eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد، به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن، سپس راهش را ادامه داد و رفت، پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است، جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود، پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت! "زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد" زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا می کنی و می شنوی، پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
20 تمرین ساده برای تقویت حافظه و جلوگیری از آلزایمر: 1- با دست مخالف مسواک، شانه، بزنید و بنویسید. 2- ساعت را در دست راست ببندید. 3- کلمات را وارونه بگویید. 4- از مسیر جدیدی به سر کار بروید. 5- پاتوقتان را عوض کنید. 6- درباره باورهایتان با تردید فکر کنید. 7- جملات یک صفحه از کتاب را از آخر به اول بخوانید. 8- کار جدیدی انجام دهید. 9- موبایلتان را همراه خود نبرید. 10- یک یا چند بیت شعر حفظ کنید. 11- در جایی امن عقب عقب یا چشم بسته راه بروید. 12- با افرادی که مدتهاست ندیده اید تماس بگیرید. 13- لباسهایی با رنگبندی جدید بپوشید. 14- جدول حل کنید. 15- بدون ماشین حساب محاسبه کنید. 16- حدس های شمارشی متنوع و قابل راستی آزمایی بزنید. 17- قبل از پایان فیلم ویدیویی آن را متوقف کنید و درباره پایانش تخیل سازی کنید. 18- نقاشی یا رنگ آمیزی کنید. 19- چیز تازه ای مثل آشپزی یاد بگیرید. 20- آلبوم عکسهای قدیمی را ورق بزنید و درباره عکسهایش با کسی صحبت کنید. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴‌چند ضرب المثل ایرانی 📚اجاق کور بهتر از بچه بی‌نور 🧔🏻اجاق کور یعنی زن نازا یا بی بچه، اشاره به اینکه فرزند نداشتن بهتر از فرزند ناخلف داشتن می‌باشد.   📚اجل دور سرش می‌چرخد 🧕🏻وضعیت ناگوار و خطرناکی در انتظارش است.   📚احمد نباشه یار من، الله بسازه کار من 🧔🏻اگر کسی کمکم نکند خداوند یاریم می‌کند. 📚ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان 🧔🏻از اعمال بی ادبان هر چه به نظر ناپسند و زشت آید نباید انجام داد. رفتار زشت دیگران را دیدن و خلاف آن انجام دادن.   📚ارث دست کسی سپردن 🧕🏻توقع بی جا از کسی داشتن.   📚اَره بده، تیشه بگیر 🧔🏻یکی به دو، مشاجره، بگو و بشنوی همراه با درگیری بر سر چیزی.   📚اَره و اوره و شمسی کوره 🧕🏻جمع بی تربیت و شلوغ که اغلب در مورد مهمان‌ها گفته می‌شود.   📚از آب در آمدن 🧔🏻مشخص شدن نتیجه کار.   📚از آب کره گرفتن 🧕🏻خسّت و حسابگری بیش از حد، از هرکه و هر چه کمترین چیز استفاده بردن و طرف‌نظر نکردن. 📚 از آب گل آلود ماهی گرفتن 🧔🏻از موقعیت خراب و آشفته سوء استفاده کردن.   📚از آسمان به زمین می‌بارد 🧕🏻توانگران به نیازمندان چیزی عطا می‌کنند نه نیازمندان به ثروتمندان. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☕️صبح آدینه بخیر ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 عزل قاضی بخاطر بلندی صدا ابوالاسود دئلى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرمؤمنان عليه السلام بود و در و و فضائل اخلاقى ، به سطح عالى رسيده بود به گونه اى كه حضرت على (ع ) در دوران خلافتش ، او را قاضى منطقه اى قرار داد، ولى پس از مدتى ، على (ع ) او را از مقام ، عزل كرد. او به حضور على (ع ) آمد پرسيد: ((چرا مرا از مقام قضاوت عزل كردى ، آيا از من و انحرافى ديدى ؟!)). اميرمؤمنان (ع ) در پاسخ او فرمود: نه ، در تو خيانتى نديدم ، ولكن صوتك يعلو صوت الخصمين : ((ولى هنگام قضاوت ، صداى تو بلندتر از صداى دو نفرى است كه براى قضاوت (بين اختلاف و نزاع خود) به حضور تو آمده اند)). يعنى قاضى نبايد آنچنان بلند، سخن بگويد كه صدايش بلندتر از صداى متهمين باشد، تا مبادا يكنوع تحميل و هراس بر آنها وارد گردد، و در نتيجه آنها در گفتار خود در تنگنا قرار گيرند. آرى تنها به اين جهت تو را از مقام قضاوت ، عزل كردم ! 📚 منبع: داستان دوستان ، جلد 2 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚افسانه جمیل و جمیله روزى روزگاري، جوانى به‌نام جميل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جميله داش
‌ آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها به‌نام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آن‌گاه به مادر جميله که هنوز گريه مى‌کرد، گفتند 'دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟' و همگى به خانه‌هايشان بازگشتند.روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند 'چه‌کار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟' و سرانجام تصميم گرفتند 'بزى را مى‌کشيم و سرش را دفن مى‌کنيم و سنگى روى قبر مى‌گذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مى‌دهيم و مى‌گوئيم که دختر مرده است' .پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيور‌آلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت 'اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد' . اشک‌هاى آن جوان بر گونه‌هايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند 'با ما بيا' و او که لباس‌هاى عروسى را زير بغل حمل مى‌کرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاى‌هاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباس‌هاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مى‌کرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ‌ خانه‌اى نزديک آن نبود.مرد با خود گفت 'در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد' و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد 'شما ديوى يا انسان؟' مرد گفت 'من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!' دختر پرسيد 'چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غول‌ها و ديوها به‌دنبال چه مى‌گردي؟' آن‌گاه مرد را نصيحت کرد و گفت 'شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگى‌ات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت 'چرا اين‌قدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مى‌کني؟' دختر گفت 'من تقاضائى دارم' . اگر به طرف ده ما مى‌روى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مى‌شود برسان:از فراز کاخ بلندى در بيابانجميله سلامت مى‌رسانداز وراى ديوارهاى ستبر زندانجميله صداى بزغاله‌اى شنيدکه در قبرِ وى خاکش کردندتا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهندجميله در جائى که بادهاى بيابانى مى‌وزند و مى‌روبندتک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريدمرد با خود گفت 'مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست' . پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚برکت در اموال امام کاظم (علیه السلام)در مورد برکت در مال حلال فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد. سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ بچه. به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها.. چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند. ‌علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.» از اینجاست که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هولناکترین بلا بعد از من رواج حرام خواری و رباخواری در امتم است! 📚الكافي، كلينى، جلد۵ ،صفحه۱۲۵ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 نفرین مادرِ عابد بنی اسرائیل علیه السلام فرمودند : « كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَابِدٌ يُقَالُ لَهُ جُرَيْحٌ وَ كَانَ يَتَعَبَّدُ فِي صَوْمَعَةٍ ... در میان ، عابدی به نام زندگی می کرد که همواره در صومعه­ به می­ پرداخت . » روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد ، اما جریح چون مشغول نماز بود ، پاسخ مادرش را نداد . به خانه اش بازگشت و بار دیگر ، پس از ساعتی به صومعه آمد و او را صدا زد ؛ اما باز جریح به مادر اعتنا نکرد . وقتی برای بار سوم مادر آمد و از او جوابی نشنید ، _ با ناراحتی _ برگشت و می گفت : ای خدای بنی اسرائیل ! او را خوار و ذلیل کن . فردای همان روز ، زن بدکاره‌ای که حامله بود ، نزد جریح آمد و همان جا در کنار دیوار صومعه بچه­ ای به دنیا آورد و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه ، فرزند این عابد است . این موضوع همه جا پخش شد و سر زبان­ها افتاد ، به طوری که مردم به یکدیگر می­ گفتند: کسی که مردم را از نهی می­ کرد و سرزنش می­ نمود ، اکنون خودش به آن مبتلا شده است. ماجرا را برای حاکم وقت تعریف کردند و او فرمان جریح عابد را صادر کرد . در این هنگام مادرش آمد . وقتی فرزندش را آن‌گونه در حالت رسوایی دید ، از شدت ناراحتی به صورت خود سیلی می زد . جریح رو به مادر کرد و گفت : مادرم ! ساکت باش! تو مرا به اینجا رسانده است ، وگرنه من بی‌گناه هستم . وقتی مردم این سخن جریح را شنیدند به او گفتند : ما از تو نمی‌پذیریم مگر اینکه ثابت کنی. عابد گفت : طفلی را که به من نسبت می­ دهند ، پیش من بیاورید. طفل را آوردند . جریح از طفل چند روزه سؤال کرد پدرت کیست؟ _ در حالی که همه متعجب بودند _ طفل گفت: پدرم، فلان چوپان از فلان خاندان است. به این ترتیب _ پس از رضایت مادر ، خداوند آبروی از دست رفتۀ عابد را باز گرداند _ و که مردم به او می­ زدند ، برطرف شد. بعد از این ماجرا ، جریح قسم خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و همواره در خدمت او باشد . 🗂منبع : بحارالأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۷۵ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦مقابلِ آینه مشغولِ سر کردنِ چادرم بودم که نگاهم بی‌اختیار به سمتِ کمدم کِ
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦درست وقتی واردِ کوچه‌ای میشَویم که مغازه‌شان در آن قرار دارد، نفسِ عمیقی میکِشدو نگاهَش را به‌مقابل میدوزد؛ چقدر نیم‌رُخَش زیباست.... +نگاهَم هردفعه روی دختری بود که با چادرِ مشکی، با غرور مقابلم قدم برمی‌داشت و من...من.... لبَش را به‌دندان میگیرد و دستی در موهایَش میکِشد؛ +سادات میرفتی و برمیگشتی و حواسِت به مَنی نبود که از کنارِت رد میشُدم و قلبم دیوونه میشد ولی کاری از دستم برنمیومد...! سر می‌چرخاند و نگاهِمان درهَم قفل میشود؛ +نمیدونستم اگه حرفِ دلمو بهت بگم چی میشه.... می‌ترسیدم همه‌چیز خراب شه سادات! مقابلِ مغازه که رسیدیم، در جا ایستاد و نگاهَش را به ویترین دوخت؛ محمدطاها در حالِ رسیدگی به مشتری بود و متوجهِ ما نشد! نمیدانم چرا، بی‌اختیار بغض میکنم؛ حرف‌هایَش زیباست اما... قلبم یک‌جورِ ناجوری میشَود؛ دوستَم داشت؟! باور کنم؟! پس چرا هیچ‌وقت نتوانستم بفهمَم این رازِ زیبا را... چرا تمام‌مدت گمان میکردم این عشق، یک‌طرفه است و آنقدر عذاب میکِشیدم که رویای هرشبَم هیچ‌وقت به حقیقت مُبدل نمیشَود! دست داخلِ کیفم میبَرم و اسکناسی بیرون میکِشم همان‌که آن سه‌شنبه، محمدطاها برای رَد گم کُنی به من داد؛ امیرعلی که متوجهَش میشود، اسکناس را به سمتَش میگیرم؛ -لطفا اینو بدین به برادرتون! اندکی به من و بعد به اسکناسِ ده هزار تومانی خیره میشود؛ +برای چی؟ بدهکاری بهش؟ لب میگزَم و آهسته میگویم: -اون‌روز که بیرونِ مغازه... حرفم را قطع و چشمانَش را ریز میکند؛ +مگه باقیِ پولِت نبود سادات؟ قلبم حالا بیش از هر زمانی تقلا میکرد؛ دلم میخواست دلیلِ حضوِ آن‌روزم را به او بگویم اما... نمی‌دانم کدام حس مانعَم میشد! نفس‌هایم تُند شده و برای گفتن این‌پا و آن‌پا میکردم و این بغضِ لعنتی هم هر دقیقه بزرگتر میشد! و در آخر.... -من بخاطرِ دیدنِ تو اومده‌بودم؛ ولی نبودی امیرعلی؛ نبودی... به‌همین‌زودی توانستی از من اعتراف بگیری جانا؟ نگاهَش آرام است اما، دیگر جرأتِ نگاه‌کردنش را نداشتم! اواخرِ دی‌ماه بود و هوا سرد... لرز‌ِ دستانم اما برای چیزِ دیگری بود! نفسَش آرام خارج میشد و با سوزِ هوا، درهَم می‌آمیخت و عجب بخارِ زیبا و عطرآگینی میساخت... سرَم هم‌چنان پایین بود و دلم آشوب، که چیزِ گرمی از روی چادر، دورِ گردنم پیچیده شد! سر بلند میکنم؛ شال گردنش...وای قلبم! بی‌اختیار دست بلند میکنم و گوشه‌اش را میگیرم؛ چشم میبَندم؛ صدایَش عجیب آرامش‌بخش است. +سرما نخوری سادات؛ هنوز غمِ تصادفِت از دلم بیرون نرفته‌ها... و من بی‌خیالِ اطرافم، انگار با عطرِ شال‌گردنش تا بهشت میروم و با صدایَش سقوط میکنم وسطِ خوشبختی...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ کودکی‌ام نشسته بود روی سه‌چرخه شیطنت می‌کرد. بوق می‌زد. دلخوش بودم به بودنش. یکهو حواسم پرت شد، رکاب زد و دور شد. آنقدر تند و سریع از من دور شد که من به گرد پایش هم نرسیدم. کاش کسی چرخ‌های سه‌چرخه‌اش را پنچر می‌کرد. کاش می‌ایستاد تا کمی نفس تازه کند. کودکی که هیچ‌گاه خسته نمی‌شود، هیچ‌گاه متوقف نمی‌شود...🍃 کیا از این سه چرخه ها داشتن؟؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚ترجیح دنیا بر آخرت روزی حضرت (ع) در محلی عبور می کرد دید: مردی می کند و در درگاه می نالد . از آنجا گذشت، هنگام مراجعت نیز گذارش به همانجا افتاد، دید آن همچنان در درگاه خدا می نالد و می گرید . موسی متوجه خداوند شده عرض کرد: پروردگارا تو از تو می گرید (به او توجه فرما:) خطاب رسید ای پسر اگر او آنقدر بگرید که مغزش همراه چشمش به زمین بریزد و دستش را آنقدر به سوی بلند کند که ساقط شود او را نمی آمرزم و چرا که او دنیا را دارد و دوستی دنیا را بر دوستی آخرت ترجیح می دهد . 📚منبع : مجموعه ورام، ج 1، ص 134 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚از خروس هم رو میگیره !! مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟ گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس. مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است. پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم. دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد. دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت: عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت... گر خدای ناکرده ز آدمی دوری طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═