7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ی کلیپ پر از حس نوستالژیک تقدیم نگاه گرمتون♡
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
شب پیشگویی از پل استر.pdf
3.22M
📎 #_یک_تکه_کتاب
آن جوهر زندگی که گاه روح می نامیم، همواره از طریق چشم با دیگران ارتباط می یابد. اصرار شاعران بر این نکته حتما درست است. راز اشتیاق با نگریستن به چشمان محبوب آغاز می شود، چون تنها در آن جاست که می توان لحظه ای به آن چه که او واقعا هست، پی برد..»
📕 شب پیشگویی
✍🏻 #پل_استر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦وایکه چههیجانی وجودم را در بَرگرفتهبود که حتی قدرتِ مهارَش را نیز ندا
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦همهچیز همانطور که آرزویَش را داشتم،
پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفتهی بعد
برای بلهبرون بیایند و کمی مسئله را جدیتَر کُنند.
از رفتارها و محبتهای مادر و پدر میشد فهمید
نظرِ مساعدی روی امیرعلی دارند اما یک بهانهی
کوچک کافی بود تا همهچیز بهَم بریزد!
میدانستم مادر هنوز هم از ماجرای حماقتِ سعید
و بهَم خوردنِ برنامهریزیهایش ناراضی است،
اما انگار امیرعلی نیز توانستهبود توجه و رضایتش
را جَلب کند و همین برایم یک امیدِ بزرگ بود!
امیدی برای رسیدن به رویای محالم که هنوز
باور نداشتم قرار است به حقیقت مُبدل شود!
میدانی خودمجان؛ گاهی باورِ خوشبختی،
سخت میشود؛ هر از گاهی که کناری مینِشینم و
به آیندهی زیبایی که متعلق به خودم و او میدانستم،
می اندیشیدم، غرق در لذت میشدم!
با تجسمِ قدم زدن کنارِ محبوبم و گرفتنِ دستانِ
گرمَش...زُل زدن در چشمانِ گیرایش...
خدا میداند این ذهنِ سرکِشم تا کجاها پیشرفته
و قلبم چه کوبشهای پرشور و هیجانی را تاب
آورده بود! دو شب از شبِ خاستگاری میگذشت؛
ساعت حدود دهِ شب بود و میدانستم امیرعلی و
برادرش تازه به خانه بازگشتهاند!
چندباری پیشآمدهبود این ساعت با پدر برای
قدمزدن یا خرید از فروشگاهِ بیرون رفتهباشیم و
معمولاً مغازهشان تا همین ساعت باز بود...
گوشیام را برمیدارم و شماره را با نامِ مهربان
ذخیره میکنم؛ نمیدانم چرا، اما خیلیوقت است
که امیرعلی در ذهنم مهربان نام گرفتهبود...
وارد تلگرام میشَوم، نامِ کاربریاش دیوانهام
میکُند: " أنا عباسک یا زینب"
به پروفایلش نگاه میکنم؛ تصویرِ زیبایی از نامِ
امیرالمؤمنین و عکسِ خودش که با ِن ژستِ زیبا،
گوشهی تصویر محو شدهبود...
صفحهی موبایل را به سینه میفِشارم؛ نفسِ عمیقی
میکِشم و انگشتم به روی کیبورد میلَغزد؛ -سلام!
میدانستم از روی نامَم، سادات موسوی، میفَهمد
چه کسی هستم! پس نیازی به معرفی نبود...
چند دقیقه میگذرد که انلاین میشود؛
در حال نوشتن....
همینجمله میتوانست حالم را یکجورِ ناجور کند؛
+علیک سلام سادات، خوبی؟
-الحمدلله! و انگشتم شیطنت میکند برای تایپِ
شما خوبی؟! ، اما مانعَش میشوم!
+برگِ زردی، با سماجَت شاخه را چسبیدهبود
دستهای خویش و دامانِ تو اَم آمد به یاد...
یک بار، دو بار، سه بار... آن متن را میخوانم و
میخوانم، تا باور کنم چیزی که میبینم خواب
نیست! کاش میشد حسِ واقعیام را نسبت به
تک تکِ این جملات برایَش فریاد بزنم؛ اما تنها
به یک کلمه اکتفا میکنم؛ حال ِنکه تمامِ وجودم
از حسی زیبا لبریز است...! -قشنگه.
پاسخ میآید؛ +بستگی به مخاطبِ متن داره :)
ای وای دلم؛ وای دلم....هیچ نمیگویم!
من در آن لحظات توانِ هیچ کاری را نداشتم!
فقط در رویایی غوطهور بودم که حسِ شیرینِ
عشق بدجور در آن موج میزد! برای دفعه اول،
با تمامِ تمایلات درونیام، بهتر دانستم کمی اقتدار
چاشنیِ کارم کنم. تایپ میکنم: -شب بخیر...
و دلم از این جمله میگیرد....میمیرد!
+شبِت زهرایی دخترِ فاطمه.
وای که حسِ قشنگی با این لقب به جانم انداخت؛
دخترِ فاطمه...دلم میخواست برایش هزاران
استیکرِ قلب روانه کنم، اما تنها یک ایموجیِ لبخند
میشود جایگزینِ تمامِ حرفهای ناگفتهام!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه پیر خارکش و نخود مشکلگشا صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بود
شاه گفت: 'خارکني، که حالا بازرگان است، بايد که دخترش دزد باشد!' و دستور داد تا دختر را زندانى کنند.سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولى همينکه وارد شهر به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پيرمرد در زندان به چيزهاى بسيارى فکر کرد و دست آخر يادش آمد که نکند زن او نخود مشکلگشا را فراموش کرده است. تندى به زندانيان دو قران داد و از او خواهش کرد که براى او نخود مشکلگشا بخرد و به زندان بياورد. زندانبان نخود مشکلگشا را خريد و به زندان آورد. پيرمرد دعائى بر نخود مشکلگشا خواند و باز از زندانيان خواست تا آنها را بين مردم پخش کند.شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذرى را ديد که از او مىپرسيد: 'براى چه پيرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداختهاي، در حالىکه مرواريد دخترت در آشيانهٔ کلاغ قرار دارد!' .فردا سپيده که برآمد، شاه سوارانى چند به بيابان فرستاد تا گلوبند دختر او را در آشيانهٔ کلاغى يافت کنند.سواران گشتند تا چنارى را پيدا کردند و گلوبند مرواريد را از آشيانهٔ کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند.شاه از اينکه بازرگان و دختر او را بىگناه زندانى کرده بود، دچار تأسف و پشيمانى شده بود، و وقتى آن دو را پيش او بردند، ار آنان دلجوئى کرد.پيرمرد در راه که به خانه مىرفت، رو به دختر خويش کرد و گفت: 'بابا وقتى که مىرفتم، گفتم که نخود مشکلگشا را فراموش نکنيد، که کرديد، ديدى چه بر سرمان آمد!' .
پایان
📙محسن ميهندوستـ انتشارات فريد چاپ اول ۱۳۷۰(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از زمانهای قدیم میگفتند تو قسمت دره خرسون مسجد سلیمان،کوتوله ها بودند و زندگی میکردند.کوتوله هایی بشکل انسان و حیوان .
میگفتند نسلشون منقرض شده.
ولی درنهایت یکیشون سر از خونه یکی از ساکنین اونجا درآورده😳🤯
قضاوت با شما
⛔️کپی پست بدون ذکر منبع جایز نیست
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚آشی برایت یا برایش بپزم که یک وجب روغن داشته باشد!
از این اصطلاح برای تهدید استفاده میشود. حال تهدید به افشاء حقایقی که از کسی میدانند و یا هر نوع تهدید دیگری.
در کتاب «سه سال در دربار ایران» نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که به نظر ریشه این ضربالمثل است.
ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد.
(لازم به ذکر است که این مراسم منشاء چند ضربالمثل دیگر هم هست).
در حیاط قصر اغلب رجال مملکت جمع میشدند و برای تهیه آش شلهقلمکار هریک کاری انجام میدادند. بعضی سبزی پاک میکردند. بعضی نخود و لوبیا خیس میکردند. عدهای دیگهای بزرگ را روی اجاق میگذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان مینشست و قلیان میکشید و از آن بالا نظارهگر کارها بود.
سرآشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی میکرد.
به دستور آشپزباشی در پایان کار کاسه آشی به در خانه هر یک از رجال فرستاده میشد و او میبایست آن کاسه را پس از خالی شدن از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که میخواستند خیلی تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند که این البته به ضرر آنها نیز بود. چون آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد اشرفی کمتری در کاسه پس میفرستاد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش، که روغن زیادی هم رویش ریخته شده، دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ برای تهدید او میگفت:
"آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد!"
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚افسانه درویش و دختر پادشاه چین
پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مىگذشت اما او اولادى نداشت. روزى پادشاه بر اين غم اشک مىريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. وقتى دانست که پادشاه از غم بىفرزندى در رنج است. سيبى به او داد و گفت: اين سيب را نصف مىکني. يک نيمه از خودت مىخورى و نيم ديگر را به زنى مىدهى که بيش از ديگر زنانت دوستش مىداري. او حامله مىشود و مىزايد. اما بايد قول و نوشته بدهى چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آنکه به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد. پادشاه بهش برخورد، به وزرا و وکلا گفت: آخر چطور مىتوانم بچهام را بسپارم دست يک درويش که برود گدائى کند. وزرا و وکلا گفتند: فعلاً شما رضايت بده. تا آن موقع هم يک فکرى براى اين درويش مىکنيم. پادشاه آنچه را درويش گفته بود نوشت و امضاء کرد و داد و به دست درويش.پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه، خبر آوردند براى پادشاه بيا که سوگلى زنت زائيده يک پسر کاکلزري. در اين موقع درويش هم پيدايش شد وقتى فهميد زن پادشاه پسر زائيده، به پادشاه گفت: من مىروم و چهارده سال ديگر مىآيم. عهدتان را فراموش نکنيد.چهارده سال گذشت و پسر در اين مدت در همهٔ علوم استاد شد. روزى همهٔ درباريان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درويش پيدا شد. پادشاه از ديدن درويش به ياد عهد و پيمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزيدن. طورى که هم به چشم مىديدند چطور دندانهاى پادشاه بههم مىخورد. پسر که نامش ملک ابراهيم بود، گفت: پدر جان، چه شد که با ديدن اين درويش چنين مىلرزي؟ پادشاه حکايت عهد و پيمان را با پسرش گفت. ملک ابراهيم گفت: ولى تا من نخواهم او نمىتواند مرا ببرد. درويش حرف او را تأئيد کرد و گفت: من بدون رضايت تو، حتى دو قدم هم تو را با خودم همراه نمىکنم. اما من سه شب اينجا مىمانم. بعد از اين مدت اگر آمدى مىبرمت اگر نيامدي، تنها مىروم.شب، اتاقى به درويش دادند تا استراحت کند، شاهزاده هم نزد او رفت و از درويش خواست تا حکايتى برايش نقل کند. درويش هم شروع کرد از زيبائى و وجاهت دختر پادشاه چين سخن گفتن و حرف را به آنجا کشاند که دختر مريض است و کسى غير از من نمىتواند او را معالجه کند. پسر گفت: عکسى هم از دختر داري؟ درويش دست در جيب کرد و عکسى بيرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بيهوش شد. درويش به هوشش آورد. پسر گفت: بايد مرا به صاحب اين عکس برساني!اين بود که وقتى درويش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافيان تلاش کردند مانع او شوند، نشد.درويش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بيرون رفتند. درويش يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد کشکولى هم به دستش داد و دو بيت شعر هم يادش داد و با هم رفتند سر بازار. درويش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت. بعد نوبت پسر شد. وقتى پسر شروع کرد به خواندن سکه بود که از دست روندگان و بازراهاى به کشکول پسر سرازير شد. درويش به پسر گفت برويم ته بازار. رفتند جماعت هم که محو جمال بچه درويش شده بودند، بهدنبالشان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد.درويش و پسر پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. دم دروازه، شاهزاده و درويش با هم عهد کردند که هر آنچه در چين بهدست مىآورند با يکديگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازهٔ آنها در شهر پيچيد و به گوش پادشاه چين رسيد.
پایان قسمت اول
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚پینهدوز و آهنگری که دو تا زن داشت
پينهدوزى بود که دو تا زن داشت. روبهروى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مىديد پينهدوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمىآورد و نان و گوشت را مىخورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مىخوري؟ پينهدوز گفت: زنهايم از لج يکديگر هر کدام سعى مىکند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مىکنند.آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مىآيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزىپزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشهاى چراغى سوسو مىزند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينهدوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينهدوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مىکنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائىکريم بخوابم؟ پينهدوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زنهايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شبها در خانهٔ دائىکريم بخوابم
📙قصههاى مشدى گلينخانم ـ ص ۳۵۴
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡#شاید_تلنگر
🔴یک کارگر چجوری باید زندگی رو بگذرونه؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚ثواب تلاوت قرآن برای جوان
هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ، (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد.
آن گاه به قرآن خطاب شود: آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند.
پس به قرآن خطاب مى شود:
آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد.
📚ثواب الاعمال صفحه۲۲۶
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5922475106197571534.pdf
2.67M
📎 #_یک_تکه_کتاب
اين كتاب از پنج داستان كوتاه تشكيل شده است که نام اين داستانها عبارتند
📙از محكوم به اعدام
📙زنده بگور
📙بالا بلنده
📙يك گردش تفريحي
📙فصل خوب سال
📕 محکوم به اعدام
✍🏻 #علی_محمد_افغانی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═