فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️زندگی خصوصی رو نریزیم تو مجازی
🎞کلیپ آموزشی روانشناسی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❣خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
🔵ولی قرآن چیزی دیگه میگه:
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ
بیشتر مردم نمۍدانند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ
بیشتر مردم ناسپاساند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ
بیشتر مردم ایمان نمیآورند
🔹أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ
بیشترشان گناهکارند
🔹أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ
بیشترشان نادانند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ
بیشترشان تعقل نمۍکنند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ
بیشترشان ناشنوایند
🔹ﻭ ﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩی ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ
و کماند بندگانی که شاکرند
🔹ﻭ ﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ
و جز اندکی ایمان نمیآورند
پس نهتنها اکثریت نشانهی حقانیت نیست، بلکه در موارد زیادی اکثریت برخلاف معیارهای درست رفتار میکنند.🍃🍃🍃
🟢راه درستِ خودت را برو
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚نیایش صبحگاهی
خدايا ...
تمام كساني كه به قضاوت مي نشينند
را به تو مي سپارم
خدايا ...
تمام كساني كه حسادت
كار روزمرگي شان است را به تو مي سپارم
خدايا ...
به هر كه خوبي كردم و جوابم را با بدي داد
به تو مي سپارم
خدايا ...
تمام كساني را كه مهرباني مرا نشانه گرفتند
تا سوء استفاده كنند ، به تو مي سپارم
الهي ...
تمام كساني را كه به تو مي سپارم
ببخش و بيامرز ...
و ما را زیر سایه رحمتت قرار بده..
آمین
🌹صبح بخیر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴آیا انتخاب رنگ گنبد معصومین دلیل خاصی دارد؟
رنگ گنبدهای بارگاه معصومین (علیهم السلام) دلیل خاصی ندارد نه گنبد امام رضا (علیه السلام) از ابتدا زرد و طلائی بوده و نه گنبد پیامبر (صلی الله علیه وآله) از ابتدا سبز بوده است.
بنابر گزارش های تاریخی تا قبل سال 1233 در زمان سلطان محمود عثمانی،
🌼گنبد پیامبر(صلی الله علیه و آله) رنگ کبود داشت. و در زمان این پادشاه عثمانی گنبد جدیدی ساختند و رنگ آن را سبز کرده و به«قبه الخضراء» معروف شد. (1)
گنبد بارگاه دیگر معصومین(علیهم السلام) نیز همینطور
🌼 مثلا گنبد حضرت علی (علیه السلام) از ابتدا زرد و طلایی نبود. در زمان حمدانیان، هنگامیکه عبدالله بن حمدان ملقب به ابوالهیجاء گنبدی بر فراز حرم حضرت علی(علیه السلام) ساخت(2)قطعا طلایی نبود چون چنین امکاناتی نبود. اما نادرشاه در سال1156 قمری دستور داد تا گنبد را طلایی کنند.(3)
🌼گنبد حرم مطهر امام رضا(علیه السلام) نیز از این امر مستثنی نیست، شاه عباس اول دستور داد گنبد آن حضرت را طلاکاری كنند. كار این کار در سال 1010 هجرى شروع و در سال 1016 هجرى پايان پذيرفت.(4)
بنابراین رنگ گنبدها هیچ دلیل خاصی ندارد بلکه به صورت سلیقه و امکاناتی که بانیان آن داشتهاست به شکل امروزی در آمدهاند.
📚منابع
1. جعفریان، رسول، آثار اسلامی مکه و مدینه، تهران، نشر مشعر، چاپ نهم، 1387ش، ص235
2. فرطوسی، صلاح مهدی، تاریخچه آستان مطهر امام علی(ع)، ترجمه حسین طهنیا، تهران، مشعر، 1393ش، ص270-275
3. همان، ص347 تا351
4. امین، علامه سید محسن، سیره معصومان، ترجمه علی حجتی کرمانی، سروش، تهران، 1376ش، ج6، ص216.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#حکایتسارقموجه
مرد آسیابانی در کنار رودخانه ای زندگی می کرد که وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت.
او با پولی که از آسیاب گندم و جو مردم می گرفت، روزگار میگذراند...
ادامه☝️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اینبار با صدای آرامتَری که شرمندگی در آن مشهود بود، لب میزند: +نبا
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦در را که پشتِ سرم میبندَم، نفسِ حبس شدهام
را با فشار رها میکنم و لبخندِ کوچکی لبانم را
فُرم میدهد؛ اینکه پدر در حضورِ من، این موضوع
را مطرح کردهبود، میتوانست یک نورِ امید باشد
در ظلماتِ آنسوی قلبم که گُمان میکردم بارِ دیگر
با مخالفتِ آنها همهچیز خراب میشَود...!
اما حالا میدانم که پدر چندان ناراضی نیست و
اگر بخواهد، میتواند مادر را نیز راضی کند!
اگر قصدِ مخالفتِ دوباره داشت، هیچگاه مقابلِ
من از این موضوع حرفی نمیزد!
کاش میتوانستم بفهمَم امیرعلی چه به پدرم
گفتهبود که توانسته درصَدی از رضایتَش را
جَلب کُند! وای خدایا؛
یعنی میشُد همهچیز خوب پیش بروَد؟!
مشغولِ شُستنِ ظرفهای شام بودم که دستِ
کسی بر شانهام قرار گرفت؛ برگشتم و نگاهم به
مادر افتاد؛ لبخندی زدم و برای خالی نبودنِ
عَریضه گفتم:
-الان تموم میشه، امشب فیلم شُمالیو دارهها!
او نیز متقابلاً لبخندی به رویَم زد و کمی جدیّت
چاشنیِ لحنَش کرد؛
+ریحانه، حرفای پدرت رو که امروز شنیدی؛
فقط یه سوال دارم ازت...
شیرِ آب را میبندَم و نگاهم را به چهرهاش میدوزَم.
چشمانش را ریز میکُند و ادامه میدهد:
+تو خبر داشتی؟!
اخمِ ظریفی بر چهره مینِشانم: -از چی؟
لحظهای مکث میکند، میدانم چه میخواهد بپُرسد
و بههمیندلیل بود که قلبم تقلا را از سر گرفتهبود.
+وقتی خودِ پسره با باباش اومده پیشِ مصطفی
یعنی قضیه جدیتر از این حرفاست...
ریحانه، مامانجان؛ فقط بگو امیرعلی تا حالا
چیزی به تو گفته؟!
وای خدایا؛ چه بگویم به او؟!
میترسم اگر بفهمد من و امیرعلی تا بهحال چندبار
مُراودهی حضوری داشتهایم، مخصوصاً صحبتهای
دفعهی اخر، و من تمامِ اینها را از او مخفی
کردهبودم، همهچیز خراب شَود و تمامِ پلهای
پشتِ سرم ریزش کُند! آه که چقدر دروغگفتن،
آنهم به مادر برایَم سخت بود...
به سمتِ سینکِ ظرفشویی رو برمیگردانم و
همانطور که شیرِآب را باز میکردم، آرام میگویم:
-نه... منم امروز از بابا شنیدم!
نفسِ راحتی میکِشد و آتشِ قلبم شعلهورتَر میشود.
بغض میکنم اما با حرفی که زد، حسِ قشنگی
بهجانم میاُفتد؛
+ای بابا، اخه چطور ممکنه تا اینحد پیش رفته
باشه؟ پس بگو روزِ عروسی چرا مِهری اینقدر دور
و بَرم میپِلکید!
با احتیاط لب میزنم:
+حالا مگه شما میخواید قبول کُنی که بیان؟
نگاهش که خیرهی نیمرخَم میشود، دلشوره
میگیرم و برای اینکه شک نکند، شانهای بالا
میاندازم؛ لحظهای میگذرد که میگوید:
-مجبورم، بلاخره حبیب دوستِ چندین و چند
سالهی باباته، من و مهری هم که از قدیما با هم
بودیم. حالا اینا به کنار، خودِ پسره هم که پاپیش
گذاشته دیگه واقعاً زشته اگه قبول نکنیم!
حالا فردا میان تا ببینیم خدا چی میخاد!
حسی مالامال سرخوشی و شور و شوقی خاص
تمامِ پیکرم را در بَر میگیرد؛ خدای من! باور کنم
که رویای محالِ چندسالهام، قرار است فردا به
حقیقت مُبدل شود؟ در افکارِ زیبایم غرق بودم
که با صدای مادر به خود آمدم؛ +ریحانه؟
نگاهش میکنم: -جانم مادر...
کمی اینپا و آنپا میکند و در آخر؛
+نظرت راجع به امیرعلی چیه؟!
ای وای! حال چگونه به این سوال جواب دهم؟
اگر بگویم فوقالعادهترین مَردیست که تا بهحال
دیدهام و حاضرم برایَش جان بدهم، بد است نه؟
پس به یک جمله اکتفا میکنم تا نه سیخ بسوزد و
نه کباب:
-تا به حال چیزِ بدی ازش ندیدم.
خانوادهی محترمی دارن...!
و مادر نیز در تاییدِ حرفم، سر تکان میدهد و
از پلهها سرازیر میشود!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر بازرگان و پسر شاه پریان
بازرگانى مىخواست به سفر برود، از دخترش پرسيد: 'چه مىخواهى بگو تا برايت بياورم.' دختر يک پيراهن مرواريدنشان خواست. بازرگان راه افتاد و رفت. کارهايش را انجام دادو مىخواست به شهر خانهٔ خود بازگردد که ناگهان به ياد خواستهٔ دخترش افتاد. هر چه گشت پيراهن مرواريدنشان پيدا نکرد. خيلى غمگين شد. در همين موقع مردى بدهيبت جلوش سبز شد و گفت: 'من پيراهن مرواريدنشان را به تو مىدهم بهشرط آنکه دخترت را به من بدهي.' بازرگان گفت: 'تو با اين ريخت و قيافهات خجالت نمىکشى از دختر من خواستگارى مىکني!' مرد گفت: ساگر دختر را دوست دارى قبول کن.' بازرگان ديد چارهاى ندارد، قبول کرد. پيراهن مرواريدنشان را از مرد گرفت و نشانى خانهاش را به او داد.دختر از ديدن پيراهن مرواريدنشان خيلى خوشحال بود اما بازرگان غمگين بود و نمىدانست چطور موضوع را به دخترش بگويد. تا اينکه دل به دريا زد و آنچه را اتفاق افتاده بود به دختر گفت. دختر براى اينکه از غم و اندوه پدرش بکاهد گفت: 'من قبول مىکنم.'مرد بدهيبت که نامش 'آخيش' بود روزى به در خانهٔ بازرگان آمد. دختر در را بهروى او باز کرد. 'آخيش' گفت: 'آمدهام تو را با خود ببرم.' دختر با او راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لب دريا رسيدند. 'آخيش' يک بطرى به دختر نشان داد و گفت: 'بايد بروى توى شيشه.' دختر قبول نکرد. آخيش يک سيلى محکم به گوش او زد. دختر بيهوش شد وقتى که به هوش آمد ديد تنهاى تنهاست. وقتى داشت مىايستاد گفت: آخيش! در همين موقع 'آخيش' پيدايش شد و باز به دختر گفت که بايد توى بطرى برود. دختر قبول نکرد. 'آخيش' باز يک سيلى به او زد و غيب شد. سه بار اين کار تکرار شد. بار چهارم دختر قبول کرد و رفت توى بطري. 'آخيش' بطرى را بهدست گرفت و پريد تو دريا و رفت ته آن. دريچهاى در آنجا بود، آنرا باز کرد و وارد شد. دختر ديد باغ بزرگى است، از بطرى بيرون آمد. 'آخيش' هم مثل يک غلام مقابلش ايستاد.مدتى که گذشت. روزى دختر به 'آخيش' گفت: 'دلم براى پدرم تنگ شده مىخواهم بروم و او را ببينم.' غلام گفت: 'من تو را به آنجا مىرسانم. برو توى بطري.' دختر رفت توى بطري، 'آخيش' او را به ساحل دريا آورد. دختر از بطرى بيرون آمد و 'آخيش' او را تا خانهٔ پدرش همراهى کرد و گفت: 'موقعش که شد دنبالت مىآيم.' بازرگان از ديدن دخترش خيلى خوشحال شد و از وضع او پرسيد. دختر گفت: 'آنجا که هستم به من خيلى خوش مىگذرد. فقط شب که مىشود يک جام شراب به من مىدهند، آنرا مىنوشم و ديگر چيزى نمىفهمم و تا صبح مىخوبم' . بازرگان گفت: 'يک شب که برايت شراب آوردند نخور، ببين چه مىشود.'چند روز بعد 'آخيش' دنبال دختر آمد و او را برد. شب چهارم دختر شراب را جائى ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد که در باز شد و جوانى داخل شد که از زيبائى به ماه مىگفت تو در نيا که من آمدهام. تپش قلب دختر زياد شد. جوان آمد کنار او خوابيد و تا صبح با او بود. صبح خيلى زود دختر ديد اثرى از جوان نيست. شب بعد هم اين کار تکرار شد. تا اينکه شب سوم وقتى به صبح رسيد و جوان مىخواست از اتاق بيرون برود دختر زبان باز کرد که : 'چرا خودت را از من پنهان مىکني؟' از آن به بعد پسر شاه پريان خود را پنهان نکرد و آن دو هميشه با هم بودند. روزى در باغ مىگشتند که خوشهٔ مرورايدى ديدند، دختر گفت: 'چه قشنگ است.' پسر شاه پريان دست دراز کرد که آنرا از شاخه بچيند دست دختر به زير بال او خورد. ناگهان رعد و برق شد و آسمان تيره و تار شد پسر شاه پريان روى زمين افتاد، انگار که مرده است. دختر بازرگان داشت از غصه دق مىکرد. در همين موقع 'آخيش' از راه رسيد. وقتى ماجرا را فهميد گفت: 'دواى او را بايد روى زمين پيدا کنيم و اين فقط کار توست.' همانجور که وارد دريا باغ شده بودند از آن خارج شدند و به ساحل رسيدند. 'آخيش' دختر را از توى بطرى بيرون آورد و دو تائى بهسوى شهرهاى ديگر راه افتادن. رفتند تا رسيدند به شهرى که زن پادشاه آنجا داشت کنيز مىخريد. 'آخيش' صدايش را بلند کرد که: 'کنيز دارم. کنيز دارم.' زن پادشاه تا چشمش به دختر بازرگان افتاد، خواست که او را داخل قصر ببرند..
پایان قسمت اول...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⚫️📚زندگینامه رباب همسر امام حسین (ع)مادر حضرت علی اصغر (ع)
رباب همسر امام حسین (ع)، دختر امرؤ القیس کلبى از زنان بزرگوار، وفادار و عـارف بـه شـاءن اهـل بـیـت عـلیهم السلام بود. نقل شده که امر و القیس کلبى در زمان عمر به مدینه آمد و اسلام آورد و عمر او را بر مسلمانان قضاعه در شام امارت داد. امام على و دو فرزندش او را مـلاقـات کـرده و بـراى وصـلت بـا خـانـدان او اظـهـار تمایل کردند و او سه دختر خویش را به نکاح امام و دو فرزندش در آورد که از جمله آنان رباب بود که به نکاح امام حسین (ع) در آمد.
ایـن بـانـو نـسـبـت بـه ابـا عـبداللّه (ع) معرفت و محبت خاصى داشت . کلام آن بانو نشانگر این مـعـرفـت و مـحـبـت اسـت . در مـقابل ، امام حسین علیه السلام نیز نسبت به این بانوى بزرگوار و فرزندانش که سکینه و عبدالله شیر خوار، بودند علاقه زیادى داشت .
نقل شده است که امام حسین (ع) در مورد این بانو و دختر گرانقدرش سکینه چنین فرموده است :(اِنّى لاَُحِبُّ داراً تَکُونُ بِهَا السَّکینَهُ وَ الرُّبابُ)
دوست دارم آن خانه اى را که سکینه و رباب در آن باشند.
مـحـبـت آن حـضـرت بـه خـاطـر شـخـصـیـت این بانوى بزرگوار بود. او عظمت مقام اباعبدالله را دریـافـتـه بـود و خـود را خدمتکارى در خدمت آن امام به حساب مى آورد. او به همراه امام در کربلا حاضر شد تا تمام مصیبتها و درد و رنجها را تحمل کند. او همسرى وفادار و نیکو بود.
اشـعـار و مرثیه هاى بانو رباب در مصیبت اباعبدالله بیانگر عظمت شخصیت و معرفت او آن به حـضـرت اسـت . ربـاب درمـجـلس ابـن زیاد ملعون سرمبارک امام حسین (ع) را در آغوش گرفته ، بوسید و گفت :
(واحُسَیْناً فَلا نَسیتُ حُسَیْناً
اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّهُ الاَْعْداءِ
غادَرُوهُ بِکَرْبَلاءَ صَریعاً
لاسَقَى اللّهُ جَانِبى کَرْبَلاءَ)
(آه ، حـسـیـن مـن ! هـیـچ گـاه تـو را فـراموش نخواهم کرد، در کربلا نیزه هاى دشمن بر او هجوم آوردنـد و وى را بـه خـاک و خـون کـشـیـدنـد. خـداونـد هـیـچ گـاه آتش افروزان کربلا را سیراب نگرداند.)
در مرثیه دیگرى گوید:
(آن کسى که نورى بود و از او طلب روشنایى مى شد، در کربلا کشته شده و دفن نگشته است .
(او) پـسر پیامبر است که خداوند او را از جانب ما جزاى خیر دهد و او از خسران و زیان موازین دور نگه داشته شده است .
اى حـسین براى من کوه استوارى بودى که به تو پناه مى بردم و با رحمت و دیانت ما را همراهى مى نمودى .
چـه کسى پناه یتیمان و نیازمندان خواهد بود که به او بى نیاز شوند و به چه کس پناه برند نیازمندان ؟
بـه خـدا قـسـم پـس از ازدواج با شما، همسر دیگرى را نخواهم تا اینکه بین خاک و ماسه پنهان شوم .
ایـن بـانـوى بـزرگـوار هـمـراه بـابـقیه اهل بیت مصائب کربلا و اسارت شام رابه شکلى نیکو تحمّل کرد و بعد از بازگشت به مدینه ، مجلس عزادارى امام حسین علیه السلام را بر پا کرد و تـا یـک سـال بـعـد از واقـعـه کـربـلا کـه حیات داشت همواره عزادار بود. بزرگان قریش از او خواستگارى کردند، ولى او جواب ردّ داد و گفت :
(بعد از رسول خدا صلى الله علیه کسى را پدر شوهر نگیرم .)
رباب در طول یک سال باقیمانده عمرش هیچ گاه در زیر سقف ننشست و پیوسته اشکبار بود. آن قدر اشک ریخت که چشمانش خشک شد.
یکى از کنیزانش به او گفت : (آرد بـدون سـبـوس ، اشـک را سـرازیـر مـى سـازد) رباب دستور تهیه آن را داد و گفت : (مى خواهم قدرت بیشترى بر گریستن داشته باشم .)
سـرانـجـام یک سال پس از شهادت امام حسین علیه السلام دارفانى را وداع گفت و به مولاى خود ملحق شد.
🌹▪️وفات حضرت رباب تسلیت
📚الطالبیین ، ابوالفرج اصفهانى ، ص ۸۹ .(البته او غیر از امروء القیس شاعر معروف است) .
ریـاحـیـن الشـریـعـه ، ج ۳ ، ص ۳۲۴ بـه نقل از اغانى ابوالفرج
تنقیح المقال ، ج ۳، ص ۸۰٫
سکینه بنت الحسین ، مقرم ، ص ۲۵۷٫
اعیان الشیعه ، ج ۶، ص ۴۴۹٫
سکینه ، مقرم ، ص ۲۵۸٫
بزرگ زنان صدر اسلام// احمد حیدری
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حجت_الاسلام_عالی
سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود!
یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره
بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...!
تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست
این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...!
ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ!
یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده!
از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!!
ثروت عجیبی خدا بهش داد..
مردم فوق العاده دوسش داشتن..
حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...!
این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت!
یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥نَفَس شیطان...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر بازرگان و پسر شاه پریان بازرگانى مىخواست به سفر برود، از دخترش پرسيد: 'چه مىخواهى بگو تا ب
در قصر، دختر ديد زن پادشاه خيلى ناراحت است علت را پرسيد و فهميد که پسر جوان پادشاه مدتى است گم و گور شده. دختر به زن پادشاه گفت: 'اجازه بدهيد امشب پيش کنيزهاى ديگر بخوابم.' زن پادشاه قبول کرد. شب که شد دختر رفت جائىکه کنيزها مىخوابند، جاى خود را انداخت و خودش را به خواب زد. نيمههاى شب ديد کنيز زشتروئى از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت و بعد به دستى استخوان و به دستى شلاق از آنجا بيرون آمد و از قصر خارج شد. دختر سايه به سايهاش رفت تا رسيد به چاه يکه جوانى را در آنجا به چارميخ بسته بودند. دختر گوشهاى پنهان شد. کنيز به جوان گفت: 'مرا به زنى بگيرد والا جانت را به لب مىرسانم.' پسر قبول نکرد
دختر مدتى او را لاق زد، استخوانهاى را جلويش ريخت و برگشت.فردا شب دختر بازرگان همراه با زن پادشاه کنيز را دنبال کردند تا رسيدند بهجائى که جوان به چارميخ بسته شده بود. زن پادشاه همه چيز را به چشمش ديد. آنها به قصر برگشتند.صبح فردا کنيز را چهار تکه کردند و بر دروازهٔ شهر آويختند. پسر را هم نجات دادند. زن پادشاه به دختر بازرگان گفت: 'هر چه بخواهى مىدهم.' دختر گفت: 'اجازه بدهيد از اينجا بروم.' و رفت.دختر بازرگان از قصر بيرون آمد و 'آخيش' را صدا زد. هر دو رفتند تا به شهر ديگرى رسيدند. آنجا هم زن پادشاه دختر را براى کنيزى از 'آخيش' خريد و او را به قصر برد. دختر ديد زن پادشاه خيلى غمگين است علت را پرسيد. زن پادشاه گفت: 'تنها پسرم را داماد کردم. اما نمىدانم چه کسى جادو کرد که پسرم و زنش شب عروسى به شکل سگ درآمدند.' دختر زن پادشاه را دلدارى داد و از او اجازه گرفت که برود و همه جاى قصر را ببيند. بعد از اينکه همه جاى قصر را تماشا کرد، بالاى بام رفت و ديد در بيابان يک پيرزن 'بارزنگي' (در اصل زنگبارى است که در گويش خراسان به بارزنگى تغيير شکل داده است. (از زيرنويس قصه)) نشسته است و دارد دوک مىريسد، از بام پائين آمد، از قصر خارج شد و رفت پيش پيرزن که: 'اى مادر، زن شاه مرا از قصر بيرون کرد. به من وردى ياد بده تا اين کار او را تلافى کنم.' پيرزن تا ورد خواند و به دختر ياد داد. دختر نگاه کرد ديد يک تنور پر آتش آنجاست. پيرزن را هل داد توى تنور و رفت بهسوى ديگر بيابان و به همين طريق چهل پيرزن بارزنگى داخل تنور انداخت و کشت بعد به قصر برگشت. وقتى آنجا رسيد ديد شاهزاده و زنش بهصورت آدم درآمدهاند. زن پادشاه از خوشحالى نمىدانست چه کند. دختر به او گفت: 'مرا آزاد کن و بگذار تا بروم.' و رفت.از قصر بيرون آمد، 'آخيش' را صدا کرد. بعد هر دو رفتند و رفتند به شهر سوم رسيدند. در آنجا هم زن پادشاه دختر را براى کنيزى از 'آخيش' خريد. زن پادشاه اين شهر هم ناراحت و غمگين بود. وقتى دختر علت آن را پرسيد. زن پادشاه گفت: 'دخترم چند سال است که نابينا شده است. من تو را براى نديمى او انتخاب کردم.' دختر بازرگان به اتاق شاهزاده خانم رفت و شب در اتاق او خوابيد.دختر هنوز به خواب نرفته بود که ديد دختر پادشاه از جايش بلند شد و از پشت آينه، يک بطرى برداشت و از روغن داخل آن به چشمهايش ماليد و از اتاق بيرون رفت. دختر بازرگان او را تعقيب کرد. دختر شاه رفت تا به چهل بارزنگى رسيد. بارزنگىها يکصدا گفتند: 'مادرت به عزايت بنشيند چرا دير آمدي؟' دختر پادشاه گفت: 'مادرم نديمى را به مراقبت من گذاشته، بايد صبر مىکردم تا مىخوابيد.'سپيده هنوز سر نزده بود که دختر پادشاه به قصر برگشت. دختر بازرگان به زن پادشاه خبر داد که داروى نابينائى دخترش را پيدا کرده است. و نشانى بطرى روغن را به او داد. دختر پادشاه در خواب بود که روغن را به چشمهايش ماليدند و او بينا شد.زن پادشاه در مقابل محبتى که دختر به او کرده بود نمىدانست چه کند. دختر گفت: 'آن روغن را به من بدهيد و بگذاريد تا از اينجا بروم.' زن پادشاه قبول کرد.دختر بازرگان از قصر بيرون آمد 'آخيش' را صدا زد. 'آخيش' حاضر شد. دختر گفت: 'آنچه را مىخواستم پيدا کردم.' آنها رفتند و رفتند تا به دريا رسيدند. دختر داخل بطرى رفت و 'آخيش' او را به باغ رساند پسر شاه پريان هنوز بيهوش در باغ افتاده بود. دختر بازرگان با روغن زير بال او را چرب کرد، لحظهاى بعد پسر شاه پريان به هوش آمد و روزگار را به خوبى و خوشى در کنار هم گذراندند.
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌به زندگی فکر کن!
ولی برای زندگی غصه نخور...
دیدن حقیقت است!
ولی درست دیدن، فضیلت...
ادب خرجی ندارد،
ولی همه چیز را میخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی.
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد.
شاید فردای باشد اما عزیزی نباشد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═