدن من به بیمارستان خواهد آمد. اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف‌های من، در او اثر نکرده. تنها دلیل‌اش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم. به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین از خودگذشتگی اتفاق می‌افتد، به یقین ارزش زیستن دارد. ما و برخوردهای ما، هنوز هم می‌توانند از زیبایی‌های این دنیا باشند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
دروغ را فقط يک متخصص میتواند به صورت يک حقيقت برای مردم جلوه دهد، اما اينگونه متخصصان هرگز فيلسوف نمیشوند، زيرا دنیای سياست به وجودشان بيشتر احتياج دارد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حتی اگه آدم قوی هم باشی ولی با آدم‌های ضعیف نشست و برخاست کنی مثل آنها خواهی شد !👌🏻 مردی تخم عقابی پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايی را انجام داد كه مرغ‌ها ميكردند؛ برای پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را ميكند و قدقد ميكرد و گاهی با دست و پا زدن بسيار، كمی در هوا پرواز ميكرد سال‌ها گذشت و عقاب خيلی پير شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش در آسمان ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئی بالهای طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز ميكرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : «اين كيست؟» همسايه اش پاسخ داد: « اين يك عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم» عقاب مثل يه مرغ زندگی كرد و مثل يه مرغ مرد زيرا فكر ميكرد يك مرغ است ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
عمر میگذرد و من بیش تر میفهمم که هیچ چیز در دنیا ارزش گریه کردن را ندارد ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دورِه میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم شاید کلمهٔ رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند... از غصه هایت فرار کن.... در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو... زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد فقط کافیست از ته دلت بخواهی که به معنای واقعی زندگی را زندگی کنی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور مثبت صحبت کنیم؟ 🔹چه "جمله‌هایی" را با چه "جمله‌های دیگری" اگر جایگزین کنیم تأثیر مثبتی در روابط ما خواهد داشت؟ 🔹️در این ویدئو تعدادی از این جمله‌ها را با هم مرور می‌کنیم که با کمی تغییر تاثیر بسیاری در گفتگوهای ما دارد. 🔹شما چه جایگزین‌های دیگری پیشنهادی می‌دهید؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان شگفت انگیز حضرت سلیمان (ع) چطور به پیامبری انتخاب شد؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان شخص بت پرست ... همینکه گفته؛ من میرم شما اومده حساب کنید ...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد. پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد. دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب قشنگترین اتفاقیست ✨که تکرار میشود ⭐️تا آسمان زیباییش را ✨به رخ زمین بکشد ⭐️خدایا ✨ستاره های آسمان را ⭐️سقف خانه دوستانم قرارده ✨تازندگیشان مانند ستاره بدرخشد ✨شبتون در پناه امام زمان❤️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃یه روز عالی ،یه روز موفق 🌸🍃یه روز پربرکت ،یه روزشـاد 🌹🍃و پـر از آرامـش و سلامتی 🌸🍃رو بـراتـون مقدر کنـه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
خاله سوسکه 1 در زمان‌هاى خيلى قديم سوسکى بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر مى‌گشت. روزى چادر خود را که از پوست پياز درست شده بود روى سر خود انداخت و راه افتاد. بين راه ديد که روباهى دارد مى‌آيد. روباه وقتى سوسک را ديد پرسيد: خاله‌سوسکه کجا مى‌ري؟ سوسک گفت: مگر اسم من خاله‌سوسکه است؟ روباه پرسيد: پس اسم تو چيه؟ سوسک جواب داد: زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم. روباه گفت: زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مى‌ري؟ سوسک جواب داد: مى‌رم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم. روباه گفت: زن من مى‌شوي؟ خاله‌سوسکه پرسيد: وقتى عصبانى شدى مرا با چى مى‌زني؟ روباه گفت: دمم را بلند مى‌کنم و مى‌زنم تو سرت. خاله‌سوسکه با ناراحتى گفت: برو، برو که من زن تو نمى‌شوم. اين حرف‌ها را گفت و باز هم راه افتاد. کمى که رفت موشى سر راه او را گرفت و گفت: خاله‌سوسکه کجا مى‌روي؟ سوسکه گفت: سلام من خاله‌سوسکه نيست، اسم من زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم است. موش گفت زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مى‌روي؟ سوسک جواب داد: مى‌روم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم. موش گفت: زن من ميظشي؟ خاله‌سوسکه پرسيد: موقعى‌که عصبانى مى‌شوى چکار مى‌کني؟ موش جواب داد: مى‌روم و دم خودم را توى ظرف سرمه مى‌کنم و مى‌آورم به چشم‌هايت مى‌کشم. خاله‌سوسکه جواب داد: حالا که اين‌طور است پس من هم زن تو مى‌شوم. آقا موشه و خاله‌سوسکه رفتند و به همهٔ فاميل خودشان خبر دادند. در ضمن آقاموشه هم بيکار نماند و رفت از دکان قنادى‌ها شيرينى و از بزازى‌ها هم پارچه برداشت و پارچه‌ها را روى تخته‌هائى که از دکان نجارى آورده بود کشيد و شيرين‌ها را روى آنها چيد و خونچه‌ها را به خانه عروس فرستاد، همه فاميل جمع شدند و مراسم شيرينى‌‌خوران انجام شد، خاله‌سوسکه به عقد آقاموشه درآمد. چند روز که گذشت آقاموشه گفت بهتر است که مراسم عروسى را راه بيندازيم، وقتى‌که ديد همه موافق هستند دوباره دست به کار شد و از دکان قنادى و بزازى شيرينى و پارچه عروسى آورد خونچه‌ها را به خانه عروس فرستاد و براى شب عروسى هم از دکان بقال محله برنج و روغن آورد، وقتى لباس عروسى خاله‌سوسکه حاضر شد آقاموشه رفت و از زنبور و پروانه و مگش دعوت کرد که در شب عروسي، زنبور ساز بزند، پروانه برقصد و مگس نى بزند. شب عروسى همه فاميل و دوستان جمع شدند و خانه آقاموشه را براى عروسى آماده کردند. دور اتاق شيرينى و خوردنى چيدند، شام حاضر کردند، وقتى همه‌چيز آماده شد، تخته‌اى را که مثل تخت روان بود بر پشت موش بزرگى بستند و دسته‌جمعى به طرف خانهٔ خاله‌سوسکه راه افتادند. ادامه در پست بعد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
خاله سوسکه 1 در زمان‌هاى خيلى قديم سوسکى بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر مى‌گشت. ر
 در خانهٔ خاله‌سوسکه هم همه فاميل‌هاش جمع شده بودند و عروس را حاضر کرده بودند. وقتى خانواده‌ داماد رسيد همه شادى کردند و خاله‌سوسکه را روى تخته روان گذاشته و با شادى در حالى‌که همه آواز مى‌خواندند و مى‌رقصيدند به طرف خانه آقاموشه راه افتادند. در خانه آقاداماد جشن شادمانى حسابى برقار بود، زنبور و مگس با کمک هم آهنگ‌هاى شادى مى‌زدند و پروانه هم با مهارت زياد مى‌رقصيد. همه دسته‌جمعى شيرينى خوردند و رقصيدند و به عروس و داماد مبارک‌باد گفتند. بعد از خوردن شام با شادى و خوشى به طرف خانه‌هاى خود راه افتادند و عروس ماند و داماد. مدت‌ها گذشت: خاله‌سوسکه و آقاموشه با خوشى زندگى مى‌کردند، روزها آقاموشه به دکان‌ها و خانه‌ها مى‌رفت و براى خودشان آذوقه مى‌آورد. خاله‌سوسکه حس کرد که بعد از مدتى مادر خواهد شد، به اين جهت از آقاموشه خواست که مقدارى پارچه بياورد. خاله‌سوسکه با اين پارچه‌ها براى بچه‌شان لباس و قنداق مى‌دوخت. مدتى بعد خاله‌سوسکه بچه‌اى زائيد که نصف بدن او موش بود و نصف ديگر آن سوسک! جداً اين بچه خيلى ديدنى بود و خاله‌سوسکه و آقاموشه را خيلى دوست داشتند، از آن به‌بعد کار خاله‌سوسکه زيادتر شد. هر روز بعد از انجام دادن کارهاى منزل و پختن غذا، بچه را شير مى‌داد و مى‌خوابانيد، بعداز آن لباس‌ها و کهنه‌هاى بچه را برمى‌داشت و مى‌برد کنار رودخانه يا جائى که کمى آب‌ گير مى‌آورد و مى‌نشست و آنها را مى‌شست. يکى از روزها آقاموشه گفت که امروز به منزل حاکم شهر مى‌روم. خاله‌سوسکه هم وقتى کارهاى خانه ار انجام داد و بچه را شير داد و خوابانيد، لباس‌ها را برداشته و به طرف گودال وچکى که آب باران توى آن جمع شده بود رفت. وقتى‌که مشغول شستن لباس‌ها بود پاى او سُر خورد و افتاد توى گودال. در اين موقع چند نفر در حالى‌که سوار اسب بودند از کنار گودال مى‌گذشتند خاله‌سوسکه تا صداى پاى اسب‌ها را شنيد با صداى بلند گفت: آى آدم‌هائى که سوار اسب هستيد و کلاه‌هاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مى‌رويد، به آقاموشه بگوئيد که زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم د ردرياهاى بزرگ و عميق غرق شده. بعد از اينکه اين حرف را چند مرتبه تکرار کرد، يکى از سوارها آن را شنيد و وقتى‌که سوارها به شهر رسيدند و به منزل حاکم رفتند، موقعى‌که نشسته بودند و چائى مى‌خوردند يکى از آنها گفت: راستى دوستان شنيديد که توى راه يکى مى‌گفت: آى آدم‌هائى که سوار اسب هستيد و کلاه‌هاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مى‌رويد، به آقاموشه بگوئيد که زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم در درياهاى بزرگ و عميق غرق شده! آقاموشه که در صندوقخانه منزل حاکم بود تا اين حرف‌ها را شنيد گفت: اى واي، اين خاله‌سوسکه است که غرق شده، دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و دويد و رفت سر گودال، ديد بله خود خاله‌سوسکه است که دارد توى آب، دست و پا مى‌زند. با عجله گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، دست را بده من تا از آب ييرونت بياورم. خاله‌سوسکه که از دير آمدن آقاموشه ناراحت شده بود گفت: برو من با تو قهرم. آقاموشه گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، من که خبر نداشتم. تا شنيدم که تو توى گودال افتاده‌اى خودم را اينجا رساندم. بيا اين چوب را بگير و بالا بيا. يک تکه چوب برداشت و انداخت تو گودال خاله‌‌سوسکه باز هم مى‌خواست ناز بکند ولى چون ديد دارد غرق مى‌شود، چوب را گرفت و از گودال آمد بيرون. آقاموشه و خاله‌سوسکه دوتائى رفتند به خانه و ديدند که بچه تازه از خواب بيدار شده و دارد گريه مى‌کند. خاله‌سوسکه شير بچه را داد و ساکتش کرد و بعد از آن روز با خوشى و خرمى تا آخر عمر زندگى کردند. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel